سرطان، گفتوگو، امید و زندگی
دکتر هادی خانیکی – هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی و رییس انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات
(منبع: روزنامه اعتماد – ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱)
«چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان/ تو همچو باد بهاری، گره گشا میباش…حافظ»
۱) سومین دوره شیمی درمانی را در بیمارستان آغاز کردم. به دعوت ماهنامه مدیریت ارتباطات و انجمنهای روابط عمومی از همین زیرزمین بخش شیمی درمانی، سخنی کوتاه و تصویری برای آغاز هفته روابط عمومی داشتم که با حسن سلیقه، مطلع غزل گرهگشایانه حافظ را در برابر همه فروبستگیها برگزیدهاند. اگر بار پیشین روز معلم را با شیمی درمانی پشت سر نهادم، این بار باید روز جهانی ارتباطات در بیمارستان باشم تا در کسوت «معلمی ارتباطات» ناگزیر باشم به طور مضاعف درباره مهمانی ناخوانده و ناگهانی گفتوگو کنم. گفتوگوهای سرطانی هم گفتوگو با خویش است و هم «گفتوگو با دیگری.» شاید به سمت ارتباطات و دنیاها و ابزارهایش ممکنتر و عمومیتر نیز باشد.
۲) هرچه بیشتر آمدهام به رغم درمان رضایتبخش و همت پزشکان، سیمایم سرطانیتر شده است، اگرچه صدایم همچنان غیرسرطانی است. از نشانگان برجسته درمان شیمیایی که ریزش مو است برخوردار شدهام و از تکیدگی چهره و کاهش آشکار وزن. تهوع هم که میتواند اختصاص به بیماری و بمبارانهای شیمیاییاش نداشته باشد، وجوه اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی زندگی هر شهروندی در هر روز، سرشار از صحنههای تهوعآور است. از منظر تجربه یک بیمار سرطانی بگویم؛ سرطان سفیر مرگ نیست، سفیر درد است و به همان میزان نیز سفیر تابآوری و نهایتا سفیر زندگی. اگر «سیما» را سرطانی کند، باکی نیست، «صدا» را به گفتوگو و امید نزدیک میکند و آموختهایم که «تنها صداست که میماند.»
۳) به همت دوستان عزیز در خبرآنلاین، شب پنجشنبه گذشته اتاقی در کلاب هاوس اختصاص به همین موضوع گفتوگو، امید و زندگی یافت. بزرگانی از جهان گسترده اندیشه و دانش و سیاست به آثار درهمآمیختگی این ۳ ساحت حیات به ویژه رویارویی با بیماریهای سخت پرداختند.
گرچه لطف آنان شامل حال این کمترین نیز بود، اما به واقع اهمیت این ۳ مولفه به هم پیوسته را در این مدت ابتلای به سرطان به وضوح دیدهام. من کاری شایسته گستردگی و اثر بخشی «گفتوگو» در جامعه ایرانی نداشتم، اما به راستی نقش آن را در افق گشایی از فروبستگیها تجربه کردهام که آفرینش همین گفتوگوهای سرطانی است. در گفتوگوی «بیمار و پزشک» که میشل فوکو از دشواریها و حتی امتناع آن سخن میگفت در این تجربه با نمونههای ممکن و موفقی روبه رو بود. گفتوگوی بیمار و خویشاوندان که معمولا در ابتلای به سرطان با نوعی رازداری و رازآلودگی همراه است در تجربه من به گونهای جدید از همدلی و همزبانی و همراهی تبدیل شد و از این ۲ مهمتر «گفتوگوی فرد و جامعه» زمینههای قابل مشاهدهای از تبدیل امر شخصی به امری اجتماعی را فراهم کرد و نشان داد که میتوان در جامعهای متکثر و متنوع با به رسمیت شناختن همه تفاوتها، فصل مشترکی برای بازسازی همبستگیهای اجتماعی (اگرچه در سطوحی خرد و محدود) پیدا کرد. ۴)چهارشنبه گذشته در «یازدهمین همایش سلامت روان و رسانه»که به «کرونا، شبه علم و سلامت»اختصاص داشت،درباره «شبه علم، انگ و فهم معنای بیماری» از تجربه زیسته ام در سرطان سخن گفتم. سخن من گرچه ابتدایی و تجربی بود، اما می خواستم به این مهم بپردازم که بیماری