جایگاه امر اجتماعی در وضعیت امروز ایران
گفتگوی روزنامه شرق با
دکتر مصطفی مهرآیین
جامعه شناس و نویسنده
اعتراضات اخیر که چندین ماه کشور را درگیر کرد و میتوان گفت هنوز هم به طور کامل این اعتراضات فروکش نکرده است و با هر جرقه ای دوباره احتمال دارد معترضان به خیابانها بیایند. درواقع فاصله زمانی بین اعتراضات در سالهای اخیر کوتاهتر شده و البته هر دوره تفاوتهای با دورههای پیش داشتهاست که میتوان گفت در این دوره مطالبات فقط صرفا اقتصادی و معیشتی نبود برخلاف سالهای ۸۸، ۹۶، ۹۸ وحتی قبل آن محدود به مطالبه صرفا سیاسی و یا اقتصادی نبود. در این دوره از اعتراضات مطالبات بیشتر اجتماعی بود که شعارها خودش گویایی معنی زندگی و خواستن این امر است. متهی د ر تحلیل آن همچنان ما میبینیم که سردرگمی وجود دارد. بالاخره تحیلیلگران فکری و سیاسی نتوانستهاند بگویند که در نهایت چه خواهد شد. جامعه به کدام سو میرود، واکنش حاکمیت در این امر چگونه خواهد بود آیا مقابله تنها راه است و باید دوباره منتظر خشونت از هر دو سو باشیم؟
من همیشه از زبان کلیفورد گیرتز که خودش از کسی دیگر نقل می کند گفتهام اگر نتوانستید به یک سوال پاسخ دهید بهتر است خود سوال را به پرسش بگیرید. الان هم اجازه بدین از پرسش شما فاصله بگیرم.نگاه من نسبت به تحولات و ماجراهای ایران تغییر کرده است و میخواهم این اتفاقات را از زوایهای دیگر نگاه کرده و تحلیل کنم. پس سعی میکنم به جای تکرار سخنان قبلی از زاویهای دیگر مساله ایران را ببینم. من احساس میکنم روشنفکران و سیاسیون و البته احزاب سیاسی ما در ایران از عصر مشروطه تاکنون و حتی قبلتر، یعنی از جنبش تنباکو که نخستین جنبش مدرن جامعه ایرانی محسوب میشود، گرفتار یک خطایی استرانژیک شدهاند. آن خطا این است که همیشه گرفتار مساله دولت و حکومت بوده و هستیم. یعنی شما اگر از گذشته تا به امروز نگاه کنید به دنبال عدالتخانه، قانون، مجلس موسسان و یا سلطنت مشروطه بودند و اصولا جنبش مشروطه با همین ایدهها پیش رفت. یعنی حتی اگر مساله آزادی مطرح میشود بیشتر در این نوع فضا است که مطرح میشود. در دوره پهلوی باز میبینیم که خود پهلوی اول و دوم نیز اصولا به دنبال حکومتسازی و دولتسازی هستند و میخواهند بگویند ما موسس ایران مدرن هستم و هم تلاش میکنند پیش شرطهای دولت مدرن را فراهم کنند. بنابراین به فرستادن دانشجویان به اروپا برای تحصیل در راستای تاسیس دولت مدرن میپردازند. یعنی همه اقدامات در راستای تشکیل دولت مدرن انجام شد. بنابراین اگر راهآهنی باید آماده شود، راهی باید ساخته شود، اگر مرزها باید باید مشخص شود یا نظام سربازی شکل گرفته وارتش تاسیس میشود همه اینها الزامات حکومت هستند نه جامعه. در جنبش ناسیونالیسم اقتصادی مصدق هم باز مساله ما حکومت است. درست است که گفته میشود ما در حال دفاع از حقوق ملت ایران هستیم، اما آن چیزی که در کانون مجادله مصدق با نظام جهانی و به طور خاص انگلستان وجود دارد، استقلال اقتصادی است و معیار آن هم این است که حکومت بتواند در یک پرونده قضایی و سیاسی در مقابل یک قدرت بزرگ جهانی به نام انگلستان پیروز شود. درواقع نماد قدرت یافتن یک دولت و حکومت مستقل در جهان به اسم خاورمیانه و کشوری به نام ایران است.
انقلاب اسلامی هم که اتفاق میافتد باز به دنبال تغییر حکومت است. در ادامه همچنین جنبشهای اجتماعی متعددی که ایجاد میشود چه از دهه ۷۰، یعنی از اسلامشهر و مشهد شروع کنیم تا جلوتر جنبش دانشجویی ۷۸ و بعد نیز که جنبش ۸۸ را داریم و نیز اتفاقات ۹۶ و ۹۸ و حالا هم ۱۴۰۱ اگر دقت کنید در کانون همه این منازعات حکومت قرار دارد. یعنی باز ما در پی تاثیرگذاری بر دولت هستیم. در اینجا جامعه مدعی است که میخواهد حکومت را به پایین بکشد و آن را تغییر دهد. پرسشی که خود من الان با آن روبه رو هستیم و درواقع یک پرسش کلیدی است، این پرسش است که چرا همیشه ما دعوای حکومت و دولت را داریم؟
*میتوان گفت چنین وضعیتی حاصل چه نوع نگاهی است که جامعه اینگونه درگیر یک دور باطل و روند اشتباه کرده است
درواقع چنین وضعیتی برای جامعه ما دو پیامد داشته است: یا کشتن است و اعدام(توسط نظام سیاسی موجود در هر دوره) یا خودکشی (توسط مردم معترض سرخورده). خودکشی هر کسی البته به یک شکل است. برای مثال یک فرد ممکن است که آرزوهایش بر باد برود و یا آنها را رها کند. یا ممکن است گرفتار سرخوردگی شود. این پرسش پرسشی کلیدی است که ما چگونه در روزمره گیهای بعد از جنبش هرز میرویم و دچار سرخوردگی میشویم یا دچار رئالیسم افراطی میشویم و می گوییم همین هست که هست. در این وضعیت یا به سمت پذیرش جامعه آن گونه که هست پیش می رویم یا اینکه یک گونه جهانگریزی عرفانگرا پیشه می کنیم و به تخریب خود و جامعه می پردازیم. به زبان ژاک دونزولو به جای اینکه به آن اتفاقاتی که در جامعه رخ داده تعقل کنیم، اصولا به عقلانی کردن سرخوردگیهای خودمان میپردازیم. اگر حاصل اتفاقاتی که در جامعه ما رخ میدهد یا خودکشی است، یا کشتن و یا سرخودگی، یعنی عملا ما در همه جنبشهای اجتماعی خود بلافاصله با یک دوران وحشت روبروهستیم. در اینجا دو اتفاق مهم رخ میدهد یکی اینکه جامعه غیرقابل حکومت میشود و از آن سو حکومت هم جامعهای را که میخواهد بر آن حکم براند را از دست میدهد. این اتفاقی است که از عصر مشروطه تاکنون جامعه ایران با آن مواجه بوده است.
