- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

تحلیلی از وضعیت بحرانی مواجهه جامعه فکری ایران با فلسفه| علی نجات غلامی

هیجان و فلسفه دور از دسترس

تحلیلی از وضعیت بحرانی مواجهه جامعه فکری ایران با فلسفه

 


علی نجات غلامی
مترجم و پژوهشگر پدیدارشناسی

 

 

بیایید جملاتی را مروری کنیم. جملاتی که کم از زبان معروفترین آدمها یا هواداران گوناگون شان نشنیده ایم: «زبان فارسی هنوز کشش ترجمه هگل را ندارد»، «هایدگر ترجمه ناپذیر است»، «ما کلا در شرایطی نیستیم که فلسفه را بفهمیم»، «قبل از هایدگر در واقع کسی فکر نکرد» و «افکار هایدگر عملا از دسترس ما خارج است»، «شما چطور فکر کرده اید می توان فیلسوفی به عمق بی نهایتِ نیچه را در مقاله ای توضیح بدهید»، «ما که نمی توانیم فکر کنیم وظیفه ما این است که از این گوشه بنشینیم و برای نبرد غولها کف بزنیم»، «هنوز زمانه خواندن نیچه فرانرسیده است»، «هوسرل که کار هر کسی نیست». (این جمله از بیانات خود من در عهد شباب است) «باید زبانهای یونانی، لاتین، فرانسه، آلمانی را در حد بومی دانست»، «به انگلیسی واقعاً مسخره است کتاب خواندن و فارسی هم که جک است»، «فرانسه و انگلیسی که آشغالند»، «فلسفه فقط به زبان آلمانی»، «طرف مدرکش از کجاست که جرات کرده برود سراغ لایبنیتس؟» و «دیگر عصر سکوت است» و بسیاری دیگر از این جملات که کم و بیش برای طیف های عظیمی بدیهی اند.
سئوال بسیار ساده است این است که چنین جملاتی که امکان دانستنِ موضوع را به طور کلی سلب می کنند، چگونه این امکان را دارند که در باب دست نیافتنی بودن اش ضمن تأیید ناتوانی خود مایی که ایشان هم جزوش هستند حکم بدهند؟ به بیان ساده اگر ما در دوران انسداد فهم ایم تو خودت این را از کجا فهمیدی؟! سئوال بعدی این است که چرا بایستی در جامعه ما این جملات سلبی اینقدر پذیرفتنی و خواستنی باشند. خب معقول این است که فرد برود امتحان کنند ببیند که آیا واقعاً هگل را نمی شود ترجمه کرد یا نه؟ یعنی چرا بدون امتحان قضیه را اینقدر راحت می پذیریم؟

