- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

اگر ادبیات نبود؟ ؛ یادداشتی از دکتر مرتضی واحدیان

اگر ادبیات نبود؟

دکتر مرتضی واحدیان


هربار و هرازگاهی که یا از سر دلتنگی یا دردی میروم سمت و سوی ادبیات، میرسم به این سوال. سوالی که برای من، در خودش سوال دیگری هم پنهان دارد، سوالی که می پرسد اگر ادبیات بود؟
فعلا به وجه نخست تمرکز میکنم. وقتی نگاه میکنم، میبینم برای من که شب ها شروع زندگی و کار کردنم بوده، ادبیات آن پناهگاهی بوده که اگر نبود، رام و آرام نمیشدم و خراش ها و خط و خطوط هایی که روزمرگی و زندگی در این مملکت بر پوست فکر آدم می کشد، محو و متوقفم می کرد. آنقدر که گاهی یکماه در یک مصرع از یک شعر سکونت کرده ام، مثل اینجای مولانا: تو چو یوسفی ولیکن، به درون نظر نداری. یا گاهی انبار انبان شده ای از نظریه ها در یک موضوع را پس زده ام و از زبان شعر، نسبت خودم را با فهم ماهیت پشت واقعیت ها جست و جو کردم. چیزی شبیه این آخرای شعری از قیصر امین پور که به تصوراتم از مرگ سنجاق شده است:عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها/خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری/روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث/در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری.
یا گاهی در اوج پیچیده شدن و درک ناپذیربودن معنای زنده بودن وسط آوار تکراربودگی ها با این مصرع خیام خوش شده ام: ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز. به هرحال هرچه خیال میکنم، می بینم ادبیات شبیه دشتی ست که می توانی خودت را به زبان شاملو، یله شوی، یعنی رها کنی خودت را و روحت گرفتار کوچکی ابعاد جسمت نباشد. و در این رهاشدگی در چرای کلمات به خواندن خودت مشغول شوی. مثلا می شود به شعر مسافر سهراب سفر کرد و در روایت گیرای اونتولوژیکالش از زندگی، ییلاقی کرد و از بند جبرهای معیشت که هردم آدم را حبس عقل معاش و محاسبه گر می کنند، رها شد… حتی اگر مدت مدیدی نپاید. هرچند خوب میدانم این چیزها نان و آب نمی شود. چاه قسط ها و قرض های ما انسان های همیشه مقروض این سرزمین را پر نمی کند، و در نشانه هایی که از خوشبختی به خوردمان داده اند، اینها عین بدبختی است… اما بهرحال بخشی از حال بد این تاریخ از کج دهنی به ادبیاتی ست که پشت سرش داشت. ادبیاتی که همسایگی کوچکی با آن، کافی ست تا شما به انسانی تابع، منفعل، بی مایه، تن داده و جبرپذیرفته بدل نشوی و شخصیت خودت را به دست خط کش های کج و خیاط های کور این زمانه نسپاری که در تمامیت خود انسانی بدقواره را پس می دهند. شما فکر کنید، شاهنامه ای را داشته ایم که یک سندهویتی و کارنامه تجربیات زیستی_سرزمینی ماست. از رزم تا بزم از جنگ تا زندگی عادی را در یک روایت شاعرانه، بیانمند کرده است. اگر اینها در نظام آموزشی ما جایی داشت، امروز ادبیات و نگرش در سطح کلان ساختار اجتماعی ما این بود؟ اگر به فرض مثال این بیت که می گوید: (روان پر شگفت است و تن هم شگفت… نخست از خود اندازه باید گرفت) در شاکله ی اندیشه ای دولت ما جا داشت، این میشد که مسئولیت مسئله ها را به دوش مردم و بیرون از ملت خودمان پرتاب کنیم؟ یا اگر آگاهی نهفته در این بیت را که می گوید: (ز کژی گریزان شود راستی…پدید آید از هر سوی کاستی) در حافظه مجریان و واضعان قانون های یک شبه وجود داشت، آیا اینهمه آسیب اخلاقی در سطوح و ساحت های مختلف اجتماعی ما پراکنده شده بود؟ این شکاف عمیق و استهلاک سرمایه ی اجتماعی میان دولت و ملت ما ایجاد شده بود؟حتی گاهی نگاه به سیر تحولی یک شاعر ما را به سمت فهم اجتماع و وضعیت تاریخی میبرد. مثلا سنایی را حالا به اندازه ای که من خوانده ام که اندازه ی کمی است، از مدح تا نقد تا عرفان قلندری و ملامت گر را شامل می شود. خب این کثرت فکری بازگردان و بازتاب آشوبی ست که ما پس از عبور دوران طلایی تمدنی قرن ۵ دچارش می شویم و تباهی ای که سلجوقیان بر سر فرهنگ ما می آورند و سنایی گاهی در قالب نوستالوژی نیستی نگر سارتری به وضح حال نگاه می کند و گاهی با یک نوستالوژی بودلری در پی یافتن از دست رفته های نیک است و با اینکه قرن ها از تاریخ دوران او دورتریم، اما برخی اشعارش انگار وصف حال تاریخ او در تاریخ ماست. مثل این شعر:
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هردو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته ست باژگونه همه رسم های خلق
زین عالم نبهره و گردون بی وفا
هر عاقلی به زاویه ای مانده ممتحن
هر فاضله ای به داهیه ای گشته مبتلا
در آخر بدنیست با این گفته سارتر خاصیت بودن ادبیات را خلاصه کنم که گفته است: ادبیات شاید نتواند جلوی مرگ و خونریزی را بگیرد، شاید نتواند مانع مرگ یک کودک شود، اما می تواند کاری کند که جهان به آن فکر کند