*پس در چنین شرایطی ما همیشه باید منتظر درگیریها و هیجانات جامعه باشیم،بالاخره نهایت این ماجرا کجاست؟
بله باید یک پرسش اجتماعی داشت و آن این است که هیجانات و درگیریها و تنشهای سیاسی و اعتراضات چه زمانی میخواهد خاتمه یابد؟ یعنی اگر برگردم به پرسش شما این سوال پیش میآید که نهایت این ماجرا چیست؟ یعنی ما در هر دوره با خودکشی، کشتن و سرخوردگی مواجه بوده ایم و جامعه نیز سعی کرده همه اینها را عقلانی کند. ما پیامدهای منفی را عقلانی کرده و این سرخوردگی را تئوریزه کرده ایم. درواقع ما بیش از اینکه به تئوریزه کردن رهایی بپردازیم و راههای رهایی جامعه را تئوریزه کنیم، سرخوردگیها ی جامعه را تئوریزه کرده ایم. تاریج معاصر جامعه را که نگاه کنیم عمده این کتابها که نوشته شده با عناوینی چون «چرا ما اینگونه شدیم» ،«چرا عقب ماندیم» و عنوانهای مشابه نوشته شده اند. درواقع ،نوعی تئوریزه کردن شکست و انحطاط، فقدان، ناکامی و دورانهای وحشت است. حتی اگر ما ادبیات خود را هم ببینیم انباشته از این چراهاست. یعنی چه بعد از انقلاب مشروطه،چه بعد از کودتای ۲۸ مرداد و چه بعد از انقلاب ایران و اتفاقات بعد از آن، جنبشهای دانشجویی، اتفاقات ۸۸ و حتی همین امروز ما با هنر سیاسی مواجه هستیم که عمدتا محزون و غم انگیز است؛ ما را به سمت فضاهای غم میبرد. در گروههای چپ در فضای قبل از انقلاب و یا حتی در فضای امروز با یک نوع هنر سیاسی روبه رو هستیم که سعی در تحریک جامعه دارند و اسمشان هم هنر انقلابی است. اما عملا این نقاشیها و ترانهها و امثالهم بیش از اینکه شور انقلابیگری داشته باشند، حزن واندوه آنها تو را میگیرد. اینجا در ذهن شما این پرسش ایجاد میشود که تا کی؟ به زبان آن دختر افغان که میگفت ما تا چه زمانی باید از ابتدا شروع کنیم. این سوال پیش میآید که تا چه زمانی باید این جسدها و جوانانی را ببینیم که در دورههای مختلف ایران کشته شدهاند.
اینجاست که من معتقدم ما از ابتدای تاریخ تاکنون با یک خطای استراتژیک مواجه بودیم که از آن ابتدا به سمت دولت حرکت کردیم و فکر کردیم ماجرا دولت است و آن را به چالش کشیدیم. دولتها هم عمدتا در جامعه استبدادی بودند و اصولا جامعه را به سمت فضاهای خشونت بردند. در این میان تاثیری که این نگاه داشته یکی اینکه جامعه را دیگر نمیتوان قابل حکومت کرد و از آن سو حکومتها هم بدون جامعه هستند. یعنی جامعهای وجود ندارد تا بتوان بر آن حکومت کرد. حالا باید آن پرسش اجتماعی کلیدی را مطرح کرد که در واقع چگونه میشود این ماجراها و هیجانات سیاسی، شورشها و اعتراضات را در جامعه پایان بخشید. چرا که من مطمن هستم یقین دارد که حتی اگر این جنبش ادامه پیدا کند و تا ۱۴۰۲ ادامه پیدا کرده و حتی به سرنگونی جمهوری اسلامی منتهی شود، مسائل جامعه ایران حل نخواهد شد. یعنی ما بعد از این ماجرا هم با بحرانهای متعدد سیاسی- اجتماعی مواجه خواهیم بود که دچار این اتفاقات خواهد شد.
*شما دلیل چنین اتفاقی را چه میدانید؟
دلیل آن این است که از آغاز ماجرا به سمت بیراهه رفته است. یعنی بیراهه دولت و حکومت. آن چیزی که باعث میشود ما دائما بین جامعه و حکومت تعارض ببینیم، فقدان آن امر واسطی است که بتواند فضای مدنی یا اجتماعی جامعه را در پیوند با امر سیاسی نگه دارد. ژاک دونزولو در کتاب ابداع امر اجتماعی اسم آن را «امر اجتماعی» می داند. امری که فقدان آن در جامعه ما احساس میشود. عدم وجودش باعث میشود که ما دائما با شکاف بین حکومت و جامعه یا مردم روبه رو باشیم. الان بحران جدیتر شده چون ما مردم جدیدی با ظرفیت سیاسی داریم. یعنی حدود ۷۰ درصد جامعه ایران در شرایط کنونی زیر ۴۰ سال هستند. جمعیت جوانی که ظرفیت سیاسی بسیار بالای دارد، اما این جمعیت جوان یک ویژگی دارد و آن این است که فاقد «زندگی» است و رو به سوی مرگ دارد. به زبان امیل دورکیم ، جامعهای که احساس کند هیچ چیزی ندارد، بهتر میداند که جان هم نداشته باشد؛ پس خودکشی میکند و به زندگی خود پایان میدهد. ما در ایران با یک جمعیت جدید که ظرفیت سیاسی بالایی دارد مواجه هستیم اما از آن طرف این جمعیت جوان فقدان زندگی را احساس میکند. یعنی وضعیت بحرانی ما بسیار جدی است. بحرانیتر از آن چیزی است که ما در جنبش تنباکو یا عصر مشروطه، ملی شدن صنعت نفت و حتی انقلاب ایران با آن روبه رو بودیم.