همیشه سلامت را مختل نمی کند و مفهوم سلامت همواره بر مبنای فقدان بیماری تعریف نمی شود. انسان صرفا موجودی بیولوژیک نیست، خصوصیت ها و رفتارهایی در ورای آن دارد که روان،اجتماعی بودن و باور مندی از جمله آنها است. معناسازی بیماری از جمله در سرطان، بستگی به معنایی دارد که بیمار به تناسب جهان یا جهانهایی که در آنها زیسته یا به آنها امیدوار است، برای خود و دیگران خلق می کند، در خلق این معنا، گریز و پرهیز از «شبه علم»که مبتنی بر شواهد نامعتبر و حتی اطلاعات آشفته و اعتباریات ذهنی است، ضرورت دارد، چنانکه وانهادن«انگ اجتماعی و استعاره های شکل گرفته در اذهان عمومی مهم است.من به واقع و به وضوح دریافتم که در سرطان باید کار درمان را با اعتماد به پزشک حاذق و مسوول سپرد و عملا بیماری ورزید و بیشتر گوشی برای شنیدن داشت.«انگ اجتماعی سرطان» و برابری آن با نابودکنندگی محتوم تندرستی نیز باید دور شد و البته در این باره باید بیشتر خواند و آموخت. کتاب « داغ ننگ» اورینگ گافمن در این باره خواندنی است.
زیست سرطانی، امر اجتماعی
هادی خانیکی
(منبع: روزنامه اعتماد – ۳۱ خرداد ۱۴۰۱)
«مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم/ جرس فریاد میدارد که بربندید محملها»
۱) برای انجام پنجمین دوره شیمی درمانی در زیست جدید سرطانیام از دیروز ۲۹ خرداد تا فردا، بستری در بیمارستانم. تاکنون که نزدیک ساعت ۶ عصر است، فرصت نوشتن نیافتهام، اما همچنان خود را ملزم میدانم به گفتوگو میان دانستههای این «جهان زیست سرطانی» و تصویر جامعهای که با مسائل و تنگناها و بحرانهایی پیچیده و چند وجهی دست و پنجه نرم میکند.
۲) این الزام برای من بیشتر از یک حس تجربی و مواجهه ناگهانی با بیماری سرطان برخاست و همچنان ادامه دارد. این احساس بر پایه اساسی تکیه داشت و دارد؛ یکم: باور به ظرفیت بیپایان هستی، قاعده لطف خداوند و به تعبیر امام علی(ع) درهمتنیدگی دنیای «صغیر» با جهان «کبری» که در وجود او قرار دارد. دوم: تجربه راهگشایی و عملی «گفتوگو» و افق گشودن «امید اجتماعی» در فرآیند تحولات پرشتاب جامعه و سوم: با قدرت ارتباطات در ایجاد فرصتهای نو برای انگزدایی از بیماریها و توانمند کردن فرد و جامعه آسیبزده.
۳) پذیرفتن ابتلا به سرطان برای من به مثابه ضرورت ورود فعال به جهانی متفاوت با جهان زیستهای پیشین، اما در امتداد و نه در پایان آنها بود که این پذیرش مرا ملزم میکرد که جهان زیست سرطانی را جهان نومیدی، نظارهگری و کنارهگزینی ندانم. تا میتوانم بخوانم و بدانم و به کار گیرم و باور داشته باشم که همانگونه که در ورود به هر جهانی از جهان زیستهای گذشتهام، یک رخداد یا اتفاق پیشبینی نشده دخیل و موثر بودهاند، در این زیست جدید هم «سرطان» را در شمار همان رخدادهای خوشایند و ناخوشایند بدانم.
۴) دکتر محمد گلزاری، استاد سرشناس روانشناسی کشور در مقاله محققانهای که تحت عنوان «تحولآفرینیهای بیماری سرطان» در شماره ۱۵۷ اردیبهشت و خرداد ۱۴۰۱در ماهنامه سپیده دانایی نگاشته است و البته اشارهای هم به نوع مواجهه من با بیماری سرطان و عمومی کردن ابتلا به آن دارد با بهره گرفتن از دانش صاحبنظران جهانی از جمله هوی گرل و مطالعات و تجربههای روانشناسانه خویش به همین مفهوم تغییر دنیای اجتماعی یا همان زیست سرطانی میپردازد و ضرورت عبور از مخاطرات و موانع این دنیای جدید اجتماعی را برمیشمارد: «دگرگونی اجتماعی فرد بیمار به دلیل موانعی است که بر سر راه فعالیتها و تعامل اجتماعی ایجاد میشود و به او آسیب میرساند.
