- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

نزاع غرب و دیگرْغرب و مسأله‌ی صلح | مقاله‌ای از حسام شریفی

نزاع غرب و دیگرْغرب و مسأله‌ی صلح

 

حسام شریفی

 

 

نبودِ جنگ، صلح نیست![۱]

 

١-١

باید همواره این نکته را در نظر داشته باشیم که نه هر جنگی لزوماً تعارضات تاریخی را بازنمایی می‌کند و نه همه‌ی تعارضاتِ تاریخی، به‌صورت جنگ پدیدار می‌شوند. بنابراین نبود جنگ، به معنای نبود تعارضِ تاریخی نیست و به این ترتیب هرگونه کوشش برای تحققِ صلح، مستلزم کوشش برای رفع تعارضات است و نه دست‌یابی به آتش‌بس یا حتی پایانِ همه‌ی جنگ‌ها. بنابراین دیگر این نکته عجیب به‌نظر نمی‌رسد که دست‌یابی به صلحِ حقیقی، در ابتدا نیازمند بازسازی (برساخت) تعارض تاریخی، در قالب کلیتی است، که تمامیت تعارض را دربرمی‌گیرد و از یک‌سویگی‌هایِ عقلِ دولتی فراتر می‌رود. چراکه رفع تعارض تاریخی، صلحِ حقیقی را نیز در خود دارد؛ اما صلح لزوماً به معنای رفع تعارض تاریخی نیست. درواقع صلح‌طلبی، در شکل ساده‌ی خود، تمایلی رمانتیک یا اخلاقی است که با ایده‌ی رفع تعارضات تاریخی، رادیکال و راهنمایی می‌شود. صلح‌طلبی همواره گرفتارانِ تاریخ را سرمست می‌کند و به حرکت درمی‌آورد. در این میان ایده‌ی رفع تعارضات تاریخی، عقلانیت را به این حرکت می‌افزاید. از این رو برای گرفتارانِ تاریخ، صلح همواره در غایت باقی می‌ماند؛ اما پس از جنگ‌ها و آشوب‌ها، آن‌چه به‌عنوان صلح به دست می‌آید، دست‌یابی به کلیتی است که می‌رود برای همیشه تجزیه شده باقی بماند.

از این دیدگاه جنگ روسیه و اوکراین (یا اسرائیل و فلسطین و غیره)، آن‌چنان که ایدئولوژی ناسیونالیستی القاء می‌کند، حاصل سوبژکتیویسمِ (اراده‌ی) ناب این کشورها نیست؛ بلکه فرآیندی تاریخی- جهانی در کار است، که این جنگ را در مقام سرنوشتْ به آن‌ها عرضه می‌کند.

باری اساساً سرنوشت چیزی نیست جز همین لحظه‌ی اکنون که از فرآیندهای تاریخیِ شکل‌گیری‌اش منتزع شده و ضرورت آن، ماورائی پنداشته می‌شود. ما باید برای فهمِ لحظه‌ی اکنون، فرآیندی را بررسی کنیم که آن ‌را شکل‌داده است:

 

١-٢

پس از سقوطِ شوروی، عقلِ خوشحالی تسلط یافت که با ایده‌ی «پایان تاریخ» خیال می‌کرد اولاً تعارضات تاریخیْ همان نزاعِ کشورهاست و ثانیاً با شکستِ یکی از طرف‌‌ها، این تعارض برطرف می‌شود.

باید به یاد داشته ‌باشیم که به لحاظ تاریخی، تز اولیه این بود که این تعارضاتِ طبقاتِ «بالا و پایین»، درونِ سرمایه‌داری است، که در قالبِ نزاع «شرق و غرب»، بیرونی شده و به‌صورت دوقطبیِ جغرافیایی درآمده. اما به تدریج این منطقِ جدید، در مقام آنتی‌تز ظهور کرد که اصلاً خودِ این نزاع شرق و غرب است که مشکل جهانیان است و باید برطرف شود، نه آن‌چه که نزاع را شکل داده بود؛ یعنی تعارضات سرمایه‌داری. به این ترتیب کسب یک‌دستی (یک‌پارچگی) جغرافیاییْ به‌عنوان فرمولِ نجات‌بخش، جایگزین نیاز به رفع تعارضاتِ درونیِ سرمایه‌داری شد و بر آن سرپوش گذاشت.

بسیار خوب! در چنین شرایطی روسیه با در آغوش کشیدن سرمایه‌داری (یا اقتصاد بهنجار غربی) و لیبرال- دموکراسی به عنوان همبسته‌ی ایدئولوژیک آن، رویای ادغامْ در «جهان آزاد» را می‌دید. انگار که این ادغامْ تنها به یک تسلیمِ ایدئولوژیک و یک تصمیم سیاسی نیاز داشته باشد. این رویاپردازی تا آن‌جا پیش ‌رفت که بوریس یلتسین اولین رئیس‌جمهور حکومت جدید روسیه و حتی بعدتر ولادیمیر پوتین، عضویت در ناتو را به‌عنوان «هدف سیاسی» کشور خود مطرح کردند.

در این هیاهوها این نکته مطرح نشد که ادغام، یک عملیات دوسویه است و بنابراین این مشکل تبدیل به مسئله نشد که آیا اصلاً «جهان آزاد» ظرفیت و اراده‌ی پذیرش روسیه را دارد؟ این عقلِ خوشحال چنین می‌پنداشت که ادغام اقتصادی، مقدمه‌ی ادغام سیاسی‌ است که سرانجام با ادغام نظامی، پروسه‌اش تکمیل می‌شود و نزاع از تاریخ و جغرافیا رخت برخواهد بست. این تخیل چندان هم عجیب نبود؛ زیرا از آن‌جاکه فسلفه‌ی وجودی ناتو، مقابله با شوروی به‌خاطر ماهیت متمایز آن بوده، اکنون که دیگر روسیه ماهیت متمایزی ندارد و تلاش می‌کند «نرمال» باشد، دلیلی برای عدم عضویت روسیه وجود ندارد؛ تا دیگر طرفی برای تهدید و جنگ باقی نماند و سرانجام شوروی و نزاع با هم محو بشوند.

