وانهادهگی انسان کلانشهر
دکتر مرتضی واحدیان
بهانهی این نوشتار را از بازدید نقاشیهای مینا قهرمانی گرفتهام که در قالب مجموعهی «راه از چپ باریک می شود» بوم نقاشی را به نمایش برشی از لحظهی زندگی سوژه در شهر تبدیل کرده است. در نقاشیهای او میتوان حضور سنخهایی را یافت که جورج زیمل در جامعهشناسی بدان میپرداخت. سنخهایی که بخشی از آنان زاییدهی زندگی شهری بودند و مختصات روحی شهری مییافتند. همانطور که برای زیمل در شهر مدرن، فضای آشنایی به حاشیه رانده میشود و فضای غریبگی توسعه مییابد، آدمهای درون تابلوهای قهرمانی، غریبهاند و نمود این مسئله را در جهت مخالف سر آدمها نسبت به هم میتوان یافت. از سویی این غریبگی در لایهی ناشناختگی قرار میگیرد و در حذف جزئیات فرمی صورت آدمها ظاهر می شود. در واقع آدمهای کلانشهر در عین عبور از کنار هم و مرئی بودن فیزیک بدنیشان، از حیث روانی و معنایی برای هم نامرئیاند. اما معنایی که بیش از هر معنای دیگر در بافت آناتومی بدنها و موقعیت حضوری که برای آدمهای درون نقاشی ترسیم شده، میتوان یافت، وانهادهگی آدمهای قهرمانی است.
در هر تابلو ما با سوژههایی مواجهیم که یا روی صندلیای در تنهایی خویش نشستهاند و یا به سمت مسیری سرگردان رها شدهاند و چراغهای هر خیابان خاموش است و روشناییای انگار برای راهی در کار نیست! این آدمهای سرگردان در سوی دیگرشان بنیانی از عصیان را هم در خود دارند. آنها در جهت خلاف اشارههای تابلوهای راهنما حرکت میکنند و اعتنایی به معنای قرمزی چراغها و علامت ممنوع تابلوها ندارند. این بی اعتنایی تنها در معنای رهایی از نظم حیات شهری نیست، بلکه به واکنشهای احساسی آدمها هم راه مییابد.
اگر برای زیمل انسان شهر نشین به جای قلب، با سر عمل میکند و احساسات و عواطفش از پس شتاب زندگی و بمباران مسائل زندگی شهری کم رنگ میشود و نتیجه این میشود که فرد درون نظام شهری بیواکنش شود، آدمهای درون تابلوهای قهرمانی هم به دیگری پیرامونشان و هم به مرگ سگهای وسط خیابان بیاعتنا هستند و همواره نشان عبور آدمها از پیرامونشان را میتوان در تابلوها دید. درواقع واکنشی در کار نیست، تنها نوعی نظارهگری بیقضاوت و بی واکنش جریان دارد.
واقعیتی که در دل زندگی تاریخ این دوران تهران به وفور میتوان یافت. خیابانها، مترو، اتوبوس، صندلیهای توقف در پیاده رو محل تئاتر صامت و ساکن انبوه آدمهای اهل بخیه و دلزده، تنهاتر و گمشدهتر هستند که زیمل آنان را ناشی از فشار روانی شهر میداند و همینها از خیابان در بوم نقاشی حضور یافتهاند. با بدنهایی که مسناند، گاها در کت و شلوارهایی وارفته قرار دارند، گاهی نزدیک حفرهای درون خیابان قرار دارند، گاهی در یک راستا پشت به چراغ قرمز، به خط شدهاند و اندام غالب شان تهی از سرزندگی است. این فقدان سرزندگی را در نوع کار با رنگ هم میتوان دید، فضای غالب نقاشیها در شب میگذرد و رنگهای سرد غلبه دارند و رنگهای گرم بیشتر بازنمای علامت هشدار، محدودیت، خطر، از هم پاشیدن و خشونتی پنهان هستند. دست آخر وقتی تجانس مجموعهی نشانههای آثار را در نظر میگیرم، تابلوها تلاقی ناپیدای عکاسی و نقاشیاند و لحظه تنیدگی حیات شهر و حیات انسان را درون رنگ ها می ریزند، همان کاری که پیکاسو یک قرن پیش تر و در دوره آبی و از ۱۹۰۱ تا۱۹۰۴ درباره زادگاه خودش اسپانیا انجام داد و مطرودان، تهی دستان و سوژه های مستهلک را نشاند درون تابلوهایی با تنالیته رنگی ای که تم غالب آن سرد بود.