- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

لنین یا برج ایفل؟؛ یادداشتی از حسام شریفی درباره فیلم نینوچکا اثر ارنست لوبیچ

لنین یا برج ایفل؟

یادداشتی درباره‌ی فیلم «نینوتچکا» اثر «ارنست لوبیچ»

 

حسام شریفی

 

 

١- این فیلم تلاش زیادی می‌کند از کلیشه‌ی «عشق شاهزادهی آزادمنش و رعیت معتمد به نفس» فراتر برود و تا حدی هم موفق می‌شود. لوبیچ قطب‌های متضاد را با عشق آشتی نمی‌دهد؛ بلکه عشق او، در جایی رخ می‌دهد که تضادی نیست.

چطور؟ با حد وسط؛ نه شوروی بلشویکی و نه روسیه تزاری، بلکه رمانس پاریسی!

۲- لوبیچ نمی‌گوید یک پرولتر لنینی و یک اشراف‌زاده‌ی تزاری می‌توانند عاشق باشند؛ بلکه می‌گوید یک شهروند پاریسی (لئون) می‌تواند عاشق هر دو بشود؛ چون او رفتار خشک طبقاتی ندارد و با «خود واقعی»اش با آدم‌ها ارتباط می‌گیرد.

لوبیچ، لئون را به‌مثابه‌ی یک موضعِ سوبژکتیوِ ایجابی و قابل دفاع طرح می‌کند که در برابر دوقطبیِ تزاری- بلشویکی، نمادِ خودمحوریِ دموکراتیک است.

البته این آلترناتیو لوبیچ، – احتمالأ به‌خاطر پرهیز از اتهام ایدئولوژیک بودن- نه با زبان سیاسی، بلکه با زبان «مهندسی» بیان می‌شود. لوبیچ در برابر لنین(یسم) از برج ایفل دفاع می‌کند؛ با توجه به این سنجش که نینوتچکا انسان- سازه‌ای است که لنین ساخته و برج ایفل ساخته‌ی عقلانیت دموکراتیک پاریسی است.

٣- اما دستاورد ایفل، نسبت به نینوتچکا که موجب فخر لوبیچ است چیست؟ پاسخ، جادویی و مضحک است: آسانسور!
یعنی یک امکان خودمحورانه برای تحرک طبقاتی، بدون سر و کله زدن با انضباط فلزی ساختاری. پدیده‌ای که به زعم لوبیچ، لنینیسم نمی‌تواند آن‌ را بفهمد. شاید به علت زیادی تجملی و بورژوائی بودن آن، یا این‌که درآن میزانِ کار فرد (پله زدن) نیست که جایگاه ساختاری و ارزش به‌دست آمده برا‌ی فرد را تعیین می‌کند.

برای لوبیچ و لئون و بعدها نینوتچکا، آسانسور یک دستاورد جادویی مختص پاریس است؛ نمود جامعه‌ای که به رغم ساختار طبقاتی، امکانات فرد را محدود نمی‌کند. یک تعادل هارمونیک میان جامعه و فرد؛ یک دموکراسی فردگرا.

۴- اما طولی نمی‌کشد که رمانس پاریسی، با منفیت خود مواجه می‌شود و درمی‌یابد که یک جامعه‌ی تماماً دموکراتیک، با آزادی تمام عیار فردی، با وجود تمام خوبی‌هایش یک عیب دارد: وجود ندارد!

نمی‌شود در سالن رقص با بورژوازی پاریسی رقصید و هم‌زمان در توالت سالن رقص، خدمتکاران سالن را برای اعتصاب بسیج کرد. در این صورت شما را از هر دو بیرون می‌اندازند. که انداختند! یعنی جامعه‌ی دموکراتیک فرانسه بر اساس «هم این و هم آن» پیش نمی‌رود؛ بلکه در نهایت لاجرم با گزینشی طبقاتی، دادگاه فرانسه از میان پرولتاریا و اشراف، به نفع یکی، دیگری را محکوم خواهدکرد.

در این حالت راه‌کار لوبیچ برای حفظ منطق- موضعِ حد وسط، فرار از رأی دادگاه است؛ یعنی تن ندادن به عقلانیت خشک دموکراتیک و چسبیدن به خودمحوری؛ اما خودمحوری‌ای که بر خلاف افسانه‌ی آسانسور، نه تنها جایگاه ساختاری دل‌خواه را برایش فراهم نمی‌کند، بلکه هردو جایگاه را از او دریغ می‌کند.

این فقط لئون نیست که با چنین چالشی روبه‌رو است. نینوتچکا هم ملزم به گزینشی میان خود و خلق روسیه می‌شود که البته در این مرحله، او عقلانیت خَلقی را به مطلوب خودمحورانه‌اش ترجیح می‌دهد.

۵- اگر کمی تیزبین باشیم، متوجه می‌شویم از ابتدا در زیر متن فیلم، یک ضدِ متن به‌مثابه‌ی یک محصول ناخودآگاه تولید شده. فیلم در تلاش خود برای پرهیز از قطبی‌گری و ستایش حد وسط، یک دوقطبی جدید تولید کرده: دوقطبی مسکو- پاریس، که البته درین مورد لوبیچ قطعاً و منحصراً در جانب پاریس ایستاده.

