- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

بررسی اجمالی هنریک ایبسن و آثارش؛ گفتگوی اختصاصی با میرمجید عمرانی

بررسی اجمالی هنریک ایبسن

 

گفتگوی اختصاصی ارغنون هامون با
میرمجید عمرانی؛ مترجم آثار هنریک ایبسن از زبان نروژی

 

گفتگو از مجید نصوری

 


ارغنون هامون: اولین مواجهه با آثار ایبسن در ایران برای مخاطب ایرانی چگونه بوده و مخاطبان را به چه سمت و سویی برده است؟
عمرانی: نخستین آشنایی ایرانیان با ایبسن از راه گروه‌های نمایشی ارمنی بوده است. یکی از این گروه‌ها در سال ۱۹۰۹ به ایران می‌آید و «دشمن مردم» را اجرا می‌کند. آن زمان کارهای ایبسن به فارسی برگردانده نشده بود. آن گروه‌ها هم نمایش را به زبان خودشان اجرا می‌کردند. در آن سال‌ها اندیشه‌های نو راه خود را بیش‌تر از ترکیه و هند و روسیه به ایران باز می‌کردند. به ویژه روسیه در این زمینه نقش برجسته‌ای داشت، چرا که رفت‌وآمد گسترده‌ای میان دو کشور بود، هزاران کارگر ایرانی برای کار در صنایع نفت باکو به آن جا می‌رفتند، هم روسیه و هم ایران دچار تب‌وتاب‌های اجتماعی سخت، یا به دیگر سخن، دستخوش انقلاب بودند و روشنفکران دو سو دادوستد اندیشه‌ای پردامنه‌ای با هم داشتند. بد نیست گفته شود که روس‌ها برخاسته از هم‌مرزی با نروژ خیلی زود با ایبسن و کارهای او آشنا شدند و با شتاب نمایشنامه‌های مدرن ایبسن را به روسی برگرداندند و بسیاری از ادیبان و اندیشمندان و چپ‌گرایان برجسته‌ی روس در همان زمان به واکاوی کارهای ایبسن پرداختند.
در باره‌ی بخش دوم پرسش، این که کارهای ایبسن در آن زمان بینندگان خود را به چه سویی برده، من به دشواری بتوانم چیزی بگویم. این خودش می‌تواند زمینه‌ای برای یک کار پژوهشی باشد. تنها می‌توانم بگویم که کارهای ایبسن برخاسته از درون‌مایه‌ی خود، تنها می‌توانسته‌اند برانگیزنده‌ی اندیشه‌های آزادیخواهانه باشند و شور دادگری را در آدم‌ها بیدار کنند. از ایبسن جز آزادیخواهی و دادجویی نمی‌شد چیزی بیرون کشید. پیداست، کسانی هم هستند که از هر چیز بهره‌ای در راستای خواست‌های خود می‌گیرند. به‌تازگی پژوهشی در باره‌ی بهره‌برداری نازی‌های هیتلری از برخی نمایشنامه‌های ایبسن درآمده است. من خودم در زندگی‌ام دیده‌ام که دشمنان لنین هم گاه برای پیشبرد کار خود از اندیشه‌های او بهره گرفته‌اند.

ارغنون هامون: تفاسیر آثار ایبسن در ایران بر چه مبنایی بوده؟ و این مبناها چه تحریفات و تناقض‌هایی را به وجود آورده است؟
عمرانی: بدبختانه، در این زمینه گفتنی بسیار است و آن هم نه گفتنی‌های دلنشین. باید گفت، داده‌های درست در باره‌ی ایبسن در ایران اندک بوده و به‌وارونه، تا بخواهید داده‌های نادرست فراوان. از داده‌های نادرست نمیتوان به تفسیر و گزارش درستی دست یافت. می‌گویند: خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا هم رود دیوار کج. این جا می‌توان از نوشته‌ و برگردان‌ِ آقای آریان‌پور و آقا قادری و آقای کوشان و دیگران یاد کرد. من کوشیده‌ام به هر آن چه در ایران در باره‌ی ایبسن درآمده، دست یابم و نگاهی بیندازم. سخن در باره‌ی این نوشته‌ها بسیار است و خود یک کار پژوهشی است که امیدوارم زندگی با من راه بیاید و بتوانم در آینده به آن بپردازم. ولی فشرده‌وار می‌توانم بگویم: دسترسی به ایبسن در ایران از راه زبان‌های دیگری جز زبان خود ایبسن بوده و این، چنان نادرستی‌هایی در برگردان کارهای او پیش آورده که تفسیرهای برخاسته از آنها را هم پر از نادرستی، کژی‌وکولگی، خواست‌اندیشی و پندارگرایی کرده است. من در باره‌ی «تحریف‌ها و «تناقضات»ی که شما پرسیده‌اید در پاسخ به پرسش بعدی شما سخن خواهم گفت.


ارغنون هامون: به طور مثال پژوهشگرانی چون امیر حسین آریان پور و بهزاد قادری بر چه مبنایی دست به تحلیل، تفسیر و سنجش آثار ایبسن زده‌اند؟
عمرانی: زنده‌یاد آریان‌پور در آغازِ کتابِ «دشمنِ مردم و ایبسنِ آشوبگرای» در بخشِ «توضیحِ مترجم» می‌نویسند: «هنریک ایبسن (Henrik Ibsen) تا کنون در کشور ما گمنام مانده است».
خواننده با خواندنِ این نخستین جمله‌یِ نویسنده و مترجمِ گرانمایه گمان می‌کند که این چیز خوبی نبوده که ایبسن تاکنون در کشور ما گمنام مانده، چون اگر خوب بود که ایشان دیگر دردسرِ نوشتنِ در باره‌ی او و ترجمه‌ی نمایشنامه‌اش را به خودشان نمی‌داد، ولی کمی که پیش می‌رود می‌بیند نه، ساده‌اندیشی کرده، نویسنده دلِ پری از ایبسن دارد و در نوشته‌ یا «پژوهش‌اش» جای سالمی برای او نگذاشته و پس از خواندن کم و بیش ۲۵۰ صفحه به این جا می‌رسد که ایشان تنها خواسته پادزهری در برابر او به مردمِ ایران بدهد. آدمی شگفت‌زده می‌شود که چه گونه یکی از بزرگ‌ترین اندیشمندان آن زمان ایران‌زمین می‌تواند این همه زشتی و درشتی بارِ یکی از اندیشمندان و هنرمندان این کره‌ی خاکی کند. بامزه آن که ایشان همان جا در خط پنجم می‌نویسند:
«هنریک ایپ‌سن یکی از تواناترین نمایش‌نامه‌نویسان و سخن‌سرایان جهان است، و سرگذشت دردناک و جهان‌بینی پریشان او از لحاظ جامعه‌شناسی ادبی بسیار آموزنده است و به هنرمندان آشوب‌گرای درس عبرتی می‌دهد. بدین سبب این نگارنده در سال ۱۳۲۴ به تحلیل آثار او دست زد و نمایش‌نامه‌ی مشهور دشمن مردم را ترجمه کرد.»
آقای آریان پور این جا هدف از رنجی را که بر خود هموار کرده‌اند روشن می‌کنند: زدنِ پنبه‌ی «یکی از تواناترین نمایش‌نامه‌نویسانِ جهان» و دادن «درس عبرت» به «هنرمندانِ آشوب‌گرای». کاش آقای آریان پور امروز زنده بودند، نگاهی به چهره‌ی جهان می‌انداختند، یک بار دیگر نوشته و ترجمه‌ی خود را می‌خواندند و دیدگاه‌شان را در این باره به ما می‌گفتند، چه، گذر روزگار بزرگ‌ترین سنجه و معیار است. دیگر این که، راستش، ایبسن، آن چنان که ایشان می‌نویسند و بسیاری‌ها در بوق کرده‌اند، سرنوشت چندان «دردناکی» نداشت و جهان‌بینی‌اش هم آن چنان که ایشان می‌گوید «پریشان» نبود.
ایشان در این کتاب، «تحقیقی» از سیر اندیشه‌ی ایبسن داده‌اند که دردناک است. چنان بلایی بر سر او آورده‌اند که به‌راستی گیج‌کننده است. از «تحقیق»‌اشان به‌روشنی پیداست که ایشان کارهای ایبسن را نخوانده‌اند، «تحقیق»اشان در واقع برگردانِ نوشته‌های هم‌کیشان‌اشان بوده و از آن جا که ایشان در چارچوب اندیشه‌ی خود، به نگرشِ هم‌کیشان خود در دیگر کشورها باوری چشم‌بسته داشته‌اند، همه‌ی گفته‌ها و نوشته‌های آنان را حقیقت بی‌چون‌و‌چرا دانسته‌اند و از چشم آنان به داوری سراپای زندگی شخصی و آفرینشی ایبسن نشسته‌اند. من نگاهی به صفحه‌ی ۱۰۹ کتاب ـ نوشته‌هایی در ایبسن‌شناسی ـ انداختم و بدون هیچ شگفتی‌ای دیدم که کم‌وبیش همه‌ی نوشته‌هایی که ایشان در زمینه‌ی ایبسن‌شناسی آورده‌اند، از یک راسته‌ی اندیشه‌ای است. با درد و دریغ بسیار، برای وفاداری به راستی و درستی باید گفت که کتاب ایشان سرشار از نادرستی‌ است و لبالب از داده‌های پندارین و کژوکوله.
ولی چرا می‌گویم با درد و دریغ بسیار؟
آقای آریان پور بدونِ بروبرگرد از آموزگاران، پژوهشگران، نویسندگان و مترجمان بسیار کارسازِ زمانه‌ی خود بوده‌اند. من در جوانی این و آن کار ایشان را خواندم و دیرگاهی به او به چشم یک آموزگار نمونه نگاه کردم. زمانی در سالهای پیش و پس از انقلاب در انتشاراتی‌ای کار می‌کردم که ایشان و بسیاری از بزرگان ادب و فرهنگ به آن جا می‌آمدند. روزی ایشان را دیدم و نوشته‌ای از ایشان خواندم که از دیدن و آشنایی‌اشان سخت سربلند شدم. چه خوش بودم که ایشان را می‌دیدم. از رشته‌ی ناپیدایی که ما را به هم می‌پیوست سخت شاد بودم.
زمان گذشت تا آنکه به ایبسن و برگردان کارهای او رسیدم و ناگزیر شدم هم برگردان و هم پیشگفتار ایشان در باره‌ی ایبسن را، پیداست پس از سال‌های دراز و پررویداد، بارها بخوانم و هر واژه‌اش را سبک‌سنگین کنم. این بار، هم از خودم شگفت‌زده شدم و هم از ایشان. از خودم، برای آن که به نوشته‌ی آن زمان ایشان به چشم یک پژوهش نگاه کرده بودم و از ایشان، برای آن که چنین چیزهایی زیر نام «تحقیق» در باره‌ی ایبسن نوشته. ایشان خواهان پاکسازی جامعه از خرافات و نادانی و نیز بهسازی و پیش‌برد آن به سوی برابری و داد و دانش و جهان مدرن بود، و این‌ها کمابیش همان چیزهایی بود که ایبسن با کارهای هنری‌اش در پی آن‌ها بود. این که چه گونه چارچوب‌های بسته‌ی اندیشه‌ای، ایشان را به رویارویی و دشمنی با ایبسن کشانده بود، از پدیده‌های شگفت روزگار ایشان است. ببینید خود آقای آریان پور چه نوشته‌اند:
«آثار ایبسن نه تنها در نروژ، بلکه در سراسر اروپا تاثیر عمیق می‌گذارند و مردم را در مقابل زندگی سوداگرانه که در عصر او تدریجا به زوایای اروپا راه می‌یافت و یوغ خود را بر شخصیت انسانی تحمیل می‌کرد، به اعتراض و چاره‌جویی می‌کشاند». ص ۷۲