 

١-٣

با گذشت سال‌ها آشکار شد که آن رویای هم‌آمیزی (ادغام)‌، بستری مادی برای تحقق ندارد. درواقع نظام حزبی و دم‌ و دستگاه انتخاباتی، به همان ترتیبی وارد روسیه شد، که شعب مک‌دونالد و همان‌طور که مک‌دونالد ادویه و بسته‌بندی محصولاتش را مطابق سلیقه‌ی محلی تنظیم می‌کند، این نهادها هم مطابق با ذائقه‌ی این مردم مناسب‌سازی شدند. با این حال «جهان آزاد» بدکاریِ سرمایه‌داری روسیه را، به رسوباتِ کمونیستی آن ربط می‌داد و توجیه می‌کرد و هم‌چنین نظام سیاسیِ آن را که با واردات دم و دستگاه حکم‌رانیِ غربی (به‌عنوان مکانیسم‌های دموکراتیک،) تلاش کرده بود «نرمال» بشود، تحت عنوان دیکتاتوری الیگارشیِ فاسد و رژیم مافیایی و غیره طرد می‌کرد.[۲] در چنین وضعیتی جداافتادگیِ تاریخیِ روسیه و «ادغام ناپذیریِ» آن در «جهان آزاد» به ویژگی‌های ذاتی-تاریخیِ این ملیت ربط داده‌ می‌شد و نه به محدودیت‌ها و نسبیتِ ساز و کارها و تشکیلات «جهان آزاد». با این اوصاف می‌بینیم که درواقع این «جهان آزاد» بود که ناسیونالیسمِ روسی جدید را با تأکید بر ادغام‌ناپذیریِ ذاتیِ آن، به‌صورت سلبی احیا کرد. اما نکته‌ی مهم این است که این ناسیونالیسم جدید، مانند ناسیونالیسم فاشیستیِ سده‌ی بیستمِ اروپا، در ابتدا به‌واسطه‌ی برتری خاص خود، خواستار نقض کلیت نیست؛ بلکه اساساً به خاطر تناقضات و بی‌کفایتی کلیت و عدم پذیرش در آن است که به حیثیت خاص خود پی‌ می‌برد. تناقضات کلیت (جهان آزاد) در این وضعیتِ عجیب ظاهر می‌شود که روسیه پیش ازآن‌که بتواند بخشی از جهان آزاد باشد، باید با آن، این‌همانیِ ذاتی داشته ‌باشد. در چنین زمینه‌ای می‌توان فهمید اقدام روسیه در مقابله با ادغام اوکراین در «غرب»، درواقع واکنشی به عدم ادغام خودش در «جهان آزاد»، پس از فروپاشی و وادادگی ١٩٨٩ است. این اقدام درواقع فقط درونی‌کردنِ ژستِ غربْ، در مواجهه با خودِ روسیه است؛ روسیه رفتارِ پدرانِ جهان آزاد – نسبت به خودش- را به‌صورت خودسرانه تکرار می‌کند، که البته اکنون از دیدگاهِ این پدران، یاغی‌گری است. به عبارتی روسیه رفتار خاص پدرانِ جهانِ آزاد را به مرتبه‌ی قانون کلی برمی‌کشد: «غرب، سازه‌ای غربی است و نباید عضو جدیدی به آن افزوده شود». به این ترتیب دفاع روسیه از خاص‌گرایی خود، هم‌زمان به‌صورت دفاعِ او از ایده‌ی خاص‌گرایی غرب ظاهر می‌شود. پس برای روسیه این‌همانی با هویتِ جانشین، به‌صورت یاغی‌گری درمی‌آید، چراکه دقیقه‌ی سنجش منافع و گزینشِ موردی (سوژگی) را از جهان آزاد سلب می‌کند.

به این ترتیب ادغام‌ناپذیریْ، که در مورد روسیه به‌صورت طردشدگی ظاهر شده ‌بود، در مورد اوکراین به‌صورت گروگان‌گیری ظاهر می‌شود. معادله ساده است: اگر روسیه به‌واسطه‌ی ویژگی‌های ذاتی‌اش نمی‌تواند در جهان آزاد ادغام‌ شود، حالا اوکراین هم بخشی از روسیه است و نمی‌تواند. این موضع درواقع قرینه‌ی موضع غرب است، که با اتکا به غیرروسی بودن اوکراین، تلاش می‌کند حوزه‌ی نفوذ روسیه را کاهش دهد. این فرمی است که در مورد رابطه‌ی چین و تایوان هم تکرار می‌شود. در مورد تایوان نیز غرب با تأکید بر همین غیرچینی بودنِ تایوان، تلاش می‌کند با چین مقابله کند و البته در مقابل، چین هم با پافشاری بر موضعِ «ملت واحد چین» واکنش نشان می‌دهد. این وضعیتی است که خاص‌گرایی را در برابر کلیتِ کاذب یا ناسیونالیسم را در برابر غرب قرار می‌دهد. در همین راستا باید بدانیم که ما در این‌جا با نزاع شرق و غرب مواجه نیستیم؛ این نزاعِ غرب و دیگرْغرب است و یا نزاع غرب و نه‌غرب. چراکه در شرایط فعلی، شرق در مقامِ یک کلیتِ (واحد) تمدنی رفتار نمی‌کند؛ بلکه در مقام مجموعه‌ای از خاص‌گرایی‌ها (ناسیونالیسم) ظاهر می‌شود. اما این ناسیونالیسم- چنان‌که خود می‌اندیشد- سلبِ غرب‌گرایی نیست؛ بلکه غرب‌گراییِ سلبی است. این ناسیونالیسم تشخیص می‌دهد که آن‌چه مدعی جهانی ‌بودن است، درواقع رویکردی خاص‌گرا دارد؛ یعنی چیزی جز غرب‌گرایی نیست. اما این عقل در برابر این خاص‌گرایی (غرب‌گرایی)، یک خاص‌گرایی دیگر و شدیدتر علَم می‌کند و قید جهانی بودن را می‌زند، از اصل وحدت بشر و جهان دست می‌کشد و در خاص‌گرایی ساکن می‌شود و ایده‌ی جهان چندقطبی را پیش می‌کشد.

روشن است که از منظر جهانی، ناسیونالیسم، گفتمانی کلی ندارد؛ بلکه اساساً گفتمان آن بر فقدانِ جهان و کلیت استوار است. به همین جهت ناسیونالیسم به سهولت می‌تواند نزاع نیروهای خاص با یکدیگر را توجیه کند و در نهایت با جایگزین کردنِ ایده‌ی برتری به جای ایده‌ی صلح، فقدانِ کلیت را جهان‌شمول کند. در واقع وجود ناسیونالیسم، به بحرانِ امرِ جهان‌شمول اشاره می‌کند و هم‌زمان نزاع (بحران) را به مثابه‌ی واپسین امر جهان‌شمول پیش می‌کشد. این‌گونه است که سرنوشت انسان‌ها که در دوران پیشافلسفه بازیچه‌ی دل‌خواست‌ها و منافع خدایان اُلمپی بود، اینک بازیچه‌ی دولت‌های بی‌تقدس می‌شود.

از دیدگاه این دیگرغرب، «جهانِ آزاد» اساساً سازه‌ای غربی است، که متقاضیان جدید، ماهیت وجودی آن را تعیین نمی‌کنند. متقاضیان جدید تنها پس از گزینش و از طریق فرمان‌برداری، نقش خود را در بازتولید جهانِ آزاد (نظم بین‌الملل) ایفا می‌کنند و نه از طریق مشارکت در فرآیند شکل‌دهی به آن و یا مثل پدرانِ این نظم، از طریق مدیریت آن[۳].

