- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

گرایش مردم به روانشناسی و سیاست زدایی از زندگی؛ یادداشتی دکتر مصطفی مهرآیین

گرایش مردم به روانشناسی و سیاست زدایی از زندگی

 

دکتر مصطفی مهرآیین



۱. گرایش روزافزون مردم به سخنان روانشناسانه، مطالعه کتاب های روانشناختی زرد و غیر زرد، رفتن به جلسات روانکاوی و جستجوی ریشه مشکلات روحی و روانی نزد روانکاوان یا روانشناسان و مشاوران از پدیده های رایج در ایران امروز ماست که از سطح شهرهای بزرگ شروع شده و تا روستاها گسترش پیدا کرده است. در درون نهادهای اجتماعی متفاوت نیز می توان نفوذ روانشناسان را ردیابی کرد. این روزها روان شناسان در همه حوزه های زندگی اجتماعی، اعم از مدرسه، ارتش، دانشگاه، محل کار، روابط عاطفی یا جنسی و …، نفوذ کرده اند. پرسش این است که این اتفاق ریشه در چه دارد و این ماجرا با ما و زندگی ما چه می کند.


۲. اوا ایلوز، متفکر انتقادی متعلق به مکتب فرانکفورت، در پاسخ به این مساله تحلیل خود را با این پرسش آغاز می کند که تا پیش از این، تحلیل ما از روان انسان در چه حوزه هایی تعریف می شد؟ برای مثال در دوران پیشامدرن، دلایلی که برای افسردگی، خشمگین بودن، عدم ارتباط خوب با همسر و والدین، گرایش به تنهایی و چیزهایی از این دست بیان می کردیم چه بود؟ به عقیده ایلوز، در دوران پیشامدرن این پرسشها در دنیای دین پاسخ می یافتند و در پیوند با موضوعاتی همچون گناهکار بودن، وجود روح شیطانی، عدم اجرای مناسک دینی، جن-گرفتگی و …معنا می یافتند. راه حل این مشکلات نیز، توبه، عبادت، اعتراف (در دنیای مسیحیت به طور خاص) یا پالایش روح بود. اکثر تحلیلهایی که در دنیای دین صورت می گرفت، در جهت تشخیص آن بود که روان انسان خوب است یا بد؟ الهی است یا شیطانی؟ خیر است یا شر؟ بنابراین مهمترین دنیای مفهومی که در پیوند با روح و روان انسان بود، دنیای اخلاق بود. اما در دنیای مدرن، به تعبیر ایلوز، تمامی این مباحث ذیل علم روانشناسی مطرح می شوند. اگر تا پیش از این، در دنیای سنت ویژگی های روحی و روانی انسان در نسبت با جهان ادیان- که جهانی بیرونی، رمزآلود و مرموز بوده است- تعریف می شد، در دنیای مدرن در نسبت با خود انسان تعریف می شوند؛ به این معنا که این مباحث از بیرون به درون انسان منتقل شده است.
نکته دوم این است که در روانکاوی، از زمان تأسیس آن توسط فروید تا به امروز، فرض بر این است که انسان مجموعه ای از ویژگیهای روانی و درونی دارد که اگر بتوان آنها را مدیریت کرد و در انسجامی با هم قرار داد، طبعاً مشکلات شخص کمتر می شود. اما چون فرض بر این است که فرد نمی تواند ویژگیهای روانی و درونی خویش را مدیریت کند، نتیجه طبیعی این وضعیت، بروز «روان-رنجوری» است. پس در اینجا بر چند نکته تاکید می شود: نکته اول آنکه مشکلات، درونی است. دوم آنکه در سبب شناسی مشکلات انسانی هم باید به درون انسان توجه کرد و سوم آنکه در بررسی علت این روان-رنجوری ها، که به تعبیر فروید مربوط به واپس زدن ها و سرکوبهاست، قضاوت ها دیگر اخلاقی نیست؛ عقده ادیپ، عقده الکترا یا ناخودآگاه، ارتباطی با اخلاق ندارد. بلکه ویژگیهای درونی انسان است. پیامد این مورد سوم آن است که درباب انسان نیز اساسا نمی توان قضاوت اخلاقی کرد: انسان دارای مجموعه ای از ویژگیهای روانی است که اگر به آنان به درستی پاسخ داده شود، یک فرد نرمال و طبیعی می شود و اگر درست پاسخ داده نشود گرفتار روان-رنجوری می گردد.
در نتیجه علم روانشناسی، ما را دائماً به مدیریت، کنترل و درمان خود دعوت می کند و کل این فرآیند درمان منوط به فهم علمی از اسباب و عللی است که در پشت این ماجرا نهفته است و هیچ قضاوت اخلاقی پیرامون آن مطرح نمی شود. از این منظر، از نگاه ایلوز، تمامی انسانهایی که امروزه در این دنیا زندگی می کنند انسانهای بیماری هستند و باید به سمتی حرکت کنند که به نیازهای ژرف وجودی شان پاسخ دهند. بنابراین فرض بر این است که انسان یک روان ناسالم دارد و اگر بتواند خود را روانکاوی کند، خودِ نهایی را پیدا خواهد کرد و اگر به آن دست یابد، طبعاً می تواند فردی شاد، موفق و خوشحال باشد. این فاز اول طرح روانشناسی بود.
فاز بعدی، به تعبیر ایلوز از دهه شصت میلادی آغاز می شود که به ما گفته می شود انسان باید «خود تحقق بخش» نیز باشد و درمانگری روانشناختی خود بخشی از این فرآیند خود تحقق بخشی است. اگر اینکار انجام نشود فرد بیمار است. در نتیجه این جریان، دائماً شما را به شناخت خود، تحقق بخشیدن به خود و بی اعتنایی به دیگران دعوت می کند و شما اساساً فارغ از روابط اجتماعی ای که در آن قرار گرفته اید، باید دائماً تلاش کنید که درون خود را مدیریت کنید. این شرط موفقیت است.

