کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به روایت یک کودک برازجانی
نوشته: سیدقاسم یاحسینی
(بخشی از خاطرات مادر نویسنده در سالهای کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲ در برازجان)
تاریخ اجتماعی سالهای حکومت دکترمحمد مصدق و همچنین کودتای ۲۸ مرداد ماه ۱۳۳۲، با وجود گذشت دهها سال از آن ایام پر فراز و نشیب، سرشار از ناگفتهها است و حتی در مواردی هنوز نیز حتی روایت نشده است. یکی از این موارد قابل توجه اما نه چندان روایت شده، انعکاس دوران حکومت دو سالۀ دکترمصدق میان کودکان در تهران و شهرهای ایران میباشد. بدون شک کودکان ایرانی آن سالها، و پیران و سالخوردگان امروز که به زودی نیز به اجداد خود خواهند پیوست، در حافظه و خاطره خود، مطالب متعددی از دوران کودکی خود و نسبت آن با دوران حکومت دکترمصدق دارند.
یکی از آن کودکان دیروز و سالخوردۀ امروز، سرکارخانم صدیقه خدیور، متولد ۱۳۲۲ میباشد. ایشان مادر نویسندۀ این سطور و همسر شادروان سیدهاشم یاحسینی، پدر نگارنده، هستند. چندی پیش، برای دستبوسی و تجدید دیدار خدمت ایشان رسیدم. ضمن بحث و گفتوگوهای متفرقه، سخن به دوران حکومت دکترمصدق کشیده شد. پدر بزرگ بنده، شادروان سیدمختار خدیور، در دوران نخست وزیری دکتر مصدق در دادگستری برازجان کارمند بوده است. مادرم نیز کودکی ده ساله بود که در کلاس سوم دبستان دخترانه … تحصیل میکرده است. خانم صدیقه خدیور روایت می کنند که:
ـ ما در عالم کودکی، چیز زیادی از سیاست سرمان نمیشد. فقط در خانه از پدرم شنیده بودم که دکترمصدق نفت را ملی کرده است. نه میدانستم «دکترمصدق» چه کسی است و نه مفهوم «ملی شدن نفت» را میدانستم. فقط گاهی اوقات که با بچّههای هم سن و سال خودم در کوچههای خاکی برازجان و اطراف خانه بازی میکردیم، بچّهها چیزهایی میخواندند و دَم میگرفتند که من هم یاد گرفته و با آنان میخواندم! از جمله شعری میخواندند که چنین بود:
((نفت ما ملی شده، دکتر مصدق
انگلیس چونی شده، دکتر مصدق))
این را میخواندم و با هم دَم میگرفتیم و میزدیم زیر خنده.
چندی بعد پدرم با ناراحتی به خانه آمد و گفت: مصدق را سرنگون کردند!
راستش معنی این جمله را هم نفهمیدم!
چیزی نگذشت که شعار و شعر کودکانه دیگری سر زبان بچّهها و همبازیهای من افتاد که میخواندند و دَم میگرفتند. شعر چنین بود:
((مصدق عزیزم
آبگوشت برات کشیدم
نومیدی سر کشیدم
از سر تا پات شاشیدم!))
در برازجان پس از کودتا، بگیر بگیر شروع شد. به پدر من هم اتهام تودهای بودن زندند، حال آن که پدرم اهل نماز و روزه بود و با سیاست کار چندانی نداشت. البته طرفدار مصدق بود. مخالفانش به او تهمت زدند که سیدمختار خدیور در دادگاه به طرف تمثال اعلی حضرت شاه، سنگ پرتاب کرده است!
همین هم باعث شد که پدرم را از برازجان به زاهدان تبعید کنند. ناچار پدرم ما را سوار یک کامیون کرد و به زاهدان برد. قصه زندگی در زاهدان، خود ماجرای دیگری است که جای تعریف آن، اینجا نیست.