*چه چیزی جامعه ایران را به این مرحله از بحران و پایان رسیدن عمر خود رسانده است؟
بله اینجا باید طرح مساله کرد که چه عاملی جامعه را دچار بحران کرده است. اگر بخواهیم به لحاظ فکری و اندیشه ای ریشههای آن را دنبال کنیم باید به افرادی مانند هابز یا امثال روسو برگشت. تصور ما گویی بر این است که حکومت، دولت و یا نظام سیاسی حاصل یک توافق بین مردم و جامعه است. در اینجا شهروندان گویی هر زمان که احساس کنند، میتوانند این قرارداد را ملغی کنند. خودشان را از دست دولت آزاد کنند. اما از طرف دیگر شما قراردادی را منعقد کردید و خود را ذیل یک حکومت بردید. در تاریخ کشور ما و البته در تاریخ کشورهای مدرن نیز این واقعیت وجود دارد که ما از یک طرف دولت را تبدیل به همه چیز میکنیم یعنی سرنوشت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خود را به حکومتها میسپاریم، از طرف دیگر تصور ما بر این است که قادریم هر زمان که خواستیم در این حکومتها تغییر ایجاد کرده و یا حتی آنها را به پایین بکشیم. درواقع ما منازعه همه چیز حکومت و یا هیچ چیز داریم. اصلا در طول تاریخ معاصر ایران منازعه ما درواقع منازعه انقلاب یا اصلاح نیست. بلکه منازعه انقلاب و استبداد است. بنابراین سوال من این است که چگونه و با چه چیزی میشود درواقع این منازعه استبداد و انقلاب را منحل کرد و ما جامعه را از این دوگانه بیرو ن کشیده و رها سازیم.
نمونه تاریخ تاریخی این امر را می توان در فرانسه مشاهده کرد. از انقلاب ۱۷۸۹ گرفته تا صد سال بعد از آن یعنی ۱۸۸۹ که جمهوری سوم شکل میگیرد، آنها هم گرفتار هیجانات و درگیریهای سیاسی بودند. در آنجا نیز دائما به این ماجرا اندیشیده میشود که چگونه میشود این هیجانات و اعتراضات سیاسی را کنترل کرد. آنجا ما با دانش جامعه شناسی روبرو هستیم که مهمترین متفکر آن امیل دورکیم است. جامعه شناسان در این دوران عمدتا با همین پرسش مواجه هستند که چگونه میشود این اعتراضات و منازعات سیاسی را پایان بخشید و آن را به سمت شکلگیری یک جامعه مدرن پیش برد،یعنی تاسیس فرانسه مدرن، فرانسهای در فضای صلح و آشتی. باید توجه داشت که شکاف کلیدی هم که در آنجا وجود دارد درواقع شکاف بین «جامعه» و «حکومت» است. یعنی از یک طرف جامعهای وجود دارد که تصور میکند میتواند حکومت را سرنگون کند اما از سوی دیگر حکومتی وجود دارد که فکر میکند میتواند بر جامعه اعمال قدرت کند. حالا یک پرسش وجود دارد و آن این است که چگونه میتوان یک نقطه تلاقی،یک نقطه اتصال،یا آنچه آلتوسر آن را در«تفکر اتصالی» خود مساله اتصال ایجاد کردن بین ساحتهای متفاوت زندگی اجتماعی یا ساحتهای عمل مینامید، پیدا کرد؟ یعنی این ساحتهای عمل را چگونه میتوان در پیوند با همدیگر قرار داد. در هر ساحت عمل یک موادی وجود دارد که کاری روی آن ها انجام می شود و یک محصول ایجاد میشود. مهمترین نکته در این فرایند آن کاری است که انجام میشود، که لوئی آلتوسر به آن میگفت کوشش یا دگرگون کردن. به زبان اسپینوزایی میتوان به آن گفت کناتوس، یا امکان ایجاد تغییر در ساحتهای متفاوت اجتماعی که در عین حال در پیوند با همدیگر هستند و همگی با هم آن زندگی اجتماعی را شکل میدهند.
*فرانسه چگونه از آن وضعیت دائمی درگیری میان جامعه و حکومت رها شد؟
ژاک دونزولو میگوید آن چیزی که در جامعه فرانسه اتفاق افتاد شکلگیری چیزی بود که آن را «امر اجتماعی» می نامد. درواقع از طریق امر اجتماعی میتوان جامعه را به سمت بهبود مناسبات اجتماعی خودش برد. یعنی به جای اینکه درگیر مساله حکومت و دولت باشیم، به این سمت میرویم که چگونه مسائل روزمره زندگی یک انسان در یک جامعه به شکل نرمال مطرح و مدیریت شود و درواقع این زندگی حفظ شود؟ یعنی ضرورت جامعه و مناسبات آن در کانون ذهن ما بنشیند. به جای اینکه به سمت سیاسی حرکت کنیم به سمت جامعه بیاییم. شما اگر در شعارهای فرانسه در آن سالها دقت کرده باشید، یعنی شعارهایی همچون برادری، برابری، آزادی، یا شعارهای الان جامعه ایران یعنی «زن، زندگی، آزادی»، یا شعار «رای من کو» در جنبش سبز یا شعارهای دو جنبش ۹۶ و ۹۸ که بیشتر در آن ها وجوه اقتصادی مطرح بودند، همگی، شعارهایی هستند که به بیان خواستههای اجتماعی جمعیت جامعه می پردازند. عطف به حکومت گفته میشود اما برآمده از درون یک جامعه است. یعنی رویاها، آرمان و حتی به زبان رانسیر میشود گفت حسیات و گمشدههای یک جامعه هستند. درواقع آن چیزی هستند که فاقد آن هستند.
