«این صداها، صدای چوبک است، نه صدای شخصیت»
نقدی بر ادبیات داستانی صادق چوبک
رحیم رستمی
نویسنده و منتقد ادبی
بر خلاف آنچه همواره در مورد داستان های چوبک سخن گفته شده است و ناتورالیسم وی را ستایش کرده اند( البته اگر به مبحث ناتورالیسم در داستان های وی باور داشته باشیم) اما هر چه در عمق داستا نپردازیهای وی و بستر شخصیت های داستان ها فرو میرویم، گاهی به داستان هایی می رسیم که از جنبه هایی دچار ضعف هستند. داستان ها ابتدا با مقدمه چینی های بسیار دراز و خسته کننده آغاز می شوند و سپس ادامه ی داستان، استدلال آفرینی برای همین مقدمه هاست و آنگاه پایان بندی های داستان ها نیز تایید همان ایده ها هستند که در افتتاحیهی داستان نوشته شده اند. چرا؟
یکم: نمایش پلشتی
- نمی خوام چیزی بخورم. از خوردن بدم میاد. از خوردن دلم آشوب می افته. اینم شد کار که آدم هی بخوره هی خلا پر کنه؟
- با این حرفا ، دنیا به این قشنگی را گند زدن. من خودم از کجا معلومه پسر بابام باشم؟ …کی اومد اول دنیا دستک و دفتر گذاشت ببینه که کی تخم و ترکه کیه؟…بچه های نر و ماده آدم و حوا همدیگه رو گاییدن و نسل آدمیزاد رو پس انداختن. همه حرمزاده اندر حرومزاده.(احمد آقا،سنگ صبور)
ابتدا با این کلمات، جهانی که خودِ نویسنده مد نظر دارد را فرض گرفته و سعی دارد تا به جای شخصیت حرف بزند. در رمان سنگ صبور، هر گاه که امکان دارد تا شخصیت، شکل بگیرد و مجرایی بیابد برای حرف زدن، به ناگاه صدای صادق چوبک بلندتر شده و شخصیت به کلی محو می شود و دیگر هیچ نشانی از احمد آقا و دیگران نمی یابیم و فقط پلشتی هستی برجسته می شود. چوبک در بعضی داستان های خود، سعی کرده تا بر زمختی و منحوس بودن جهان اصرار بورزد تا سخنان خویش را ثبت کرده و با استدلال آفرینی هایی که گاهی رنگی از ایدئولوژی نیز گرفته، داستان را به پایان برساند.
دوم: نمایش سمبلیک
در داستان های کوتاه چوبک، حیوان نمایی یا حیوان انگاری فراوان دیده می شود. او سعی دارد تا تشابهی بسیار زیاد بین انسان و حیوان ایجاد کند و از همین مدخل، اصل بقا و گاهی تنازع بقا را نمایش دهد. اما این حیوان نمایی، به شدت رنگی از سمبل و نماد می گیرد و مخاطب از وضعیتی رئالیستی به سمت و سویی سوق داده می شود که باز هم تفکر نویسنده را پیش روی چشمان خویش می نگرد و نه نمایشی محض از هستی.
- زنجیری داشت که سرش به دست کس دیگر بود و هر جا که زنجیردار می خواست می کشیدش. هیچ دست خودش نبود. تمام عمرش کشیده شده بود. …
- کوبیدن میخ طویله زنجیرش به زمین برای او عادی بود. همیشه دیده بود وقتی که لوطی آن را تو زمین فرو می کرد او دیگر همانجا اسیر می شد و همانجا وصله ی زمین می شد
- اما از هر چه آدم که می دید بیزار بود. چشم دیدن آنها را نداشت. نگاه لوطی اش پشتش را می لرزاند. از او بیش از همه کس می ترسید…(انتری که لوطی اش مرده بود)
حالا اگر قصد دارد نمایشی از استبداد باشد یا زنجیرها سمبلی از سنت را نشان دهند و یا غیره، باز هم چوبک آن چنان توضیح و تشریح می دهد که مخاطب را دچار کلافگی می کند. مخاطبی که از پیش دانسته در داستان موضوع ارباب و برده در چه طیفی سپری می شود و ما نیازی به تفسیری اضافه نداریم، به طور کلی در سمبل غرق می شود.
سوم: نمایش تراژیک
چوبک سعی دارد تا از هستی ، تصویری اندوه بار و بی نهایت غم انگیز نشان دهد. پایان بندی های بعضی از داستان های او صحنه هایی است بسیار خشن از مقاربت های جنسی(مردی در قفس)، زایمان های سخت (گورکن ها)، قربانی محض محیط و تسلیم شدن به سرنوشت(قفس)و…
- به ناگاه درِ قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ در آمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد….هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند. دست بالای سرشان می چرخید…پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهنه بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند.
این داستان ها که حسی از یک نمایش تراژدی را به مخاطب القاء می کنند، ایرادهایی جدی دارند. اگر این سه داستان را در کنار هم بگذاریم، باز همان پافشاری چوبک است بر تفکر خویش. نمایشی است که در هر داستانش نخ نما شده و فقط پیرنگ ها متفاوت اند و در هر داستان سخن متفاوتی بیان نمی کند.