«مبارزه‌ی ایبسن با سنت‌های مزاحم، جدی و ریشه‌دار است». ص ۷۲

«از آثار او چنین برمی‌آید که وی از جامعه‌ی خود، از اخلاقِ ریاکارانه کاسبانه، از سیاست‌بازی رندانه، از کوته‌بینی و ظاهرپرستی بیزار و هراسان است و برانداختن این اوضاع را وجهه‌ی همت خود می‌کند. ایبسن اهل سازش نیست». ۷۲

آیا مگر خود آقای آریان پور در زندگی‌اشان این گونه نبودند؟
از این‌ها گذشته، من از این پس بسیار فشرده و نمونه‌وار به سه پهنه در نوشته‌ی ایشان خواهم پرداخت:
نخست برخی روشنگری‌های‌شان در باره‌ی نمایشنامه‌های ایبسن، سپس برگردان ایشان از «دشمن مردم» و سرانجام، داوری‌ها یا پیشداوری‌های ایشان در باره‌ی ایبسن.
نخست نگاهی بیندازیم به بخشی از «تحقیق» ایشان در باره‌ی «دشمنِ مردم»:

نمونه‌: دشمن مردم از داستان کشمکش حکومت و پارلمان نروژ و اعلام جرمی که یک داروساز بر ضد یکی از شرکت‌های بازرگانی اوسلو کرد، مایه گرفته است… ص ۵۳
روشنگری: «دشمن مردم» از «کشمکش حکومت و پارلمان نروژ» مایه نمی‌گرفت. این نمایشنامه بیش از هر چیز از خشمِ ایبسن به واکنش روزنامه‌ها و گاهنامه‌ها به نمایشنامه‌های پیشین او مایه می‌گرفت:

«پرهیب‌ها» که در کریسمسِ سالِ ۱۸۸۱ درآمد، چنان هنگامه‌ای به راه افتاد که «دشمنِ مردم» به‌خودی‌خود از درون‌ش سرریز کرد. برای واکنشِ تندِ مطبوعاتِ محافظه‌کار آماده بود، ولی چیزی که برایش آمادگی نداشت، ترسی بود که دامنِ مطبوعاتِ به‌اصطلاح چپی را گرفت.
این زمان برایش زمانِ «پرباری از آزموده‌ها، آموخته‌ها و دیده‌ها» شد. او در۲۴ ژانویه‌یِ ۱۸۸۲ در نامه به اولاف س۟کاولان نوشت:
«آن هراس‌زدگی‌ای که از به‌اصطلاح لیبرال‌ها دیدم، چیزهایِ فراوانی برای اندیشیدن به من داد.» (واکاوی نمایشنامه‌های مدرن ایبسن. میرمجید عمرانی. ص ۶۴)
کارِ روزنامه‌ها در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ سخت بالا گرفت. ایبسن پس از دیدار از نروژ در سالِ ۱۸۷۴ توانست رقابتِ روزنامه‌هایِ سراسری و بومی بر سرِ خوانندگان را ببیند. آن‌ها در دهه‌یِ ۸۰ آرام‌آرام نقشِ ارگان‌هایِ حزبی را به دوش گرفتند. او با بدبینی به این پدیده می‌نگریست. (همان جا. ص ۶۶)

«ایبسن می‌توانست بسا چیزها هم از کشاکشِ داروخانه‌دار هارالد تاولو با خوراک‌سرای کریستیانیا گرفته باشد که هیاهوی بسیاری در سالِ ۱۸۸۱ به پا کرد. تاولوِ ستیزه‌جو از سالِ ۱۸۷۲ از گردانندگانِ خوراک‌سرا خُرده می‌گرفت که به وظیفه‌اشان در برابرِ تهی‌دستانِ شهر عمل نمی‌کنند. او ک‌رشته خبرنامه علیه گردانندگان بیرون داد که یکی از آن‌ها (در سالِ ۱۸۸۰) زیرِ نامی بود که رو به ایبسن داشت: «پایه‌هایِ جامعه به نثر». او در یک نشستِ همگانی در سالِ ۱۸۷۴، درست زمانی که ایبسن در اسلو بود، در سخن‌رانی‌ای که به «حقیقت‌گویی» تاولُو معروف شد کوشید ریزبه‌ریزِ حقیقت را علیه گردانندگان خوراک‌سرا ثابت کند. به‌ویژه، در نشستِ همگانیِ ۲۳ فوریه‌ی ۱۸۸۱، تنها دو هفته پیش از مرگ‌ش، سخت به خشم آمد و خواست کیفرخواستِ دورودرازِ خود به نامِ «افزوده‌یِ نخست به پایه‌هایِ جامعه در نثر» را بخواند. نشست او را وادار به خاموشی کرد، ولی به آشوب کشیده شد.
در این که گزارشِ آن نشست، در پرداختِ صحنه‌یِ نشستِ همگانیِ «دشمنِ مردم» به ایبسن یاری رسانده، نمی‌توان چندان تردید کرد. این رویداد درست زمانی پیش آمد که او با نخستین پی‌رنگ‌هایِ نمایشنامه کلنجار می‌رفت. همانندی‌هایی، هم از دیدِ موضوع و هم چهره‌ها، می‌توان این میان دید.» (همان جا)

