- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

برشی از خاطرات شفاهی دکتر کتایون وحدت؛ کودکی‌ام در اشنویه گذشت

برشی از خاطرات شفاهی دکتر کتایون وحدت؛
کودکی‌ام در اشنویه گذشت


حاصل ازدواج مادر و پدرم سه فرزند است: اولی کتایون است که بندۀ راوی باشم. من در روز سوم آبان‌ماه ۱۳۴۶، اگر بخواهم از نثر قاجاری و ناصری استفاده کنم، در تهران به این عالم خاکی «نزول اجلال فرمودم»! مادرم مرا در بیمارستان به دنیا آورد؛ چون فردای آن، چهارم آبان، سالروز پادشاه مملکت بود، از طرف دولت به همه مادرانی که آن روزها وضع‌حمل کرده بودند، هدیه دادند. یک بسته بهداشتی شامل صابون، مسواک، خمیردندان، شامپو و از این قبیل چیزها! همچنین یک تکه پارچه و یک سکه پهلوی طلا. دوم خواهرم سودابه است که در سال ۱۳۴۸ به دنیا آمد و نهایتاً برادرم وحید وحدت است که در سال ۱۳۵۴ به دنیا آمد. ظاهراً چنانکه مادرم می‌گفت، او و پدرم قصد فرزند سوم را نداشتند، اما شد دیگر و وحیدجان هم به جمع خانواده کوچک ما اضافه شد!
قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از دوران کودکی در خاطره دارم، این است که مادرم مرا بغل کرده، یک درِ چوبی جلو ماست، دیوارهای خانه آجری است، اما آجرها کهنه است. کنار خانه نیز یک رودخانه جاری است با چند درخت! بعدها که درباب این خاطره و صحنه صحبت کردم، گفت: «تو آن موقع دوساله بودی. خانه هم در اُشنویه بود!»
چنانکه مادر و پدرم برایم تعریف کرده‌اند، یک سال اول در تهران زندگی کردیم. پدرم پس از آموزش در دانشکدۀ کشاورزی، در سازمان تعاون روستایی استخدام شد. پس از اصلاحات ارضی بود و روستاییان نیاز شدیدی به آموزش کشت، داشت و برداشت و آشنایی با بهداشت و اصول کشاورزی مدرن داشتند. به همین خاطر پدرم را به اُشنویه، واقع در استان آذربایجان (آذربایجان غربی امروز)، منتقل کردند.
مادرم که کارمند شرکت پارس توشیبا بود و دختری مدرن، تهرانی و اهل مُد روز بود، ناچار می‌شود در سال ۱۳۴۷ از کارش استعفاء بدهد و تهران و امکانات پایتخت را رها کند و با شوهر و بچه‌اش، که منِ کتایون باشم، به آذربایجان رفته و ساکن اُشنویه که ظاهراً آن موقع روستا/شهر بوده، بشود! یک فداکاری تمام‌عیار زن ایرانی!
چنانکه مادرم نقل می‌کند، در اواخر دهۀ چهل قرن شمسی گذشته، اُشنویه جای بسیار کوچک و توسعه نیافته‌ای بوده‌است. در آن خبری از خدمات شهری چون برق، آب لوله‌کشی، تلفن، لوله‌کشی گاز، اسفالت راه وجاده و … نبوده است. سرما هم بیداد می‌کرده است. البته نفت یافت می‌شده و در خانه بخاری، علاءالدین، داشته‌اند.
اُشنویه پُر از درخت‌های میوه، سیب و گیلاس، بود. طبیعت بسیار زیبایی داشت. همه جا باغ، مرزعه و گل و گیاه بود. آب رودخانه هم بود؛ اما زمستان خیلی سردی داشت. چنان که بعدها فهمیدم، کُردهای آن به کردی سورانی، که شاخه‌ای از زبان کُردی است، صحبت می‌کردند.
مردم اُشنویه کُردی سورانی صحبت می‌کردند. مادرم این زبان را نمی‌دانست. از این روی زندگی برای مادرم واقعاً مشکل بود. ناچار شد زبان کُردی را در همان اُشنویه تا اندازه‌ای یاد بگیرد. حالا علاوه بر فارسی، هم ترکی می‌دانست و هم کُردی!