از جمله نشانههایش ناتوانی بیمار است در مشارکت و کنش متقابل، معذب بودنش درباره موضوع بیماری یا مسوولیت جاماندن از فعالیتها و علایق آدمهای سالم و عوامل شخصی مثل انزوا یا افسردگی خودساخته، همینها خود میتواند، لطمه شدیدی به دنیای اجتماعی فرد بزند… بعد از بیماری، دنیای جدید خلق میشود. دنیای به دور از کارهای بیمقدمه، دنیای محدودیتها و ترسها، دنیای کند دست و پاگیری که بیمار باید خودش را با آن وفق دهد. دنیای مصالحه کردن، درماندگی و دوری کردنها، برخوردی است بین بدنی که در حد و حصر بیماری گرفتار شده و محیطی که اعتنایی به این بدن ندارد… با چنین دگرگونیهای شدید اجتماعی است که بیمار به بیماریاش تقلیل داده میشود و جنبه تراژیک بیماری که سکوت است، گفتوگوها را به مرتبه برخوردهای تیمارکننده پایین میآورد.»
گلزاری برای گذار از این موانع و مخاطرات سه مرحله را به عنوان سه پله برای درک حضور یعنی دنیای معنوی جدید توصیه میکند:
پله اول: مقابله و سازواری کارآمد که سنگینی فشارهای کوتاهمدت بیماری را کم میکند و امید، کارآمدی و تلاشگری برای تقویت منابع فردی و اجتماعی و رویارویی با چالشهای بزرگ و بلندمدت زندگی را فراهم میآورد.
پله دوم: رشد و شکوفایی پس از آسیبی که ناظر بر کشف سودمند، تغییرات مثبت، رشد از ناحیه ناملایمات به زبان روانشناسی و به زبان اجتماعی خلق فرصتها، منابع و روابط جدید اجتماعی برای غلبه بر بیماری و تدارک خیرخواهیهای موثر در سطح عموم است.
پله سوم: درک حضور و تکیه بر دگرگونیهای مثبتی که در آن آسیب دیده بعد از ضربه (تروما) به وجود میآیند و او را به رشد و بالندگی در برنامههای زندگی دنیوی میرسانند که روانشناسان مثبتنگر از آن تعبیر به «شادکامی اصیل» به باشی سعادتگرا میدانند. اما روانشناسان وجودی آن را فراتر و برتر از ارزشهای روزمره زندگی میدانند. در این «وضعیتهای مرزی» آدمی درمییابد که به راستی کیست؟
۵) اما آنچه مشترک در میان حوزه اجتماعی و سیاسی با زیست سرطانی است، شکلگیری نوعی ذهنیت، انگاره و با احساس مبتنی بر ناتوانی، فروبستگی و بیآیندگی جهانی است که در آن قرار گرفته است. ذهنیتی که میتوان به آن نام «ذهنیت فاجعه» داد، هر چیز در ابتلا به سرطان یا در زندگی بیآرمان اجتماعی علامتی بر تمام شدگی است. در چنین وضعی آینده به جای امکان بهبود و امید، کانون ناامیدی و ناتوانی میشود. در هر قلمرویی، اعتماد از دست میرود، اعتماد به دانش پزشکی، توانایی خود یا حضور یاوری و یاورانه و مبتنی بر همدردی و همدلی. فرد بیش از هر چیز به خود و اجتماع و نظام سیاستگذارانه و حاکمیتی بیاعتماد میشود و حتی امکانهای تداوم درمان در زندگی خود را آگاهانه و ناآگاهانه تخریب میکند. میدانهای طبیعی ارتباط و دوستی کمجان و تخریب میشوند و رویارویی همدلانه و همراهانه افراد با یکدیگر و با نظام اجتماعی و سیاسی رو به زوال مینهد. کمسو شدن چراغهای ارتباط و گفتوگو در پرتو ذهنیت فاجعه، ماشین عقلانیت فردی و اجتماعی را از کار میاندازد و فرد بیمار یا جامعه محاط در فاجعهاندیشی رو به سوی شکلدهی یک «خود جمعی ویرانگر» مینهند. باید به خطرات «ذهنیت فاجعه» به جد اندیشید و برای این کار دوباره چراغ امید، چراغ گفتوگو و چراغ ارتباطات را در مقیاس انسانی و بزرگ آن روشن کرد. ذهنیت فاجعه و گسترش و تعمیق سراسیمگی و هراس هم چنانکه بیمار سرطانی را در درمان زمینگیر میکند، راه را در جامعه هم بر فجایع واقعی و عینی و خود ویرانگری جمعی هموار میکند. «احساس فاجعه» و «فاجعهاندیشی» مخربتر از خود فاجعه در اندازه طبیعی است. پس به عنوان یک بیمار سرطانی که به حسب مطالعه و تجربه ابتلای خویش به سرطان، آن را فاجعه نمیداند، بلکه احساس درماندگی در برابر آن را فاجعه میبیند، میگویم؛ «ذهنیت اجتماعی فاجعه» را که از شهروندان با ظرفیت، سوژههای ویرانگر میسازد، خطری برای امروز و آینده ایران بدانیم و راه گفتوگوهای عملی و خلق امید واقعی را بگشاییم.