آرتور لاوجوی در بخشی از کتابش که سخنرانی های ۱۹۳۳ وی در هاروارد بوده است؛ مطلب بسیار بسیار مهمی – خاصه بااهمیت برای جامعه ما – می گوید. او از چهره های پر ارجاع و تأثیرگذار در حوزه تاریخ ایده هاست که اثرات مختلفی بر افقهای گوناگون گذارده است. وی بحث مختصر اما بسیار ارزشمندی درباره انواع پاتوسها (مراد وی از پاتوس در اینجا گونه ای عاطفه و هیجان است) در مواجه با فلسفه می کند که عیناً در زیر نقل می شود که واقعاً خواننده اهل تأمل را دچار شُک می کند، و یک لحظه احساس می کند همه چیز فروریخت. البته خواننده لجوج نه؛ چراکه به قول هوسرل «فقط آنچه دوست دارد را می شنود»، طبعاً «فرد در مقابل او بی دفاع است». لاوجوی می نویسد:
«تنوع دیگری از عوامل در تاریخ ایده ها می توانند به مثابه ظرفیت هایی برای انواع مختلفی از پاتوس متافیزیکی وصف شوند. این علت موثر در تعیین مدهای فلسفی و گرایشات تعمقی؛ آنقدر اندک مدنظر گرفته شده است که من نام مشخصی برای آن نمی یابم و ناگزیر شده ام نامی ابداع کنم که ای بسا کاملا بیانگر نباشد: پاتوس متافیزیکی. امری که در هر توصیفی از طبیعتِ چیزها و هر خصیصه ای از جهانی که فرد بدان تعلق دارد مصداق می یابد، یعنی در قالب اصطلاحاتی مانند کلمات یک شعر که بنا به تداعیِ معانی شان و از طریق سنخی همدلی که ایجاد می کنند، احوالاتی هم مشرب یا لحنی بااحساس از جانب فیلسوف و یا خوانندگان اش را بیدار می سازند. برای بسیاری از افراد – و به گمانم اکثر عوام – خواندن یک کتاب فلسفی معمولا چیزی نیست بجز گونه ای تجربه زیباشناختی، حتی در نمونه نوشته هایی که به نظر تهی از هرگونه افسون زیباشناختی ظاهری باشند؛ پژواکهای عظیم عاطفی، از این یا آن سنخ، در خواننده بدون نفوذ هرگونه تصویر قاطعی ظهور می کنند. حال پاتوس متافیزیکی انواع نسبتاً زیادی دارد؛ و افراد در درجه ظرفیت شان برای هریک از این انواع، با هم فرق دارند. در وهله نخست، پاتوس در نسبت با ابهامِ صرف است، یعنی دلربائی امر نفهمیدنی که نگرانم چه بسا فیلسوفی را در جایگاهی نیک نزد عوام نشانده باشد که چه بسا وی مبرای از نیتی برای چنین تأثیری بوده باشد. عبارت هر ناشناخته ای برای شگفتی omne mirfico pro ignotum ،اجمالا بخش قابل توجهی از ابهام برخی از فلاسفه را توضیح می دهد، خاصه برخی که در زمانه ما آوازه عمومی بسیاری دارند. خواننده دقیقاً نمی داند منظورشان چیست، اما همه آنها بر همین اساس دارای جویی از علّو مقام اند و احساسی از موافقتِ ناشی از ترس و جلالِ هم هنگام بر خواننده مستولی می شود وقتی که در افکاری با عمقی چنان پیمایش ناپذیر غور می کند که عمق شان بنا به این واقعیت که او نمی تواند ژرفای آنها را ببیند، به نحوی قانع کننده برایش مسلم می شود. در ارتباط با همین پاتوس، می توان از پاتوس در نسبت با امر رازآلود یاد کرد. اینکه امری چقدر مهیج و چقدر مورد استقبال باشد در نسبت با احساسی از ورود به دل رمز و رازهاست! و به راستی که چقدر فلاسفه ای خاص – از جمله شلینگ و هگل در قرن قبل و برگسون در میان نسل خودمان – به نحوی موثر از هوس انسان برای این تجربه سود برده اند! ضمن عرضه بصیرت محوری در فلسفه شان به مثابه چیزی که باید بدان دست یافت، یعنی نه از خلال یک فرایند پیاپی از تفکری که با منطق متداول برای هر انسانی هدایت می شود، بلکه از خلال یک جهش ناگهانی که فرد به موجب آن به سوی دشتی از بصیرت صعود می کند که کاملاً در اصول اش متفاوت با سطح فهمِ صرف است. توضیحاتی از برخی از شاگردان خاص ام. برگسون وجود دارد که جایگاهی را که پاتوس امر رازآلود در این فلسفه دارد به نحوی ستایشگرانه یا دست کم در واکنش بدان ترسیم می کنند. مثلا ام. ریگو اعلام می کند که مگر اینکه فرد در معنایی خاص دوباره متولد شود و گرنه نمی تواند به شهود فلسفی که رازِ این آموزه های جدید است نائل آید؛ و ام لو روی می نویسد: حجابی بین واقعیت و ما وجود دارد که به یکباره فرو می افتد تو گویی افسونی شده است و در برابر ذهن ما، ژرفاهای نوری را گشوده می کند که تاکنون غیرقابل تصور بود که در آن خود واقعیت برای نخستین بار در برابر چشم مان خودش را آشکار می کند: این احساسی است که در هر صفحه ای با شدتی تکینه از سوی خواننده ام. برگسون تجربه می شود. با وجود این، این دو نوع پاتوس آنقدری ملحق به صفاتی که یک فلسفه خاص به عالم اسناد می دهد نیستند که ملحق به صفاتی هستند که آن فلسفه به خودش اسناد می دهد – یا هواداران اش بدان نسبت می دهند. (زنجیره بزرگ هستی، صص: ۱۱-۱۲ )»

حال اگر واقعاً این عبارات توانستند شُکه تان کنند تا ادامه بدهیم و وضعیت را در جامعه خودمان بفهمیم. به اطراف نگاه کنید آن «لذت امر نفهمیدنی» را در همه جا می توانید ببینید. هرجا چیزی گنگ و مبهم باشد کلی هنرمند و هنرجو و عشق فلسفه دورش گرد می آیند. دوست بسیار عزیزی فیلمی نشانم داد به نام «زیبایی بزرگ». گفت ببین یک فیلم پست مدرن کامل به این می گویند. ده بار دیدم هیچی نفهمیدم. ولی نیرویی رازآلود مرا می کشاند که دوباره و دوباره ببینم. دوستم هم شدیداً آوانگارد و رادیکال و چپ تند و شدیداً مخالف هرگونه ارتجاعی بود. گفتم خب ببینیم. فیلم را گذاشت دیدیم. آخرش انگار جادو شده بود گفت: کفت برید؟! آهی کشیدم و گفتم از حیث سینماتیک خب فیلم ضعیفی نبود، اما تو واقعاً این فیلم را نفهمیدی؟ ! گفت چطور؟ گفتم نشانه ها را بگذار کنار هم و در دور بعدی دیدنت به این جمله ام فکر کن: فیلمی شدیداً واپسگرا در نوستالوژی اقتدار رمِ مسیحی و نیز هزل و هجو تمامی مظاهر مدرن و خاصه ادبیات آوانگارد. دوستم خشکش زده بود.

