- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

با کرونا تا شالیکوبی ؛ یک روایت داستانی، نوشته سپیده حسن پور

 

با کرونا تا شالیکوبی
یک روایت داستانی

سپیده حسن پور

تازه شیفتم ، شروع می شد.واسه پوشیدن لباس فرم، می خواستم برم رختکن که مریم از داخل بخش صدام زد:
– سعیده یه دقیقه وایستا…
داشت به طرفم می دوید.با اون لباسا شده بود عینهو آدم فضایی…هنوز از ایستگاه پرستاری خیلی دور نشده بودم.
– دارم میرم رختکن…
فکر می کردم هر کاری هم داشته باشه می تونه چند لحظه صبر کنه ولی مریم همان طور که داشت بهم نزدیک می شد گفت:
– باید قبلش یه چیزی بهت بگم…دلم نمی خواد از کس دیگه ای بشنوی…
چشمهای مهربان مریم از پشت عینک محافظ ،دیده می شد. ماسک فیلتردار روی دهانش را پوشانده بود. انگار بخواد خفه شه، وقتی کنارم رسید با ناراحتی آن را از صورتش پس زد و با مکث ایستاد.
– چی شده؟…چرا این طور داری نگاهم می کنی…اتفاقی افتاده…؟
– نسترن حالش بد شد بردنش آی سی یو…
باورم نمی شد. زانوهام می لرزید. همه می دانستند که من و نسترن چه قدر با هم صمیمی هستیم. یعنی واقعا حالش تا این حد بد شده بود؟ شیفت قبلی، وقتی تازه می خواست بستری بشه بهش گفتم:
– یک سرماخوردگی عادیه…بدن ما پرستارا مقاومه…زود خوب میشی…
نگران سرفه هاش بودم. ولی فکر نمی کردم بیماری اش تا این حد جدی بشه.مریم گفت:
– بدون اکسیژن دیگه نمی تونست نفس بکشه…
دستم را به نشان این که لازم نیست توضیح بیشتری بده بالا بردم و با عجله به طرف رختکن رفتم.حق با مریم بود. بچه هایی که شیفت شان تازه تمام شده بود و می خواستند به خانه برگردند در مورد نسترن حرف می زدند.یکی از آن ها می گفت:
– هیچ کس فکرشو نمی کرد این بیماری این جور اونو از پا در بیاره…
بعد ازشستن دست و رعایت مسائل ایمنی و پوشیدن لباس های مخصوص، تقریبا به طرف بخش دویدم. یکی از بچه ها پرسید:
– چه خبر شده…؟
بی اعتنا به هر چی، از ایستگاه پرستاری با سوپروایزر تماس گرفتم:
– سلام آقای فغانی…اسفندارمرز هستم…امشب اگه بشه می خوام برم بخش آی سی یو کار کنم…
آقای فغانی سوپروایزر باهوش و زرنگی بود.
– به خاطر دوستت…؟ نگران نباش …اونجا بهش می رسند…
– می دونم…دلم می خواد پیشش باشم…
– خواهر من …شما که دیگه نباید گریه کنید…باشه…حرفی نیست…فقط بهش خیلی نزدیک نشو…
– شاید باز هم دیر شود / من از چشمهای غمگین مریم می ترسم / از صدای همراهان مضطرب / از کارهای ناتمام / و از چیزهایی که نمی شود از آن فرار کرد / من از خاطراتم می ترسم…و از تجربیاتم / آواز کوچ مرا چه کسی خواهد سرود
مریم که کاردکس دستش بود و می خواست بخش را به بچه ها تحویل دهد وقتی شنید امشب یک بخش دیگه می رم با کمی دلخوری گفت:
– حیف شد…پس الان جای تو یکی دیگه میاد…
– واسه تو چه فرقی می کنه…تو که قرار نیست امشب شیفت باشی…
– نمی خوام برم…همینجا استراحت می کنم .بچه ها رو فرستادم خونه مادرشوهرم…جرات نمی کنم برم خونه…
– تو که گفته بودی دلت واسه بچه ها تنگ شده و امشب را هر طور شده می ری…
– بی خیال…بالاخره می بینمشون… بدن ما به این میکروبها عادت کرده…از کجا معلوم ناقل نباشیم… خانواده مون گناه دارند…
– خودم هم دیشب بعد از یک هفته رفتم خونه…
چشمهام اشکی بود.به بچه کوچک شیرخواره ام فکر می کردم. تو این هفته فقط شیر خشک خورده بود و داشت به آن عادت می کرد. مریم این را فهمید و دلداری ام داد. وقتی از بخش خارج می شدم برای همکارا دست تکان دادم و از آن ها خداحافظی کردم. دلم می خواست هر چه زودتر نسترن را ببینم…اگر واقعا حالش بد باشه ؟.اگه حالش بد باشه… ذهنم فقط داشت به همین فکر می کرد.نمی توانستم هیچ اتفاق بدی رو در مورد او تصور کنم.وقتی وارد بخش مراقبت های ویژه شدم یک راست رفتم به طرفش. دور و برش شلوغ بود و معلوم بود خودشه.ماسک اکسیژن رو صورتش بود. روی میز، کنارش وسایل احیاء را چیده بودند. صحنه تلخی بود.نمی توانستم قبول کنم حال دوستم تا این حد بد شده. سر تخت را کمی بالا بردم تا راحت تر نفس بکشه. عرق روی پیشانی اش نشسته بود. بغضم را قورت دادم. دو تا از انگشتهاش رو به آرومی تکان داد. می خواست منو بفهمونه که از دیدنم خوشحاله… لبخند تلخی زدم.