سرطان امر سیاسی و عبور از فاجعه
هادی خانیکی
(منبع: روزنامه اعتماد- ۵ تیر ۱۴۰۱)
«یک دم نگاه کن که چه بر باد میدهی /چندین هزار امید بنیآدم است، این» (سایه)
۱) هفته پیش از زیرزمین بیمارستان و در زیر بمباران پر حجم شیمی درمانی پیرامون «زیست سرطانی، امر اجتماعی و ذهنیت فاجعه» اندکی نوشتم و به مخاطرات چیرگی احساس فاجعه بر ذهنیت یک بیمار یا جامعه محاط در تنگناها و فروبستگیها اشاره کردم تا بنا بر تجربه خویش روشن کنم که چراغ گفتوگو، کنش ارتباطی و قطبنمای امید، چگونه میتواند کار مقابله و سازواری با درد و شکوفایی پس از فاجعه را آسان کند. خوشبختانه بیان این تجربه زیسته، اگرچه فراتر از یک احساس و درک معمولی نبود، به سخنی مناسب برای گفتوگو در پهنههای مختلف علمی تبدیل شد و اندیشمندان و محققان و هنرمندانی بزرگوار با تاملاتی شایسته به آن پرداختند. من خود را هرگز شایسته این همه لطف ندانسته و نمیدانم، اما موضوع کشف و خلق فرصتها برای احیا و بازیابی توان فرد و جامعه را در هر سطحی ضروری و مهم میدانم. از پا افتادن فرد بیمار یا جامعه گرفتار به راستی مضمون همان شعر سایه در بر باد دادن امید فردی یا اجتماعی است، چرا که در روایت کهن تُرککشی ایلاقی شاعر عهد سامانی: «چندین هزار امید بنیآدم/ طوقی شده به گردن فردا بر» و به یقین بیش از امروز باید به فردای خویش و جامعه خویش بیندیشیم.
۲) امروز باز هم در همان ساعت ۶عصر از فضایی متفاوت با بیمارستان به «روزنامه ایام» میپردازم. چشمم از پنجره اتاق کارم در خانه دوخته به خیابان است و دیدن جریان زندگی که شهروندان به رغم همه دشواریهای معیشت در حال آمد و شدند و بچهها در محوطه مجتمع در حال بازی و شادی . به عبارت دیگر، به مساله سرطان و عبور از ذهنیت فاجعه در فضایی بازتر میپردازم. همچنانکه میان «زیست سرطانی» و الزامهای تفسیر آن به سوی زندگی با«امر اجتماعی» و زوال روابط و اجتماعات زندگیبخش و ضرورت بازآفرینی همبستگیهای اجتماعی و تقویت حس همدردی جمعی مشابهتهایی وجود دارد، میتوان میان جهان زیست بیماری و جهان سیاست نیز شباهتهایی یافت و از آن میان، راه عبور از ذهنیت فاجعهزده را تا حدی هموارتر کرد.