نمونه: «سنبول یا نمادی که در این نمایشنامه به کار رفته است «آب» است، و این سنبول در آثار ایبسن کرارا آمده است. ایبسن خود تذکر می‌دهد که عمدا مانند امیل زولا، این سنبول را برگزیده است. ولی مفهومی که ایبسن با «آب» می‌رساند، غیر از مدلول زولاست. هر دو توی آب می‌روند. اما هر یک به قصدی: ایبسن به قصد تطهیر کردن و تصفیه، زولا به خیال غوطه خوردن!» ص ۵۳
روشنگری: «آب» در نمایشنامه‌ی «دشمن مردم» هیچ کاری به میانه‌ی ایبسن و امیل زولا یا نگاه ایبسن به او ندارد. هیچ جا هم گفتگو بر سر مقایسه‌ی «توی آب رفتن» ایبسن و زولا نیست. سخن از بنیاد بر سر «آب» نیست و بر سر گندابرو یا فاضلاب است. داستان این است که:
«آفرینشِ چهره‌ای چون اُس۟وال۟د ـ پسرِ خانواده ـ [در نمایشنامه‌ی «پرهیب‌ها». نگارنده] بسیاری را به یاد اِمیل زولا انداخت، ولی ایبسن یک بار با ناخشنودی به گئورگ پاولی گفت:
«زولا برای اون می‌ره تو گندابرو که خودش رو اون تو بشوره تمیز کنه، من برای اون که گندابرو رو تمیز کنم»». (همان جا)

نمونه: برادر دکتر، هانس استوک‌مان (Hans)، موافق رسوم نروژ، مقامی دارد که جامع شغل شهردار و فرمان‌دار و رئیس شهربانی و شاید رئیس دادگستری است.
روشنگری: نخست این که نام برادرِ دکتر، هانس نیست و پتر است و دوم این که او یک مقام ندارد و چند و چندین مقام دارد و دیگر این که یکی از مقام‌های او دربرگیرنده‌ی وظایف گوناگونی است چون مقامِ کلانتر در ایران سده‌ها پیش: تعیین و جمع‌آوری مالیات و حفظ منافع حکومت و مردم و برقراری نظم شهر و … (فرهنگ بزرگ سخن)
نمونه: نورا نزد شوهر می‌ماند، زیرا در لحظه‌ی جدایی، از دیدن بچه‌های خود پی می‌برد که ترکِ شوهر، ترکِ کودکان نیز هست، و این بسیار ناگوار است. ص ۴۸
روشنگری: «نورا» به وارونه‌ی آن چه که این جا آمده است، در پایان نمایشنامه‌ی «عروسک‌خانه» از پیش شوهر و بچه‌هایش می‌رود. همه‌ی هنگامه و غوغایی که پس از درآمدن نمایشنامه برخاست، از همین جاست. نورا نخستین زنِ جهانِ نمایش بود که همسر و سه فرزندش را می‌گذاشت و می‌رفت. آلمانی‌ها پایان دیگری برای نمایشنامه خواستند تا به آن اجازه‌ی چاپ و اجرا بدهند. ایبسن زیر فشار تن در داد، پایانِ دیگری برای نمایشنامه نوشت و نورا را در خانه نگه داشت.
نمونه: می‌گویند که ایبسن در ریختن قالب دکتر استوک‌مان به گیورگ براندس و لی بیورن سون نظر داشته است… ص ۵۳
روشنگری: از این گذشته، ایبسن خود گفته که چهره‌یِ دکتر س۟تُک۟مان را از رویِ دوستانِ دیرینه‌اش بیُرنْسُن و یوناس لی ساخته است. (همان جا)

این هم تکه‌هایی از برگردان ایشان از «دشمنِ مردم» در کنار برگردان من از نوشته‌ی نروژی:
(ایشان): در زبان ما و برخی دیگر از زبان‌ها معادلی دقیق برای عنوان نروژی نمایش‌نامه ـ En Folkefiendeـ وجود ندارد. گذشته از «دشمن مردم» می‌توان «دشمن جامعه» و «دشمن ملت» را هم برابر آن شمرد.»

(من): این گفته درست نیست. «دشمن مردم» برگردانِ درست نامِ نمایشنامه است.

(ایشان) شهردار: … مخصوصا روزنامه‌ی شما، آقای هووستاد، که من در حسن نیتش تردید ندارم.
هووستاد: سپاسگزارم، آقای شهردار.
(من) شهردار: … تازه، من خودم هیچ دلیلی برای دلخوری از روزنامه‌تون ندارم که، آقای هُوسْتْاد.
هُوسْتْاد بله، من هم همین نظر رو دارم.

(ایشان) هووس‌تاد سپاسگزارم. باید به شکم هم رسید.
(من) هُوسْتْاد سپاسگزارم؛ شاید یه لقمه‌اَکی خوردم.
(ایشان) بی‌لینگ: (در حال تمدد اعصاب) حتم دارم اگر به مرده هم شام به این خوبی بدهند، زنده می‌شود!
(من) بیل‌لینگ (کشاله می‌رود). آه، آدم پس از همچو غذایی، به مرگ خودم، یه آدم دیگه‌ای می‌شه.
(ایشان) کی ایل: پت‌را می‌گفت این جانورها به چشم نمی‌آیند. لابد به چشم آدم حلال‌زاده!
دکتر: بدون وسایل علمی نمی‌شود آن‌ها را دید.
کی‌ایل: به اسم چیزهای ندیده و نشنیده! کم بود جن و پری، یکی هم از دیوار پرید! آن طور که پت‌را می‌گفت، عده این جانورها هم خیلی زیاد است؟

(من) مُرتِن شیلپِتْرا گفت باید خیلی هم از همچو جانورایی رفته باشه اون تو. چنان زیاد که نگو.
دکتر سْتُکمان بله، خب؛ می‌تونه صدها هزارشون اون تو باشه.
مُرتِن شیل ولی هیچ‌کس نمی‌تونه ببینشون، ـ مگه نه؟
دکتر سْتُکمان نه؛ آدم نمی‌تونه ببینشون.
مُرتِن شیل (با قاه‌قاه آرام خنده). این، به خودِ خدا، بهترین چیزیه که تا حالا از دهنتون شنیده‌م.

(ایشان) بی‌لینگ: امیدوارم کار به چاقو هم بکشد! مدت‌هاست که ما، آقای دکتر، چاقوهایمان را تیز کرده‌ایم!

(من) بیل‌لینگ امیدوارم جنگی بشه بی‌امون! چاقو بیخِ خِرِ آقایون، آقای دکتر!
(ایشان)آس‌لاک‌سن (لبخندزنان) هوم! (به میز تحریر اشاره می‌کند) عرض می‌کنم: هیچ یادتان هست چه طور صاحب این میز شدید» قبلا مال‌ اس‌تنس گور بود ـ همان را می‌گویم که مشغله سیاسی داشت، اما سردبیری روزنامه را هم یدک می‌کشید!
(من) آشلاکسِن (لبخند می‌زند). هوم. (میزِ نگارش را نشان می‌دهد). پیش از شما، استاندار سْتنس‌گُر روی اون چهارپایهٔ سردبیری می‌نشست.
اینک بد نیست به برخی از داوری‌های ایشان نیز نگاهی بیندازیم:
جهان بینی او مانده است به دستگاه فکری یک فیلسوف رواقی یا یک مرتاض هندی. ص۵۱
ظلمت پرست می بود. از روشنایی روی می گرداند، به تاریکی روی می‌کند… ۶۱ص
متذکر می‌شود که کمال مطلوب‌ها مایه تباهی انسان‌اند. ص ۷۲
در اوایل و اواخر حیات مذاق عرفان دارد. ص ۸۰
خیال پرست عرفان طلب… ص ۸۱
پیامی برای جامعه ندارد. ص ۸۵
جنبه‌های روانی مسایل جنسی…زنا با محارم در ارواح و روس مرس هولم و ایولف کوچک، بستگی زن به زن در روس مرس هولم و آشفتگی‌های جنسی در هنگامی که ما مردگان برخیزیم انحراف جنسی در هدا گاب لر و زن دریایی. ص ۹۶
آنارشیستی تام و تمام به شمار می‌رود.
نمی‌تواند از منجلاب اجتماعی خود بیرون آید… یارای دیدن واقعیت را ندارد. ص ۱۰۵
می‌خواهد همه چیز را نایود کند، اما نمی داند که پس از آن چه بسازد. ص ۱۰۶
فردگرایی و خودپرستی مطلوب ایبسن به کام فرادستان جامعه‌های صنعتی پیش‌رفته خوشایند می‌گردند. ص ۱۰۷
مبارزه‌ی او هدف مثبت ندارد. ص ۱۰۸
آنارشیست گیج و گمراهی است. ص ۱۰۸

ایشان هیچ نیازی به این ندیده‌اند که دلیلی برای ادعاها یا داوری‌های یا پیشداوری‌های خود بیاورند و این درست آن چیزی است که سنگ محک و سنجه‌ای برای هر پژوهشی است. هیچ منبع و سرچشمه‌ و تاریخ و ردی از نقل قول‌ها هم نیاورده‌اند و این یکی از شگفت‌انگیزترین چیزها در کارهای پژوهشی است.