لازم به ذکر است اصولاً آن چیزی که پیوندها (ادغام، کلیت) در جهان آزاد را شکل می‌دهد، ذات مشترک نیست؛ بلکه منافع مشترک است. البته درست است که اشتراک منافعِ امروزِ آن‌ها، ثمره‌ی یک رویکرد واحدِ تمدنی- تاریخی است، اما شکل‌گیری و ثبات پیوندها را در لحظه‌ی اکنون، تنها بر مبنای همین اشتراک منافع می‌توان درک کرد. به همین دلیل فضیلتِ عضویت (خودی بودن) در جهان آزاد، برای متقاضیان جدید نیازمند یک ویژگی ذاتی نیست؛ بلکه نیازمند یک ویژگیِ گزینشی (اعلامی) است و آن این است ‌که پدران جهانِ آزاد، به اقتضای منافع خود، با دولت‌مردی اظهار دوستی کنند‌. به یاد داریم خون‌ریزترین حاکمان جهان در اسرائیل و عربستان و شیلی و غیره چگونه به فراخور منافع، توانستند کارت عضویت کلوپ جهان آزاد را به‌دست بیاورند.

با این اوصاف عدم ادغام روسیه، نه فقط آن را به‌عنوان موجودیتی خاص نمودار می‌کند؛ بلکه هم‌چنین جهان آزاد را به‌عنوان ائتلاف قدرت‌های مشترک‌المنافع، در یک دقیقه‌ی تاریخیِ خاص افشا می‌کند.

 

١-۴

چنان‌که دیده شد این تناقضاتِ خودِ ایدئولوژیِ جهان آزاد است که چنین وضعیتی را پدید آورده؛ تناقضی که در خودِ طبیعتِ کلی (ایدئولوژی) نظام بین‌الملل (بین‌الدول) فعلی است؛ اما به ناگاه در سرزمین یا حوزه‌ای خاص پدیدار می‌شود و ناظران را سردرگم می‌کند. ما جنگ دو کشور را می‌بینیم؛ اما تعارض بنیادی، در کلیتِ «نظام بین‌الملل» است. باید در نظر داشت این نزاع خاص، نسبت به آن تعارض کلی، عارضی محسوب می‌شود؛ چنان‌که در جنگ اوکراین، خود اوکراین از طرف غرب یک پیمانکار جنگی است و از طرف روسیه یک گروگان. این دوچندان تلخ است که اوکراین درحالی قربانی اصلی این جنگ است، که برای هیچ‌کدام از طرف‌ها، موضوع اصلی درگیری نیست. درواقع اوکراین بیشتر صحنه‌ی نبرد است تا موضوع آن. استراتژی جنگی غرب- ظاهراً در حمایت از اوکراین- این است که این سرزمین را تبدیل به «باتلاق روسیه» کند. بسیار خوب. نیاز به تحلیل پیچیده‌ای ندارد تا متوجه شویم سرزمینی که بناست به باتلاق تقلیل یابد و تنها خاصیتش مرگ‌آوری برای دیگران است، خود باید از پیش مرده‌ باشد. او هیچ درجه‌ای از حیات و خود-ایستایی ندارد و نابودیِ خودش مقدم بر خاصیتِ نابودکنندگی‌اش است. از سوی دیگر برای روسیه، اوکراین هم‌زمان قربانی و گروگان است. روسیه می‌خواهد این سرزمین را تا آن‌جا که می‌شود تبدیل به مِلکِ روسیه کند و الباقی‌اش را تبدیل به ابزاری برای امتیازگیری و معامله. این همان تاکتیکی (فرمولی) است که حماس هم با آن اهداف جنگی خود را پیش می‌برد.

البته این تنها یک شباهتِ تاکتیکیِ اتفاقی نیست؛ بلکه وجود ِیک بحرانِ ژرفْ درونِ – جهانِ آزاد و- نظام ارزش‌های جهان آزاد است، که این فرم را ممکن می‌کند. گروگان‌گیری، فرمی پیشا-محاسباتی(ریاضیاتی) است، که امور مبادله‌ناپذیر را مبادله‌پذیر می‌کند؛ در گروگان‌گیری ارزش‌های مقدس یکی، در برابر ارزش‌های مقدس دیگری مبادله می‌شود؛ امنیت داخلی اسرائیل یا جانِ شهروندهایش، در برابر آزادیِ سرزمین‌های فلسطینی و غیره.[۴]

در این شرایط، ارزش‌های کلی و جهان‌شمول به مجموعه‌ای از ارزش‌های مقدسِ این و آن تجزیه شده و نظام بین‌الملل به یک میدانِ سنگربندی‌شده شباهت دارد، که در آن، هرکس از ارزش‌های خودشْ دفاع می‌کند، یا هرکس از ارزش‌های جهان‌شمول برای خودش دفاع می‌کند.

این نسبی ‌بودنِ (کلیت کاذب) ارزش‌های جهان آزاد است که چنین الگویی را به نزاعِ غرب و دیگرغرب بخشیده؛ مبارزه بر سر ارزش‌ها به‌صورت یک‌سویه یا مبادله‌ی آن‌ها. کافیست در نظر داشته باشیم اسرائیل از اوایل شکل‌گیری‌اش، مانند تکه‌ای جداافتاده از جهان آزاد بوده؛ مانند جزیره‌ای که ماهیت درونش غرب است، اما حدود بیرونی‌اش غیرغرب (خاورمیانه)؛ «تنها دموکراسی خاورمیانه» اسمِ رمز همین وضعیت است. در طرف دیگر، فلسطین به‌عنوان یک نا-کشور، اساساً سوژه‌ی نظام بین‌الملل محسوب نمی‌شود و بنابراین نه فقط از ارزش‌های جهان آزاد برخوردار نیست، بلکه این ارزش‌ها به‌صورت سلطه بر او پدیدار می‌شوند. (نظیر جایگاه پناهندگان در جوامع امروز).

به همین جهت است که تنها در نزاع اسرائیل و فلسطینیان است که ارزش‌های جهان آزاد، صراحتاً به‌صورت ارزش‌هایی انحصاری (منافع غرب) ظاهر می‌شوند و تبدیل به ضد خود می‌شوند. در این‌جا، دفاعِ اسرائیل از حقِ تعیینِ سرنوشتِ خود، به‌صورت -دفاع از- اشغال‌گری درمی‌آید، و یا حقِ دفاعِ مشروعِ این کشور، تبدیل به حق کشتار فله‌ای فلسطینیان می‌شود (و به همین ترتیب تا انتها). باری در طی سال‌ها اشغالگری روشن شده دموکراسی و ارزش‌های لیبرالی برای یهودیان، نمود داخلی سرشت غربیِ اسرائیل است و تسلیحات غربی، نمودِ بیرونی آن. به عبارت دیگر این جنگ، کلیتِ کاذب ارزش‌های جهان آزاد را افشا می‌کند تا آن‌جا که تمام ارزش‌های جهان‌شمول آن، تبدیل به ضد خود می‌شود و به‌صورت سلطه و ستم یکی بر دیگری درمی‌آید.