۳) سوزان سانتاگ که به واقع تحلیلگر توانای «درد و رهایی»و رنج و زیبایی است در اثر ماندگار «بیماری به مثابه استعاره» از اشتراکات دو جهان «بیماری» و «سیاست» سخنانی در خور تامل دارد آنجا که میگوید: بیانهای کلاسیک که «ناآرامی سیاسی» را با«بیماری »قیاس کردهاند، از افلاطون گرفته تا هابز، همگی تصور پزشکی و سیاسی کلاسیک درباره «توازن » را مفروض داشتهاند. بیماری ناشی از عدم توازن است و هدف درمان، بازگرداندن توازن مناسب به بدن یا به تعبیر سیاسی، برگرداندن سلسله مراتب مناسب. در این چشمانداز وقتی ماکیاولی انگارهای از یک بیماری را به کار میگیرد، فرضش بر این است که بیماری درمان شدنی است: «درمان بیماری در آغاز سهل است اما چنانچه نه در زمان مقتضی پی به حضور آن ببرند یا بر مبنایی در خور به مداوایش نپردازند، آنگاه به سادگی نمیتوان متوجه آن شد و دشوار میتوان آن را درمان کرد. مشابه این امر در امور حکومتی هم رخ میدهد و با پیشنگری این امور از دور که تنها از عهده مدیران توانمند برمیآید میتوان مخاطراتی را که شاید از حکمروایی برمیخیزد در اندک زمانی رفع کرد. اما چنانچه به سبب فقدان آیندهنگری مجال نیابند تا از بر هم انباشته مسائل بکاهند و مشکلات در دیدرس همگان باشد، دیگر هیچ درمانی کارساز نیست.»
۴) در سنت متعارف فلسفه سیاسی، قیاس بین بیماری و بینظمی اجتماعی را از آن رو مطرح کردهاند تا سیاستگذاران و حاکمان را به در پیش گرفتن سیاست عقلانیتر، ترغیب کرده باشند، هابز در این زمینه میگوید: «اگرچه هیچ چیز از ساختههای فانیان نمیتواند جاودانه باشد با این حال اگر آدمیان خردی را به کار میبردند که وانمود به بهرهگیری از آن میکنند، چه بسا که حکومتهایشان، دست کم از بیماریای درونی نابود نگردیده و در امان میماندند… پس آنان وقتی نه بر اثر خشونتی خارجی، بلکه از بینظمی و آشفتگی درونی رو به ناتوانی میگذارند، تقصیر بر گردن آنان است که سازنده و نظمدهنده آن وضعیتاند.» چنانکه گفته شد در فلسفه سیاسی، استعاره بیماری به ویژه بیماریهای سخت مثل سرطان را به کار میبرند تا ضرورت انجام واکنشهای عقلانی را بیشتر تقویت کنند. چنانکه ماکیاولی و هابز در این باب بر بخشی از حکمت پزشکی تکیه کردند: «اهمیت ریشهکن کردن بیماریهای جدی در همان مراحل نخست که مهارشان نسبتا آسان است از مهمترین استعارههای بیماری برای ترغیب سیاستگذاران و حاکمان است به نوعی آیندهنگری و تقویت امید به تغییر در میان شهروندان…
۵) صاحب نظراندانش سیاست میتوانند بیشتر در این باره بگویند و بنویسند چرا که با همه مشابهتهای «زیست سرطانی، امر سیاسی در ذهنیت فاجعه و وضعیت سرطان زدگی اجتماعی زندگی باید اندیشید و راه گشایی کرد به جامعه سیاسی چرا که در انتخاب سرمشقها و ساز و کارهایی افق گشا و رهاننده از رنج زندگی دچار ناتوانی است؟من به تجربه سرطانی میتوانم بگویم که اگر کشف جنبهها و ابعاد کلان کار به آسانی میسر نیست، اندیشیدن و کوشیدن در سطح خرد آن دست یافتنی است.هم چنانکه برای چیرگی بر بیماری سرطان گفتوگو و دستیابی به جهان مشترکی میان بیمار و پزشک راهگشاست.فراهم آوردن زیسته و امکان گفتوگوهای برابر میان جامعه آسیب دیده و سیاست ورزان آن، راه عبور از وضعیت فاجعه را هموار میکند. ما چه بیمار باشیم و چه سالم در جهانهای متفاوتی بر سر میبریم که نخستین پی آمدهای بی توجهی به آن جهان دوری از درک مشترک و تحمیل گفتوگوهای نابرابر و استعلایی است که حاصل آن جز عدم تشخیص به موقع بیماریها و آسیبهای اجتماعی و سیاسی و عاجز شدن از فهم تواناییهای فرد و جامعه در چیرگی بر آنها، چیزی نیست.
