- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

درباب رمان «چراغها را من خاموش می‌کنم» نوشته زویا پیرزاد

 

کلاریس و هیجان اتفاقات پیش پاافتاده

درباب رمان «چراغها را من خاموش می‌کنم» نوشته زویا پیرزاد

 

 

حلیمه آذریون

دانشجوی کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی

 

 

در اینکه قهرمان و راوی رمان خانم پیرزاد کلاریس نامیده می‌شود نکته‌ای نهفته است: او به نوعی تداعی‌گر همان کلاریسای ویرجینیا وولف است که در داستان “خانم دالووی” صبح زود با چهره‌ای شاد و خندان راهی شهر می‌شود تا برای جشن مهمانی‌اش دستکش مخملین سفید بخرد، روحی زنگاربسته که خود را درپشت سیمایی خندان و کلماتی محبت‌آمیز پنهان می‌کند، زنی که بعد از ده‌ها سال با همان مشکلات دست به گریبان است و وظیفه‌ای ندارد جز اینکه نشان دهد خوشبخت است و نیز مرحمی باشد بر زخم دیگران. این است که باید چون همیشه به خرید بپردازد، آشپزی کند، بشوید، به خانه و خانواده برسد و، در عین حال، آرایش و لبخند را فراموش نکند. چنین زنی می‌تواند دغدغه‌های خود را تنها درقالب تک‌گویی‌های درونی، آنهم فقط برای خود بازگوید. چنین است که او راوی داستان خود می‌شود. و این مکالمه درونی وقتی که به صورت رمان درمی آید چیزی نیست جز نوشته‌ای، رمانی که مشغله‌های درون را به سلک جریان سیال ذهن برای خواننده به نمایش می‌گذارد.

انتخاب اسم کلاریس یک نوع اظهار علاقه به ویرجینیا وولف و همچنین اشاره آگاهانه به این موضوع است که شخص اول وی کمابیش گرفتار همان مشغله‌ها، امیدها و ناامیدی‌هاست، که خود را از نسلی به نسلی تکرار می‌کند و سرزمین ویژه‌ای نمی‌شناسد.

کلاریس، راوی داستان زویا پیرزاد، مشغول تکرار کارهای کوچک روزمره است: پخت‌وپز و مهمان‌نوازی برای خانواده و مهمانان، تکرار و تکرار، و گفتگوهای بی‌پایان با خود و با مهمانان در مورد همین کارهای هرروزه و از جمله در مورد همین مهمانی‌ها. واو با وجود این امیدش را از دست نمی‌دهد، امید موهوم به نجات دهنده‌ای که هیچوقت نمی‌آید، به واقعه‌ای که هرگز اتفاق نمی‌افتد. دراثناء انتظارِ او خواننده نیز منتظر می‌ماند و درآخر وقتی به پشت سر نگاه می‌کند متوجه می‌شود که در واقعیت زندگی کلاریس، و در خواندن خود وی، بزرگترین حادثه، یک اتفاق پیش پا افتاده است و غیر از آن چیزی نیست: همسایه‌ای اسباب‌کشی می‌کند و همسایه دیگری به جای او می‌آید و باز همین نیز، ناگهان، می‌رود.

خواننده با وجود همه این‌ها سرگرم می‌شود، سرگرم کارهای روزمره و مهمانی‌های کلاریس و دیگران، حرف‌‌ها و حدیث‌ها، کارها و مهمانی‌هایی که خود کلاریس و دیگران را نیز قبل از خواننده سرگرم نموده است. خواننده هم مثل کلاریس می‌داند که این فقط پوششی است برای هستی دیگری که می‌توانست وجود داشته باشد و نیست. می‌داند که او نیز، لااقل در هنگام خواندن رمان، همانند خانم کلاریس در زندگی واقعی‌اش، فقط در سطحی از زندگی دست و پا می‌زند و أعماق زندگی در جایی بسیار دور، در سایه‌ها، در تاریکی، در خفا، و یا در پشت زرق و برق‌ها و نورهای خیره کننده مهمانی‌ها، در فراسوی سروصداهای کرکننده روزمره، پنهان مانده، و یا جایی در لابلای ذهن کلاریس و خواننده، در جایی نامعلوم، به فراموشی سپرده شده و از دست می‌رود.