تا به حال هریک از گفتمان‌های تدارکاتچیِ سنگرها، مطابق روح زمانه‌شان، جنگ اسرائیل و فلسطینیان را به شکلی نامگذاری گردند؛ مثلاً تا آن زمانی که پول نفت، ناسیونالیسم عربی را پوک نکرده بود، این مبارزه‌ای بود توسط اعراب، علیه بنی‌اسرائیلِ عمله‌ی امپریالیسم. یا از طرف دیگر نژادپرستان اسرائیلی این جنگ را به‌صورت جنگ یهودیان با ضدیهودیان تصویر کردند، تا بتوانند ترسِ جهانی از وقوع هولوکاستِ دوباره را، در قالب سلاحِ کشتار جمعی دریافت کنند. باری به همین ترتیب طی سال‌ها هر طرفی، این جنگ را به شکلی قالب کرده؛ یکی جنگ غرب و شرق، یکی جنگ اقتدارگرایی و دموکراسی یا تمدن و توحش و غیره. اما باید این جنگِ سر تا پا مدرن را، آن‌گونه که در حقیقت هست صورت‌بندی کنیم؛ یعنی به‌صورت جنگِ نظامِ بین‌الملل با یک نا-کشور. به‌عبارت دیگر، این جنگِ نظامِ برساخته‌‌یِ دولت- ملت‌هاست، با یک ملتِ بی‌دولت. بنابراین میان این دو طرف، نمی‌توان با اتکا به ارزش‌های مشترکِ جهان‌شمول صلح برقرار کرد. در این‌جا اسرائیل از طریق ایده‌ی برتری‌یابی (به تمامیت رساندنِ سلطه- چیرگی مطلق) و حماس از طریق مبادله‌ای موحش (گروگان‌گیری)، سعی می‌کنند جنگ را به نفع خود پیش ببرند. برای حماس ارزش‌های کشور اسرائیل، نقش واحد واسطه‌ای را ایفا می‌کنند، که حماس می‌خواهد از طریق آن‌ها امور ارزشمند برای فلسطین را بخرد. شاید یک نا-کشور بتواند استقلالش را از طریق آزادسازی گروگان‌های بی‌گناه به‌دست بیاورد.

با این توضیحات روشن است که نمی‌توان با توسل به مرزها و سیم‌خاردارها، ارزش‌های جهان‌شمول را به‌صورت دارایی انحصاری، در یک کشور حفظ کرد. ضدارزش‌های جهانِ آزاد بر درون تأثیر می‌گذارند؛ یعنی نسبیت ارزش‌های جهان آزاد، در دو قلمروی جدا از هم آرام نمی‌گیرد. چنان‌که این ضدارزش‌ها، به‌صورت حکومت پلیسی و عقب‌نشینی از ارزش‌های دموکراتیک (مثلاً به علت ترس از تروریسم) برای اسرائیل درونی می‌شود و منجر به اعتراضات گسترده و بی‌ثباتیِ سیاسی در آن می‌شود. به همان ترتیبی که جنگ اوکراین در درازمدت برای اروپا به‌صورت «بحران پناهجویان» تبدیل به مسئله‌ای داخلی می‌شود و یا جنگ غزه به‌صورت اعتراضات اقلیت مسلمانِ اروپا یا اعتراض فعالان ضدجنگ به درون سرایت می‌کند، که حسب مورد، موضع اولیه‌ی آن‌ها در حمایتِ بی‌قید و شرط از اوکراین و اسرائیل را بحرانی می‌کند.

 

١-۵

چنان‌که پیش‌تر گفته شد، ارزش‌های جهانِ آزاد، تنها تا آن‌جا که با منافع کشورهای غربی هم‌سو است، قطعی است و ضمانت اجرا به آن الحاق می‌شود؛ لیکن این ارزش‌ها در این گستره‌ی انحصاری (خاص‌گرایانه) ایمن نیستند. هم کسانی که خیال می‌کنند می‌شود با رویکرد ناسیونالیستی یا خاص‌گرایانه، از ارزش‌های جهان‌شمول پاسداری کرد، سهل‌انگارند (مثل دولت اسرائیل) و هم کسانی که تصور می‌کنند می‌شود منافع ملی و ارزش‌های جهان آزاد را، هم‌زمان و به‌صورت موازی و جدا از هم پاسداری کرد (مثل دولت‌های اروپایی).

این تنش مانند نفرینی در ذاتِ مفهومِ دولت است. درواقع تا دولت- ملت‌ها برقرارند، تنش میان منافع خاص (ملی) و ارزش‌های جهان‌شمول، تنش میان ناسیونالیسم و عضویت در «جامعه‌ی جهانی»، در وجود آن‌ها جا دارد. اساساً کار دولت‌ها مدیریت همین تنش است؛ یعنی سنجش اقتضای هر موقعیت و سپس بازی‌کردن متناسب این نقش‌های متعارض. همین تعارض است که برای کنترل (مدیریت) کردنش گاهی دولت‌ها، آن را در عرصه‌ی داخلی و خارجی بروکراتیزه می‌کنند؛ چنان‌که به شکل مضحکی در عرصه‌ی داخلی، بر ارجحیت منافع خاص (ملی) تأکید می‌کنند. درحالی‌که در عرصه‌ی جهانی، دقیقاً برعکس، هرکس خود را پدرِ دل‌سوزِ ارزش‌های جهانی معرفی می‌کند. کافی است فیگور متناقض، آمریکا را در مورد جنگ غزه مشاهده کنیم؛ جایی‌که رئیس‌جمهور آمریکا دل‌سوزانه کشتار غیرنظامیان فلسطینی را تقبیح می‌کند و در همان زمان – برای پیش‌بُرد منافعش در خاورمیانه- دستور ارسال تسلیحات بیشتری را به اسرائیل صادر می‌کند.

در همین راستا تنشِ ناسیونالیسم و غرب (جهان آزاد) که در فیگورِ روسیه و اوکراین مطلق شده، درواقع به‌صورت تنش منافع خاص (ملی) و امور جهان‌شمول، در نهاد هر دولتی هم‌زمان وجود دارد. این تعارضِ درونیِ خود نظامِ بین‌الملل است که تنها در فیگورِ تماماً متضاد این دو کشور، مطلق شده. روسیه برای دفاع از منافع خاصش ارزش‌های جهان آزاد را نقض (لگدمال) می‌کند و اوکراین در دفاع از ایدئولوژیِ جهانی، منافع خاصش را از دست می‌دهد. بله! طبیعتِ این نظام بین‌الملل، چنین تعارض بنیادی‌ای را در فیگور دولت‌ها اقتضا می‌کند. آن‌ها از یک سو باید سرسختانه منافع خاص (ملی) خود را دنبال کنند و از سوی دیگر صادقانه امر کلی را پاس بدارند.

البته این تنش نه‌تنها توطئه‌ای حاصل توافق میان حاکمان بدکار و ابله جهان نیست؛ بلکه اساساً موردی بی‌سابقه و غریب هم نیست.