وقت بیماری همه بیداری است
هادی خانیکی
(منبع: روزنامه اعتماد – ۱۳ تیر ۱۴۰۱)
«پس بدان این اصل را ای اصل جو / هر که را درد است او بردهست بو/ هر که او بیدارتر پردردتر / هر که او آگاهتر رخ زردتر»
۱) در جهان زیست سرطانی، همنشینی و ناهمنشینی بیمار و مهمان ناخواندهاش، یک روال و قاعده ندارد، وقتی، پزشک فرمان حملات شیمیایی را برای درمان میدهد، گویی ناخوشایندترین زمانهای مهمانی فرا میرسد و میزبان باید به رغم بیماری برای عبور از این لحظههای ناخرسندی در اندیشه و تدارک کشف و خلق فرصتهای قدیم و جدید باشد. من برای شیمی درمانی ششم، از یکشنبه ۱۱تیرماه دوباره در زیرزمین بیمارستان پارس بستری شدهام. با همان نمای دور و نزدیک استعاری که زیست جهانهای دیگرم برای آن ساختهاند، از شباهت به سلولهای بازداشت در سال ۵۰ و ماموران خشن و هراس افکن تا اتاقهای گفتوگو با پزشکان و پرستاران مهربان و امیدآفرین، هنوز هم ذهن ارتباط جو و زبان خراسانیام نمیگذارد که از این شباهتهای مکانی و زمانی و نحوه رویارویی و همزیستیام با سرطان به سادگی بگذرم و میان این دنیای نو، دنیای قدیم علمی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگیام فاصله بگذارم. انگار محرکی پرتوان به ناگاه از راه رسیده و زندگی در همه آن جهانها را نه به «تعطیل» بلکه به «تغییر در عین تداوم» فراخوانده است، شاید به همان سبک و سیاقی که «کووید ۱۹» ناگهان آمد و بر کوتاهترین مدت آموزش را در مدرسه و دانشگاه، ارتباطات را در جامعه و خانه، اقتصاد را در بازار کسب و کار و بیمار و سلامت را در زندگی روزمره و نظام بهداشت و درمان رسمی به وضعیتی جدید سوق داد، آگاهی از سرطان هم برای من جهان زیستهای دیگرم را بازتعریف و بازآفرینی کرد. جهان زیست سرطانی من نقطه پایان بر همه آن بینشها و کنشهای پیشینی و جاری نزد و «شتابدهنده» شد برای باز فهم دانستهها و تجربههای گذشته و حال در همان سه ساحت اصلی زندگیام یعنی «دانش» و «فرهنگ» و «سیاست» کوشیدم که با پناه بردن به چهار منبع اساسی درمان یعنی «به عنایت خداوند» که آفریننده انسان است، «قدرت پنهان بیمار» که گسترش پذیر و فرصت یاب است.» ارتباطات انسانی که سرمایهای اخلاقی و درازدامن بر پایه همدردی و شفقت و احسان خویشان و دوستان و دانشجویانم و اصحاب اندیشه و دانش و سیاست پیش رویم گشوده بودند و «دانش پیشرفته پزشکی» که در چهره پزشکان برجسته و چیرهدستی که چیزی در مواجهه دلسوزانه و مسوولانه با بیماری من فرو نگذاشتند، تجلی یافته است. سرطان مرا زمینگیر و گوشهنشین نکرد، به میانه زندگی – آن هم زندگی اجتماعی -پرتاب کرد.
۲) در این جهان زیست سرطانی آموختهام و همچنان میآموزم که در فرآیند دستیابی به قدرت بیشتر معنوی و مادی برای چیرگی بر بیماری باید از ادعاهای مالکیت بر حقیقت و شیفتگی به داشتهها و دانستههای خود دست برداشت و فروتنانه در برابر هر چهار منبع توانبخش به گفتوگو نشست و به امید واقعی دست یافت. من در این باره هرچه میگویم و مینویسم بر پایه تجربههای کوتاه همین دوران است، نه دانستههای قدیم و جدید درمانگری. البته میکوشم که همین تجربههای اندک را با همدردان و هموطنان و درمانگران جامعهام در سپهر طبابت و دانش یا در ساحتهای دین و اخلاق و سیاست و اجتماع و فرهنگ و حتی در جهان اقتصاد به اشتراک بگذارم. به آن امید که بیماری بهطور عام و بیمارهایی مثل سرطان و دردهای گرفتار انگ و استیگما به مسالهای مشترک اما از نوع دیگر در همه این جهانها تبدیل شوند، مسالهای که پیش نیاز حل آن در هر زمینه از مسیر«گفتوگو»، «رفتار اخلالی» و کنش و ساختار مناسب اجتماعی، سیاسی و فرهنگی میگذرد. در این باره تجربه من به گشودن بابی در نسبت میان «بیماری و اخلاق» رسیده است، به عنوان بیماری مبتلا به سرطان ابتلا به مسوولیت خویش در برابر همان چهار جنبه رهاییبخش میاندیشم، یعنی اینکه: الف) تا چه حد به مسوولیت خود در برابر خالق یعنی حسن استفاده از دادههای او، شکر نعمتهای بیپایانش و تسلیم حکمت و رضای حق واقف و عاملم.