اُشنویه چنان جای پرت و دورافتاده‌ای بود که حتی کل روستا/ شهر یک حمام عمومی نداشت. مادر و پدرم ناچار بودند فقط برای حمام کردن، بله حمام کردن، هفته‌ای یک بار، حتماً جمعه‌ها، با ماشین جیپی که از طرف سازمان تعاون روستایی به پدرم داده بودند، چهل تا شصت دقیقه راه بپیمایند تا خودشان را به شهر نقده برسانند، حمام کنند و برگردند! مادرم از بلاهایی که کشیده و زجرهایی که فقط برای همین حمام ساده کردن تحمل کرده، هنوز هم تعریف‌ها دارد!
عبور و مرور در راه آسفالت نشده و صعب‌العبور، با وجود بارش سنگین برف، طغیان رودخانه، یخ بستن جاده و وجود حیوانات وحشی و درنده‌ای چون گرگ و کفتار، از این جمله بوده است. جاده خاکی بوده است. در نقده حمام کرده و خودشان را تمیز می‌کردند؛ اما در برگشت، خاک جاده دوباره روی سر و مویشان نشسته و «خاک بر سر» به خانه برمی‌گشتند! چند بار هم گرگ‌های گرسنه در زمستان به آنان حمله کرده بود. چند بار هم ماشین جیپ در راه خراب شده بود و آنان ناچار شده بودند در سرما، برف و بوران، افتان و خیزان خودشان را به نزدیک‌ترین روستا برسانند! حتی یکی، دو بار هم گرگ در همین مسیری که پای پیاده می‌رفتند، به آنان حمله کرده بود، اما نمی‌دانم چرا مادر و پدرم را نخوردند! حتماً از گوشت آن¬ها خوشش نمی‌آمده است! یک بار هم بر اثر طغیان رودخانه، آب ماشین را با خود برده بود! داستان‌های حمام مادرم، شاید به تنهایی یک کتاب رمان جذاب بشود. افسوس که من نویسندۀ روستانویسی مثل یاشار کمال (نویسندۀ مشهور ترکیه و صاحب کتاب «اینچه ممد») یا محمود دولت‌آبادی (نویسندۀ کتاب درخشان «کلیدر» و همچنین «جای خالی سلوج») نیستم تا توانایی داشته باشم آن خاطرات زیبا را که درس پایداری و «زندگی در وضعیت سخت» است، برای فرزندانم و نسل امروز روایت کرده و به یادگار بگذارم. اگر در یکی از این حملات گرگانه، گرگی یا کفتاری مرا دریده و خورده بود، با آن گوشت تُرد و کودکانه‌ام، الان شما زحمت خواندن این خاطرات را نمی‌خواست تحمل کنید!
این را هم بگویم که اُشنویه تاریخ بلند و جالبی دارد. بعدها خواندم که تاریخ این منطقه به قرن‌ها پیش از میلاد بازمی‌گردد و آثار باستانی متعددی در حوالی آن یافت شده است. در جنگ جهانی اول این شهر به اشغال دولت مهاجم عثمانی و سپس روس‌ها درآمد. همچنین آسوری‌ها نیز به شهر حمله کردند و حتی زنان و کودکان مسلمان را کشتند. هزاران نفر در این یورش‌ها و حملات کشته شدند. من چون خردسال بودم، خاطره چندانی از دوران اقامت در اُشنویه ندارم.
خانوده ما از اشنویه به نقده رفت، مادرم چندماهه باردار بود. به همین خاطر هم مادرم در نقده نماند. چندی که به وضع حملش مانده بود، به تهران رفت. من را هم با خودش بُرد. روز تولد خواهرم یادم نیست. مادرم در بیمارستان زایید. من آن موقع حدود دو سال داشتم. چیز خاصی یادم نیست. حتی یادم نیست خوشحال بودم که مادرم خواهری برایم آورده یا مثل برخی بچه‌ها، حسودی می‌کردم. اسم خواهرم را سودابه گذاشتند. یک اسم شاهنامه‌ای! مادرم چندماهی، به قول خودش تا سودابه از آب و گِل درآمد، در تهران ماند. من هم کنارش بودم؛ چون سودابه تنها دو سال با من اختلاف سن داشت، بسیار به هم وابسته شدیم و همه جا با هم بودیم و هستیم.