پس میبینیم ته همه این شعارها، خواستهها و مانیفستها همه خواستهای اجتماعی است. اما چرا معطوف به حکومت است. پس خود جامعه کجاست. ممکن یک فردی به من پاسخ دهد که جامعه را حکومت منتفی کرده است. خوب من پاسخ میدهم که اگر حکومت جامعه را منتفی کرده چرا دائما گرفتار مساله حکومت هستید. چرا به مساله جامعه نمیاندیشیم. چرا اصولا در کانون خواستههای ما تقویب جامعه شکل نمیگیرد. چرا نگاه جامعه شناختی به امر سیاسی وجود ندارد. درواقع نگاه ما کاملا شورشی و یا اعتراضی است یا نگاه سیاسی به امر سیاسی است، یعنی در پی تغییر در مناسبات سیاسی و دستگاه حاکمیت و دولت هستیم. یا به تعبیر سعید امیر ارجمند، عمامه به جای تاج می نشیند، تعبیری که سعید امیر ارجمند برای انقلاب ۵۷ به کار میبرد. من قبول دارم که سیاست شکوفایی جامعه را ناممکن ساخته است، اما بخشی زیادی از ماجرا به فرهنگ ما برمیگردد؛ به زیست اجتماعی و نوع نگاه ما به زندگی که اصولا فاقد قدرت هستیم. یعنی آن توانش زندگی اجتماعی خود را جدی نگرفته و پرورش ندادیم. اصولا ما به عنوان انسان اجتماعی تربیت نمیشویم و جایگاه اجتماعی در درون ما قوی و برجستنه نیست. با این حال با همین فرض که ما بپذیریم سیاست یا قدرت جامعه را منتفی کرده، باز سوال این است که چرا نگاه سیاسی به قدرت داریم. به این معنا ما گرفتار مساله روسی هستیم. چون روسها اصولا نه قادر به نفوذ در جامعه خودشان هستند نه در بقیه جوامع. بنابراین همیشه در پی ایجاد تغییر و دستکاری کردن نیروهای بالای جامعه در سطح نظام سیاسی هستند. اما جامعه غرب را اگر نگاه کنیم اصولا با شکل گرفتن «جامعه» به معنای عام آن ممکن میشود. نفوذ در دنیای غرب به شکل مناسبات سیاسی صرفا طراحی نمیشود، بلکه این نفوذ بیش از هر چیز نفوذ در اجتماع است. اینجاست که درکانون پرسش چپ و نگاه انتقادی چپ همیشه مساله نفوذ «ایدئولوژیک» یا نفوذ فکری سرمایه داری قرار دارد.مساله کلیدی مساله نفوذ نظام سرمایهداری در درون جامعه است. به جای اینکه سوال این باشد که نظام سرمایهداری چگونه به لحاظ سیاسی دارد خودش را بازتولید میکند و ما را به سمت قدرت سیاسی ببرد، سوال این است که نظام سرمایهداری چگونه دائما دارد خودش را در سطح جامعه بازتولید میکند. به همین دلیل مسایلی مانند ایدیولوژی، گفتمان، قدرت نرم، دیسکورس ، رهایی، مقاومت و امثالهم هستند که درکانون تفکر انتقادی در دنیای غرب قرار میگیرد. درواقع از این منظر دائما به مناسبات نظام سرمایهداری نگاه میکنند.
در ایران چه اتفاقی رخ داده است که نگاه نقادانه وجود نداشته است یا خود را بازتولید نکرده؟ آیا پرسشی ندارد؟
درواقع ما فاقد چنین نگاهی هستیم. ما به تاریخ معاصر خودمان که نگاه میکنیم به نقد ایدئولوژی نپرداختیم. ما هیچ وقت مناسبات سلطه را از منظر ایدئولوژی بررسی نکردیم. نظام سلطه را فرهنگی تحلیل نکردیم. درواقع مناسبات سلطه را روانکاوانه بررسی نکردیم. حتی به روانکاوی سیاسی تاریخ خودمان هم نپرداختیم. این هم یک سویه دیگر در دنیای غرب است که دائما میبینیم که تئوریهای روانکاوی این همه قدرت پیدا میکنند. ما نتوانستیم جامعه خود را به پرسش بگیریم. باید خود را با پرسش اجتماعی روبه رو کنیم بیش از آنکه با پرسش سیاسی مواجه باشیم. برای من آینده سیاسی مهم است اما مهمترین مساله آینده فکری است. پس اگر خود را با پرسش اجتماعی مواجه کنیم و بپرسیم آن حلقه و نقطه اتصال امر سیاسی و مدنی جامعه کجاست، باید گفت آن کلید واژه «امر اجتماعی» است. اگر این اتصال ایجاد شود آن اتفاقی که میافتد این است که دیگر از منظر حق و باطلی که در مقابل ما وجود دارد، به قضایا نگاه نمیکنیم. پرسش کلیدی که نظام سیاسی الان باید از خودش بپرسد این است که چگونه نظام سیاسی ما تبدیل به «شر» شده است. شر بنیادین یا شر رادیکال، نه به معنای اخلاقی که برخی در نقد من گفتند که اینها بحث اخلاقی است نه اجتماعی. اگر به سمت امر اجتماعی برویم در آن شرایط ما به جای سخن گفتن از حق، به زبان دنزولو، باید از حقوق اجتماعی خود صحبت کنیم. یعنی برای حقوق اجتماعی مبارزه کنیم. همان چیزی که در جامعه مطرح میشود. اگر میگوییم محیط زیست ما مشکل دارد، آب نداریم، خاک دچار فرسایش شده، هوا نداریم و فقر وجود دارد، مسکن نداریم،میخواهیم بخندیم، برقصیم، در صلح زندگی کنیم و پاسپورت با ارزش داشته باشیم، همه اینها حقوق اجتماعی هستند که باید در یک جامعه ممکن شود. اگر شما به سمت حقوق اجتماعی بروید و امر اجتماعی را در کانون مناسبات خاص خود بیاورید و جامعه را مجموعهای از مناسبات اجتماعی ببینید، در نهایت جامعه چیزی جز مجموعهای از حقوق اجتماعی و تکالیف اجتماعی نیست. در چنین شرایطی ما با یکسری مزایا و صدمات روبه رو هستیم. یعنی حقوق اجتماعی ما مجموعه ای از مزایایی است که به ما تعلق میگیرد و ممکن است صدمه ببینید. یعنی ممکن است ما از حق مسکن و یا شغل محروم شویم. اینجاست که ما با اجتماعی شدن زندگی رو به رو میشویم. یعنی هم با اجتماعی شدن امتیازات زندگی و هم با اجتماعی شدن خطرات زندگی روبه رو میشویم. پس هم خطرات ما اجتماعی میشوند و هم حقوق ما. دیگر هیچ کس مسئول بدبختی و خوشبختی ما نیست. آن چه دارد اتفاق میافتد اجتماعی است.