ب) حد فردی و اجتماعی مسوولیتهای من برای پیشبرد شیوههای عبور از مراحل دشوار درمان و کشف و خلق دنیاهای بزرگ وجودی تا کجاست: صیانت از خویشتن و تامین سلامت مجدد خود یا کاستن از سنگینی باری که به لحاظ عاطفی و ادراکی بر زندگی دیگران نهاده شده است؟
ج) مسوولیت کسی که به سبب ابتلا به سرطان و اعلام آن برخوردار از «سرمایه ارتباطی موثر» به تعبیر طنزگونه من سرمایه سرطانی شده است، در قبال آفرینندگان و توزیعکنندگان و مخاطبان آن چیست؟ مگر نه این است که اخلاق نسبتی بین «حق و مسوولیت» است. «ذیحقانی» از جنس بیمار در جایی، از نظر اخلاقی و اجتماعی در جای دیگر مسوولانی جدی به حساب میآیند. آیا حرمت نهادن به این امر اجتماعی و انسانی و حتی و ثمربخش کردن این سرمایه همدردی و شفقت و احسان بر جهت کاهش رنجها و آسیبهای جامعه بیپناه و نگران و ناراضی در شمار مسوولیتهای اخلاقی بیمار نیست؟
د) بالاخره مسوولیت اخلاقی بیمار و پزشک در خلق معنایی مشترک از بیماری و درمان و اتخاذ الگویی تفاهمی، ارتباطی و مشارکتی درمان چیست و چگونه محقق میشود. به واقع سرطان محل تلاقی و تعارض بین حقوق و مسوولیتهاست و مهمترین نقش اخلاق و امر اخلاقی تبیین و حل این تعارضهاست. تا کجا و به چه قیمت به بقای خویش اندیشیدن و تا کجا و چگونه به انتظار و سهم و نقش دیگران بها دادن و از اینها مهمتر در صورت درمان و شفا چگونه میتوان احساس مسوولیت مضاعف را نسبت به انجام بازاندیشانه مسوولیتهای اجتماعی در جهان زیستهای پیشین پیش برد و برای کمک به تامین لوازم درمان و مقتضیات شفای دیگران به ویژه گروهها و طبقات فرودست جامعه چه اقدامات مدنی را میتوان سامان داد؟ به هر روی اندیشیدن به دو موقعیت «بیماری – شفا» و «بیماری – پایان» موقعیتهایی اگزیستانسیل هستند که علاوه بر نتایج فلسفی بر تسویه اخلاقی و بازتنظیم نسبت حق و تکلیف و دوراندیشی انسان جدید تاکید دارند. این علاوه بر تجربه، مقوله مهم نظری است که من از آن دورم ولی شایسته است صاحبنظران حوزه اخلاق و ساحتهای نزدیکتر به آن از منظری «مساله بنیاد» و «راهحلگرا» راهگشایی کنند. زمان و مکان بیمارستانی بیش از این اجازه نوشتن نمیدهد. در خان/خوان ششم از هفت خان شیمی درمانی هستم و اگر به همان بازیهای ذهنی و زبانی ارتباطی- خراسانی برگردم، «خان» به معنای «عقبه، پیچ، مهلکه، منزلگاه و پیچ تفنگ» است که موجب شتاب تیر میشود و انگار این آخری با تجربه و جهان زیست سرطانی من نزدیکتر است. تا خان هفتم چه باشد و چه شود؟ لطف خدا و قدرت انسان امیدوار را نهایتی نیست.