این تنش در شکل بنیادی خود، درواقع برخاسته از تنش دائمی میان امر جزیی و کلی، یعنی کشور‌ها و جهان است. به راستی کشور‌ها به چه معنا جزئی از جهان هستند؟ مجموعه‌ی کشورها جهان را می‌سازند، یا این جهان است که وجود کشورها را ممکن می‌کند؟

مفهوم جهان، امری ثابت و فراتاریخی نیست؛ می‌شود لااقل سه مرحله‌ی متفاوت را در مفهوم جهان (یا رابطه کشورها با جهان) ذکر کرد:

تا آن‌جا که جهان تنها یک عرصه‌ی جغرافیایی صرف برای رقابت و سلطه‌جویی کشورهاست. این جهان فقط به‌عنوان زمین وجود دارد و دست به دست می‌شود. یعنی جهان را در این مرحله‌ی ساده و سطحی، باید زمین نامید. این جهان فقط صحنه‌ای است که در آن نیروهای بزرگ‌تر سرنوشت و ماهیتِ نیرو‌های کوچک‌تر را تعیین می‌کنند و کلیت در آن فقط به‌صورت انتزاعی و از کنار هم چسباندنِ کشورها، شبیه تکه‌های پازل پدید می‌آید. در این مرحله، کشورها، واحدهای درخودْ فروبسته‌ای هستند، که تنها به‌صورت سلبی و سلطه‌گرانه با یکدیگر ارتباط دارند و ماهیتِ ارتباطِ آن‌ها، تنها از جنسِ اعمالِ نیرو است. به‌عبارتی در این مرحله، زمین (جهان) تنها از طریقِ تصرف‌کردن، برای کشورها می‌شود و کشورها فقط به اندازه‌ی تصرفاتشان به جهان تعلق دارند.

اما نظام بین‌الملل، در مرحله‌ای شکل می‌گیرد که نیرو یا قدرت از عریانی درمی‌آید و در قالب قانون تثبیت و بیرونی می‌شود. در این مرحله تنها با تابعیت نیروها از قانون، سلسله مراتبِ موجودِ قدرت حفظ می‌شود و منافعِ بزرگان به دست می‌آید. این نظام بین‌الملل است. در این مرحله، قدرتِ بزرگ‌تر نه فقط از طریق تصرف، بلکه از طریق اطاعت دیگران، ثابت و تأمین می‌شود. به عبارتی در نظام بین‌الملل، تأمین منافعِ خاصِ کشورها (قدرت‌ها)، دیگر نه مستلزم نابودی دیگری، بلکه نیازمند وجود و اطاعتِ آن‌ها است.

در این مرحله توسعه‌طلبیِ قدرت‌ها، دیگر به مرزهایشان محدود نیست؛ یعنی قدرت آن‌ها در این نیست که کل جهان را درون مرزهایشان بکشند و تبدیل به یک کشور کنند؛ بلکه فقط کافیست تمام جهان مطابق قواعد مطلوب آن‌ها رفتار کنند.

در مرحله‌ی فتح و فتوحات (تصرفات)، هر قدرتی بیشتر ملت‌ها را به درون مرزهای خود می‌کشید، قدرتمندتر بود؛ اما در نظام بین‌الملل، دقیقاً برعکس! قدرتمندی در آن است که هرچه سخت‌تر ملت‌های مورد بهره‌کشی را بیرون از مرزهایت نگه ‌داری. مرزها در نظام بین‌الملل در خدمت منطق خاص انباشت هستند؛ چراکه منافع را، به درون می‌کشند و نارضایتی (و رنج نابرابری) را پشت مرزها حفظ می‌کنند و نابرابری به‌صورت تخاصم طبقاتی درونی نمی‌شود و ساختار بهره‌کشی را تهدید نمی‌کند. کارکرد این مرزها آن است که مشکلات را بیرون نگه دارد و منافع را به‌صورت پایدار و مشروع در درون. تصرف، ضدِ این است؛ ملت‌ها را مخلوط می‌کند و این امکان را ایجاد می‌کند که هوای برابری به سر مردم بزند (چنان‌که در سرزمین‌های تحت تصرف بریتانیای کبیر، برای مستعمره‌نشین‌ها پیش آمد و هوای برخورداری از حقوق شهروندان بریتانیایی به سر آن‌ها زد).

هم‌چنین در این مرحله، قدرت نیاز ندارد خود را در نزاع با تمام حاکمان ریز و درشت فرسوده کند؛ برای او کافی است در نزاع احتمالی یک‌ به یک‌ با‌ هر کدام از آن‌ها، نیروی بزرگ‌تر باشد. همین به‌عنوان ضمانت اجرای قوانینش کفایت می‌کند. اساساً سلطه، همواره نیروی بزرگ‌تر است، نه تمامی نیروهای موجود.

باری چنان‌که می‌بینیم دقیقاً در همین‌جاست که وجود جهان در هیأت دیگری، برای تمام قدرت‌ها ضروری می‌شود؛ چراکه تا جهان نباشد، تابعیتِ اجزای آن وجود ندارد. در نتیجه تنها در نظام بین‌الملل است که جهان، برای نخستین بار وجودی به رسمیت‌ شناخته ‌شده و کلی می‌یابد.

در این مرحله، مناسباتِ سلطه میان قدرت‌های بزرگ و کوچک از حاکم و محکوم، به قانون‌گذار و قانون‌مدار والایِش می‌یابد. در این‌جا منافع خاص قدرت‌ها، پشت قوانین برتری سنگر می‌گیرد، که اطاعت از آن‌ها به‌عنوان ارزش جهان‌شمول (کلی) تبلیغ می‌شوند و خشونتِ ضرورت‌‌سازی که در نقشِ حاکمانِ پیروزِ کهن موجود بود، اینک در فیگور پلیسِ پاسدارِ نظمِ بین‌الملل حفظ می‌شود. (یعنی قدرت برتر در این مرحله دیگر حاکم مستبد نیست، بلکه پلیس جهانی محسوب می‌شود.)

در این‌جا منافع، هم‌چنان ماهیت خاص‌گرایانه دارند و از آن‌جا که این منافع خاص، تنها از طریق سلطه و اطاعتِ‌ (پیروی) دیگری کسب می‌شود، ارزش‌های جهان‌شمول باید حکم توجیه ایدئولوژیک آن را داشته باشند. این یک الگوی جا‌افتاده‌ی تاریخی است؛ از روزی که استعمار به نام ترویج مسیحیت، سرزمین‌ها را تسخیر می‌کرد، تا روزی که ناپلئون، به نام گسترش ارزش‌های حقوق‌ بشر کشورگشایی می‌کرد، این الگو همواره برقرار بوده‌است. این کلیتِ کاذب (ایدئولوژی) ابزاری برای صلح نیست؛ بلکه ابزاری در خدمت برتری‌طلبی است. به‌عبارتی در این‌جا گویا کلیت در جانب ارتش بزرگ‌تر ایستاده است. باید این شکل از کلیت را که همواره در جانب ارتش پیروز (بزرگ‌تر) می‌ایستد، با نام دقیقش نامید: سلطه!