نقد ایبسن در زبان فارسی اندک است و آن چه هست بر پایه‌ی متن‌های ترجمه شده از زبان‌هایی غیر از زبان اصلی است. ترجمه‌های فارسی ایبسن از زبان دوم چندان استوار نیستند و پایه‌ی درستی برای نقد و پژوهش به دست نمی‌دهند. چرا؟
برای این که ارزیابی و پژوهشی بتواند باروبر نیکی داشته باشد، پیش از هر چیز باید بر پایه‌ی متنِ درستی انجام شده باشد. نقد درست بر پایه‌ی متن نادرست، شدنی نیست. مگر می‌شود نمایشنامه‌ی ایبسن را نقد کرد بدون آن که متن را خواند یا درست خواند؟ آخر مگر می‌شود از روی برگردانی که برگرداننده «آرامگاهِ یک جنگجو» را «چرخ دستی سلحشور» یا «مجسمه» را «شماره» آورده، درست نقد کرد؟! تازه مگر کسی جگرش را پیدا می‌کند که به بزرگانی که چنین برگردان‌هایی پیش روی میلیون‌ها آدم می‌گذارند خرده‌ای بگیرد و بگوید بالای چشم زیبایتان ابروست؟ نه جانم! نه این و نه آن.
نقد، ارزیابی یا سبک‌سنگین کردن نیرومندی‌ها و سستی‌های یک نوشته در زمینه‌های گوناگون است و نه پرخاش و بدوبی‌راه‌گویی. و درست، از این رو، ناگزیر از آوردن دلیل برای نشان دادن پیوندهای درونی نوشته و بیرون کشیدن نتیجه از آن‌هاست. این کار، ابزارِ درخور و نگاه یا نگرشِ درستِ دانشی و آزمایشگاهی و بی‌طرف می‌خواهد و باید بر پایه‌ی استدلال باشد و نه خواست و آرزو و خوش‌آمدونیامدهای این و آن. مگر می‌شود خواست‌اندیشی و آرزواندیشی کرد و پندارهای خود را به جای پژوهش پیش روی دیگران نهاد؟
روشن است برداشت‌ها و خوانش‌های گوناگون چیزی است طبیعی و هیچ دلیلی ندارد این برداشت یا خوانش درست و دیگری نادرست باشد، ولی به‌هر‌رو، اگر آن‌ها بخواهند جدی گرفته شوند، باید به ناچار دارای بافت استوار درونی باشند.
ارزیابی «تحقیق» و ترجمه‌ی آقای آریان پور نیازمند زمانی است دراز.
اگر زندگی روا دارد و راه آید، شاید، هم به نقدهای ایبسن در زبان فارسی و هم به برگردان‌های ایبسن از زبان‌های دوم بپردازم و چرایی گفته‌ی خودم را نشان دهم. ولی تا آن زمان می‌توانید نگاهی به برگردان «دشمنِ مردم» آقای آریان پور و برگردان من از زبان اصلی بیندازید یا نگاهی کنید به ماهنامه‌ی «شهر کتاب» شماره‌ی ۱۳ و نقد من بر برگردان چند خط از «مرغابیِ وحشی» از آقای بهزاد قادری.
کار در زمینه‌ی برگردان و پژوهش نمایشنامه‌های ایبسن تازه در آغاز راه است. هنوز نیمی از کارهای ایبسن از زبان نروژی به فارسی برگردانده نشده است. هنوز شالوده‌ی استوار و درستی برای پژوهش در باره‌ی او و کارهایش در زبان فارسی فراهم نیست. بااین‌همه، آشنایی با ایبسن خوشبختانه رو به گسترش است و نیروهای تازه‌نفسِ آماده‌ی کار رو به افزایش.

و اینک در باره‌ی آقای قادری و ایبسن .
در سال ۹۵ یکی از همکاران مجله‌ی «شهر کتاب» پیامی برای من فرستاد و نوشته‌ای در باره‌ی برگردان‌هایم از ایبسن و «مرکز ایبسن» در دانشگاه اسلو و پروژه‌ی «ایبسن به زبان‌های دیگر» خواست. پذیرفتم. او نه نامی از کسی آورد و نه چیزی بیش از آن چه گفته شد خواست. من از آن جا که آقای قادری در پیشگفتار برگردان خود از «مرغابی وحشی» صفحات بسیاری را به نقدِ برگردان من از همان نمایشنامه اختصاص داده بودند، خواستم هم‌زمان از این فرصت به واکاوی تنها سه خط از نمایشنامه‌ی «مرغابی وحشی» که خود ایشان برگزیده بودند بپردازم. این کار را کردم. نوشته‌ام چاپ شد و آن گاه دیدم آقای قادری مهمان اصلی بوده‌اند. از آن زمان تا هم اینک، آقای قادری همچنان در هر فرصتی به گفته‌هایم در آن نوشته و به برگردان‌هایم می‌پردازند.
نخستین واکنش ایشان نوشته‌ای بود زیر نام «واکاوی یک مصاحبه» که رو به مصاحبه‌گر نوشته شده بود و در صفحه‌ی اینترنتی خود ایشان انتشار یافت. ایشان در آن نوشته‌ی نه چندان کوتاه بسا چیزها می‌گویند که بد نیست شما هم بریده‌هایی از آن را بخوانید:
«نمیخواهم در اینجا به مواردی که در بخش «ترجمه با تشریفات مخصوص: دربارۀ مرکز ایبسن- شناسی به علاوۀ پاسخ به نقد بهزاد قادری» مطرح شده است پاسخی بدهم و در جایش از «دود چراغ خوردن» بیشتر خواهم گفت.»
«معلوم نیست هدف شما و جناب عمرانی از آوردن کشکولی به این شکل و در این «سطح» چیست.»
«من در این « خُرد»بازی در هیچ سطح‌اش وارد نمیشوم، مگر برای مثال آوردن برای دانشجویان تا از آن مرحله بگذرند و نظربازی کنند.»
«اما وقتی به این جملۀ جناب عمرانی میرسم، «در ترجمۀ آقای قادری، سخنان رللینگ پزشک بیشتر به مولویک کشیش میماند»، دیگر باید بگویم گُلی به گوشۀ جمال جناب عمرانی و مرکز ایبسن شناسی! و دربارۀ این بخش نشریۀ شما و چارچوب و سطِحِ هرز بحث آن هم باید به خودم بگویم، «خب، بیله دیگ، بیله چغندر!»، یعنی دیگی به این گل و گشادی باید هم چغندری به این گندگی داشته باشد!»
این‌ها، سخنان کسی است که در مصاحبه‌هایشان از نبود کار آکادمیک در ایران در زمینه‌ی ایبسن گفته‌اند، در باره‌ی برگردان‌های بد انگلیسی‌ها از کارهای ایبسن داد سخن داده‌اند، از «مثله» شدن ایبسن در برگردان‌های فارسی سخن رانده‌اند و … ولی همین کس چنین برخوردی با من‌ی می‌کند که کارهای ایبسن را از زبان نروژی و در همکاری با دانشگاه اسلو انجام داده‌ام. چندان دشوار نیست که با خواندن همان چند خط بالا به جایگاه و پایگاهی که آقای قادری برای خود قائل‌اند پی برد و پیداست که من و «مرکز ایبسن ‌شناسی» با آن سطح «خُرد» کار و سخن‌گویی‌مان ول‌معطیلم و باید برویم پی کارمان و خامه‌امان را غلاف کنیم و زبان در کام فروکشیم و میدان را بیش از این برای آقای قادری تنگ نکنیم! در پاسخ به درشتی‌های آقای قادری و روشن کردن سطح «والا»، «کلان» و حرفه‌ای زبان ایشان در نوشته‌اشان خاموش می‌مانم و تنها به ایشان یادآوری می‌کنم که «ادب مرد به ز دولت اوست!». بااین‌همه، از پرداختن به نوشته‌های ایشان در باره‌ی ایبسن و چندوچون برگردان‌ها و واکاوی‌های ایشان از کارهای او تن نمی‌زنم، چرا که این بخش از کار ایشان، دیگر نه شخصی، که همگانی است. از این رو، در زیر نگاهی بسیار گذرا به ویژگی‌های بنیادی کار ایشان در زمینه‌ی ایبسن می‌اندازیم: «بوم‌نگاری و نام‌ها»، برگردان، واکاوی و «ایبسن و فراماسونری».

