در وصف دگرپذیری
علی آتشی
لیست بازدیدهایم از اردکان زیاد بود. قرار بود دیگر شهرهای یزد را هم ببینم. عجله داشتم برسم به خانهای که هشتاد سال پیش خاتمی در آن متولد و بزرگ شده بود. از نگاه یکی دو نفر اول توی کوچههای محله چرخاب حس کردم انتظار سلام و احوالپرسی دارند. بعدتر که بچههای دوان کوچه و پیرزنهای نشسته جلوی سکوی خانهها با خوشرویی در سلام به منِ غریبه پیشدستی کردند فهمیدم هوای آدمهای محله به تمامی فرق دارد با مردم عبوس و عجول کلانشهرها.
به بهانه عکاسی کنار پیرمرد جلوی مسجد جامع نشستم و به رسم عادت به حرفش واداشتم. شروع که کرد ترجیح دادم ابنیه تاریخی را بگذارم به حال خود و بنشینم پای حدیث پیرمرد و لهجهی شکرشکن یزدیاش.
حاجحبیب سایهروشنی از سالهای همدرسی دبستان با محمد خاتمی داشت و تقلا میکرد با تجسمشان، هیجانم را پاسخ دهد. میگفت: «آسیدممد» هرسال نوروز میاد اردکون، سر به قوم و خویش و همسایهها می زنه، گاهی به منم زنگ میزنه برم پیشش. میگفت اولها که وزیر بود هرکی از بزرگای محل فوت میکرد محض تسلیت میومد. ولی از اون روزی که مردم برای دیدن رییسجمهور ریختن تو مسجد چرخاب و پاسدارا مردم رو هل دادن دیگه نیومد. خَش نداشت به مردم بیحرمتی بشه.
شما میتوانید به هر دلیل سیاسی یا غیرسیاسی از خاتمی بدتان بیاید. به شما حق میدهم و اصرار به تغییر دیدگاهتان ندارم. راستش اصرار بیرون از حدودِ خاتمی به تغییر اوضاع تنها و تنها از طریق صندوق رای، آنهم در وانفسای قتل دردناک مهسا، کفر همه را درآورد. من هم مثل خیلیهای دیگر از دست این آدم کلافهام. سخنم اما چیز دیگری است.
پرسه میان کلاف پیچیده کوچهطاقیهای کویری، حوض حضرت عباس و زنجیرهای هزارقفل سقاخانهها، گرفتن نان از دست پیرزنی که نمیشد تعارفش را رد کرد و نوشیدن چای پیرمرد قلندرخانهای که باور داشت چایش با همه چایهای دنیا توفیر دارد… یک واقعیت را باز برایم زنده کرد:
ما آدمها کلکسیونی از تناقضات هستیم. همه رندیم و بدجنس، در عین حال فداکاریم و نوعدوست. همه خلاقیم و خودانگیخته، و عیناً مبتلا به روزمرگی و یکنواختی. همه راستگوییم و دیگردوست، همه مکار و ناراست… و چه و چه.
اینکه کدام سو غلتیدهایم تنها به زمانش بستگی داشته و جایش. روح ما آدمها با محیطی نسبت دارد که در آن میبالیم. ما حامل خوی همپالگیها، همصنفیها و همسایگانمان هستیم. ماها برآیند همان آدمهای پیرامونیمان هستیم. عینهو «آسیدممد» که در دبستان کوی چرخاب لقمهی نونپنیرش را با حبیب نصف میکرد، خو و روح آدمهای محله را میگرفت و بعدها نلسون ماندلای افسانهای در اوصاف مناعت و مدارایش گفت: «دنیای امروز ما به خاتمیهای بیشتری نیاز دارد.»