به هنگام اجتماعی شدن زندگی و مسائل را چگونه باید حل کرد، وقتی که دیگر دولت مسئول بدبختی و یا خوشبختی ما نیست؟
در این وضعیت، راه حل مسائل جامعه گفتوگو و مذاکره دائمی است. تاکید من بر «دائمی بودن» مذاکره است. مذاکره و لابی سیاسی مدنظر من نیست. منظور من از مذاکره دائمی، فعال بودن دائمی زبان جامعه است.جامعه باید دائماً از خودش سخن بگوید.حالا ممکن است سوال پیش بیاید که مذاکره بین چه کسانی، باید گفت جامعه یک میز مذاکره دائمی بین تفاوتهاست. جامعه به یک میز مذاکره دائمی تبدیل میشود. یعنی دو طرف توان گفت و شنود و البته توان سکوت دارند. در اینجا خود انقلاب هم تبدیل به یک امر زبانی میشود. جامعه باید تبدیل به میز مذاکره دائمی بین تفاوتها شود. این تفاوتها هم لزوما آدمها نیستند، میتواند تفاوت سنتها، افکار، جهانبینی، نهادها، احزاب و گروههای سیاسی باشد.
در این نظم حاکمیت کجا قرار دارد؟
حاکمیت نیز جزئی از این نظام اجتماعی است. درواقع امر اجتماعی چیزی نیست جز همان مفهوم کلیدی امیل دورکیم به نام «همبستگی». همبستگی خودش حاصل تقسیم کار است. در اینجا دولت و نظام سیاسی جزئی از این تقسیم کار است که بخشی از فعالیتهای یک جامعه را بر عهده دارد. بنابراین، به لحاظ فلسفی و فکری ماجرا،ماجرای اجتماعی شدن تمام وجوه زندگی است؛ یعنی چه خطرات آن و چه مزایای آن. این دیگر صفت حکومتها نیست، بلکه احتماعی دارد خلق میشود. آنچه که ما را خوشبخت یا بدبخت میکند دیگر سیاست و حکومت نیست. در چنین شرایطی چون همه چیز اجتماعا خلق میشود جامعه باید دائما درباره آنها گفتگو کند. اگر اینگونه پیش برویم اخلاق اعتدال و میانهروی بر جامعه حاکم میشود. این درواقع یک احترام به تفاوت و تکثر است. ما از تکثر سخن میگویم اما در آن سو به دنبال به رسمیت شناختن تکثر نزد دولت هستیم. حکومتها هیچ گاه تکثر را به رسمیت نمیشناسند چرا که آنها همیشه به دنبال این هستند که منافع یک گروه را نمایندگی کنند. اصولا ایده نمایندگی به یک معنا غلط است چرا که کل جامعه را نمیتواند نمایندگی کند، به خصوص در سنتهای اسلامی- خاورمیانهای همچون جامعه ما که اصولا قدرت در پی تک صدا کردن است. آن چیزی که تکثر را به رسمیت میشناسد قدرت نیست بلکه جامعه است. چرا که بدون تکثر اصلا امر اجتماعی وجود ندارد. امر اجتماعی در درون خودش یعنی مشروعیت دادن به تفاوتها. اگر این اتفاق بیافتد در آن شرایط شما با یک اخلاق اعتدال و میانهرو مواجه هستید. در این شرایط ما بیشتر به دنبال مشارکت جمعی هستیم. یعنی ایده ما بیش از اینکه تغییر نظام سیاسی باشد، مشارکت در جهان و جامعه است و اگر بخواهیم نظام سیاسی را تغییر دهیم این کار را به صورت جمعی و اجتماعا ممکن می سازیم. یعنی به زبان پدیدار شناسی،مساله ما در وهله نخست غنا بخشیدن به تجربههای اجتماعی – سیاسی خود است. هنگامی که امر اجتماعی اهمیت می یابد، ما تبدیل به انسانهایی می شویم که با غنای تجربه زیسته خود روبه رو هستند. غنای تجربه زیسته به این معناست که شما به عنوان یک انسان هم نیازمند امر روانی هستید هم امر ادبی، هم امر فلسفی،هم امر سیاسی، هم امر عاطفی، هم امر الهیاتی، و…… یعنی روان شما به طور همزمان نیازمند فلسفه، اخلاق، دوستی، عشق، ایمان، عدالت، آزادی، خودشکوفایی و… است. در حالی که ما اگر تاریخ سیاسی کشور خود را روانکاوی کنیم، از مشروطه تاکنون، روان ما انباشته از شکست، تنفر، حقارت، افسردگی، ناتوانی است. درواقع شما دائما دارید سرخودگی و شکست را عقلانی میکنید و به غنا بخشیدن به تجربه زیسته خود نمیپردازید.