یکی از پایه‌های واکاوی و زیرِمتن‌خوانی‌های آقای قادری که جایگاه ویژه‌ای در روشنگری ایشان در باره‌ی نمایش‌های مدرن ایبسن دارد، نام جاها و چهره‌های نمایشنامه‌هاست. ایشان می‌نویسند:
«بوم‌نگاری آثار ایبسن یادآور یکی از میراث‌های تئاتر یونان باستان است… او بخشی از چهره‌پردازی اشخاص نمایشنامه‌هایش را با پرداختن به زیستگاه یا خاستگاه آنان رو می‌کند. (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب»، ص ۴۲)
و نیز:
«گفتیم بوم‌نگاری در آثار ایبسن اهمیت ویژه‌ای دارد. از جمله‌ی این استعارات فراز و فرود، قله و دره یا دامنه‌ی کوه است. گرگرز (که نامش یادآور گرگور است و ریشه یونانی دارد و نام بیش از یک پاپ در دستگاه واتیکان بوده) از هویدال می‌آید. «هوی» به مفهوم بلند است؛ نام فامیل یالمار اکدال است و «اک» به معنی پست.» (همان جا، ص ۶۳)
ایشان از «هویدال» یاد می‌کنند و می‌گویند «»هوی» به مفهوم بلند است»، ولی از نیم دیگر واژه که «دال» است یادی نمی‌کنند. به همین گونه نیز در یاد از «اِکدال» تنها از «اِک» سخن می‌گویند و نیمِه‌ی دیگرش یعنی «دال» را به بوته‌ی فراموشی می‌سپرند:
«نام فامیل یالمار اکدال است و «اک» به معنی پست.» (همان جا، ص ۶۳)
ایشان در یادآوری «استعارات ایبسن» می‌نویسند:
هویدال یعنی «جایگاه بلند» (ص.۳۳ «مرغابی وحشی»)
هویدال یعنی کاجستانی در اوج (ایبسن آرمان ص.۸۳)،
ایکدال (مقابل هویدال به معنی «جای پست»، در این جا به معنی برزخ) (ص. ۳۴ «مرغابی وحشی»)
و «اک» یعنی پست (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب». ص. ۶۳)
اکدال به معنی وادی پست است… (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب». ص.۸۴)
و بر پایه‌ی معنی‌گذاری برای تنها همین دو واژه به این می‌رسند که:
«در «مرغابی وحشی» این شکاف با دو استعاره‌ای که نام بردیم، به خوبی آشکار می‌شود. این نمایشنامه به صورت نمادین از عالم برین و دوزخ سخن می‌گوید. خاندان ورله‌ی سرمایه‌دار از اوج می‌آیند و به اوج می‌روند؛ خانواده‌ی اکدال در اسفل‌السافلین دربند می‌مانند. میراثی که از اوج‌نشینان به خاکیان می‌رسد، نابینایی و دروغ است.» (همان جا، ص ۶۴)
تا این جا از نوشته‌ی آقای قادری این درمی‌آید که چون گره‌گرش
۱) نامش مانند گرگور است و گرگور هم نام بیش از یک پاپ در دستگاه واتیکان بوده و
۲) از جایی به نام «هوی‌دال» به شهر برمی‌گردد و «هوی» به معنای «بالا» است
خود و «خاند‌انش از اوج می‌آیند و به اوج می‌روند». از سوی دیگر، نام خانوادگی یالمار، اکدال است « به معنی «وادی پست» یا «جای پست» و به زبان دیگر، برزخ (ص. ۳۴ «مرغابی وحشی»). اک یعنی پست و خانواده‌ی اکدال در اسفل‌السافلین دربند می‌مانند (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب» ص.۶۴). این جا آقای قادری خانواده‌ی اکدال را از برزخ به اسفل‌السافلین انتقال می‌دهند. چرا؟ پاسخش با ایشان.
بیایید اینک نگاهی به این واژه‌های نروژی بیندازیم:
«هوی‌دال» نام جایی است و از دو بخش ساخته شده، یکی «هوی» به معنای «بلند» و دیگری «دال» به معنای «دره». «هوی‌دال» یعنی «دره‌ی بلند» یا «بلنددره». آن چه این میان پایه و بنیاد است بخشِ «دره» است و نه «بلند». «بلند» تنها توصیفی است بر دره. معنای واژه، وارونه‌ی آن چیزی است که آقای قادری پایه‌ی ارزیابی خویش نهاده‌اند. ایشان واژه‌ی اصلی «دره» را به فراموشی سپرده‌اند و به صفت آن که واژه‌ی فرعی است چسبیده‌اند. این جا سخن بر سر دره است و نه چیز دیگر. بنابراین بر پایه‌ی واژه‌ی نروژی، خاندان ورله و گره‌گرش پسر این خانواده نه از اوج، که از دره می‌آیند.
تازه، واژه‌ی دیگر «ایکدال» نیست و «اِکدال» است و این که آقای قادری بارها می‌گویند «اِک» یعنی پست، درست نیست. «اِک» معنای ویژه‌ای ندارد و «دال» باز همان «دره» است و از این رو، واژه‌ی یادشده به معنای «دره‌ی اِک» یا «اِک‌دره» است (نگاه کنید به «نوشته‌های ایبسن» و روشنگری در باره‌ی همه‌ی نام‌های چهره‌های نمایشنامه‌های ایبسن). آقای قادری خانواده‌ی اکدال را به خاطر نام خانوادگی خود یک بار در برزخ می‌نهند و بار دیگر در اسفل‌السافلین، در حالی که در برابر واژه‌ی برزخ، در واژه‌نامه‌ی دهخدا آمده است :
«حایل میان دنیا و آخرت و از زمان مرگ تا زمان قیامت… یا آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر»
و در برابر اسفل‌السافلین:
«کنایه از هفتمین طبقه ٔدوزخ … که زیر همه ٔ طبقات دوزخ است».
از این رو، «هوی‌دال» در نمایشنامه در برابر و رویاروی یا وارونه‌ی «اک‌دال» نیست. به دیگر سخن «دره‌ی بالا» در برابر «دره‌ی اِک»، یا «بالادره» در برابر «اِک‌دره»، و ساده‌تر این که دره‌ای در برابر دره‌ای است و نه فراز آن چنانی در برابرِ فرود دوزخی و… که آقای قادری می‌گویند. با روشن شدن معنای همین دو نام همه‌ی استدلال آقای قادری در باره‌ی چندوچونِ پیوند دو خانواده‌ی نمایشنامه فرومی‌پاشد.
در همان حال شگفت‌آور است که نام مکانِ کارگاه گره‌گرش یعنی «هویدال» با نام خانوادگی یکی دیگر یعنی «اکدال» سنجیده می‌شود. آیا باز هم می‌توان ادعا کرد که این نمایشنامه به صورت نمادین از عالم برین و دوزخ سخن می‌گوید؟