در همین حوزه سینما یادتان هست که برهه ای درگیر فیلمهای لینچ بودیم. حال درست است که کسانی سعی می کردند از وجهی روانکاونه به فهمش نزدیک شوند، اما عموماً لذت امر نفهمیدنی بود که تکثیر و تقویت اش می کرد. صدالبته حوزه «تولید و خلق» هنر اندکی اقتضای همین ابهام را در ژانرها و سبکهایی دارد اما نکته تلخ این است که همان ابهام وارد حوزه نقد امر هنری هم می شود. مثلا در جلسات نقد شعر و فیلم نشستهای می بینی کلی مفهوم از سوی چهره خفنِ جمع عرضه می شود و آخرش هم می گویند این مطالب را هم صد البته نمی توانیم بفهمیم! در خلال حرفهای شان ده بار اصطلاحات ناممکنی مردن بلانشو با مرگ مولف بارت کنار هم می نشینند و در شکاف های گوناگون سوژه و ابژه هم هنگام می شوند و به طور کلی زبان به سمت یک سیالیت می رود که کلمات بدون بار معنایی مشخص به طور دلبخواهی کدگذاری می شوند و ذیل جملاتی از فلاسفه مختلف به مثابه سند و حجیت نقل می شوند و نتیجه هم معمولا برای مخاطب این است که اینها به قول لاوجوی؛ عمق شان بنا به این واقعیت که او نمی تواند ژرفای آنها را ببیند، به نحوی قانع کننده برایش مسلم می شود.

اما سئوال این است که افراد واقعا از این پاتوسها چه سودی می برند؟ همانطور که در متن لاوجوی دیدید عمدتاً شاگردان و پیروان و حواریون، پاتوسی تر از خود چهره ها عمل می کنند. ممکن است مثلا سیدجواد طباطبایی در گفتن اینکه ما نمی توانیم ایده آلیسم آلمانی را بفهمیم واقعاً منظورش یک ضعف روشی، یک وضعیت تاریخی و غیره باشد و حرفی از مثلا ناممکنی به معنای جدی اش نزده باشد بلکه دارد در دل گفتگویی با برخی شرایط و وقایع تاریخ و برای اشاره به وضعی چنین چیزی گفته باشد. معمولا هم نگاه کنید این جملات در لسان چنین نویسندگانی کلی نیست. مثلا وقتی می گوید: روشنفکران ما نمی توانند فلان یا دموکراسی طلبان ما متوجه مباحث ملی نیستند. در کانتکست بحثش نگاه کنید طبعا دارد می گوید: فلان روشنفکر ما، فلان دموکراسی طلبی و امثالهم، یعنی حرفش مخاطب دارد، یعنی فردی، جریانی، نگاهی و غیره. اما پیروان مطالب مرتبط شان را نگاه کنید می بینید اینجور برداشت کرده اند که روشفکریِ ما، دموکراسی و غیره. یا ما نمی توانیم فلسفه بفهمیم. و خب وضع خطرناک می شود. خاصه تم هایی مانند زوال، انحطاط، انسداد و غیره در فضای پاتوسی حواریون شدیداً به مباحثی می کشد که در متن لاجوی دیدیم. مثال جمله ای که از شاگرد برگسون نقل کرده بود بسیار شبیه به جملاتی است که این روزها مدام در جامعه ما با ارجاع به سیدجواد و دیگران نقل می شوند. باید دوباره از مادرزاد که مثلا هگل را فهمید! زبان ما هنوز به آن حد نرسیده است! و از این مهملات. هرکسی دو خط تاریخ نوشتار فارسی بخواند متوجه می شود زبان بسیار قدرتمندی است که می تواند به حد کافی در فهم فلسفه کمک مان کند. (در ادامه ضمن بحث از جمله ای از لاک و جمله ای از برکلی این به حد کافی را باز می کنم )

شاید منظور آقای طباطبایی اصلا اسرارآمیز بودن هگل نبوده باشد، ایشان بسا خواسته تأکید بر اهمیت و برخی دشواری ها در فهم او کند و نیاز به نکته سنجی های روشمند و داشتن اصول نظری و اشراف مقتضی بر تکوین های تاریخی-زبانی برای معادل گذاری و غیره را موکد سازد. اما گاه از زبان برخی افراد راجع به دسترس ناپذیری زبان و محتوای متن هایدگر می شنویم که عمدتاً این تأکید موضوع آن مباحث لاوجوی هستند. و واقعاَ مسئله پاتوسی است و هر دو نحوه ای که او ذکر کرده است درباب ایشان مصداق می گیرد. حاال گاه خیلی کم رنگتر و بی آسیب تر و شاید هم دارای جنبه هایی مثبت و گاه خیلی شدیدتر و مخرب. مثلا جمله ای ظاهراً یکسان را از زبان آقای ضیاء شهابی و از زبان یک استاد – بگوییم آقای ایکس – می شنویم: هستی و زمان را نمی توان ترجمه کرد. اما واقعا این جمله در لسان این دو تن، یک معنا را افاده نمی کند .آقای ضیاء شهابی وقت فراوانی می گذارند و مسائل اساسی پدیدارشناسی را با دقت قابل توجهی ترجمه می کنند آنگاه هستی و زمان را می آزمایند می فهند با آن دقت نمی شود و به هر دلیل فعال عقب می کشند. و می گویند ترجمه شدنی نبود، یعنی بر طبق معیارهایی که برای ترجمه کتاب مسائل اساسی پدیدارشناسی داشتم این را به آن شکل نمی توانستم دربیاورم. اما مهم این است که سعی خودش را می کند. حال آقای ضیاء شهابی نیز نهایتاً ممکن است پاتوسی داشته باشد اما خب این را به کنترل در می آورد و می کوشد به گونه ای عامل تشویقی برای تلاش هرچه بیشتر برای ترجمه دقیقتر بدلش کند.