ما دائما همه چیز را تعلیق کردیم به سیاست. تعلیق زندگی اجتماعی بواسطه جایگاه والا بخشیدن به سیاست. زندگی را معلق کردیم و البته دائما تقصر را به گردن همان امر سیاسی انداختیم و هیچ وقت نپرسیدیم که تا کجا این تعلیق زندگی اجتماعی مربوط به خودمان و جامعه است، به معنای یک مگا سیستم یا ترکیبی از خرده سیستمها. قدرت و سیاست را همیشه به شکل سرکوب تجربه کردیم نه گفتوگو و مذاکره دائمی در جامعه. عمدتا به شکل پرخاش خود را نشان دادیم و خواستیم حکومت را به پایین بکشیم و او هم دائما خواسته ما را تبدیل به هیچ کند. ما این مازاد را در دست خودمان متصور نکردیم و به قدرت حواله کردیم. ما با تعلیق اراده، تعلیق زندگی اجتماعی و نخواستن مواجه بودیم؛ که در کانون همه اینها امر سیاسی یا همان حکومت و دولت قرار دارد. ایجاد تغییر در جامعه ما به زبان ماکیاولی همواره معطوف به یک ویرتو یا توانش خاصی است که میخواهد دائما انقلاب کند. از ابتدای انقلاب ایران تا به اینجا همیشه به این فکر هستیم که چگونه جمهوری اسلامی را پایین بکشیم، یعنی به دنبال یک توانش قدرت هستیم. به همین دلیل زبان روزمره ما پر شده از این نوع سخن گفتن که اگر فلان اتفاق رخ بدهد، اگر فلان کشور یا اتحادیه این اقدام را انجام دهند یا جامه جهانی وارد شود، امکان دارد که جمهوری اسلامی سرنگون شود. دنبال یک ویرتو یا توانش هستیم که با شانس و تصادف هم همراه شود تا بتواند ما را نجات دهد. این یعنی حصر امر اجتماعی، یعنی نابود کردن اجتماع؛این یعنی ندیدن عمق فجایع و مسائل اجتماعی، درگیر نشدن با رنج نهفته در آن ها، و برخورد سطحی با ریشه ها و فرآیندها و پیامدهای این مسائل اجتماعی و صرفاً حواله کردن آن به سیاستی که ظاهرا همه منافذ و عرصه های زندگی اجتماعی را در چنبره خود گرفته است. من نمی دانم اگر سیاست اینگونه قدرتمند است که همه چیز وابسته به آن است و ریشه در قدرت فراگیر آن دارد چگونه قابل مبارزه و به چالش کشیده شدن است، اگر نگوییم امیدمان به خود خطاهای قدرت و سیاست است. باید برعکس اندیشید.صرف به چالش کشیدن سیاست به آن معناست که اجتماع از قدرتی فراتر از تصور خودش برخوردار است که جز در حالت منازعه سیاسی به آن آگاه نیست و این بزرگترین مساله تاثیرگذار در نابود کردن اجتماع به دست خود اجتماع است. ما نیازمند پیشروی امر اجتماعی هستیم. فاعلان تاریخ را باید حذف کرد. ما به یک معنا همگی چپ زده هستیم و هنوز گرفتار فاعل تاریخ هستیم. منتظر یک رهاییبخش از داخل یا خارج هستیم. رهایی در یک فعالیت اجتماعی نیست، بلکه رهایی در تکثر است. عقل نزد همگان است. رهایی یک امر مشترک است؛ باید تبدیل به مردم شویم. اما منظور من فقط مردم سیاسی در خیابانها نیست، بلکه مردم به معنای امر اجتماعی و یا همبستگی اجتماعی. درواقع تراکم جمعیت تراکم اخلاقی را ممکن میکند تا از این عاملیت سیاسی یا اجتماعی دست برداریم. همبستگی به جای حاکمیت مینشیند و امر اجتماعی به جای امر سیاسی مینشیند. همچنین تقسیم کار اجتماعی به جای فعالیت اجتماعی انقلابی قرار میگیرد. در اینجا ما باید سه مولفه را جایگزین سه مولفه دیگر کنیم: امر اجتماعی جایگزین امر سیاسی شود، همبستگی اجتماعی جایگزین حاکمیت سیاسی شود و تقسیم کار اجتماعی به جای فاعلان اجتماعی نجات بخشی بنشیند که فکر میکنیم باید در جامعه باشند و ما را نجات دهند. اگر اینگونه در ساحت اجتماعی نگاه کنیم، میتوانیم بگوییم ما یک همبستگی را ممکن کردیم.
شما گفتید همبستگی اجتماعی حاصل تقسیم کار اما چه چیزی این همبستگی را تضمین میکند؟
امیل دورکیم در مرحله اول فکری خودش اقتدار را عامل تضمین همبستگی اجتماعی میداند. اما در مرحله دوم فکری امیل دورکیم یعنی از ۱۸۹۰ به بعد دورکیم بر دین یا روح جمعی تاکید می کند. جامعه شناسان چنان که می دانیم دین را حاصل خدایان نمیدانند بلکه به زبان جامعه شناختی دین همان جامعه و انتزاع جامعه است. یعنی همان نیروهای اجتماعی هستند که وقتی قدرتمند میشوند و شکل انتزاعی پیدا میکنند ما اینها را مستقل از خودمان احساس میکنیم و در مقابل ما قرار گرفته و شروع به ستایش آنها میکنیم. اینجا امیل دورکیم میگوید مهمترین عاملی که امر اجتماعی را تضمین کند، قدرت نمادین و درواقع روح جمعی است. پس دو امر تضمین کننده امر اجتماعی است: یکی اقتدار قانونی است که از جامعه بر میخیزد و دیگری نظم نمادین است.