از نظر ایلوز این دو ادعای اصلی روانشناسان بود: اول آنکه همه بیماریم و باید درمان شویم و دوم آنکه اگر خود را تحقق نبخشیم باز هم بیمار خواهیم بود و باید تلاش کنیم خود را تحقق ببخشیم. در نتیجه به میزانی که افراد بخواهند در این مسیر قدم بردارند، مشتری علم روانشناسی در این عصر نیز بیشتر می شود. به باور ایلوز، مسأله ما از منظر جامعه شناسی این است که روانشناسی، ساماندهی و صورت بندی روان انسان را عوض کرده است. روانی که در روانشناسی ترویج می شود، کاملاً غیراخلاقی است و در واقع حوزه اخلاق از روان جدا شده است. نکته دوم اینکه دعوت روانشناسی به خودکاوی و خود-تحقق بخشی، اساسا انسان را غیرسیاسی می کند. فرهنگ سیاسی ای که روانشناسی تزریق می کند، درواقع سیاست زدایی است. به عبارت دیگر، سیاست جزئی از آن نیست. به عنوان مثال، بیکار بودن شما ربطی به قوانین کار، وضعیت اقتصادی جامعه، رکود اقتصادی یا تورم ندارد: تو بیکاری چون احتمالاً بی عرضه ای یا اعتماد به نفس پایین داری یا به علت ناتوانی در کنترل خشم ات در محیط کار از کار خود اخراج شده ای. یا اگر شکایت کنید که همسرتان در خانه به شما کمک نمی کند هرگز نمی گویند این ریشه در فرهنگ پدرسالار دارد: شما احتمالاً استقلال کافی ندارید و هنوز به لحاظ روانی به والدین خود وابسته هستید یا در دوران کودکی توسط مردی تنبیه شده اید و الان میل به تنبیه همسرتان دارید.


۳. در چنین نگاهی، احساسات دیگر بعد سیاسی، اجتماعی یا جمعی ندارند. به عبارت دیگر احساسات فرد در نسبت با دیگری تعریف نمی شود. اما جامعه، پدیده ای است که همه ابعاد وجودی ما را دائماً در نسبت با دیگری تعریف می کند. ایلوز بر این دو مسأله نام «سیاست روان شناسی» می گذارد. افرادی که در خصوص روان خود قضاوت اخلاقی ندارند، دچار دو ویژگی می شوند:اولاً مسئولیت پذیری اجتماعی برای آنان منتفی می شود. زیرا تحلیل آنان از مسائل، اجتماعی نیست و درگیری با مسائل اجتماعی ندارند. ثانیا از این منظر همه چیز جایز می شود. بدین معنی که هر امکانی در روان شما پیش بیاید شما جایز به انجام دادن آن هستید. زیرا چنین فرض می شود که گویی هر چیزی که میلش در من وجود دارد به سرکوبهای قبلی من ارجاع دارد. پس سعی خواهم کرد آن را آزاد کنم. از آنجا که هیچ قضاوت اخلاقی پیرامون شما وجود ندارد، قضاوت شما صرفاً به چیزی در درون خودتان بازمی گردد و هدف نهایی آن است که همه واپس زدن ها امکان بروز پیدا کند تا آنکه فرد به یک روان تعدیل یافته برسد.با حذف مسئولیت اجتماعی و قضاوت اخلاقی، شخص در سطح فردی تضعیف شده و در سطح جمعی نیز غیرسیاسی می شود. در این میان فرآیندهای سطح میانی جامعه ضرر می کنند و نهادهای اجتماعی شکل نمی گیرند؛ زیرا برای فرد، جهت حرکت سطح میانی جامعه دیگر اهمیتی ندارد. در نتیجه فرآیندهای اجتماعی مختل می شوند.

منبع: کانال تلگرام رخدادتازه
http://t.me/mostafamehraeen