آقای قادری از یک سو این همه معنا در نام‌های ایبسن می‌نهند و از سوی دیگر نام‌هایی به کار می‌برند که هیچ خوانایی‌ای با نام‌هایی که ایبسن به کار برده ندارد. والتر و هولستر و نیلس ورسه کیستند؟
پسرش والتر (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب» ص. ۴۴)
ناخدا هولستر (ص.۴۵ همان جا)
و باز رو به تومسن در باره‌ی مقاله‌اش می‌گوید (همان جا ص. ۵۲)
پدر خوانده‌ی همسرش … نیلس ورسه (همان جا ص.۵۳)
ایبسن کسانی به این نام ندارد.
آقای قادری می‌نویسند:
ایبسن هر چه در توان داشته برای چهره‌پردازی و زبان رلینگ به کار گرفته است. او در زبان نروژی چنان زبان این بخش را می‌آراید که نگاه یالمار روی تن یا پوست گینا سُر بخورد. هزارچهرگی و تردستی او در گفتگوهایش در پرده سوم و سر میز غذای خانواده‌ی اکدال به خوبی روشن می‌شود:
ـ رلینگ: به سلامتی موهای فلفل نمکی پیرمرد (می‌نوشد) ولی … بگو ببینم موهاش فلفل نمکیه یا سفید؟
ـ یالمار: راستش نه سفیده نه فلفل نمکی. در واقع خیلی مویی براش نمونده.
ـ رلینگ: خب، مهم نیس، مردم کلاه‌گیس می‌ذارن سرشون همون طور که ماسک می‌زنن.
اشاره‌ی او به کلاه‌گیس و ماسک نه تنها نشانگر این است که او بیشتر پیرو پروتئوس (proteus) خدای دریا در اسطوره‌های یونان است که هر لحظه به رنگی درمی‌آمد، بلکه یادآور این نکته است که سطح و پوست برای او ارزشمندترند. (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب» ص.۸۵ و ۸۶)
دریافت چنین چیزهایی به آشنایی بسیار خوبی از یک زبان نیاز دارد. نمونه‌هایی هم که ایشان این جا و آن جا از متن نروژی گواه می‌آورند و روشنگری‌هایی که در باره‌ی آنها می‌کنند، نشان می‌دهد گفته‌هایشان در گفتگو با خبرگزاری کتاب ایران در باره‌ی آشنایی ابتدایی و مقدماتی‌اشان با زبان نروژی تنها از روی اوج فروتنی و افتادگی است. ولی نگاهی بیندازیم به برگردان سرراست تکه‌ی بالا از متن نروژی:

رل‌لینگبه‌سلامتیِ اون موجوگندمی ـ. (می‌نوشد.) خب، بگو ببینم، ـ موهایش جو گندمیه یا سفید؟
یالمار چیزی این میون انگار. تازه، چندان تار مویی دیگه به سر نداره که.
رل‌لینگ خب، با مصنوعی‌اش هم آدم می‌تونه دنیا رو سر کنه.

مهم‌ترین تفاوت در جمله‌ی آخر است که در متن نروژی چیزی از «ماسک زدن» دیده نمی‌شود و ماسک، یکی از دلایلی است که آقای قادری اکدال را پیرو پروتئوس خدای دریا در اسطوره‌های یونانی می‌شمارد که هر دم به رنگی در می‌آید. واژه‌ی «ماسک» که کنار رود، می‌ماند کلاه‌گیس و تنها با کلاه گیس دیگر نمی‌توان اکدال را پیرو پروتئوس دانست، چرا که تنها با گلاه‌گیس که کسی نمی‌تواند هر دم به رنگی درآید. نتیجه این که اگر آقای قادری جمله را از روی متن اصلی برگردانده بودند، دیگر ماسک به گلاه‌گیس افزوده نمی‌شد و دیگر نمی‌شد پیوندی یا گریزی به پروتئوس زد. دیگر این که ایشان زبان‌آرایی و هزارچهرگی و وتردستی ایبسن را از روی برگردان فارسی روشن نمی‌کنند تا خوانندگان فارسی‌زبان نیز با این ریزه‌کاری‌ها و نازک‌آرایی‌های ایبسن آشنا شوند و دیده‌اشان به آن‌ها روشن گردد.
بگذارید نگاهی هم به بریده‌هایی از برگردان ایشان بیندازیم:
دکتر استوکمان ولی حناشون پیش من رنگی نداره؛ اون روی سفیدشون رو سیاه می‌کنم. از این به بعد هر روز خدا می‌شم لنگرگاه «ندای مردم»، با مقاله‌هام پشت سر هم بمبارونشون می‌کنم… («دشمن مردم» ص. ۱۰۱)
ایشان برای محکم‌کاری، جمله‌ی نروژی را هم در زیرنویس‌اشان گواه آورده‌اند. نخست این که
«ولی حناشون پیش من رنگ نداره»
معنای درست جمله‌ی نروژی نیست که نیست. «حنای کسی رنگ داشتن» یعنی: «صاحب اعتبار بودن او» (فرهنگ سخن)
یا «حنایش رنگی ندارد» یعنی:
«توصیه‌اش پیشرفتی ندارد، به گفتارش نزد کسان اعتباری نیست، اعتبار و احترامی برای او نمانده» (فرهنگ عوام، امیرقلی امینی).
ولی معنای فعل مرکب جمله نروژی این است:
«بازنده بودن، توانایی به کرسی نشاندن حرف خود را نداشتن» (واژه‌نامه‌ی آکادمی نروژ).
به دیگر سخن، این جمله یعنی این که «آنها حرف‌اشان پیش نمی‌رود» یا «از پس من برنمی‌آیند» یا «حریف من نمی‌شوند» یا «جا می‌زنند» و «ماست‌شان را کیسه می‌کنند». برگردان جمله‌ی بعد باز هم بامزه‌ترست:
اون روی سفیدشون رو سیاه می‌کنم. (همان جا)
آقای قادری در باره‌ی این جمله در پانویس می‌نویسند:
… اصطلاحی است به معنی «قطعا این کار رو می‌کنم» یا «قول می‌دم.» اما چون واژه‌ی سیاه و سفید دو رنگی‌اند که در این اثر از ارکان معنایی‌اند، بهتر دیدم به این شکل ترجمه شود. (دشمن مردم، بهزاد قادری ص.۱۰۱).
ولی معنای واژه به واژه‌ی جمله‌ی نروژی این است:
آنها این را سیاه روی سفید دریافت خواهند کرد»
و این جا سیاه کنایه‌ای است از مرکب و سفید کنایه‌ای از کاغذ. به دیگر سخن، یعنی آنها این را به صورت نوشته روی کاغذ دریافت خواهند کرد. گوینده می‌خواهد بگوید که این را جوری مستند و بی‌چون‌وچرا کف دست‌اشان خواهم گذاشت که جای دررویی برایشان نخواهد ماند. ولی آقای قادری نه تنها برگردان شگفت‌انگیزی روی این جمله گذاشته‌اند که منِ فارسی‌زبان نه مانندش را دیده‌ام و نه از معنایش سر درمی‌آورم، بلکه پا را از این هم فراتر گذاشته‌اند و از «سیاه» و «سفید» به عنوان «ارکان معنایی» در این نمایشنامه سخن گفته‌ند.
و اینک واپسین نمونه از برگردان و واکاوی ایشان:
یالمار: همچین فرفری فرفری هم نیست. میشه گفت چین و شکن داره.
ـ هدویگ: نخیر، فرای قشنگی هم داره، عین موج.
و این تصویر موج که هدویگ آن را بر زبان می‌رود، تک‌مضراب او در این پرده است که با آن شرایط بحرانی روان هدویگ را آشکار می‌کند. (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب» ص. ۷۷ و ۷۸)
برگردان جمله‌ها از زبان نروژی چنین است:
یالمار به این من راستش نمی‌گم فِر، می‌گم چین و شکن.
هدویگ آره، چون فِرهاش خیلی بزرگه.
چرا در برگردان آقای قادری هدویگ با پدرش به جای همزبانی مخالفت می‌کند؟ ایشان واژه‌های «قشنگ» و «عین موج» را از کجا آورده‌اند؟ پاسخش بماند با ایشان، ولی آن چه شگفت‌انگیز است، این است که ایشان واژه‌های خودآورده‌ی «عین موج» را دستمایه‌ی واکاوی روان هدویگ کرده‌اند و از چیزی که از بیخ‌وبن وجود ندارد، یک بحران روانی برای هدویگ ساخته‌اند.
این جا من به یاد نوشته‌ی ایشان در باره‌ی نوشته‌‌ی خودم در نشریه‌ی «شهر کتاب» می‌افتم:
«من در این « خُرد»بازی در هیچ سطح‌اش وارد نمیشوم، مگر برای مثال آوردن برای دانشجویان تا از آن مرحله بگذرند و نظربازی کنند.»
آن چه در بالا آمد گوشه‌ای است از آن چیزی که آقای قادری زیر نام نظربازی از آن یاد می‌کنند و می‌خواهند به دانشجویانشان یاد بدهند. ولی کار به این جا پایان نمی‌یابد. آقای قادری خوانش تازه‌ای از ایبسن پیش روی خواننده می‌گذارند که انگیزه‌اشان از آن، به گفته‌ی خودشان، تنش‌زدایی بوده است. بر پایه‌ی این خوانش، ایبسن به این یا آن گونه با فراماسونری سروکار داشته است. از دید من، هرچند ایشان خواسته تنش‌زدایی کند، ولی با این کارشان تنش‌های تازه‌ای را برمی‌انگیزند، چرا که پایه‌های استدلالشان در زمینه نیز چوبین است.
ایشان می‌نویسند:
دکتر استوکمان… چون مرشدان حلقه‌های فراماسونی گمان می‌کند حقیقت غایی در نزد اوست… اینک او می‌خواهد انجمن سرّی خودش را سامان دهد. (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب» ص. ۱۴۵)
باید گفت دکتر ستکمان هیچ انجمن سری‌ای نمی‌خواهد برپا کند. این گفته هیچ پایه‌ای ندارد و نشان دادن بی‌پایگی‌اش را به زمانی دیگر می‌اندازم.
ربکا … او به عنوان زنی آزاداندیش انجمنی سری در روسمرآباد برپا می‌کند. (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب» ص. ۱۵۲)
این جا هم باید گفت که ربک‌کا هیچ انجمن سری‌ای در رسمرس‌هلم بر پا نمی‌کند. در هیچ جای نمایش هیچ اشاره‌ای و کنایه‌ای به چنین چیزی نیست. چرا ایشان تکه یا بریده‌ای از نمایشنامه را که نشاندهنده‌ی چنین چیزی است گواه نمی‌آورند؟
از آن جا که ایشان می‌خواهند در زمینه‌ی اندیشه‌ای و غیراندیشه‌ای ایبسن را به فراماسونری پیوند دهند، پیوسته به دنبال محفل‌های سری در نمایشنامه‌ها و هر جای دیگری هستند و از آوردن محفلی که به گفته‌ی خودشان هم هیچ کاری به فراماسونری نداشته پرهیز نمی‌کنند:

ایبسن در محفلی روشنفکری شرکت می‌کرد… این جوانان نام هلندری‌ها را برای گروه خودشان انتخاب کرده بودند چون شخصی به نام هلندر که کتابخوان و کتابشناسی بنام بود، آن‌ها را در خانه‌ی خود می‌پذیرفت. این گروه سری نبود و با فراماسون‌ها هم پیوندی نداشت… (ایبسن: آرمانشهر و «آشوب» ص. ۱۴۳)
بد نیست گفت که انجمن هلندی و نه هلندری‌ها نام انجمنی از روشنفکران کریستیانیا بود که در سال‌های ۱۸۵۰ هر هفته در طبقه‌ی سوم ساختمان پی‌پر در خیابان شهرداری نزدِ پاول بُت‌تن ـ هانسن گرد می‌آمدند. ایبسن از ۱۸۵۷ تا ۱۸۶۴ پای ثابت این انجمن بود. نام انجمن را لودویگ لودویگسن دو از خودش درآورده بود.
آن چه در این جا آوردم تنها مشتی نمونه‌ی خروار است. امید است بخت یار شود و در آینده بیش‌تر در این زمینه و در باره‌ی ایبسن در ایران بنویسم.

ارغنون هامون: برخورد اولیه مردم با آثار ایبسن در نروژ چه گونه بوده ؟ و واکنش‌ها به تابوشکنی‌ها و سنجش‌ها ایبسن تا چه حدی خود را نمایان در عرصه عمومی آشکار کرده است؟
عمرانی: ایبسن در دوره‌ی نخست آفرینش خود بیش‌تر گرایش رمانتیستی ملی داشت و آبشخور کارهایش تاریخ نروژ بود. بن‌مایه‌ی کارهایش به دل مردم می‌نشست، چرا که نروژ چندان زمانی نبود که از وابستگی به دانمارک و سوئد درآمده بود و تشنه‌ی آن بود که گذشته از خودیابی سیاسی، در پهنه‌ی تاریخ و ادب و فرهنگ هم هویت خود را باز یابد. بااین‌همه، نخستین نمایشنامه ایبسن، فروشی نداشت و سر از خواربارفروشیها درآورد تا خواروبار در آن بپیچند و به دست مردم بدهند. ایبسن آرام آرام بر این بستر رویید و بالید تا آن که به بن‌مایه‌های اجتماعی روی آورد و «پایه‌های جامعه» را نوشت. در «پایه‌های جامعه» خرده‌گیری او به جامعه چندان تند نبود و مردم با شور بسیار با آن روبه‌رو شدند. نمایشنامه که به بازار آمد، فروشی بی‌پیشینه داشت و اجراهای فراوان. نمایشنامه‌ی بعدی، «عروسک‌خانه» آن چنان به بنیان‌های اخلاقی و قانونی و اجتماعی می‌تاخت که راستگرایان را ترساند و چپ‌گرایان جویای قدرت سیاسی را هم دچار نگرانی و دوراندیشی کرد. خرده‌گیری‌ها و سرزنش‌ها‌ با نمایشنامه‌ی بعدی او «پرهیب‌ها» اوجی شگفت‌انگیز یافت. دیگر به خوبی از ایبسن سخن گفتن، دلِ شیر می‌خواست. این روند کمابیش دنباله داشت تا این که ایبسن رفته‌رفته به نمایشنامه‌های روانشناسانه روی آورد و از ستیزه‌گری خود کاست. این زمان دیگر چنان در ادبیات جهان جا افتاده بود که نروژی‌ها اینک از او سربلند بودند. جهان ایبسن را می‌شناخت، ولی نروژ را نه. تازه، اگر هم نروژ را می‌شناخت، در پرتوی هنر و اندیشه‌ی ایبسن می‌شناخت. ایبسن دیگر مایه‌ی سربلندی نروژی‌ها بود. ستیزها جای به گونه‌ای آشتی داده بود.

ارغنون هامون: برخورد پژوهشگران، متفکران، نویسندگان منطقه اسکاندیناوی با آثار ایبسن چه گونه بوده است؟
عمرانی: آن چه در پاسخ به پرسش بالا آوردم، روی‌هم‌رفته روشنگر برخورد پژوهشگران و اندیشمندان و نویسندگان اسکاندیناوی هم است. من با خودم می‌گویم بخشی از آن تک‌گرایی و تک‌روی ایبسن برخاسته از آن همه تاخت‌وتاز و دوری‌جویی و دشمنی آن‌ها با او بود. ایبسن در پیش کشیدن زشتی‌ها و بدی‌های سراپای جامعه‌ی زمان خود چنان بی‌پروا و به برداشت من، درست‌بین و دادخواه بود که کم‌تر کسی از میان آنان که در دل به گفته‌های او باور داشتند، جگر هم‌دلی و هم‌زبانی با او را پیدا می‌کردند. این پدیده تنها به جامعه‌ی نروژ برنمی‌گردد، به همه‌ی کشورها و مردم‌ها و همه‌ی زمان‌ها برمی‌گردد. من زمانی عکسی دیدم از یک گردهمایی هیتلری. دریایی انسان دست بالا برده بودند و به هیتلر درود می‌فرستادند، تنها یک تن آن میان دست بالا نبرده بود. در زیر عکس گزارشی از سرنوشت تلخ آن آدم آمده بود. ایبسن، به گمان من، همچو آدمی بود. همین امروز هزاران هزار آدم اندیشمند و نویسنده و پژوهشگر بیداد آشکار و سهمناک زندگی روزانه را می‌بینند، ولی چند تن دلش را پیدا می‌کند که چون ایبسن فریاد برکشد؟ همه پچپچه می‌کنند و امید می‌بندند به بالا گرفتن پچپچه‌ها. تنها اندک کسانی در میان این پچپچه‌ها نعره می‌کشند. و آن هم اندیشمندانه و خردمندانه.