پس از دوسال اقامت در اُشنویه، پدرم مأمور کار در شهر نقده می‌شود. سال ۱۳۵۰ بود و من آن موقع چهار ساله بودم. خواهرم سودابه هم دو ساله بود. مردم نقده دو دسته بودند. تُرک‌ها که شیعه بودند و زبانشان هم تُرکی بود و کُردها که سنی بودند. مادرم در اَشنویه، زبان تُرکی را یادگرفته بود. پدرم خودش تُرک اردبیلی بود و مشکل چندانی نداشت، اما زندگی برای مادرم واقعاً مشکل بود؛ یعنی علاوه بر فارسی و انگلیسی، در اَشنویه و نقده تُرکی و کُردی را هم یاد گرفت. البته چون پدرم تُرک بود، کمی ترکی از قبل می‌دانسته است و همچنین خانواده سرهنگ سلطان بیگی که همسایه ما بودند به مادرم در آموختن زبان و فرهنگ آن منطقه کمک بسزایی کردند و از دوستان صمیمی ما شدند و البته هنوز هم هستند، اما آموختن زبان کُردی را از صفر شروع کرد.
شهر نقده نسبت به اُشنویه، بزرگ‌تر و پیشرفته‌تر بود. مهم‌تر برای مادرم این که حمام هم داشت! و تو چه دانی حمام چیست و چه لذتی دارد! دو سال بعد پدرم به مهاباد منتقل شد. مادرم در مهاباد دوستان فراوانی پیدا کرد. از در و همسایه و محله گرفته تا زنان مقامات اداری که از جاهای مختلف به مهاباد آمده بودند. با همه می‌جوشید و دوست بود. ذاتاً زنی خونگرم بود. من هم با بچه‌های همسایه و محله دوست و آشنا شدم. تُرکی را در خانه و نزد پدرم کمی یاد گرفته بودم. کُردی را هم در نقده یاد گرفتم، طوری که می‌توانستم به راحتی آن را بفهمم، اما هرگز کُردی صحبت نکرده‌ام.
در مهاباد ما در خانه‌ای زندگی می‌کردیم که حیاط خیلی بزرگی داشت. خواهرم سودابه هنوز کودک بود. مادرم او را بغل می‌کرد. من چون کمی بزرگ شده بودم و چیزهایی از آن شهر در یادم مانده است. کودکی چهار، پنج ساله بودم. خوب یادم است برای نخستین بار در مهاباد و همان سن چهار، پنج سالگی با خدا آشنا شدم! ماجرا آشنایی‌ام با «آقای خدا» هم چنین بود که مادرم به من می‌گفت که اگر فلان کار بکنم، خدا مرا دوست دارد و اگر فلان کار نکنم، خدا مرا دوست نداشته و حتی تنبیه خواهد کرد. بخش «تنبیه» خدا در ذهنم پر رنگ شد، چرا؟
برخی روزها یک خانم برای جارو و نظافت به منزل ما می‌آمد. اسم دختر خانم یادم نیست. جاروی دسته‌داری داشت که با آن حیاط بزرگ خانه را جارو می‌کرد. جارو، مثل جاروهای پاکبان‌های امروزی بود. دسته بلندی داشت و در انتهای آن، جارو بود! جارو در مواقع معمولی گوشه‌ای از حیاط گذاشته شده بود. من از «خدا» تصویر آن جارو داشتم که اگر کار بدی کنم، «خدا» که همان جارو باشد و آن گوشه حیاط برای خودش نشسته، مرا تنبیه خواهد کرد! مثل مرگ از آن جارو می‌ترسیدم. ترس از آقای خدا! خودم که تنها بودم، سعی می‌کردم نزدیک «خدا» نروم تا مرا تنبیه نکند! (می‌خندید؟ حق دارید! من هم الان که دارم این خاطره را روایت می‌کنم، می‌خندم!)
با اغلب بچه‌های در و همسایه، حسابی جوش خورده بودم. اغلب اوقات، صبح‌ها، ظهرها و بعداز ظهرها با بچه‌ها برای خودمان بازی می‌کردیم. انواع بازی‌ها. دوستانم هم تُرک بودند و هم کُرد. این طوری بود که من همزمان تُرکی و کُردی یاد گرفتم. بچه‌ها مطلقاً نمی‌توانستند فارسی صحبت کنند. و این مرا در آموختن زبان‌های تُرکی و کُردی یاری کرد. بچّه که باشی، می‌توانی چند زبان را با هم یاد بگیری.
بعدها هرگز ندانستم و نمی‌دانم دوستانم دچار چه سرنوشتی شدند و حتی زنده هستند یا… امیدوارم همگی زنده و شاد باشند، ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده باشند و از همه مهم‌تر، خوشحال باشند و مثل من، مشغول پیر شدن!


این متن ادامه دارد

این متن، بخشی از کتاب “باله با ویروس­ها!” (خاطرات شفاهی دکترکتایون وحدت از کرونا در بوشهر) که سیدقاسم یاحسینی به نگارش در آورده و توسط انتشارات هامون نو در زمستان ۱۴۰۳ منتشر خواهد شد.