حال آقای ایکس می گوید: هستی و زمان را که نمی شود ترجمه کنی. ایشان اولا سعی ای نکرده اند متنی اصلی از هایدگر را ترجمه کنند که ببیند می شود یا نمی شود. و خیلی هم راحت می گوید دلیلی ندارد سعی کنم چون به اعتقاد من ترجمه ناممکن است، به هرکس هم که می رسد سریعاً می گوید مگر آلمانی کاملا مسلطی که فلسفه آلمانی می خوانی! مثلا به بنده گفت آلمانی می دانی گفتم نه چندان! گفت که خب معنی ندارد هوسرل می خوانی. گفتم حاال به بزرگواری خودتان ببخشید! بعد از مدتی متنی از مرا به واسطه دوستی دیده بود. گفته بود: این مطمئنی که ترجمه نیست؟ آن دوست گفته بود والاجلو چشمم توی اتاق نشست ظرف دو ساعت این را نوشت. گفته بود عجیب است این همه تسلط مگر می شود یک ایرانی همچین چیزی بنویسد؟! گفته بود این همانی بود که آلمانی نمی دانست!!
حال به دوست دیگری که او هم درگیر پدیدارشناسی است گفت تو چه آلمانی می دانی؟ گفت آری مسلطم! یک احوالپرسی به آلمانی با او کرد و در همان لهجه اش گفت معلوم شد آلمانی بلد نیستی! در حالی که این فرد به حدی به زبان فلسفی هوسرل اشراف دارد که شخصاً حاضرم هرچه ترجمه می کنم را چشم و گوش بسته بدهم اصلاح کند.)

دو نکته اینجا هست یکی اینکه من چطور بدون دانستن آلمانی در حد تسلط، می توانم چیزی درباب هوسرلِ آلمانی بنویسم که خود آن شخص اظهار شگفتی کند؟ و دوماً آیا اگر یک فرد در لهجه ضعفی داشته باشد و ولو در یک احوالپرسی آلمانی گافی بدهد، باید گفت در حدی آلمانی بلد نیست که دیگر نباید به هوسرل خواندن و نوشتن و ترجمه کردن او اعتماد کرد؟ طبعاً پاتوسی در معنای مدنظر لاوجوی در میان است. جواب سووال نخست این است که بنده اولا به حدی به انگلیسی و مهمتر از آن فارسی مسلطم و نیز به ساختارها و قواعد محض زبان و نیز با مفاهیم و ایده ها و اندیشه های هوسرل آشنایم که بدون دانستن کامل آلمانی می توانم متن آلمانی اش را درحدی که مفاد را بفهمم در کنار متن انگلیسی مطالعه کنم آنقدر که به حدی بتوانم درباره اش بنویسم که برای اظهار شگفتی همین دوست فعلا کافی باشد که صدالبته این نقد غیرپاتوسی بر من وارد است که خب هرچه بیشتر آلمانی بدانی در درک و ترجمه و تفسیرت پیشتر خواهی رفت که این نفساً حرف درستی است. ]ذکر شد که این حد فعالً کافی را در ادامه توضیح می دهم. پاسخ به پرسش دوم روشن است، نسبت وثیقی بین لهجه و گفتار روزمره آلمانی و نوشتارش نیست. بسا یک خارجی نتواند فارسی با لهجه تهرونی حرف بزند اما عمری کار کرده باشد و بیهقی را از خیلی از اساتید ادبیات فارسی بهتر درک کرده و تفسیر نموده و به زبانی دیگر ترجمه کند. پس نفس این وسواس یک معنای پاتوسی دارد. گونه ای حوالت دادن به ساحت دسترس ناپذیری که به هرحال بخواهد از هرچه و هرکه که می خواهد بدان امر نزدیک شود با گاف گیری در مقدمات و ملزومات پیشگیری کند و دورترش کند و از ابهامش سودی خاص ببرد. این سود را با استفاده از نظریه رندال کالینز در جامعه شناسی تفکر می توان توضیح داد. کالینز باور دارد که قوام یک همبستگی اجتماعی پیش از نیروهای آگاهانه بر اساس یک انرژی عاطفی است که نشانه ها و نمادها را حول یک ابژه محوری در یک شبکه زنجیره ای پیوست می دهد، و این شبکه یک نوع سلسله مراتب قدرت را در انواع آیین ها و مراسمات ایجاد می کند. بدیهی است که هرچه دال محوری مبهمتر و رازآمیزتر باشد بر آن انرژی عاطفی می افزاید. و این را در جمع با سخنان لاوجوی می توان اینگونه فهم کرد که پاتوس امر متافیزیکی یک سازوکار زنجیره ای اجتماعی دارد که می تواند ساختار مرید-مرادی جامعه فکری ما را توضیح دهد. این همه تأکید بر دور از دسترس بودن فلاسفه به دلیل این است که شبکه های آئیینی حول ابهام آنها ایجاد شده است. و انواع مقاومتها در برابر روشن سازی امر مبهم شکل می گیرند.