به این ترتیب قدرتی که تا به حال فقط زمین و آدم می‌بلعید، حالا آگاهی می‌سازد. دیگر نیروهای مغلوب باید از قانون پیروی کنند و نه از حاکمٍ پیروز و آن هم نه از خوف، بلکه به حکم وجدان انسانی یا خدایی‌شان. می‌بینیم قدرت بیرونی، برای ملت‌های مغلوب، درونی می‌شود و خاص‌گرایی، به کلیت برکشیده می‌شود؛ کلیتی که البته همان سلطه‌ای است که به ایدئولوژی مسلح شده. به این ترتیب از «کیش نیرومندی» به کیش ادیان یا انسانیت می‌رسیم؛ یا به (نا)کیشِ نمردنِ جمعی، که آن را هم‌زیستی مسالمت‌آمیز می‌خوانند. اما به هرحال برای انسانِ تاریخیِ تحت ستم، سلطه آن‌قدر عیان است که آن را با تحقق صلح (آشتی) اشتباه نمی‌گیرد.

واضح است در این نظام، نقشِ ارزش‌های جهان‌شمول و منافع خاص (ملی)، آن‌قدر مکمل است، که طرفینِ تضاد (سلطه‌گر و انسان تحت ‌سلطه) را طوری دربربگیرند، که مازاد سیاسیَش دردسرساز نشود. به یکی قدرت می‌دهد و به دیگری اخلاق بی‌قدرتی (بردگی). این‌گونه ساختار سلطه پایدار می‌شود. آدورنو و هورکهایمر می‌نویسند: «هماهنگیِ بی‌عیب و نقص میان قدرت مطلق و عجز، خود در حکم تضادِ وساطت نیافته یا همان آنتی‌تزِ مطلقِ آشتی است. [یعنی سلطه‌ی محض و پایدار]. (آدورنو و هورکهایم، ۱۴۰۰ : ۲۸۴)

به این ترتیب اگر امروز ما در نظم فعلی، حضور امور جهان‌شمول را می‌بینیم، مبنای آن فراگیریِ جهانیِ سلطه‌ی خاص است و نه برقراری کلیتِ خودارجاعِ ملیت‌ها. چنان‌که گاهی در مواقع ضرورت، به شکل آیرونیکی، منافع خاص، به صورت بی‌واسطه به جای امر جهان‌شمول می‌نشینند، تا در یکتاییِ ساختاریِ آن‌ها تردید نکنیم. چراکه در نهایت در این‌جا مسئله، سلطه‌گری است و مشروعیت بخشیدن به آن؛ حالا دستاویز آن می‌تواند توسل به منافع خاص باشد یا ارزش‌های جهان‌شمول. چنان‌که آمریکا به نام «مبارزه‌ی جهانی علیه ترور»، به خاورمیانه حمله می‌کند و عندالاقتضا به نام منافع ملی و «دفاع از جان سربازان آمریکایی»، زیر پای دموکراسیِ جعلی افغانستان را خالی می‌کند و افغانستان را تحویل طالبان (تروریست‌ها) می‌دهد. آشکار است که در این حالت، توسل به منافع خاص و ارزش‌های جهان‌شمول، هردو به یک اندازه ایدیولوژیک و در خدمت توجیه رفتار سلطه‌گر (قدرت) است. چنان‌که ارزش‌های جهان‌شمول، به واسطه‌ی منافع خاص، به شکل موجهی به ناارزش تبدیل می‌شوند.

اما مرحله‌ی (دقیقه) سوم: تازه در وضعیتی که کشورها به سبب درگیری در تقسیم کار بزرگ جهانی، تشابهات و پیوندهای ساختارهای حکم‌رانی یا اختلاط فرهنگی و جمعیتی یا تکنولوژیِ فرهنگ پاپ و غیره، کلیتی جهانی را شکل می‌دهند، به مفهوم جامعه‌ی بین‌الملل (جهانی) نزدیک می‌شویم. در چنین شرایطی است که جهان به‌ مثابه‌ی یک کلیت انضمامی تحقق می‌یابد؛ کلیتی حاصل از به رسمیت‌ شناسی و نیازمندی متقابل اجزا. این جهان، حقیقتی کلی است؛ این جامعه‌ی جهانی است.

می‌بینیم که نمی‌شود در اشاره به مفهوم جهان، مقولاتی را که به مراحل متفاوت شکل‌گیری آن مربوط می‌شوند، جابه‌جا یا مترادف به کار ببریم. هم‌چنین نباید این مراحل را مانند نقاطی واقعی و مشخص در زمان (تاریخ) تصور کنیم؛ چراکه این‌ها، تنها مراحلی منطقی در شکل‌گیری مفهوم جهان‌ هستند. چنان‌که در هر وضعیت تاریخیِ فرضی، تمام این مقولات به درجاتِ مختلف دست اندرکارند؛ هرچند که ممکن است یکیشان غلبه داشته باشد.

باری درست است که با پیشرفت مفهوم جهان، تحقق منافع خاص کشورها هرچه بیشتر، نه متضمن نابودی یکدیگر، بلکه مستلزمِ کلیت‌یابی و پاسداری از کل می‌شود؛‌ اما این به این معنا نیست که با شکل‌گیری جامعه‌ی ‌جهانی (یا نظام بین‌الملل) سلطه از روابط کشورها محو می‌شود. بلکه برعکس دولت‌ها امکانات و پیوندهای هریک از این مراحل را به شکل سلبی در خدمت پیش‌برد سلطه‌گری قرار می‌دهند. مثل روسیه که پس از تصرف بخش‌هایی از سرزمین اوکراین، از امکانات قانونی خود، درون نظام بین‌الملل (مانند حق وتو در شورای امنیت) و هم‌چنین نقشش در اقتصاد جهانی (به‌عنوان صادرکننده‌ی عمده‌ی نفت و‌ گاز) برای تحکیم سلطه‌ی خود بهره می‌برد.

در فصل دوم اشاره خواهد شد که اساساً عقل دولتی به علت خاص‌گرایی ذاتی که دارد، نمی‌تواند افقی فراتر از منافع خاص (ملی) داشته باشد. او حتی اگر از ارزش‌های جهانی دفاع می‌کند، تنها منافع ملی‌اش را توجیه و پی‌گیری می‌کند. دولت همواره وجودی فردی باقی می‌ماند؛ حتی زمانی که به نام جهان سخن می‌گوید؛ جهان سوژه‌ی خودش را می‌خواهد. به این ترتیب حتی در مرحله‌ای که مجموعه کشورها در هیأت جامعه‌ی جهانی کلیتی به هم پیوسته‌اند، بازهم دولت‌ها بازیگرانی هستند که بر مبنای منافع خاص خود بازی می‌کنند. این رُل و شخصیت‌پردازی تاریخی آن‌هاست؛ دولت‌ها سوژه‌ی برساخته‌ی (و برسازنده‌ی) جامعه‌ی جهانی نیستند؛ بلکه سوژه‌ی اجباری و متناسب‌سازی شده‌ی آن هستند.

