- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

غیبت هاله لاجوردی؛ مرثیه ای از عباس وریج کاظمی

غیبت هاله لاجوردی

دکتر عباس وریج کاظمی



امروز از درد گردن و کمرم، نتوانسته بودم برخیزم، عصر وقتی خبر مرگ هاله را شنیدیم شوکه شدم، زبانم بند آمده بود و چشمانم مرطوب شدند اما نتوانستم در ابتدا گریه کنم. این سال‌های اخیر چرا بیشتر تلاش نکردم تا او را ببینم. آخر هیچ راهی برای یافتن او نداشتم، هیچ خبری از هیچ جایی در مورد او نبود. هرکس چیزی می‌گفت، یکی می‌گفت به خارج از کشور مهاجرت کرده، یکی می‌گفت در خیابانی او را دیده که بسی پیر شده است خودم در خیالم بارها همان حوالی تجریش او را دیده‌ام اما خیلی زود مانند سایه‌ای مبهم محو شده‌بود. هاله لاجوردی درواقع هنگامی مرد که او را از دانشگاه بیرون انداختند و مثل همیشه به بهانه‌های نمی‌دانم چی! او مرده بود چرا که بعد از بیرون رفتن از دانشگاه به دلیل افسردگی شدید نتوانست کار کند.
بگذار برایتان تعریف کنم در دهه هفتاد فقط در مورد او شنیده بودم و ترجمه مقالاتش را در فصلنامه ارغنون خوانده بودم تا اینکه دم در اتاق رییس دانشکده وقت( سال ۱۳۷۸) برای مصاحبه دکتری او را دیدم. محمد رضایی، شهرام پرستش، نادر امیری، و… دوره دکتری ما عجیب بود اما نه صرفا بخاطر جمع کوچک خوب ما بلکه به دلیل همان سالهای اواخر دهه هفتاد. زمانه‌ای که امید به دانشگاه بازگشته بود و نسل جوان بدش نمی‌آمد آرمانی داشته باشد و بدن دانشکده به چه تکاپویی افتاده بود!
سال ۱۳۸۳ او استخدام گروه ارتباطات دانشگاه تهران شد چنانچه سال ۱۳۸۴ من به او ملحق شدم و قرار شد گرایش مطالعات فرهنگی را در دانشگاه تهران به جلو ببریم. هاله خوب سخنرانی می کرد و کلاسهای درس پرباری داشت، در سنت نظریه انتقادی می‌اندیشید و می‌‌توان گفت یکی از دانشجویان ارتدوکس یوسف اباذری بود. ترجمه‌های او در فصلنامه ارغنون همانند دیگر مقاله‌های این فصلنامه تاثیر زیادی در تقویت گرایش‌های آلترناتیو در علوم اجتماعی ایران داشت.
در سال ۱۳۸۸ به بهانه اعلام شده عدم انتشار مقاله علمی- پژوهشی قرار داد او را لغو کردند. لاجوردی حتی برای یکسال بنا به توصیه یکی از همکاران به صورت حق التدریسی درس داد بلکه کارش درست شود اما نشد. در همان هنگامه مادرش را از دست داد، ناملایمات ناگفتنی دیگری هم بود و در نهایت خودش دچار مشکل روحی شدیدی شد و از دانشکده برای همیشه رفت.
زندگی بعد از دانشکده، برای همه ما عجیب تلخ بود. بعد از سال ۱۳۸۹ بندرت او را می‌دیدم، گاهی در حد چند ساعت با هم گفت و گو می‌کردیم. وقتی رخداد تازه راه افتاد از او خواستم که برای تدریس جلو بیاید شاید برای بازیایی روحیه او خوب باشد چنانچه برای همه ما بیرون راندگان در آن زمان فعالیتهای خارج از دانشگاه تسکین بخش بود. اما لاجوردی، دیگر روحیه نداشت گویا دکتر به او گفته بود به کل باید ارتباطش را با هرچیزی که نشانه‌ای از گذشته است قطع کند و قطع کرد و در نتیجه تنهاتر ماند.
روانشناسان دروغ می‌گویند که افسردگی دلایل روانی دارد،بلکه بیماریهای روانی دلایلی سیاسی و اجتماعی دارد. افسردگی مادامی که یک استاد- روشنفکر را از کار کردن می‌اندازد ادامه ساختارهای ایدئولوژیک عمل می‌کند. من خود به چشم خویش دیدم که چگونه فرایند حذف، درون زندگی قبیله‌ای دانشگاه عمل کرده و اخلاق طرد و بی‌توجهی و بی‌تفاوتی چگونه توسط همکاران در جامعه دانشگاهی کار کرده است.
چه چیزهایی و چه کسانی عامل این افسردگی و این رنج شدند؟ چگونه دانشکده محصول خودش را ویران کرد، دختری که خوب تحصیل کرد، سواد بالا کسب کرد، و می‌توانست آثاری ارزشمند بیشتری در علوم اجتماعی ایران تولید کند چگونه تنها رها شده است؟ اگر گروه ارتباطات بیشترکوشش می‌کرد تا او را نگاه دارد، اگر رییس وقت دانشکده کمی در حفظ او پافشاری می‌کرد و اگر افرادی مانند من مقداری پایمردی بیشتر می‌کردیم چه می‌شد؟ ایا لاجوردی هنوز در بین ما و در حلقه دانشجویانش بود؟ اگر لاجوردی بود، شهرام پرستش بود، حتما دیگرانی چون محمد رضایی، بهزاد دوران، وحید طلوعی، مهدی فرجی، نفسیه حمیدی، علی پاپولی و بسیاری دیگر هنوز درون دانشکده بودند. خیلی از دانشجویان مهاجرت کرده هم بودند، الان ما چه فضایی در دانشکده داشتیم؟
دانشکده در دهه هفتاد و نیمه اول دهه ۸۰ چه نفسی داشت! چه امیدی در دوران اصلاحات درون دانشکده جوانه زده بود! چه موجهای آرامی که از درون لانه خود بیرون جهیدند و به بالا آمدند و سپس به آرامی درون خود دفن شدند و دیگر باز نگشتند! چه آدمهایی که فسردند و مردند و ما نامشان را حتی نمی‌دانیم، چه افسرده‌دلانی که در مهاجرتی بی‌پایان غوطه‌ورشدند. امشب در صحبت با یکی از دوستان مهاجرت کرده بغضم بالاخره ترکید اما نه صرفا برای مرگ لاجوردی …. انگار زخمی قدیمی سرباز کرد، وقتی خشک ایستاده بودم خاطره‌ها جلوی من رژه رفتند، دردها دوباره کمرم را شکستند و گردنم را خرد کردند.