جملات اول یادداشت را دوباره نگاه کنید. و بعد به گویندگان شان و نوع اعتبار و حضور و پرستیژ و نقش شان در یک زنجیره نگاه کنید. مسئله اینجا صرفاً ایدئولوژی نیست، بلکه فراتر از آن به انواع مراسمات اجتماعی و مناسبات نیز برمی گردد. تخریب افراد روشن ساز آن ابهامات محوری، معمولا به اشکال مختلفی روی می دهد، فقط اینطور نیست که قهر عریان ایدئولوژیک باشد و به آنها انگ توطئه گر بزنند. بلکه سازوکارهای مختلفی بدواً روی می دهد. برخی را به تفکیک می گویم:

۱-ایرادات ابزاری و مقدماتی: که در بالا نمونه هایی را گفتیم. چقدر زبان می دانی؟ مدرکات از کجاست؟ فلان کلمات را آیا درست معنا کرده ای؟ رفرنس هایت؟! فلان کتاب را هم خوانده ای که همین دیروز منتشر شد؟ و غیره. همانطور که کالینز می گوید معمولا شبکه های آیینی یک سری»کدگذاریها دارند که مثلا با آن کدها مرید را از روشن ساز تفکیک می کنند. مثلا یک سری پرسش از مقدمات و مدخل های دورسازنده امری اصلی می پرسند. طبعاً اولین سئوال شان این نیست که وقتی بگویی هایدگر پژوهم بپرسد: خب تفسیرت کلا از او چیست و آنگاه در نقاط نزاع کدام موضوع را اختیار می کنی؟ بلکه می پرسند زبان آلمانی چقدر می دانی؟ و بگویی خیر، که خب دلقکت می کنند بگویی آری، تازه بازی گرامر و لهجه و ریشه شناسی کلیت زبان آلمانی آغاز می شود که به هر حال طبعاً جایی کم می آوری و آنگاه ناصحانه می گویند خب شما اول برو اینها را بیاموز بعد انشاء اهلا بزرگ شدی هایدگر هم می خوانی. معمولا هم اگر مقاومت کنی به عنوان متوهم و دن کیشوت رسوایت می کنند و مورد غضب قرار می گیری.
۲.ایرادات جایگاهی و تعلقی: از کدام طیفی؟ کجا درس خوانده ای؟ چپی یا راست؟ شاگرد کی هست؟ مذهب ات، زبان ات، عقیده ات، نژادت چیست؟ چند سالت است؟ نری یا ماده؟ و غیره. سئولاتی که به نحوه های هوشمندانه ای پرسیده می شوند و خب بنا به ضعفهای همواره ممکنِ آن مواقف و تعلقات و جایگاه ها در موارد لازم انگ می خوری. می گویی مثلا به آثار و یا سبک و سیاق شرف الدین خراسانی علاقه مندم، می گویند او که مشکوک با جانبداری از کلاه پشمکی های حزب خردلی بود. مثلا من متنی از سیدجواد طباطبایی را می خوانم نظری مستدل درباره وحدت و ایران دارد و بنده درباب مفهوم وحدت در نگاه لایبنیتسی-هوسرلی ام چیزی در نقد می نویسم و تعریفی دیگر از وحدت پیشنهاد می دهم. خب عوض اینکه استدلالات و مبانی و نتایج حرفم نقد شود در پاسخ ممکن است خواننده ای از طرفداران پاتوسی بگوید: اینکه اصال خواندن ندارد طرف کُرد است و جدایی طلب. خب خیلی ها هم قانع می شوند که اصلا نباید خواند. حال من در واکنش ناخواسته وارد بازی انحرافی می شوم که بگویم جدایی طلبِ چه؟ من لَکَم و خیر سرمان از تبار زندیه ایم که دعوی تأسیسی برای ایران هم داریم که یک دفعه از آن ور کردها برآشوبیده که نگفتیم این مردک جاش و خائن خودش را کرد نمی داند! حالا بیا درست اش کن! کلا وارد یک بازی می شویم که اصل داستان از کف می رود. به قول یکی از نویسندگان افراد همواره با دو گونه از تعلقات زیست می کنند که برخی انفصال ناپذیرند و برخی انفصال پذیر، مثلا جنسیت و رنگ پوست و نژاد که انفصال ناپذیر یا مانند ایدئولوژی و نگرش و مذهب و غیره که طرف می تواند تغییرشان بدهد. حال اینجا عمدتاً برچسبها در این شبکه های پاتوسی بر تعلقات انفصال ناپذیری زده می شوند که کاریش نمی شود کرد و طرف حتماً می افتد توی بازی. حتی انفصال پذیرهای رهاشده هم برای جنگ انگها نظر به حوالت به امر سابق به کار می آیند مگر این آدم حال هرچه که بگوید همان چپی نبود که تا دیروز… کلا این نوع ممانعت از ورود به ساحت امر مبهم مرکزی بسیار در جامعه ما شایع است.