میان دولت‌ها، پیوندها و امور کلی، تنها در نتیجه‌ی اجبار یا توافق بر منافع مشترک شکل می‌گیرد و هم‌چنین تا آن‌جا توسط این دولت‌ها پاس داشته می‌شود که منافع خاص آن‌ها ایجاب می‌کند. به‌عبارت ساده، برای دولت-ملت، جهان و کلیت اصالت ندارد.

باید توجه داشت این‌طور نیست که ناگهان دیگر زمین‌خواری و زمین‌داری، کشورها را افسون نکند و آن‌ها به فکر پاس‌داشت جهان بیفتند. تنها به‌ مقداری که جامعه‌ی ‌جهانی حقیقتاً تکامل یافته باشد، ارزش‌های جهان‌شمول دارای مبنای مادی و واقعی هستند. چراکه در این‌ حالت منافع و کارکرد هر جزء، هم‌بسته‌ و در گروی بقا و کارکرد مناسب کل اجزایِ جهان ‌است. به این ترتیب هر جزئی در دفاع از ارزش‌های جهانی، درواقع از خود دفاع می‌کند. یعنی در این مرحله پاسداری از ارزش‌های جهان‌شمول، در گروی چشم‌پوشی از منافع خاص نیست؛ بلکه مستلزم تکامل مفهوم کل (جهان) است. تا آن‌جا که جامعه‌ی جهانی به واقع به گونه‌ای شکل‌گرفته است که وجود هر جزء (کشور)، هم‌بسته‌ی وجود کل (جهان) است. کسب منافع خاص، پاسداری از جهان را ایجاب می‌کند. آری یگانه پایگاه مادیِ ارزش‌هایِ جهان‌شمول، جامعه‌ی جهانی است.

 

١-۶

چنان‌که روشن است نظام بین‌الملل، پلت‌فرمی خنثی برای بازیگران فراهم نمی‌کند؛ بلکه یگانه چارچوبِ مشروع را برای فعالیتِ آن‌ها تعیین می‌کند. در این راستا قدرتِ کشورها، بیرون از هنجارهای نظام بین‌الملل (یعنی فعلیتِ جهان آزاد) یا نباید به دست بیاید، یا اگر به دست بیاید نامشروع است. درواقع آن چیزی که نظام بین‌الملل نامیده می‌شود، فرمول‌هایی برای جاودان‌سازیِ سلسله ‌مراتبِ فعلیِ قدرت‌های جهانی است به کامِ پدران آن. این نظم بین‌الملل درحکم آپاراتوسی است که نیروهای رقیب را برای غرب، مدیریت‌پذیر می‌کند.

در این‌جا مسأله این نیست که موجودیتی که در سطح گفتمان کلی است (یعنی جهان آزاد)، در سطح نظام‌یافته (سازمانی) کلی نیست؛ مسأله این است که گفتمان و سازمان، هر دو به صورت بازوهای این نیروی خاص برای برتری‌طلبی پدیدار می‌شود. به‌عبارتی جهانی‌بودن برای جهان آزاد در این وضعیت، تنها محیطِ سلطه را تعیین می‌کند، نه محتوای آن نیرو را.

درواقع «جهان آزاد»، درحالتِ تدافعی‌اش همان «غرب» است؛ یا به عبارت دیگر «جهان آزاد» کلیت انتزاعی (شخصیت برون‌گرای) همان موجودیتی است، که ناتو کلیت خاص ‌(شخصیت درون‌گرای) آن است.

نظام‌بین‌الملل، جهان‌آزاد، غرب و ناتو را باید به‌صورت یک دنباله‌ی منطقی- سیاسی فرض کنیم؛ یعنی به‌صورت مراحلِ متفاوتِ تکوینِ یک تمدنِ جهانیِ خاص. در هر کدام از این مراحل، سازمان‌هایی بین‌دولتی وجود دارند که کار آن‌ها تبدیل اشتراک منافع، به رویکرد مشترک است. از این طریق برتری‌طلبی در قالب ائتلاف‌های متعدد، صورت کلیت پیدا می‌کند و مشروعیت چیزهای جمعی (کلی) را به‌دست می‌‍‌آورد.

به‌عبارت ساده در نظم بین‌الملل امروز، کلیت (صلح) همان اشتراک‌منافع است و تضاد منافع لزوماً جنگ است؟ خیر! اولاً تلاش می‌شود – تا حدی- تضاد منافع در تقسیم ‌کار جهانی خنثی شود و بعد مکانیسم‌های دیگری نظیر تحریم به‌ کار بسته می‌شود که به‌صورت مصنوعی منافع را هم‌سو می‌کند؛ این‌گونه که بقایِ هستیِ اقتصادیِ کشورِ یاغی ایجاب می‌کند، مطیع نظم بین‌الملل به‌صورت عام و جهان آزاد به‌صورت خاص باشد.

با این توضیحات دیگر نباید با عبارات فریبکارانه «جنگ‌ پوتین با جهان آزاد یا غرب»، این تقابل را به صورت تقابل یک امر خاص با کلیت نشان بدهیم. چراکه ما در این‌جا با تقابل دو موجود خاص‌گرا روبروییم که در جهت سلطه‌ی بیشتر در نظام بین‌المل و سازمان‌ها و گفتمان‌های آن درگیر رقابتند.

به‌عبارتی امروز نیروهای رقیب از هر طرف می‌دانند برتری‌طلبی مستلزم فروپاشی سازمان‌های جهانی (سازمان ‌ملل و زیرمجموعه‌های آن) نیست؛ بلکه مستلزم کنترل آن‌ها است. این نظامِ بین‌الملل (و سازمان‌های آن) در شکل فعلی خود، برای رفع سلطه‌گری نیست؛ بلکه ابزار و موضوع آن است.

در این شرایط ناتو تضمینِ نهاییِ برتری، در دست «جهان آزاد» است. هدف ناتو در نهایت حفظ سلسله ‌مراتب موجود قدرت است و نه پاسداری از ایدئولوژیِ جهانِ آزاد یا حتی کلیتِ این نظام بین‌الملل.

در این شرایط اگر نظام بین‌الملل را به صورت هندسه‌ی نیروهای موجودْ در آن، در نظر بگیریم، در این نظام، تا آن میزان که نیروهای رقیب همدیگر را متقابلاً مهار کرده‌اند، پایداریِ نسبی وجود دارد. روشن است ناتو (جهان آزاد) تنها نیروی درون این نظام نیست؛ بلکه نیروی بزرگ‌تر است و به همین دلیل نیروی تعیین کننده‌تر. البته می‌دانیم نیروی نظامی، یگانه نیروی تعیین‌کننده درونِ نظام بین‌الملل نیست؛ اقتصاد و سیاست و فرهنگ و غیره هرکدام به طریقی هندسه‌ی نیروها را درون نظام بین‌الملل تعیین می‌کنند؛ نیروی نظامی، فقط مرجع ِ نهاییِ سلسله مراتب درون این نظام است. ممکن است یک کشور به لحاظ اقتصادی یا فرهنگی و غیره در نظام بین‌الملل ادغام شده‌ باشد (نیرویی اخلالگر نباشد) و مطابق قوانین آن عمل کند؛ اما به هر حال نمی‌تواند این موقعیتِ اقتصادی یا فرهنگی‌اش را دستاویزِ ترقیِ اساسی، در سلسله مراتبِ موجودِ قدرت قرار دهد.