ارغنون هامون: تعامل و تقابل ایبسن در برخورد با پژوهشگران، متفکران، نویسندگان منطقه اسکاندیناوی چه گونه و بر چه منوالی بوده؟
عمرانی: ایبسن از کودکی کمرو و سربه‌تو بود و نجوش، برای همین هم تنها در جوانی با چندتنی می‌جوشید و پای انجمن ادبی خودمانی آنها بود. دیرتر میانه‌اش با آن‌ها هم به هم خورد. آن هم بر سر ستیزهای سیاسی و اجتماعی. او، شاید بتوان گفت، از همه سر خورد. یکی از آن جمع دیرترها رهبر حزب راست شد و دوستان چپی‌اش هم گوشه نگاهی به قدرت داشتند و نمی‌توانستند و نمی‌خواستند با دیدگاه‌های تند او در باره‌ی قدرت و پرسمان‌های اجتماعی همزبان شوند. بسیاری از آن‌هایی که شما در باره‌اشان می‌پرسید، او را آزردند. یا با گفته‌ها و واکنش‌هایشان یا با خاموشی‌اشان. ایبسن چندان اهل تعامل نبود، او بیش‌تر اهل تقابل بود، چرا که بیش از هر چیز می‌خواست خودش باشد و سخن دلش را بگوید و چون دروغ‌گو نبود، این برایش گونه‌ای سنگ محک بود که دیگران به راستگویی‌هایش چه گونه واکنش می‌دهند. ایبسن یک بار در میان‌سالی گفت که می‌خواهد تک‌تیرانداز خط مقدم باشد. پیداست خط مقدمِ جبهه‌های اندیشه و اندیشه‌ورزی. او تک‌گرا بود و می‌خواست تک‌تیرانداز باشد، چرا که به آن جا رسیده بود که آزادی و راستگویی در تک‌گرایی است. آب او با آن‌ها که به هر دلیلی، چه سیاسی، چه اجتماعی، چه… نمی‌خواستند یا نمی‌توانستند اندیشه‌هایشان را به زبان بیاورند به یک جوی نمی‌رفت. برخورد او به آن‌ها را می‌توان در نمایشنامه‌هایش به‌روشنی دید. این خوی‌وخیم، او را به دردسرهای بسیاری هم انداخت. بااین‌همه، او هزار بار بهتر می‌دید تنها باشد تا اندیشه‌هایش را غربال کند و به زبان بیاورد.

ارغنون هامون: میراث فرهنگی ـ هنری ایبسن چه گونه توانست ادبیات و هنر اسکاندیناوی را به ادبیات جهان معرفی و مرتبط سازد؟
عمرانی: اسکاندیناوی در زمینه‌ی ادبی جایگاه شایسته‌ای در جهان دارد. چند برنده جایزه‌ی نوبل ادبی دارد: بیرن‌ستی‌یرن بیرنسن و هامسن و سیگری اونست. هامسن پس از ایبسن در ایران بیش‌تر شناخته شده است تا اون‌ست. بیرنسن پدر عروس خانواده‌ی ایبسن بود و دوست او. بااین‌همه، آن کس که توانست پلی میان نروژ و اسکاندیناوی و جهان شود، ایبسن بود. ایبسن چنان غوغایی در جهان به پا کرد که سرمایه‌دارها هم برای بهره‌گیری از نام او دست روی دست نگذاشتند. همان گونه که سرمایه‌داری از چاپ عکس چه گوارا روی زیرپیراهنی‌ها، البته پس از کشتن خود او، میلیاردها دلار درآورد و از حراج بریده‌ی موهایش میلیون‌ها دلار به جیب زد، نام ایبسن هم در جهان کالا شد. خود نروژی‌ها می‌گویند ایبسن بود که نروژ را روی نقشه‌ی جهان به همه شناساند. کارهای ایبسن هنوز که هنوز است در دانشگاه‌های جهان آموزش داده می‌شود و برای چندمین و چندمین بار در کشورهای گوناگون برگردانده می‌شود و به روی صحنه می‌رود. ایبسن با هنر و اندیشه‌ی خود نگاه دنیا را به سوی نروژ و اسکاندیناوی کشاند.

ارغنون هامون: بومی بودن موضوعات و جهانی بودن نوع نگرش ایبسن در آثارش چه گونه می‌تواند به مخاطبان خاص ایرانی برای خلق آثار ادبی غنی و پرمایه یاری رساند؟
عمرانی: تا آن جا که به نمایشنامه‌های مدرن ایبسن برمی‌گردد، من با پرسش شما هیچ همدل نیستم. موضوع‌هایی که ایبسن برگزید، بومی نبودند. ایبسن در نیمه‌ی زندگی جامه‌ی بومی را برای خود بس تنگ دید و گله‌ها از تنگ‌بینی هم‌میهنان خود داشت. در گفت‌وگوهای خودمانی نیش‌های زیادی به هم‌میهنانش می‌زد. ببینید، او از همان نخستین نمایش اجتماعی‌اش، «پایه‌های جامعه»، تا واپسین آن‌ها، «زمانی که ما مردگان بیدار می‌شویم»، به هیچ موضوع بومی نپرداخته. هر کس می‌تواند خود و پرسمان‌های زندگی خود و پیرامونش را در هر کدام از آن‌ها ببیند.
بد نیست خاطره‌ای برایتان بگویم. در یکی از نشست‌هایمان برای برگردان ایبسن، مهمانی کُرد داشتیم: پناهنده‌ای از عراق. او شش کار ایبسن را به زبان کردی برگردانده و بیرون داده بود. برگردان‌هایش را نشان داد و در باره‌اشان سخن گفت. یکی از هشت مترجم هشت زبان این پروژه از او پرسید که چرا او «ین گابری‌یل برکمان» را برگزیده و برگردانده است. مترجم گفت، «ین گابری‌یل برکمان» خود من‌ام. زندگی من‌ه. ایبسن زندگی من و من‌ها رو نوشته».
منِ خوب می‌فهمیدم، چرا که من هم زمانی خودم را به گونه‌ای، باز هم می‌گویم به‌گونه‌ای، «ین گابری‌یل برکمان» می‌دیدم.
این یکی از زیرکی‌های ایبسن بود و برای او، ناگزیر هم بود، چون او در درون خود سر آشتی با هیچ مرزی نداشت و هیچ مرزی نمی‌دید و نمی‌شناخت، نه در زمینه‌ی اندیشه‌ای و نه جز آن. ایبسن این دوربینی را داشت که فراموش نکند کجا ایستاده و از آن جا به کجا می‌خواهد برود. گویی همیشه سرنوشت آن کلاغی را که می‌خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، ولی راه رفتن خودش هم یادش رفت، پیش چشم داشت.
او، از دید من، می‌دانست که چه خوشش بیاید و چه خوشش نیاید، نروژی است و این جامه‌ای نیست که بتواند از تنش درآورد. پس، از دستمایه‌ی نروژی آغاز کرد ولی چنان دوربینی‌ای داشت که همه‌ی آن چیزهایی را که زیادی نروژی بود، کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر کند تا راهش را برای رسیدن به آدم جهانی باز کند، آدمی زنده و با گوشت و پوست و استخوان و روان و پی بسازد که با کمی چشم‌پوشی و بزرگ‌بینی برای همه‌ی آدم‌های این خاک پذیرفتنی باشد و همه بتوانند به‌گونه‌ای خود و زندگی خود را در آن ببینند.
ایبسن برای ما ایرانی‌های برون‌گرا و زودجوش تا دلتان بخواهد پیام دارد. او دَرِ جهانی را به روی ما باز می‌کند که آشنایی با آن برای ما سخت سودمند و آموزنده و یاری‌گر است. چه برای آشنایی با گونه‌ی دیگری از اندیشه یا زندگی، چه برای آفرینشگری در زمینه‌ی ادبی و هنری. ببینید، برای دوری‌جویی از گزافه‌گویی، پرسش شما را به خودتان برمی‌گردانم: حافظ چه گونه می‌تواند به آدم‌های آن‌ور جهان یاری رساند؟ مولانا چه گونه می‌تواند به آنها یاری رساند؟ سخن در این زمینه بسیار است. تنها بگویم که هر چند سال یک بار نشست‌های جهانی در باره‌ی ایبسن و کارهایش برگزار می‌شود و هر بار سخن‌رانی‌های این نشست‌ها در کتاب‌های کت‌وکلفت بیرون می‌آید. گویی چشمه‌ی سخن در باره‌ی این آدم ترش‌رو و سر‌به‌تو خشک‌ناشدنی است، همان گونه که سخن از حافظ هرگز به سر نمی‌آید. چرا؟ چون سخن بر سر زندگی است و چم‌و‌خم‌هایش. این سخن زمانی به سر می‌آید که خود زندگی سر آید.

 

منبع: سالنامه بینارشته ای ارغنون هامون- سال چهارم- شماره سوم- یلدای ۱۳۹۹