– نسترن قربونت برم…امشب اومدم پیشت بمونم…هر کاری داشته باشی در خدمتم…
با اشاره ابرو، مرا متوجه ست چیده شده وسایل احیا در کنارش کرد…
– تو خودت پرستاری و می دونی…نمی خواد بترسی…این چیزها واسه بخش آی سی یو عادیه….سعی کن آروم و عمیق نفس بکشی و نگران چیزی نباشی…
مسئول شیفت خانم کاظمی بود.قد بلند و چاق. بهش گفتم:
– می خوام وسایل احیا را از جلو چشمهای نسترن دور کنم…
– سطح اکسیژن خونش پایین اومده…نمیشه ریسک کرد…
– می خوام روی اونا رو بپوشونم و میز را کمی عقب تر بکشم .
حین حرف زدن توجهم به روکش یک بار مصرف جلب شد.قیچی را برداشتم و رفتم سراغش.بعد از انجام برش، با کمی تردید گفتم:
– همینقد خوبه…میندازم رو وسایل …هیچکس بهتر از من اونو نمی شناسه…خیلی ترسوئه…
خانم کاظمی سرش به پرونده ها مشغول بود و گوشه خودکار را داشت به کنار لبش نزدیک می کرد. رفتم کنارش و خودکار را از انگشتش بیرون کشیدم و ضدعفونی اش کردم. خانم کاظمی متوجه اشتباهش شده بود و نفس عمیقی کشید…
– نمی دونم چطور این عادت را ترک کنم…این بار چندمه…بالاخره همین کار دستم میده…
– من هم چنین عادت هایی دارم…گاهی وقت ها که حواسم نیست ماسک رو روی صورتم جا به جا می کنم…اون هم با این دستهای آلوده…
کاظمی داشت دستهایش را ضدعفونی می کرد و حواسش به تصویر مانیتور بیماران بود. دو بیمار بدحال در بخش بستری بود که وضعیت شان نگرانش می کرد. از نظر او نسترن حالش خوب بود. سپس بسته ای از ماسک را از کشویی در آورد و در حالی که کاری را به من می سپرد گفت:
– شنیدم شما خیلی با هم دوست بودید…
– هنوز هم هستیم…
دلم می خواست مثل خانم کاظمی که تجربه زیادی در بخش آی سی یو داشت نسبت به وضعیت دوستم خوشبین باشم. نسترن مرا که می دید روحیه می گرفت.عرق های روی صورتش رو با گاز پاک کردم و انداختمش تو سطل عفونی دردار…
– نسترن…جواب آزمایشت خوبه…یک نمونه دیگه هم باید همین الان ازت بگیرم…
در جواب، چشمهایش را باز و بسته کرد … دو سی سی خون شریانی از رگش بیرون کشیدم و گذاشتم روی کیسه یخ…
– آفرین…تو دختر خوب و حرف گوش کنی هستی…قول می دم به زودی خوب شی…
وقتی از کنارش می رفتم به آرومی چیزی گفت…ماسکش رو کمی کنار زدم تا بهتر بشنوم…داشت می گفت «رامین» دلم می خواست بهش بگم ول کن تو رو خدا…او اگه مرد بود تو رو تنها نمی گذاشت. در چنین شرایطی مگه می شد بحثی کرد. دور و برش را که کمی مرتب کردم رفتم سراغ کارهای دیگه…بهش گفتم:
– نگران نباش…الان بر می گردم و تا صبح کنارت می مونم…رامین را هم بسپر به من… پیداش می کنم و میارمش…
با وجود شرایطی که داشت وقتی این رو شنید لبخند زد…با خودم فکر کردم ما پرستارا، واقعا چه قصه های عجیبی داریم…همین یک هفته پیش بود که می گفت همه چیز بینشون تموم شده…حالا در این وضعیت فقط اسم او را به زبون می آورد.یاد روزی افتادم که تو رختکن وسط یک شیفت شلوغ گیرش انداخته بودم.بهش گفتم:
– نسترن تو این جا چه کار می کنی…می دونی از کی دارم دنبالت می گردم…بخش خیلی به هم ریخته…
داشت با چهره ای بهت زده نگاهم می کرد.انگار تو این دنیا نبود و چیزی نمی شنید.یکهو پخی زد و شروع کرد به گریه کردن:
– اخلاق رامین عوض شده…دیگه توجهی بهم نشون نمی ده…نمی دونم چرا؟
– میشه بریم بخش و اونجا با هم حرف بزنیم…
– نه نمی تونم..تو رو خدا سعیده…کمکم کن…فکر می کنم رامین دیگه منو دوست نداره…
– شما تازه شش ماهه که نامزد شدید…چطور چنین حرفی می زنی؟
– یکسره بهونه میاره…میگه همش بیمارستانی…
– خوب این شغلمونه….قبلش بهش نگفته بودی…
– گفته بودم…ولی حالا پاشو کرده تو یه کفش میگه اگه می خوای باهام زندگی کنی باید از کارت استعفا بدی….
اون موقع می دونستم ادامه چنین بحث هایی کشدار میشه.خیلی کار داشتیم و به کمکش برای انجام کارها احتیاج داشتم.زیر بازویش را چسبیدم و از روی موزاییک بلندش کردم:
– پاشو بریم…مگه تو کارتو دوست نداری و واسش زحمت نکشیدی…
– چرا…
– پس همین طور ادامه بده و کاری هم به این حرف ها نداشته باش…بزار تو رو با کارت دوست داشته باشه…
وقتی به این حرف ها فکر می کردم نگاهم از دور مراقب نسترن بود.حس می کردم از وقتی بهش قول دادم و گفتم رامین را هر طور شده برایش پیدا می کنم و میارمش حالش بهتر شده.بیماری خسته اش کرده بود و داشت کم کم چشمهای خود را می بست.مانیتور سطح اکسیژن دهی خونش را بالاتر از قبل نشان می داد. زنگ زدم آزمایشگاه:
– الو …سلام آقای نادری…یک نمونه خون شریانی همین الان فرستادم پیشتون…میشه زودتر جوابش را بدید…
– بله خانم اسفندارمرز…چرا که نه…بزار ببینم
دل تو دلم نبود…«میشه خوب باشه…میشه خوب باشه»…تا بخواد جواب بده این فکر از ذهنم می گذشت و قلبم تند می زد.عرق کرده بودم و لباسم به تنم چسبیده بود. همکار آزمایشگاه دوباره گوشی را برداشت و جوابش را برایم خواند…
– نتیجه اش خیلی بهتر از قبل شده…اسم بیمار خانم نسترن…به دستگاه وصل شده؟.
– نه…منتظر جواب آزمایشیم…
– این که تقریبا نرماله…
خبر خوبی بود.به یکی از پرستارها که می خواست دکتری را بالای سر نسترن بیاره اشاره کردم فعلا لازم نیست و حالش بهتره…احتیاج به روحیه داشت…اگر بدنش این همه از شیفت های طولانی خسته نمی شد بعید می دانستم که بیماری می توانست به او غلبه کنه.زمستان ۹۸ از وقتی که شیوع کرونا را اعلام کرده بودند تا شروع فروردین ما همینطور درگیر کار و تبعات ناشی از این بیماری بودیم.لباس های مخصوصی که می پوشیدیم شرایط کار را هر لحظه برایمان سخت تر می کرد و بدنمان عرق سوز می شد.به خودمان امید می دادیم بالاخره یک روز تمام میشه.هفته ی قبل وقتی یکی از بچه ها همین حرف رو در جمع زد نسترن به طور غیرمنتظره ای پرخاش کرد:
– همه می گید..تموم میشه …تموم میشه…کی آخه….بدتر شد که بهتر نشد….