۳.حوالت به کدهای اخلاقی و روانشناختی: این معمولا پرکاربردترین و کارآمدترین ابزار برای رهایی از شر پرسشگران از ابهام امر محوری است. معمولا فرد را فرامی خوانند به ادب و اخلاق و آرامش روانی و عدم تکبر و خودبزرگ بینی نداشتن نارسیسیم و غیره و غیره. اینجا ساحت اخلاق و روانشناسی بدل به ابزار می شوند تا فرد را به فروتنی که در اصل عقب نیشنی است وا بدارند. جوان و جویای نام نباش!، تو کی هستی که بخواهی هایدگر بگی!، هنوز زود است!، پارسایی و زهد شرط اول است!، دانش آموز باش تا آخر! و غیره و غیره. که صدالبته ربطی به خود اخلاق و روانشناسی ندارد. در باب خود اخلاق و روانشناسی در معنای درست اش مثالی میزنم، من مثال یک بار با یکی از متفکران صحبت می کردم. از کارهایم گفتم و از مواضع و باورهایم و ایشان صبورانه گوش کرد و موقف خودش را موجز بیان کرد که خیلی جاها تضاد صریح داشتیم و نیز نقدش بر ترجمه ام را خواستم گفت بررسی می کنم می گویم و بعدها هم گفت و با گفتن نقصها و قوتهای واقعی حرف شان امیدوارم هم کرد و آخر سر هم گفتم یک نصیحت اخلاقی و روانی در مقام هم یک استاد اخلاق و هم یک فرد ریش سفید به من برای مسیر کار فکری ام بکنید که توصیه بسیار خوبی کردند که واقعاً به کارم آمد .

اما موردی دیگر بود که جالب است، کل آن مراحل که در بالا عرض شد از یک موقعیت پاتوسی را در برخورد با ما اجراء کرد! سالها پیش در یکی از همین نمایشگاه های کتاب که حالم از دو ناشر گرفته بود و کلا دلشکسته بودم آقای ایگرگ را دیدم. سلامی کردم و گفتم دانشجویی هستم کوشا! حالم بده از دست آدم بده! این گونی که ملاحظه می فرمایید محتویات ش خیار نیست! مقداری از آثار هوسرل و هایدگر و دیگران است که تاکنون ناشری نیافتم غیرنمناک. شما سراغ ندارید؟ ایشان اول با محبت پاسخ داد و فرمود از قضا خودم در شرف نشرمند شدن ام بدهید ببینم چیست؟ کمی گپ زدیم خب یکی دو تلفن و یک ملاقات که گفت: کتب را دیده ام. ترجمه اش خوب نیست باید دوباره ترجمه شود. خودم باید از اول تصحیح شان کنم. گفتم متن اصلی را که نفرستاده ام هنوز چطور فهمیدید؟! گفت همین فارسی اش را خواندم روان نیست. مودبانه گفتم خب هوسرل و اینها است، البته ویرایش اش هنوز نکرده ام شما بخواهید نشر دهید ویرایش مقتضی را نهایتاً به دستتان می رسانم. که در خلال بحث گفت این همه ترجمه اصلا برای چیست با این سن جوان؟! که داستانم را گفتم که خب من از آکادمی بریده ام، وضعیت را خودتان می دانید سالیانی است در کنج عزلت گفتم این مکتب پدیدارشناسی را درست درمان معرفی کنیم و ابهاماتی را بزداییم. که گفت خب نه! شما باید بر می گشتید دانشگاه و درس می خواندید اینطوری دن کیشوت می شوید و مگر می شود بی مقدمه کاری کرد و زبان و ترجمه و این چیزها باید فارسی تان روان شود، آن هم پدیدارشناسی، مگر شوخی است و خلاصه مرحله اول که حوالت به مقدمات بود اجرا شد. من هم خب دوزاری افتادنم توی این مسائل خوب است، گفتم آن مراحل طی شده بزرگوار! اینکه من گفتم دانشجویی هستم کوشا شما حجم و نوع کار را هم ببینید، من نظریات و تفسیر خودم را دارم. دانشجوی چه؟!. این همه کار هم محض امتیاز و این چیزها نیست من به هر حال می خواهم در مقابل تفاسیری حرفم را بزنم. اینها را گفتم که وارد مرحله دوم شد یعنی بحث از جایگاه که خب شما ناراحتیِ اعصاب از دانشگاه دارید و این جوری دن کیشوت شده اید و باید بروید درستان را بخوانید و آنجا مکان اش است حرفی آنجا دارید در چارچوبش سر موقع! می زنید. باز خیلی فروتنانه جواب دادم که خب به هرحال آنقدرهم دیگر سواد نداریم که پایمان به دانشگاه باز شود، اما تلویحاً فهماندم که به هر حال من روی تک تک آن کلمات و معادلات فکر کرده ام و اجازه نمی دهم مفهومی جابجا شود مگر اینکه با دلیل منطقی توجیه شوم و بهترش را ببینم که آنوقت کاملاً گشوده ام، چاپ می کنید خودم ویرایش نهایی می کنم، زیر سایه احدی هم در این زنجیره های پاتوسی نمی روم. که دیگر ارتباط قطع شد اما به زودی از دور و نزدیک ورودش به مراحل بعدی را شنیدم. از زبانهای مختلفی شنیدم که مرا بیمار، شارلان، خواهان اسم در کردن با ترجمه های زخمی و مغلوط! دنبال پول و غیره و غیره نامیده بود این عبارت ترجمه های زخمی مغلوط خدایی خیلی شاهکار بود! چون به هر حال ترجمه هایم روی کانال دم دست همه است و می توانند ببیند، متن اصلی را هم کنارشان گذاشته ام. به هر حال یا من نشان ندارم یا او خبر ندارد!. این یعنی مرحله آخر و التجاء به امور اخلاقی و روانی برای انکار دیگری به طور کلی. خب اصل ماجرا این بود که وقتی آثار و گفتار ایشان را با دقت بیشتر نگاه کردم دیدم خب در یکی از زنجیره های پاتوسی حول فیلسوفی و ابهام و تکینگی او قرار دارد و خب آن متون من طبعاً آب در این ابهامات می ریخت، ایشان تلاش کرده بودند متون را زیر امضاء درآورند و بنده بشوم دانشجو و ایشان استاد! و در نتیجه من نیز در یک دلالت بیرقی پیشاپیش در آن زنجیره تفسیر شوم. اما خب چون منی کودک نیست که در این دامها بیافتد. لذا به تخریب و حذف کلی و انگ شخصیتی و انکار روی آورده بود. همان مکانیزم پاتوسی در مقاومت در ابهام زدایی از امر نفهمیدنی سازی شده.