اینکه می‌گوییم کلاریس نویسنده ایرانی شاید همان کلاریسای نویسنده انگلیسی باشد، پیامدهای دیگری نیز دارد. تشابه اصلی در این است که خانم پیرزاد همان فن داستان نویسی ویرجینیا وولف را، همان شیوه بازگویی ذهن پرمشغله را، بر محیط خانواده ایرانی دهه چهل وپنجاه، پیاده می‌کند.

وولف فقط یک روز از زندگی کلاریسا را نشان می‌دهد و پیرزاد روزهای بیشمار را. و همه این‌ها با قلمی بسیار ساده‌ترکه بازگوی ذهن نسبتا معمولی‌تر است و محیطی پیش پاافتاده‌تر. کلاریسا دالووی روز خود را با خرید آغاز می‌کند و کلاریس آیوازیان قهرمان رمان “چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم”، روزها و همچنین فصل‌های رمانش را با خاموش کردن چراغ‌ها و خاموش کردن احساساتش به پایان می‌رساند. او به عنوان یک زن می‌باید بعد از به خواب رفتن شوهر و بچه‌ها، باز مدتی با ذهن خود کلنجار برود و تنها بعد از اطمینان به این‌که همه چیز سرجای خود است، چراغ‌های خانه  نیز احساسات خود را خاموش کند و روز خود و خانواده را با تاریکی شب، و سپس تاریکی ذهن، پایانی دهد.

در حقیقت، هیچکدام از شخصیت‌های رمان زویا پیرزاد قهرمان نیست. حتی کلاریس نیز از این قاعده مستثنی نیست، او به فرزندان و خانواده و محیط‌ش وابسته است همان‌طور که مادرش به قیود اجتماعی، و آلیس به شوهری که هنوز نیست، و آرمن، آرمن ظاهرا شاعر و روشنفکر، به مادرش. گاهی این وابستگی کلاریس به محیط و به آشپزخانه، در اثناء موقعیت‌هایی رخ می‌نماید که ظاهرا می‌توانستند کلاریس را از قید و بندها دور کرده و شانس برآورده کردن امیال و آرزوهای فردی او را بالا ببرند: “راه رفتم و فکر کردم مدام در خانه ماندن و معاشرت با آدم‌های محدود و کلنجار رفتن با مسایل تکراری کلافه‌ام کرده. باید کاری بکنم برای دل خودم. مثل خانم نوراللهی. از جلو قنادی نگرو گذشتم و یاد مهمانی پنجشنبه شب افتادم. برگشتم رفتم تو. شیرینی خشک خریدم و آجیل.”(ص ١٩٩)

می‌بینیم که خود او نیز تنها لحظه‌های باقی‌مانده تنهایی‌اش را از خود می‌گیرد و، هر بار، به کنج آشنای آشپزخانه مملو از مهمان پناه می‌برد.

زبان زویا پیرزاد در این رمان متشکل از جمله‌هایی است کوتاه با دایره محدود کلمات، و کتاب تا آخر در همان دایره محدود واژه‌های خود می‌ماند همان‌طور که کلاریس درمحیط آشپزخانه‌اش. ماندن در چنین محیط تنگی، بدلایلی، گویا برای هر دو لازم و اجباری است؛ نه زبانِ رمان آن مشکلات خواندن را برای خواننده ببار می‌آورد که از تعقیدات بیانی رایج در ادبیات مدرن فارسی است و نه کلاریس دست به کاری می‌زند که بطور مثال از محیط و خانواده رانده شود.

گاهی منتقدینی چنین نوشته‌ای را دارای زبانی شسته و رفته نامیده‌اند. اگر قرار بود ادبیات فارسی، از زبان کلاریس که زبانی در محدوده یک خانم خانه‌دار است پیروی کند، آنگاه تکلیف زبان فارسی چیز دیگری می‌شد. زبان کلاریس البته که زبان تروتمیزی است ولی تنها در چارچوب همین رمان، و از زاویه دید زنی که خانه‌دار است با ذهنیتی نه چندان پیچیده و با بیانی منطبق با همان ذهنیت.

این رمان، با وجود این ، رمانی است سرگرم کننده که نوری بر تارهای عنکبوتی دست وپاگیر زنان دهه چهل و پنجاه می‌تاباند، آنهم از درون و از نمای نزدیک. و اگر از حق نخواهیم بگذریم، باید بگوییم که، همان‌طور که دیدیم، این خصوصیات، دست کم برای موفقیت کوتاه مدت یک رمان در ایران، کافی است.