این روند در جامعه ما به چه صورت بوده که حالا درگیر حکومت و دولت شدیم و بالاخره این منازعات سیاسی کجا خاتمه پیدا میکنند؟
ما از عصر مشروطه به بعد با یک مشکل دیگر نیز روبه رو هستیم:شکاف میان امر مدرن و امر سنتی. یعنی ما با یک ساختار اجتماعی مواجه هستیم که شاید به دلیل پراکندگی زیادش بین امر سنتی و مدرن، خواسته دائما خودش را در حکومت انسجام ببخشد و به جای اینکه منازعه بین امر مدرن و سنت را در ساحت اجتماعی و فرهنگی حل کند، به حوزه سیاست سپرده است تا شاید بتواند مشکل را رفع کند. اما نظامهای سیاسی در حل این ماجرا ناکام بوده اند. پهلوی به وجه سکولار جامعه ایران رو کرد، جمهوری اسلامی به وجه اسلامی جامعه ایران.بنابراین، ما با یک گرفتاری بزرگتر روبه رو هستیم و آن شکاف فکری است؛گسست فکری که بین علم و دین وجود دارد. درواقع ما در مرز زندگی میکنیم، در آستانه بین دو دنیای متفاوت ایستادیم. راه حل امیل دورکیم این است که روح جمعی و فرهنگ باید خودش را انتزاعی کند. مسئله حجاب رانباید در کانون مجادلات مردم آورد. بلکه این را باید انتزاعی کرد و در سطح روشنفکران حل کرد. اما متاسفانه ما این مشکل را داریم که همه مسائل را در کانون مجادلات مردم ( مردم را در مقابل همدیگر قرار میدهیم مانند دعوای مردم در مترو و اتوبوس در باب مساله حجاب) میآوریم. از آن سو هم اجازه نمیدهیم میز مذاکره دائمی شکل بگیرد.
منازعات سیاسی تمام نمیشود چون قانون اساسی شما چندلایه است. قانون اساسی ما در دو ساحت متفاوت اسلام و جمهوری سیر میکند. چون ذهنیت افرادی که این قانون را نوشتند چندلایه بود و دلیل آن هم این است که داستان زندگی آن ها چند لایه بوده است. داستان زندگی ایدئولوگ های جامعه ایران به خصوص در سال های انقلاب چندگانه است. اما باید دقت داشته باشیم که این چندگانگی فقط مختص متفکران ما نیست، بلکه داستان زندگی همه ما چندگانه است. همه در میانه ساحت مدرن و سنت شکل گرفتیم. ما متنوع هستیم نه متکثر، به این معنا که تجربههای زیسته ما متعلق به دو ساحت متفاوت اندیشه است. این امر، انسان ایرانی را گرفتار شکاف ذهن کرده است. مشکل دیگری که جامعه دارد و امر اجتماعی در ما ممکن نمیشود این است که ایران به لحاظ تمدنی یک جامعه التقاطی است. یعنی ما راه رهایی نداریم. دائما جامعه ما شکاف داده شده است، هم جامعه خودش و هم نظام سیاسی به شکل مصنوعی دائما در ما شکاف ایجدا کرده است. یا رفتیم به سمت امر عقلانی یا ناعقل (غیر مدرن). این است که یکی از مسائل دیگری که اجازه نمیدهد امر اجتماعی در جامعه ما شکل بگیرد، عدم مشروعیت بخشیدن به التقاطی بودن فرهنگ ایران است. اگر شما این را بپذیرید، آن زمان نظام سیاسی و مدیریتی جامعه باید بداند که سیاست در یک جامعه دارای فرهنگ و روح جمعی التقاطی نباید یک نظام سیاسی مداخلهگر باشد؛در اینجا سیاست یک وضعیت است: به این معنا که تنوع جامعه را به رسمیت میشناسد و صرفا به مثابه یک چشم ناظر در پی حفط این تنوع در جامعه است تا این تنوع حیات اجتماعی خودش را به پیش ببرد و تمام وجوه انسان ایرانی بتواند شکوفا شود. اگر شما مداخله کنید به سمت یک سوی این تنوع، سوی دیگر جامعه را حذف می کنید. اگر میبینید که زنان ما امروز میخواهند انقلاب کنند دلیلش این است که ما حتی از منظر سیاست به فاعلان اجتماعی خودمان یعنی زن و مرد نگاه کردیم. زن را به مثابه یک امر سیاسی منفی دائما در تاریخ سیاسی مدرن، طرد کردیم. بنابراین با روانکاوی تاریخ سیاسی میبینیم که یک بخشی از روان ما وجود ندارد و آن مادر است. آن بخش روانکاوانه مادرانه ما همیشه سرکوب شده است.
در کنار همبستگی که باید به جای حاکمیت بنشیند و در کنار مفهوم امر اجتماعی که باید جایگزین امر سیاسی شود و یا تقسیم کار که باید به جای فاعلان تاریخی نجاتبخش بنشیند، التقاط باید به جای یک سویه نگری بنشیند. ما نه سکولار مطلق هستیم و نه مذهبی مطلق. شما ممکن است سکولاریسم سیاسی را ممکن کنید اما یادمان نرود که روان و تاریخ این جامعه دینی است. دین درکانون ماجرا قرار دارد شما نمیتوانید این را حذف کنید.
در چنین شرایطی آینده ما باید به سمت طرح این دو پرسش اجتماعی پیش برود که چگونه امر اجتماعی را ممکن کند و از سوی دیگر چگونه امر روانی و فکری التقاطی را ممکن کند. اگر این دو امر ممکن شود در نهایت جامعه ممکن شده و زیست ما تبدیل به یک زیست اجتماعی میشود و زندگی معنای اجتماعی پیدا میکند و کلیه امتیازات و خطرات، اجتماعی میشود و دیگر آن زمان مسئول خطرات و امتیازات ما وجود ندارد و خوشبختی و بدبختی جامعه دست افراد و یا نظامهای سیاسی نیست. مسائل باید دائما در یک میز مذاکره تفاوتها به گفتگو گذاشته شود تا جامعه مسائل خود را حل کرده و آینده خود را طراحی کند.