خب این مباحث تا اینجا نشان داد که پاتوس چگونه بر خود اندیشه تفوق می یابد. اما سئوال این است که خب در مقابل چه باید کرد آیا باید به گونه ای سهل انگاری تن در داد؟ و مقدمات و دیگر چیزها را کنار گذاشت؟ طبعاً پاسخ منفی است. مسئله گونه ای برخوردی واقعی با ساحت فلسفی است و اسطوره زدایی از دشواری های آن به مثابه رازهایی که مستعدند تا زنجیره های آئینی حول انرژی عاطفی بسازند. و در عوض بایستی زحمتی واقعاً طاقت فرسا برای فهم و ارائه گونه ای نقشه فکریِ تاریخی-مفهومی از افق منازعات و بده بستانهای فکری و تشابهات و تفارقات و نسبتها متحمل شویم.

دربالا گفتیم که عبارت به حد کافی را توضیح می دهیم. برای توضیح این عبارت در نظر بگیریم که از قدیم معمولا در نقد فلسفه به محدودیتهای عقل و شناخت آدمی اشاره شده است که این محدودیتها به طورعرفی اینطور فهم می شوند که خب ما ناتوانیم. حال به جملاتی که آرتورلاوجوی از جان لاک می آورد بنگرید؛
« انسانها، ای بسا ماده و موضوعی را بیابند که برای دستان شان کافی است و ذهن شان را با تنوع و شوق و رضایت به کار گیرند، اگر قرار نباشد جسورانه با شرایط خودشان به ستیز برخیزند و موهبتهایی را دور نریزند که دستان خودشان از آنها پر است، زیرا آنها آنقدر بزرگ نیستند که همه چیز را فراچنگ آورند و]ما نبایستی [افکارمان را در اقیانوس بیکران هستی گم کنیم، تو گویی کل آن وسعت بی حد و مرز مایملکِ طبیعی و شک ناپذیر فهم ماست که در آن چیزی از تصمیممات فهم مان استثنا نمی شود یا از دریافت اش نمی گریزد. اما ما آنقدر دلیل نداریم که از تنگی اذهان مان شکایت کنیم، اگر می خواهیم آنها را در باب آنچه برای مان به کار آید به خدمت بگیریم، یعنی برای آنچه ظرفیت اش را داریم … . هیچ عذری برای آن خدمتکار تنبل و خودسری نیست که با نور شمع به کارش رسیدگی نمی کند و بهانه می آورد که نور وسیع آفتاب نبود. شمعی که در ما پرتو می افکند برای همه اغراض مان کافی است. کشفیاتی که ما با همین می کنیم باید ما را قانع کنند، پس ما بایستی فهمهای مان را به درستی به کار ببندیم آنگاه که از همه ابژه ها بدان شیوه و سهمی که برای قوه های ما مقرر شده اند برخوردار می شویم. (نقل از کتاب لاوجوی، صص ۸-۹)