من نسترن را فقط نگاه کردم.مشکلش چیز دیگه ای بود ولی بقیه که مثل من و مریم موضوع را نمی دانستند از برخورد تندش ناراحت شدند. مریم به شونه ی نسترن زد و گفت:
– چی شده آبجی…جوش آوردی…
– خسته شدم…ما داریم عمرمون رو تو این رشته حروم می کنیم….
دو تا ازبچه ها برگشتند حرفی بهش بزنند که جلوشون وایستادم و اجازه این کار را ازشون گرفتم.برای این که ذهن بچه ها از حرفی که شنیدند پاک بشه با صدای بلند گفتم:
– همه مون می دونیم که این حرفو از ته دلت نمی گی…خسته شدی می دونم…ما همه مون خسته شدیم…ولی با هم دوستیم…مگه نه؟…نباید اجازه بدیم مشکلات هر حرفی رو به زبونمون بیاره که بعدش بخواهیم پشیمون بشیم…
– من پشیمون نیستم…راستشو گفتم…شوهرم ترکم کرده…به خاطر این …این…
به لباسش داشت اشاره می کرد.من و مریم از بقیه خواستیم تنهامون بگذارند…نسترن که معلوم بود روحیه اش را از دست داده ،داشت حفاظ لباسش را با خشونت از تنش در می آورد. لباسهای یک بار مصرف تکه تکه شده از میان انگشتهایش روی کف سالن رها می شد.چه قدرآن روز من و مریم برای آرام کردنش تلاش کردیم.وقتی نسترن از کنار ما رفت مریم پرسید:
– مگه میشه رامین ولش کرده باشه…شوهرش با شوهر من دوسته…اگه چیزی بود بهش می گفت…
– داره چرند میگه…مشکلشون چیز دیگه است…رامین از شغل نسترن خوشش نمیاد…
– اینو که من از اول هم می دونستم…به خود نسترن هم قبل از عقدش گفته بودم که رامین از پرستاری خوشش نمیاد…به شوهرم گفته بود…
– هر کس عقیده ای داره…ولی من بعید می دونم نسترن بخواد پرستاری رو کنار بزاره…
– طلاق که از هم نگرفتند؟..
– نه…
– پس این دختر احمق جلو جمع چی میگه که شوهرم ترکم کرده…آدمایی رو می شناسم که هزار و یک مشکل با شوهراشون دارند و یکی رو هم رو نمی کنند…
– با اعصابش بازی می کنه…تلفناشو جواب نمی ده…خبرشو نمی گیره…پاشو کرده تو یه کفش…
وقتی نسترن چشمهایش را باز کرد ساعت از دو بامداد گذشته بود.ازش پرسیدم چیزی نمی خوای.دلش آب می خواست.گلویش خشک شده بود .با پنبه لبش را تر کردم .بهش گفتم:
– خسته شده بودی حالا داری یه مقدار استراحت می کنی…از وقتی که اومدم فقط خواب بودی…عوضش وقتی خوب شدی باید بیشتر از قبل تو بخش بدو بدو کنی…
هیچ وقت از دیدن لبخندش تا این اندازه خوشم نیامده بود. هر چه می گذشت تنفسش بهتر می شد . دیگه خیالم راحت بود که خطر برطرف شده و باید با کمک داروهای تجویزی وضعیتش را ثابت نگه داریم.کرونا بیماری ناشناخته و جان سختی بود که همه از آن واهمه داشتند و کسی جز کادر درمان اجازه ی نزدیک شدن به بیماران را نداشت.ولی من به نسترن قول داده بودم که هر طور شده رامین را برای ملاقاتش بیاورم.به عقربه های ساعت نگاه کردم.چه قدر تند می گذشت. صدای اذان از پنجره به گوش می رسید.سجاده ام را کنارتخت نسترن پهن کردم و همانجا نمازم را خواندم.صبح که شد همکارا عید را به همدیگه تبریک می گفتند و یا به خانه هایشان زنگ می زدند.قبلش اصلا حواسم به عید نبود.
در آن لحظه، بهتر شدن حال نسترن مثل دریافت بهترین عیدی برایم بود .نسترن که از تکیه دادن به تخت خسته شده بود و کمرش درد می کرد از من کمک خواست جا به جایش کنم.سر تخت را پایینتر آوردم و دیدم چنین وضعیتی را می تونه تحمل کنه و تاثیر بدی روی نفس کشیدنش نداره.دیگه خیالم کاملا از به دست آوردن سلامتی اش راحت شده بود و اگر اوضاع همینطور خوب پیش می رفت به زودی به بخش منتقلش می کردند.نسترن پرسید:
– ساعت چنده..؟.