این زیرمتنِ ناآگانه، در حکم منفیتِ موضعِ وسط‌گیری، نیرویی را به روایت تحمیل می‌کند که وقایع یک سوم نهایی فیلم، در تقابل با آن شکل می‌گیرد. مسئله چیست؟ حد وسط تاریخ مسکو، میان سوسیالیسم و تزاریسم را تنها دموکراسی بورژوایی پاریس می‌توانست محقق کند، که با ماجرای دادگاه از دست رفت. رمانس پاریسی لوبیچ، آماده نیست که با وجود نداشتن خود کنار بیاید. او تلاش می‌کند گناه را به‌عهده‌ی مسکو بیاندازد. سکانس ویزا گرفتن لئون، موضع تدافعی لوبیچ نسبت به شکست پاریس است؛ لئون را طی ماجرایی مضحک به مسکو راه نمی‌دهند، گویا چون مسکو مثل پاریس دموکراتیک نیست. اما لوبیچ نمی‌گوید خود پاریس هم مثل «پاریس» دموکراتیک نبود.

۶- شکست پروژه‌ی لوبیچ، از قضا ریشه‌اش نه در ضدیت او با ایدئولوژی‌ها، بلکه به‌خاطر عمق ایدئولوژیک بودن آن است. لوبیچ نمی‌داند پاریس دلخواه او، یعنی ساختاری با انضباطی زیبایی‌شناسانه، که خود واقعی همه‌ی افراد درآن شکوفا می‌شود، تصویری سر تا پا کمونیستی است و البته محقق نشده. به این ترتیب به شکلی طنزآلود می‌شود گفت میان لئون و نینوتچکا، این لئون است که شکست کمونیسم آرمانی را نمی‌پذیرد.

نینوتچکا فروافتادن در مغاک نهیلیستی را می‌پذیرد. او می‌داند جامعه‌ی آرمانی‌اش با یک لباس زیر فرانسوی متشنج می‌شود؛ اما لوبیچ- لئون آماده‌ی مواجهه با مغاک نهیهلیستیِ «نبود پاریس» نیست؛ که اگر بود، فیلمش به‌جای این درام عاشقانه، به یک پروژه‌ی انقلابی بدل می‌شد. پاریس باید بیش از دو دهه صبر می‌کرد تا گدار بار دیگر این پروژه‌ی دموکراسیِ خودمحورِ کمونیستی را دنبال کند و البته از نهیلیسمِ پیش و پس آن نهراسد و از آن طفره نرود.

٧- هرچند لوبیچ به‌صورت سر راست، مرگ خدایش را نمی‌پذیرد، اما عواقب این مرگ، همان‌طور که گفتم در مقام منفیتی گریزناپذیر، به متن او تحمیل می‌شود و حد وسط او، شکستی همه‌جانبه می‌خورد، میان دوقطبی مسکو، دیکتاتوری پرولتاریا و پادشاهیِ تزاری؛ دموکراسیِ خودمحورِ پاریسیِ او، نه توانست دموکراتیک بودنش را حفظ کند، نه خودمحوری‌اش و نه حتا پاریس را!

در نهایت همان چیزی که دستاورد پروژه‌ی لوبیچ است، پروژه‌ی او را با نتایج ناخواسته‌ای مواجه می‌کند که موجب شکست این پروژه می‌شود. دستاورد او این است که مسئولیت غلبه بر تضادهای کلی ساختاری را، به‌عهده‌ی اشخاص در جزئیتشان نمی‌گذارد، تا آن‌ها مثلاً با اتکا به ویژگی‌های فردی‌شان، یک پیوند اثیری و فارغ از اقتضائات ساختاری را رقم بزنند. او در برابر این تصور رمانتیک، یک زمان- مکان را ترسیم می‌کند که روح کلی و ارزش‌های درونی آن، این ویژگی پیوند دهنده و رفع کننده‌ی تضادهای ساختاری را دارد. زمان- مکان و روح کلی‌ای که در این نوشته، تحت عنوان «رمانس پاریسی» از آن یاد شد.

اما اقتضائات درونی این روح کلی، نیرویی دیالکتیکی را به متن تحمیل می‌کند که در دو سوم انتهایی فیلم، بر رویکرد فتیشیستی لوبیچ با پاریس و روح پاریسی غلبه می‌کند و نابسندگی آن را نشان می‌دهد. البته لوبیچ این محصول ثانوی ناخواسته، یعنی شکست تراژیک رمانس پاریسی در برابر روح کلی را، با فنون دراماتیک سرکوب می‌کند و در آخر باز هم عشاق، مرزها را با عشق درمی‌نوردند و پیوند مبارکشان و الزامات مناسک پایان خوش را به جا می‌آورند. در این پروژه، تناقضات و مشکلات درونی رمانس پاریسی به امور بیرونی فرافکنی می‌شود و تا انتها، تصویری که بر نینوتچکا، سه کله پوک و دوربین و داستان در تمامیتش حکومت می‌کند، همان استواری و شکوه رویایی-آرمانیِ برج ایفل است. از این پروژه‌ی رمانس پاریسی یک بار دیگر به گمان من در فیلم «رویاپردازان» اثر برتولوچی اعاده‌ی حیثیت می‌شود؛ منتها برتولوچی از جایی که لوبیچ کار را تمام کرد، شروع می‌کند و به سمت ابتدای پروژه‌ی لوبیچ پیش می‌رود. بررسی مشترک این دو اثر جالب به‌نظر می‌رسد…

 

درباره فیلم:

نینوتچکا (به انگلیسی: Ninotchka) یک فیلم کمدی آمریکایی ۱۱۰ دقیقه‌ای به کارگردانی ارنست لوبیچ با بازی گرتا گاربو و ملوین داگلاس محصول سال ۱۹۳۹ است که به سفارش و با حمایت و پشتیبانی مؤسسۀ مترو گلدوین مایر ساخته و تهیه کننده و کارگردان ارنست لوبیچ ساخته شده و با بازیگران گرتا گاربو و بازی می کند.