لاوجوی البته به حق همین را نیز در یک بستر عام تر نقد می کند که مبادا همین هم به فروتنی کاذب و گونه ای تسامح انگاری و فرض بساطت بکشد که بخواهد همه چیز را توضیح دهد و انتظار پاسخ هر پرسشی را پیشاپیش داشت که خود یک ژست و مد فلسفی است. اما خب نفس آن جملات جان لاک و جمله بسیار کلیدی زیر از برکلی بسیار راهگشا هستند:

اما چه بسا ما بیش از حد غیرمنصفانه درباب خودمان قضاوت کنیم که عیب را از اصل به قوای خودمان نسبت دهیم به جای اینکه به نحوه استفاده اشتباه مان از آنها نسبت دهیم. (رساله درباب اصول دانش بشری، بند سه)

این جملات به ما می گویند مسئله استفاده درست از قوای محدودمان است و نمی توان به بهانه محدودیت، هرگونه استفاده ای را تخطئه کنیم. و خاصه راز بسازیم. و حول امر فراچنگ نیامدنی و امر نفهمیدنی معرکه پاتوسی برپا کنیم. همانقدر را که می توانیم اگر درست حرکت کنیم برای جامعه ما فعال کافی است. بهانه آوردن که با نور شمع نمی توان کیهان را شناخت دلیل نمی شود که آنچه ضروری است یعنی انجام کارهای اتاقمان را کنار بگذاریم. چون نور شمع برای کارهای ما کافی است. همچنین باگسترش ابزارهای شناخت می توان نور شمع را نیز به نور مشعل ارتقاء داد.

کلی گویی درباره امکان یا عدم امکان شناخت از بیرون از فلسفه ضمن ابژه مباحث غیرفلسفی کردن آن، با شعارهای مطلقاً پوکی همچون پایان متافیزیک، پایان فلسفه، پایان حقیقت، پایان غیره و ذالک و دیگر مهملات بدون اینکه بدانیم گویندگان احتمالی این عبارات در بستر تفکر واقعاً دارند با چه کسی تعیین تکلیف می کنند از چه منظری و مهمتر از همه در افق کدام منازعات فکری چنین چیزهایی را می گویند منتهی به این بساط حال به هم زدن از فضای پاتوسی می شود.
این یک قانون واقعی برای رشد فکری اجتماعی است که هرکسی در هر مرحله ای از مطالعات اش امکانهایی برای خدمت به جامعه فکری برایش وجود دارد و قرار نیست کلی منتظر شود مقدمات کامل را بیاموزد و بعد به اصطلاح بترکاند. شما مقداری زبان انگلیسی می دانی درحدی که بتوانی چهار مطلب دایره المعارفی را درباب موضوع مورد علاقه ات ترجمه کنی. سوادت هم آنقدر بالا نیست، خب طبعاً متونی در حد توانت ترجمه می کنی و به فرد متخصص تری نشان می دهی اصلاحاتی می کند و منتشر می کنید تا دیگران هم بهره ببرند. و به این ترتیب سواد و مهارتت را بالا می بری و به مرور سراغ متون کلیدی تر می روی. ساحت فلسفه هم جای احترامات و سلسله مراتب نیست، حفظ ادب در مقابل دیگری خاصه کسانی که عمر فدای حقیقت کردهاند واجب است، اما ستایش فقط در مراحلی است که واقعاً جای احترام هست مثلا بنده همواره خاک پای شرف الدین خراسانی هستم، اما این بدین معنا نیست که نه تنها خودم او را نقد نکنم بلکه دیده بان شوم که کسی نکند خدای نکرده نقدی بر او وارد آورد. و سریع انگ جوان و جویای نام بر او بزنم. نقدم بر ترجمه اش اگر بتوانم بهتر ترجمه کنم عین احترام به اوست و دقیقاً خواست اوست.

در نهایت جمله بارکلی را باید مکرراً به یاد سپرد کرد. ما در آنچه می توانیم کار می کنیم. اینکه فلان کلمه به فارسی ترجمه نمی شود به این معنا نیست دیگر متن را ترجمه نکنیم فعلاً ترجمه می کنیم جای آن کلمه می گذاریم گوشت کوب و پاورقی می زنیم که این اصطلاح معادل فلان است و به فلان معنی است و در فارسی ما فعلا معادل رسایی نیافتیم. کسی دیدید که مباحث عام ضروری را ول کرد و سراغ موارد نادر رفت و نتایج عجیب و غریب گرفت مطمئن باشید جایی دارند حلوا پخش می کنند.

 

منبع: سالنامه بینارشته ای ارغنون هامون- سال چهارم- شماره سوم- یلدای ۱۳۹۹