۷۰ درصد جمعیت جوان جامعه زیر چهل است که به دنبال آینده است اما هیچ آیندهای را در مقابل خود نمیبیند و فکر میکند نظام سیاسی مقصر همه این عوامل است. این نسل برای دستیابی به اهداف خود به دنبال انقلاب است که احتمال دارد موفق شده و یا سرخورده شود. از آن سو ۴۰ درصد دیگر هم به نوعی با سیاسی کردن دانستن امر اجتماعی خودشان را قانع کردهاند و همیشه نگاهها و انتظارات متوجه راس هرم است یعنی رهایی را در نظام سیاسی میبینند. در چنین شرایطی آینده این امر اجتماعی را شما چگونه ترسیم میکنید. تحلیل شما از این روند چیست؟
سوال کاملا جدی است. بالاخره حالا همه این مسائل مطرح شد اما نگفتیم آینده جامعه ایران باتوجه به چنین مسایلی چگونه خواهد شد. مارتین هایدگر یک نقد به مارکس دارد و آن این است که بر خلاف آنچه مارکس می اندیشید هرگونه تغییر جهان نیازمند یک تفسیر جدید است. من معتقد به اندیشه هانا آرنت هستم. سیاست تحقق یکسری آرمان و رسیدن یکسری حزب و گروه به منافع شان نیست. سیاست یعنی قصهگویی مداوم، سیاست به معنای عمل است و عمل یعنی روایت کردن و قصه گویی مداوم، سیاست یعنی تولد امر نو یا امکان خلق معجزه. بنابراین امر اجتماعی به شکلی نیست که به یکباره و غیرمنتظره بوجود بیاید. خلق امر اجتماعی خودش به مثابه یک امر غیرمنتظره، باید تبدیل به معجزه و قصه و روایت نو ما شود؛ قصه گویی و روایت گری از جامعه و ثبت و ضبط دائمی جامعه در زبان و به اشتراک گذاشتن قصه ها و روایت ها از جامعه، در کنار آن بعد عینی و روشن تقسیم کار اجتماعی که خود حاصل تراکم اخلاقی یا تراکم ارتباطات اجتماعی است، خلق امر اجتماعی و جهانیت اجتماعی را ممکن می کند.یک مثال منفی بزنم از اینکه ما باوری به اجتماع و امر اجتماعی نداریم. ببینید ایران خودرو الان میخواهد ۲۰ هزار خودرو به مردم بدهد اما ۲۰ میلیون نفر برای این قرعه کشی ثبت نام کردند تا بتوانند با فروش آن اندکی سود کنند. این اتفاق زمانی رخ می دهد که شما گرفتار یک جنبش سیاسی بزرگی در جامعه هستید. جامعهای که در آن ۲۰ میلیون نفر برای یک سود ۲۰۰ تا ۵۰۰ میلیونی حاضر هستند از تمام این ماجراهای سیاسی موجود در جامعه که الان وجود دارد بگذرند و بروند ثبت نام خودرو کنند. یعنی الان ملت ایران دو شعار دارد به نام «خدا» و «سود». بخش مذهبی میگویند به نام خدا و بخش غیرمذهبی میگویند سود. شعاربانکداران ایتالیایی در اوایل قرن ۱۵ بود که الان به شعار جامعه ما تبدیل شده است. بله که ما به لحاظ سیاسی اعتراض داریم و یک جنبش سیاسی هم داریم، اما جامعه ما گرفتار یک ابتذال بزرگ است. ما فقط در ساحت سیاسی تبدیل به شر بنیادین نشدیم، بلکه ما گرفتار یک شر بنیادین در ساحت اجتماع نیز هستیم. جامعه ما نیز همچون سیاست مان مایه عبرت تاریخ است. جامع ای که چنین وضعیتی را می گذراند باز به فکر سود فردی و شخصی است. در تاریخ سیاسی مان، ما با یک همدستی سیاست و مردم روبه رو هستیم در عقب نگه داشتن این جامعه. نباید این همدستی را دست کم گرفت. در این همدستی جامعه دائما عقب نگه داشته شده و دائما در یک فضای سرخورده و شکست خورده باقی مانده است. دولت، ایدئولوژی و جامعه همدست همدیگر پیش می روند، اما در مسیر تقویت امر سیاسی. به همین دلیل دایما بر سر بزنگاههای تاریخ که امر سیاسی دچار خطا شده و ما را گرفتار فقر، قحطی ، جنگ، بحران اقتصادی، و…. کرده، ما را مجبور کرده فقط یقه سیاست را بگیریم. این اتفاق حاصل همدستی ما با سیاست در مطلق کردن سیاست و در جایگاه خدایی بخشیدن به سیاست است.سیاست شیفته منازعه سیاسی است، سیاست برعکس آنچه نشان می دهد می خواهد دائم در کانون ذهن مردم جامعه جای داشته باشد و آن ها را از اندیشیدن به آنچه باید آن را در بیرون سیاست جستجو کرد بازدارد. انقلاب، بزرگترین هدیه به یک نظام سیاسی استبدادی است اگر نتواند در فرآیند خود اجتماع را زنده کند و صرفا بر دامنه سرخوردگی جامعه بیافزاید. سیاست را باید به شیوه ای غیر سیاسی کنترل و مدیریت و نقد کرد. خطای استراتژیک تاریخ مدرن ما این بوده که همیشه دولت را در کانون منازعات قرار داده ایم. به جای اینکه منازعه را در سطح اجتماع آورده و جامعه را تبدیل به یک میدان منازعه و مذاکره دائمی تفاوت ها کنیم و نگذاریم سیاست ما را دائما با دوره های وحشت کشتن و خودکشی و سرخوردگی روبرو سازد، بیشترین توان خود را معطوف به امر گمراه کننده سیاست کرده ایم. قطعا باید به سیاست پرداخت، اما سیاست در معنای آنچه رانسیر آن را ایجاد تغییر در بداهت حسی نظم موجود می دانست و ما را دعوت به ایجاد تغییر در ادراک حسی خود از جامعه و سیاست می کرد. آنچه گفتم تلاشی بود برای تاکید بر اهمیت خلق امر اجتماعی یا همان امر مشترک یا به زبان نگری و هارت «انبوه خلق» یا «مردم».
منبع: کانال تلگرام رخداد تازه
منبع: روزنامه شرق – لینک