- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

مرگ معنا و گریز دلالت از شهر و شهروند؛ یادداشتی از دکتر مرتضی واحدیان

مرگ معنا و گریز دلالت از شهر و شهروند
نوشته‌ی مرتضی واحدیان
دکتری جامعه شناسی_پژوهشگر حوزه جامعه شناسی هنر

 


دلیل این نوشته از ایده‌ی امیر وارسته در اقامتگاه ذهن و هنر وایو در کاشان مایه می‌گیرد. از همین‌رو پیش از وارسی ذهنی نمود یا ماهیت ایده به واگویی بازنمود عینی ایده می‌پردازم. وارسته در سردابه‌ی اقامتگاه وایو از یک سو ما را در نقش تماشاگر تصاویری از شستشوی تابلوهای شهری قرار می‌دهد و از سوی دیگر ما را به تماشای تمثیلی اجرای مرگ در قالب فردی که در کفن خوابیده دعوت می‌کند. اما آنچه از این ایده مرا جذب کرد، نه زیبایی ترکیب دو موقعیت تماشا در یکدیگر و توامان شدن هنر اجرا و فن ارائه، بلکه لایه‌های معنایی درونی ایده‌ی اوست و ترجیحم این است که مشغول به نوعی کالبدشکافی هرمونتیکی شوم تا نسبت میان لحظه‌ی «دفن در کفن بودن» با شستن تابلوها روشن‌تر شود.
در فیلمی که وارسته مشغول شستن تابلوهای شهری است، به صریح ترین شکل ممکن، مختصات رفتاری شهروند شهرنشین امروزی آشکار می‌شود. عابرانی که قدم‌هایشان، تن‌هایشان را عبور می‌دهد و وزن انفعال در آنان سنگین تر از اعتناست و به زبان سهراب سپهری، آنقدر غبار عادت پیوسته در مسیر تماشایشان بوده که شستن غبار یک تابلو را با تعجبی در نگاه پاسخ می‌دهند. تن آنان انباری انباشته از روزمرگی‌هاست. رفتن و رسیدن بیش از هر فعلی در عبور آنان نمود می‌یابد. موضوعی که با درنظرگیری «تجربه‌ی حیات سوژه شهری ایرانی» در بطن فشار اقتصادی- معیشتی زیستن و فشار فرهنگی-تاریخی مدرنیزاسیون عجول ایرانی عجیب نیست، چراکه ترکیب این دو فشار در فضای زیستی معاصر، موجب نوعی ماهیت‌زدایی از انسان می‌شود و انسان شهری بیش از هر نوع انسان دیگری متاثر می‌شود. به قول زیمل، شهر انسان درون خودش را در اسارت عقل مادی‌اندیش اسیر می‌کند و سیطره اقتصاد پولی شهر، سوژه شهری را به سوژه‌ای همواره در شتاب و عجله بدل می‌سازد. چنین سوژه‌ای همواره از زمان، نیازها، آرزوها و آرمان‌هایش عقب است و برای جبران واپس‌ماندگی خود از اقتضائات و ملازمات زندگی، ناچارمی شود به نقش‌هایش فرو رود.

 

 


ترکیب و توامان شدن این فشارها موجب می‌شود که خاطره و حافظه او از شهر محدود به لحظاتی شود که به شهر نیاز دارد و فرصت توقف و تامل در فضای زندگی خود را پیدا نکند. موضوعی که آنا بلوم شخصیت یکی از داستان های پل استر اینگونه بیانش می کند: این بلایی است که شهر به سرت می آورد. شهر افکارت را پشت و رو می کند. تو را وا می دارد زندگی را بخواهی و در عین حال می‌کوشد آن را از تو بگیرد. اما بخش دیگر این بی‌نسبتی میان شهر و شهروند را می خواهم از واکاوی حیات شهری در کاشان دنبال کنم. شهری که در یک دهه اخیر به مدد نگاه تقلیل‌گرایانه سیاست‌گذاران شهری‌اش در حال فرورفتن در مرداب توسعه‌ای پرشتاب است و زرق و برق نوسازی و بازسازی مهندسی فضا را چنان پررنگ کرده‌اند که زمختی و میانمایگی هویت‌زدایی خروجی این ویرانی‌ها به چشم نیاید. موضوعی که وارسته با قراردادن اجرای مرگ در لحظه ارائه فیلم خود به ما گوشزد می‌کند. او دست روی موضوع مرگ دلالت‌ها و معناها می‌گذارد و گسیختگی ارتباط و فقدان همبستگی در معنا میان شهر و شهروند را نشان می‌دهد. اتفاقی که حاصل همان سیاست‌هایی است که توسعه شهری را به مهندسی فضا تقلیل دادند و نتیجه فعلی رویت پذیرش این است که می‌بینیم نام الهیه را از تهران وام می‌گیرند و بر خیابانی در کاشان می‌گذارند که هیچ چیزش نسبتی با الهیه تهران ندارد و در همین بی‌نسبتی می بینیم که بنگاه‌های خرید و فروش املاک نام‌های عجیبی همچون «املاک بالاشهر» برای خود انتخاب می‌کنند تا در دفرمه‌ترین فرم ممکن شکاف طبقاتی در شهر و آنومیک بودن و جنون توسعه ای را که تلاش دارد پنهان باشد، روشن سازند و بسیاری اتفاق‌های دیگر که برای عالمان علم شهرسازی مظهر مشمئزکننده‌ی: دال‌های تهی از دلالت‌اند و آن دال های حامل معنایی که مانده، شاید بتوان با چشم انداز حسرت وار این گزارش آنا بلوم همان شخصیت داستان پل استر، وصفش نمود: این‌ها آخرین ها هستند، امروز خانه‌ای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم می‌زدی، امروز دیگر وجود ندارد.