 

زندگی علمی هاله لاجوردی

عباس کاظمی

مرگ لاجوردی بازخوردهای متعددی در شبکه‌های اجتماعی و همچنین میان جامعه‌شناسان و دانشجویان وی داشته است. برخی کوشیدند جنبه‌هایی از خاطرات و گذشته وی را بازسازی کنند و برخی در پی شرح مصائبی بودند که بر وی رفت. این نوشته نه در پی توضیح علت مرگ وی و نه در پی کاوش در باب مصائبی است که بر وی رفته است. هدف من نشان‌دادن تاریخ زندگی علمی لاجوردی است. هاله لاجوردی متولد ۱۳۴۳ است و در سال ۱۳۶۸ برای خواندن جامعه‌شناسی وارد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران می‌شود و تا پایان زندگی حرفه‌ای‌ خود یعنی سال ۱۳۸۸ در این دانشگاه حضور داشته است. باید اضافه کنم که وی در اوج فعالیت‌های علمی خود از دانشگاه بیرون رانده شد و به تعبیری به طور کامل دوران بلوغ فکری خود را هنوز سپری نکرده بود. حضور وی در دانشگاه را باید ذیل سنتی درک کرد که من در ایران با عنوان سنت اباذری یاد کرده‌ام. سنت اباذری جایی میان فلسفه و علوم اجتماعی جای می‌گیرد و در مجموع در دهه‌های ۷۰ و ۸۰ بیشتر حول مقوله فرهنگ پرسه می‌زد. دوره اول زندگی دانشگاهی وی به عنوان دانشجوی مقاطع کارشناسی تا کارشناسی ارشد رشته جامعه‌شناسی از سال ۱۳۶۸ آغاز شده و تا سال ۱۳۷۶ به پایان رسیده ‌است. مهم‌ترین نوشته وی در این دوران پایان‌نامه کارشناسی ارشد وی با عنوان قدرت در خانواده ایرانی است. موضوع خانواده و در مرتبه بعد زنان یکی از مهم‌ترین علاقه‌های وی در سال‌های بعد باقی ماند به گونه‌ای که در رساله دکتری و برخی مقالات در دوره استادی بدان همیشه ارجاع داشته است.