– نزدیک هفت…داره سال تحویل میشه…عیدت مبارک…
نسترن که تازه می تونست واضح حرف بزنه از من پرسید:
– هنوز سر قولت هستی…؟
دختر سمجی بود.می شناختمش.خندیدم وگفتم:
– آره بابا…یادم نرفته…اول یک سر میرم خونه…بعدش قول می دم با رامین برگردم اینجا….نگران نباش…این هم عیدی من به تو…راضی شدی…الان هم می خوام برم بخش خودمون…کاری داشتی بگو با من تماس بگیرند…
ازش خداحافظی کردم و از مسئول بخش آی سی یو خواهش کردم کمی زودتر از بقیه برم.خانم کاظمی از طرف سرپرستار برای این که نشان بده از نظر او هم اشکالی نداره گفت:
– من مریضاتو تحویل می دم…دیشب یک لحظه هم ننشستی…کاش من هم یک دوست خوب مثل تو داشتم…
دوباره داشت کار دیشب خود را تکرار می کرد و گوشه خودکار را به طرف صورتش می برد.بهش اشاره کردم این کار را انجام نده.
– با این اخلاق خوبتون بعید می دونم نداشته باشی…
داشت لبخند می زد و در حالی که دست های خود را برای رفع خستگی به دو طرف کش می داد آرزو می کرد سال خوبی داشته باشم.صندلی چرخدار با این حرکت او به طرف عقب لیز خورد و فایل نگهداری پرونده ها را لرزاند.
مریم زودتر از من به رختکن رسیده بود و داشت خمیازه می کشید:
– من هم دارم می رم …عیده…بچه هام گناه دارند…
نوعی تردید از نگاهش خوانده می شد.هیچکداممان درست نمی دانستیم رفتن به خانه در چنین شرایطی کار درستی است یا غلط.برای تسلی و این که پیشنهاد مفیدی داده باشم گفتم:
– رفتی خونه جلوی در لباساتو در بیار و برو دوش بگیر…بغلشون نکن…واسه احتیاط می گم…
– همین کارو می کنم…راستی آقای فغانی گفت حال نسترن بهتر شده…
مریم تازه لباسش را عوض کرده بود و بعد از ضدعفونی مجدد دستهاش، جلوی آینه داشت آرایش می کرد. حواسم بود که داره از آینه نگاهم می کنه و منتظر جوابه.با حالتی از سردرگمی گفتم:
– آره خدارو شکر…ولی حال منو بد کرد…
داشتم روکشهای لباسم را با احتیاط در می آوردم.
– چطور مگه…؟..کرونا گرفتی..؟
– از کرونا بدتر…بهش قول دادم رامین رو ببرم پیشش…
– رامین تو بخشه….
فهمیدم شوخی نمی کنه.
– واقعا؟…اینجا چه کار می کنه…؟
شنیدن این حرف واسم خیلی غیر منتظره بود…مریم گفت:
– می خواست عید رو به زنش تبریک بگه… واسش گل و شیرینی و هدیه آورد… وقتی فهمید نسترن بستریه شوکه شد….اصرار داره بره آی سی یو دیدنش…فغانی هم حقش رو گذاشت کف دستش و بهش گفت نه…
– ولی من به نسترن قول دادم…
در کمدم را به شدت بستم.مریم با صدایی بلندتر از معمول گفت.
– دیوونه…بدوبدو کجا داری می ری…
– پیش رامین…
– وایستا منم بیام…
رامین کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و خودش هم نمی دانست منتظر چه چیزی هست.یکی از نگهبان ها سعی می کرد او را به خارج از بخش روانه کند.ما که رسیدیم رامین در حال داد زدن بود:
– من تا زنمو نبینم از اینجا بیرون نمی رم…
نگهبان بیخودی شلوغش می کرد و قصد درگیر کردن نیروی انتظامی را داشت. جلو رفتم و ازش خواهش کردم:
– شوهر همکارمونه…بسپرینش به من …
– شما که همکارید باید بدونید ورود همراه غیر قانونیه…
– می بینید که…هم گان پوشیده و هم ماسک و دستکش…آقای عباسی امروز عیده…
آقای عباسی متقاعد شده بود.حالا رامین ول کن ماجرا نبود.