برای نمونه اگر چین به لحاظ اقتصادی، تا انتها تبدیل به یک بازیگر «نرمال» در نظام بین‌الملل بشود، بازهم نمی‌تواند این موقعیت را اسبابی برای ترقی ِ کلی ِ جایگاهش در سلسله‌ مراتبِ قدرت‌های جهانی بکند؛ وگرنه چنان که می‌بینیم جهان آزاد از هر جهت آن را در تنگنا می‌گذارد. مثلاً در ابتدا روی کالاهای وارداتی از آن تعرفه می‌گذارد؛ یا تحریم رقابتی علیه او وضع می‌کند؛ یا سرانجام اطراف آن را، از استرالیا و ژاپن تا کره‌ی ‌جنوبی و تایوان میلیتاریزه می‌کند. بالاخره اگر نشود بازیگری را با نیروی اقتصادی یا سیاسی مهار کرد، ناتو نیرو و پاسدارِ نهاییِ سلسله مراتب موجود قدرت‌هاست.

هیچ‌ کشوری نمی‌تواند از مزایای ادغام در جهان آزاد، صرفاً با پیروی از قواعد و دستورات پدران آن اطمینان حاصل کند؛ چراکه اگر این کشور در هوای ترقیِ کلی باشد، این قوانین (مثل قوانین تجارت آزاد و غیره) به نحو مشروعی در قبال او نقض می‌شود و ناگهان برتری‌طلبیِ ناب، از پرده بیرون می‌افتد و بازیگرِ سرکش را مطیع می‌کند.

به‌عبارتی در شرایط فعلی، عنوان «جهانی» یا «بین‌المللی» برای یک سازمان یا گفتمان، صرفاً پوششی است که زیر آن کشمکش نیرو‌های خاص (دولت‌ها) جریان دارد. برای نمونه کیست که نداند سازمان ‌ملل تنها برای سلطه‌گریِ کشورهایِ عضوِ شورای امنیت، آرامشِ قانونی فراهم می‌کند، نه چیزی بیشتر؛ حالا هرطرفی که بتواند سلطه‌اش را در این نهادْ اعمال کند، می‌تواند به نام جهان سخن بگوید.

واضح است نتیجه‌ی اولیه‌ی این درون‌تهی شدنِ ساز و کارهای نظام بین‌الملل، بروز جنگ‌ها و آشوب‌هاست؛ یعنی در نهایت برتری‌طلبی که این توسل به وجودِ نظامِ بین‌الملل (کلیت عقلانی) آن را پنهان می‌کرد، از پرده بیرون می‌افتد؛ حتی تا عریانی و تحققِ محضِ برتری‌جویی، که نمود آن جنگ نظامی است.

در این حالت اقداماتی نطیر زیر پا نهادن عهدنامه‌ی محیط‌زیستیِ پاریس یا تک‌روی در شورای امنیت در حمایت از اسرائیل، توسط پدر نظام بین‌الملل (آمریکا)، برای حفظ جایگاهِ برتر را باید به‌عنوان همین درون‌تهی شدنِ پوششِ کلی و بازگشت آن به برتری‌- منفعت‌جویی ناب در نظر گرفت.

این‌گونه- اگر «نظام قوانین بین‌الملل» واسطه نباشد- ایدیولوژیِ برتری (فضیلت) به درجه‌ی صفر خود برمی‌گردد؛ به نبود هنجارهای اومانیستی (تمدن)، آن‌جا که به قول آدورنو: «آن‌چه هست قدرتمندان و ضعفایند؛ طبقات، نژادها و مللی که حاکمند و دیگرانی که تابع». (آدورنو و هورکهایمر، ۱۴۰۰: ۱۴۶)

به‌عبارتی مقصودِ بی‌واسطه از این گفتمان‌ها و سازمان‌های جهانی- برای دولت‌ها- نه پاسداشت کلیت، بلکه حفظ و بسطِ قدرت (سلطه) است. باید بدانیم دیدگاه کلیت، نه امری از پیش موجود، بلکه ابزار ما است، که از طریق آن، باید همین وضعیت موحش را نقد و رفع کنیم. در این‌جا خودِ تعارض است که تحت سلطه دولت‌ها درآمده و به یک اعتبار، خودِ این تعارض است که باید آن را نجات داد.

انسان‌ها و چیزهایی که فراتر از کشورها (دولت- ملت‌ها) سازماندهی می‌یابند، نباید لزوماً فرم سازمان‌های بین‌دولتی را به خود بگیرند. اصلاً این سازمان‌های بین‌دولتی، برای تحقق بخشیدن به جامعه‌ی جهانی، فراتر از کشورها نیستند؛ بلکه برعکس این سازمان‌ها، برای سقط و به انقیاد کشاندن اشکالِ ممکنِ روابطِ فرادولتی است[۵].

مفهوم جامعه‌ی ‌جهانی در هیأت سازمان‌های بین‌دولتی نمود پیدا نمی‌کند؛ به عبارت دیگر جهان را نمی‌توان در مجمع فرستادگانِ دولت‌ها خلاصه‌سازی کرد و اصلاً تحقق مفهوم جهان، لزوماً مستلزم کاستن از غنای آن و خلاصه‌سازی‌اش نیست.

 

منبع:

آدورنو، تئودور و ماکس هورکهایمر. (۱۴۰۰)، دیالکتیک روشنگری، ترجمه‌ی مراد فرهادپور و امید مهرگان، تهران: هرمس.

 

یادداشتها:

۱- این متن، بناست فصل اول از یک نوشته‌ی احتمالاً سه فصلی باشد.

۲- باید بدانیم چنان‌که تاریخ نشان داده واردات دم و دستگاه حکمرانی غربی، لزوماً منجر به ورود دموکراسی نیست؛ چراکه نهایتاً این نظم کلی است که می‌تواند دستگاه حکمرانی را بسازد، نه برعکس.

۳- بله، تا آن‌جا که «جهان آزاد» ایدئولوژی است، حتماً پدر هم دارد!

۴- همان‌طور که حکومت ایران هم از زندانیان با تابعیت غربی به‌عنوان اهرم امتیازگیری در توافقاتش با آن‌ها استفاده می‌کند.

۵- سازمان‌های جهانی را از جهت فرم نقد می‌کنیم، که جهان را به فرستادگان دولت‌ها خلاصه می‌کنند.