دوره دوم حیات لاجوردی در نقش مترجم آثار و مقالات فرهنگی نظری بوده است که در فصلنامه پرنفوذ ارغنون منتشر می‌شده است. فصلنامه ارغنون در دهه ۷۰ نقش زیادی در معرفی نظریه‌های انتقادی و فرهنگی در جامعه ایران داشته است. وی اولین ترجمه خود را در شماره اول فصلنامه به سال ۱۳۷۳ با عنوان هایدگر، کوندرا و دیکنز به چاپ رسانده است و آخرین ترجمه ایشان به سال ۱۳۸۳ با عنوان فضیلت جهان‌شمول دین در عصر جهانی بر‌می‌گردد.
دوره سوم زندگی وی را بازگشت به دانشگاه در کسوت دانشجوی دکتری می‌توان دید. در این دوره وی همچنان به ترجمه مقالاتی در فصلنامه ارغنون ادامه داده است اما حضور فکری وی در دانشکده علوم اجتماعی در کنار هم‌کلاسان خود که برخی از آنها به سرنوشت مشابه با وی دچار شدند، پررنگ بوده است. در دوره دکتری لاجوردی در کلاس‌ها و جهت‌گیری‌های آن نقش زیادی داشته و این دوره البته هم‌زمان بوده است با اوج دوران اصلاحات در ایران و فضای باز سیاسی و اجتماعی و از این رو لاجوردی در پیش‌کشیدن بحث‌های جدید در علوم اجتماعی ایران نقش داشته است. این دوره از ۱۳۷۸ شروع شده و در سال ۱۳۸۳ به پایان رسیده است.
دوره چهارم، دوره استادی لاجوردی است. گرایشی از مطالعات فرهنگی و رسانه به کمک آزاد ارمکی و یوسف اباذری در گروه ارتباطات تأسیس شد و وی در سال ۱۳۸۳ جذب آن گروه شد و این همکاری تا سال ۱۳۸۸ ادامه یافت. در این دوره مقالات تأثیرگذاری از او در حوزه هرمنوتیک و تحلیل سینمایی می‌بینیم. تنها کتاب وی با عنوان زندگی روزمره در ایران مدرن با تأمل بر سینمای ایران، که توسط نشر ثالث به چاپ رسیده است، مورد ارجاع زیادی قرار گرفته است. این کتاب نقش مهمی در بازکردن بحث مطالعات انتقادی زندگی روزمره در ایران داشته است. لاجوردی در طول دوران هیئت علمی گروه ارتباطات در گرایش مطالعات فرهنگی- رسانه‌ای کلاس‌هایی در حوزه فرهنگ، قدرت و زندگی روزمره را اداره کرده و در زمان خود تأثیر قابل توجهی بر دانشجویانش گذاشته است.
دوره پنجم حیات وی، دوره انزوا، کسالت و افسردگی بوده است. لاجوردی با وجود تلاش‌های اولیه‌اش برای بازگشت به گروه وقتی از نتیجه‌بخش‌ بودن اقدامات انجام‌شده به کل ناامید شد، به خانه بازگشت و از زندگی حرفه‌ای خود دست کشید. داستان به همین سادگی هم نبود؛ بیرون‌رفتن وی از دانشگاه، همراه شد با مرگ یکی از عزیزانش و همین‌طور شکست‌های عاطفی عمیق در زندگی شخصی‌اش. همه این عوامل راه او را برای ماندن در زندگی علمی سد کرده بود. همه این موارد را به فشارهایی باید اضافه کرد که در آن سال‌ها بر همه ما رفته است. لاجوردی در ۱۰ سال بعد عمرش به کل از زندگی دانشگاهی خود جدا شد و کوشید گذشته را از یاد ببرد، و جز خانواده‌اش کسی چیز زیادی از این سال‌ها و رنج‌هایی که کشید، نمی‌داند. آنچه مسلم است هیچ‌یک از همکاران دانشگاهی وی در گروهی که تدریس می‌کرد برای دیدن و جویاشدن حال وی کوششی نکردند. کوشش‌های برخی از دانشجویان وفادارش برای حفظ وی بی‌نتیجه مانده‌ است.
سرنوشت لاجوردی، نمونه‌ای است از افراد بسیاری که به سرنوشت‌های متفاوت اما در اصل مشابه دچار شدند. در همه اینها علت هرچه باشد، تنهایی است که آدمی در چنین جامعه‌ای بعد از خارج‌شدن از یک فضای علمی احساس می‌کند و همین انزوا خود فرد را در سیاهچاله‌های عمیق‌تری فرو می‌اندازد. امیدوارم اجتماعات علمی در ایران کمی از چنین سرنوشت‌هایی درس بگیرند و نقشی فعالانه‌تر و دلسوزانه‌تر بازی کنند.