– من از دست این بیمارستان شکایت می کنم…زنم رو انداختید وسط کرونایی ها …این قدر می ایستم تا یکی جوابم رو بده..
سر و صدایش، بخش را به هم ریخته بود.بهش گفتم:
– برادر من ،چرا بی جهت شلوغ می کنی و آرامش بخش را به هم می ریزی…
رامین دست بردار نبود و به چند نفر از بیمارانی که در بخش راه افتادند تا ببینند چه خبر شده، اشاره کرد و گفت:
– از همین ها کرونا گرفته…
سرپرستار که تازه جوش آورده بود، دیگه نتوانست عکس العملی نشان ندهد. پرونده ای را روی میز کوبید و از همه خواست ساکت باشند.سپس در حالی که گونه هایش از حرارت می سوخت با حالتی از عصبانیت گفت:
– جوری حرف می زنید که انگار جزامی اند…بس کنید دیگه…به خاطر همکارمون نخواستیم چیزی به شما بگیم…وگرنه کسی شما رو راه نمی داد…همین حالا هم اشتباه کردیم …بفرمایید بیرون…
اوضاع داشت بدجور به هم می ریخت.به رامین گفتم:
– با من بیایید تا شما رو ببرم پیشش…اگر بهش قول نداده بودم این کار را نمی کردم…
به اتفاق هم از بخش خارج شدیم.از لحن صحبتم خوشش نیامده بود:
= شما دیگه چرا…شما که دوست صمیمی اش بودی…
– هنوز هم هستم…به خاطر همین از خیلی چیزها هم در مورد او و شما خبر دارم…
این را که گفتم سرش را زیر انداخت و جوابی نداد.قبل از این که وارد بخش آی سی یو بشم و برای ورودش به داخل بخش اجازه بگیرم بهش گفتم:
– اگه اجازه دادند برید داخل یه نگاه به مریضای دور و بر بکنید …اون موقع شاید ارزش کار همسرتون رو بهتر درک کنید…
رامین در جواب گفت:
– منو بیشتر از این شرمنده نکنید…از وقتی که کرونا اومد تازه فهمیدم که شما چه کار می کنید….
– پس باید از کرونا ممنون باشیم که چنین نگرشی رو تونسته در شما ایجاد کنه….نسترن تا دیشب حالش خوب نبود…امروز خداروشکر بهتره…اگر اجازه بدند یک لحظه می برمتون پیشش…
وقتی وارد بخش آی سی یو شدم خانم کاظمی هنوز داشت بخش را به همکارهای صبحکار تحویل می داد.رفتم طرفش و برای ملاقات رامین ازش خواهش کردم.
– بیشتر از یک دقیقه نشه…دارم بخش رو تحویل می دم…
وقتی خوشحالی نسترن را دیدم فهمیدم به زودی حالش خوب میشه . نگرانی ام از بابت او کاملا برطرف شده بود.با خروج از بیمارستان دلم می خواست برای یک لحظه هم شده در روز اول عید ،ذهنم را از همه ی دغدغه ها دور کنم . بوی نمناک خاکهای باران خورده به مشامم می خورد و نفس هایم را تازه می کرد.تصمیم گرفتم پیاده تا خانه بروم تا شاید بتوانم احساس درونم را هم آوا با آغوش پر طراوت بهار ،رها کنم…حس بی نظیری وجودم را با وجود خستگی به شعف وا می داشت.
-چه کنم که باز قصه های پری ها یادم می آید / راهبه ای که گلها را آب می داد / و آن گربه به اسم مخمل / چه قدر آن گل حسود هم دوست داشتنی بود / و آن گربه ی تنبل / دلم برای این باغ پر می کشد / برای بیماران / و دوستی با پری های این باغ / و این آهنگ در زندگی واقعی ام نواخته می شود / دام…دام…دام… / نتهای گشودنی دریچه های قلبم / رام…رام…رام… / ریزش اشک ها و بروز احساسم / لام…لام…لام… / جوشش عشق…جوشش زندگی / چه قدر این راه طولانیست / خسته ام…ولی تا شالیکوبی هم راهی نیست / دلم به مریضها گیر است / شنیدن قصه ی دردها و رنجهایشان / چه قدر این راه طولانیست / ولی تا شالیکوبی هم راهی نیست.


شالیکوبی: نام قدیم یکی از خیابان های گرگان که این روزها نام آن ولی عصرشده است.