هردم از این باغ بری می رسد / تازه تر از تازه تری می رسد
خورشید فقیه
شدت مصائب و گسترش و غلظت روزافزون سیاهی ها، ناخواسته ذهن و توجه هر انسان دردمند معاصر ایرانی را معطوف به این پرسش معمایی شاعر بزرگ نیما یوشیج می کند: “به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را “
هنوز غم و اندوه از دست دادن پرویز هوشیار عزیز هنرمند مردمی و درد آشنای دیارمان تسکین نیافته و همچنان بر ذهن و زبانمان جریانی تلخ و ناایستا دارد که ناگهان کولهبار سنگین غصه و ماتم مرگ نابهنگام حسین دهقانی هنرمند مهربان و مردمی نیز مزید بر علت گردید!! واقعا که ” چه روزگار تلخ و سیاهی” !!؟؟
بارها شنیده و گفته و خوانده و نوشتهایم که: ” بگذرد این روزگار تلختر از زهر/ بار دگر روزگار چون شکر آید” اما دریغ که در این طول و عرض عمر کج و معوجی که به ما ارزانی شده است، انگار که از شیرینی شکر، بهره کمتری نصیب ما شده است !!؟؟
گویا تا اینجای این نوشتار، اختیار قلم و ذهن و احساسم، بیشتر معظوف به تلخیها گردیده و جایی برای آنکه تبسمی حتا گذرا نیز بر لبها بنشاند، برجای نگذاشته است!؟ که از این بابت و در این ایام مثلا شادیهای نوروزی عذر تقصیر دارم به محضر شما عزیزان خواننده!! پس فرمان عاطفه و احساس را میچرخانم به سمت گذری دیگر تا شاید اندکی از اندوه شما را در این وانفسای دلتنگیها و آکنده از اشک و آههای زمانه بشویم و بکاهم حتا اگر با ذکر خاطرهای که محور اصلی آن، باز هم همانا حسین دهقانی شوخ و پیوسته لب به خنده عزیزمان باشد:
چندین سال پیش بود که یکباره تصمیم گرفتم سناریویی تحت عنوان “راهی در انتهای توقف” را که قبلا نوشته بودم با یاری دوستانی هنرمند و اهل فن، بر پرده سینما بنشانم. لذا پس از گذشت سالها و گفتگوها و مشاوره با تنی چند از یاران همدل و همراه، دل به دریا زده و دست بکارشدم. موضوع و سوژه این سناریو، نگاهی فشرده و تا اندازهای فلسفی به سیر ناگزیر تطور تاریخ اجتماعی بشر بوده و هست. پس برای به اجرا در آوردن این قصد و ایده، با تعدادی از دوستان اهل فن و هنر و خبره در مسائل اجرایی سینمایی، از جمله عزیزان مسیح مالکی، علی قربانی، زندهیادان حسین دهقانی، ضیاء امیری و… دست بکار شدیم. دریکی از صحنه و پلانهای فیلم، شخصیت اصلی بازی، یعنی حسین دهقانی، میبایست برای مدتی تقریبا طولانی و با دستان و بدن تقریبا بسته، در یک گودال حدودا یک متر و نیمی قرار میگرفت که اطراف بدنش محصور و ناپیدا از تودههای شُل و خاک بود. ضمنا در آن لحظه نیز با وجود توده ابر سیاهی که آسمان را فرا گرفته بود اما هیچ اثر و نشانهای از وزش باد و ریزش باران وجود نداشت. بهمجرد آنکه مسیح مالکی پشت دوربین قرار گرفت و مشغول فیلمبرداری، ناگهان رگبارشدید باد و باران وزیدن گرفت و هرکس دست افزاری بهدست بهدنبال سرپناهی گریختند و حسین هم درهمان تنگنایی که بود در تلاش برای بیرون کشیدن خود از آن گودال!! اما زندهیاد ضیاء امیری که سوژهای برای شوخی کردن با حسین پیدا کرده بود، خنده برلب و با حالتی تمسخرآمیز مانع از کمکرسانی دیگران بود. حسین که با تلاش و تقلا درصدد نجات خود بود، با مشاهده چنان حالتی، ضمن آنکه ضیا و دیگران و بخصوص مرا زیر رگباری از توهین قرار میداد، با آزاد شدن یکی از دستانش، با عصبانیت خاص شروع کرد به کندن ریش و پاک کردن بقایای گریمی که ضیاء ساعتها صرف آنها کرده بود! و تهدید جدی که دیگر حاضر به ادامه کار نخواهد بود، که البته با یک روز تاخیر و با خیر و خوشی فیلم ساخته شد تا اینکه با گذشت سالهایی چند از آن ماجرا، حسین هروقت که مرا میدید، با یادآوری آن روز کذایی، همچنان با خندهای که مخصوص خودش بود و با حسرتی از ته دل میگفت : “یاد آن روزها هم بخیر !! “