بدن و قدرت
گفتگوی علیرضا حسنزاده با دکتر ناصر فکوهی
اشاره: عنوان این گفتگو بدن و طغیان است و به بحث دربارۀ بدن و قدرت از منظر انسانشناسی اختصاص دارد. این موضوع از چند نظر دارای اهمیت است، نخست آنکه نگاه ما به بدن از منظر عاملیت (agency) و تأثیری است که بر نظام میگذارد. این کارکرد بدن را فراتر از یک موجودیت زیستی، به یک نشانۀ فرهنگی و گفتمانی تبدیل میکند و مناسبتی سازگار یا ناسازگار، موافق یا متضاد با قدرت میگیرد. با این مقدمه نخستین پرسش آن است که ارتباط بین «بدن» و «خودآگاهی» و «هویت» چیست؟ یعنی آنچه در قالب تصویر کالبدی(body Image) تصویر خویشتن (self Image۰) میتوان مطرح کرد، چگونه است؟ از مکتب کنش متقابل نمادین با آثار کولی و جورج هربرت مید تا آثار انسانشناسانی چون مارگارت مید و روانکاوانی چون لاکان با این نظریه مواجه میشویم که نخستین تصویر از مفهوم خود (self) با موضوع و مضمون بدن (body) مرتبط است. گویا نخستین چیزی که ما آن را کشف میکنیم «بدن» است. حتی از طریق همین «بدن» پی به وجود دیگری میبریم. شاید مفید باشد که به یک داستان بنیادی گریزی داشته باشیم و آن داستان میوۀ ممنوعه است، در آنجا این بحث را به روشنی میبینیم: خوراک خود به ابزار آگاهی بدل میشود که خود با بدن پیوند دارد، چرا که پس از نزول حضرت آدم و حوا، مشی و مشیانه و همنوعان دیگر آنها، نخست این بدن است که کشف میشود نخستین پرسش ما این است که اصولاً ارتباط بین بدن و هویت – یا آنچه میتوان آن را آگاهی به وجود خویش نامید – چیست و چگونه است؟
ناصر فکوهی– نخستین پرسشی که میتوانیم در این باره از خود بپرسیم آن است که بدن یا کالبد چیست؟ ما این پرسش را اساسی ترین و پایهایترین پرسش میدانیم و بنابراین بهتر است از همان آغاز کنیم. کالبد پیش از هر چیز نوعی موجودیت فیزیکی و زیستی است، به عبارت دیگر این را نیز میتوان گفت که کالبد گونهای از اشغال فضا است. کالبد همیشه جایی از فضا را میگیرد و این اشغال فضا دست کم از دو دید قابل بررسی است. یکی دیدی که خود فرد نسبت به این اشغال دارد: یعنی «من» به کالبد خود آگاهی دارد و آن را احساس میکند و یکی هم از دید دیگری است. میبینیم که در اینجا چندان از پرسمان اساسی انسانشناسی یعنی موضوع تقابل «خود» و «دیگری» دور نیستیم هرچند در این بحث میتوانیم به آن با مفهوم تقابل کالبد خود و کالبد دیگری اشاره کنیم. این موجودیت فیزیکی و زیستی در حقیقت اگر تنها چیزی نباشد که ما از آن برخورداریم، مهمترین چیزی است که ما داریم. مابقی همۀ چیزهای دیگر که در حوزۀ آگاهی و فرهنگ و جامعه ساختهشده در یک معنی و از یک بعد، در حقیقت نوعی تعمیم دادن این کالبد «خودی» و فرافکنی آن «خود» در اشکال «دیگری» است که میتوانند کم و بیش مورد اعتراض قرار بگیرند. به تعبیر دیگر شاید بتوان گفت تنها چیز واقعی که وجود دارد کالبد است و تنها چیزی که برای من واقعاً وجود دارد «خود» است: کالبد «من» و طبیعاً ما از این کالبد و سپس از نگاه و درکمان نسبت به سایر کالبدها به دستهای از ساختارهای فیزیکی و ساختارهای معنوی و ذهنی رسیدهایم. مثلاً ما از جامعه، گروه اجتماعی، «ما» و «آنها» صحبت میکنیم. یعنی ما کالبد را از یک تکبودگی به یک جمعبودگی تعمیم میدهیم و «من» را به «ما» و «او» را به «آنها» تبدیل میکنیم. ولی اگر خود را در برابر این پرسش قرار دهیم که آیا واقعاً در اینجا یک دگرگونی واقعی اتفاق افتاده است؟ آیا واقعاً کالبد «من» به کالبد «ما» تبدیل شده است؟ و یا کالبد «او» به کالبد «آنها»؟ باید پاسخ دهیم که هرچند کالبد «من» یا کالبد «او» واقعیتهایی فیزیکی، پیوسته و نسبتاً غیرقابل انکار هستند اما آنچه ما کالبد «ما» و یا کالبد «آنها» مینامیم (و شاید برخی حتی بگویند بازنمود ذهنی کالبد نیز) ساختهای بیشتر ذهنی هستند، به عبارت دیگر در حقیقت چیزی به نام کالبد «ما» وجود ندارد و یا چیزی به نام کالبد «آنها» نمیتواند دیده شود. درست است که وقتی ما، از «ما» و «آنها» سخن میگوییم باز، با گونهای از اشغال فضا روبرو هستیم، چرا که «ما» هم باید جایی در فضا قرار بگیرد و یا در مسیر و مسیرهایی حرکت کند. اما جایی را که «ما» فرا میپوشاند بر پایۀ منطقی رخ میدهد و اشغال فضا پیامدهایی را در پی دارد که «من» بر آنها اشراف اندکی بیش ندارد. واقعیت این است که هرکسی در خودش تنهاست، هرکسی در واقع با کالبد خود تنهاست و رابطه با کالبدهای دیگر برای او بیش و پیش از هر چیز بازنمودهایی مبتنی بر حسهای مختلف چون بینایی و شنوایی، لامسه و…. هستند. بنابراین ترجمان این روابط کالبدی پیش از هر چیز ترجمانی حسی است. البته درست است که این ترجمان خود به حافظهای ذهنی تبدیل میشود، اما قبل از آن حس (یا ترکیبی از حسهاست) که در قالب مجموعهای از تصاویر و صداها تبلور مییابد؛ حسهایی که ما دقیقاً نمیدانیم چگونه ذخیره میشوند و شکل واقعیشان در مغز چگونه است ما تنها این را میدانیم که این حسها، تصاویر و سایر ساختها وجود دارند و تأثیر خودشان را بر روی سایر ساختها و ساختارهایی که انسان به وجود میآورد (چه ذهنی و چه مادی) میگذارند. همانطور که گفتید به ویژه روانشناسان بر این مسئله تأکید کردهاند که کودک انسانی قبل از هر چیزی کالبد خود را تشخیص میدهد این تشخیص تفاوتگذاری را در بردارد که او میان کالبد خود و دیگری ایجاد میکند. پیش از اینکه کالبدهای دیگر را از هم جدا کند، او باید دریابد که خود یک کالبد است، یک پیوستگی بیولوژیک را باید احساس کند و در اینجاست که بیولوژی نقش بسیار مهمی را ایفا میکند.
اینکه کودک انسانی و پس از آن انسان در طول حیاتش میتواند خود را بفهمد. این درک پیش از هر چیز یک تجربه و پیوستگی بیولوژیکی است. پیوستگی که گواهی از حسها و تصاویر آن را به واقعیت تبدیل میکنند. تجربۀ درد یا برعکس آن تجربه لذت را فرض کنید. لذت و درد دو نوع وگونه تجربه هستند که فرد دائماً در طول زندگی خود از آنها گذر میکند. آن دو در واقع یک چرخه دائمی هستند که به زندگی فرد معنا میدهند و فرد بر اساس این چرخه زندگی را میفهمد و بسیاری از روابطش را بر اساس چرخه یاد شده تنظیم میکند. حال برای آنکه به پرسش شما بهطور دقیقتری برگردیم که رابطۀ کالبد با هویت چیست؟ باید بگوییم که کالبد اصل هویت است. در واقع اصلیترین و پایهایترین چیزی که در هویت وجود دارد کالبد است. هویت از منظر ریشهشناسی لغوی چه در زبان فارسی و چه عربی چه زبانهای لاتین، یعنی «او»، یعنی آنچه که بیرونی است، یعنی بخشی از تفکرها که معطوف به معنای موجودیت و پدیدهای بیرونی است وقتیکه ما به خود فکر میکنیم، به عنوان چیزی متمایزشده از دیگر چیزها به هویت میرسیم. حال ما چگونه میتوانیم به خود فکر کنیم به عنوان چیزی متمایز از دیگر چیزها بدون توجه به کالبدمان؟ درست است که ما میتوانیم یک تجربۀ ذهنی داشته باشیم یعنی چشمهایمان را ببندیم و به خودمان فکر کنیم اما در این فکر کردن کاری که اتفاق میافتد آن است ما به یکسری از تجربیات حسی ذخیره شده مراجعه میکنیم، که باز این تجربیات هم کالبدی بودهاند و یا کالبدی تصور شدهاند. در واقع مجموعه تجربههای ما به عنوان تجربههای هویتی چیزی جز تجربههای کالبدی و ترکیب این تجربیات به قصد شکل دادن به تجربیات دیگری که به نظر پیچیده تر میآیند نیست و این در نهایت همان صورت مضاعف و متداوم آنهاست. این موضوعی است که بیش و پیش از هرکسی برای اولین بار در انسانشناسی مالنیوفسکی مطرح کرد. مالنیوفسکی به اصطلاح خود از نیازهای بیولوژیکی سخن میگوید که فرهنگ ابزارهای ارضای آنها را در اختیار انسان قرار میدهد، و هر رده از ارضا، نیازهای جدید و تازهای را به وجود میآورد که باز فرهنگ ابزارهای تازهای برای رفع آن خلق میکند. بنابراین ما شاهد چرخه مرتبط و پیوستهای از نیازهای بیولوژیک و پاسخهای فرهنگی به آنها هستیم که تکامل میپذیرد. به همین دلیل است که ما از اصلی مثل تغذیه که یک نیاز بلافصل بیولوژیک را تأمین میکند به آداب سفره، میرسیم و به تمام ساختارهای پیچیده اسطورهای، فکری، عقیدتی و حتی مادی آداب سفره ولی همیشه میتوانیم این رابطه مشخص را ببینیم که در نهایت ما باز هم به کالبد پیوسته هستیم. و این را هر انسانی تجربه میکند که به رغم تمام ساختارهای پیچیدهای که خلق میکنیم از یک آهنگ بیولوژیک تبعیت میکنیم، آهنگی که ما را وادار میکند در هر دقیقه چندین بار تنفس کنیم، و با یک آهنگ مشخص متابولیسم خود را تغذیه کنیم، یا امکان تخلیه زوائد را برای این متابولیسم ایجاد کنیم. و در عین حال ما ارگانیسمی هستیم به شدت شکننده، یعنی ارگانیسمی که با کوچکترین ضربهای تمام تعادلش به هم میخورد و ورود یک شیئی خارجی نامناسب میتواند کل ارگانیسم را به هم بریزد، بنابراین در نهایت ما چه هستیم جز کالبد؟
شما در سخنان خود ارتباط میان کالبد و وقوف به خود یعنی هویت را مورد تأیید قرار دادید و به فرهنگ نیز به عنوان ابزاری برای برآوردن نیازها اشاره داشتید و حال پرسش این است که اگر این کالبد و هویت ارتباط تنگاتنگی وجود دارد که بنا بر توصیف شما با کمترین خدشهای به کالبد، هویت آسیب میبیند و با حذف آن چیزی که از هویت برجا نمیماند، پس بدینترتیب این کالبد است که میتواند معنا تولید کند. من یاد بحثی از کاسیرر میافتم که میگوید تفاوت انسان و حیوان از هم در بیان نمادینی است که نخستین محل این بیان «بدن» است. یا کارن گرونتینگ در کتاب آرایهگری پوست نشان میدهد که چگونه اقوام مختلف در فضاهای آیینی با رنگآمیزی پوست و بدن خود معنا تولید میکنند بخش از سیاستهای معنایی با تبدیل به یک نماد حتی گفتمان اتفاق میافتد حال پرسش دوم من این است که اگر ارتباط بین کالبد و هویت آنگونه که شما توصیف کردید در انسانشناسی به عنوان یک ارتباط تنگاتنگ مورد تأیید و تأکید است، پس کالبد میتواند مرکز تولید معنا باشد و کالبد با معنا پیوند تنگاتنگ دارد؟
ناصر فکوهی – اگر ما بپذیریم که تجربۀ ما از جهان یک تجربه کالبدیست باید این را نیز بپذیریم که تولید معنا که حاصل به اصطلاح برخورد ذهن و انسان با جهان بیرون است، به کمک رسانهای روی میدهد که بدن نام دارد، یعنی تجربهای که میتواند این معنا را به وجود بیاورد نمیتواند چیزی جز یک کالبد باشد. بنابراین خیلی سریع انسان به شکل خودآگاه یا ناخودآگاه بر این مسئله وقوف پیدا میکند که کالبد عامل تولید معناست و البته نه تنها عامل. چرا که به محض اینکه انسانها از یک دستگاه نمادساز پیشرفته به اسم زبان برخوردار میشوند بخشی مهمی از این تولید معنا به زبان منتقل میشود. در نتیجه کالبد تا حد زیادی نقش پیشین خود را از دست میدهد.
و البته در این مورد خیلی بحث شده است. ما میتوانیم مثالی بزنیم: وقتی ما از انسانهای اولیه سخن میگوییم یعنی از اولین انسانها، میدانیم که آنها در حدود ۳ تا ۴ میلیون سال پیش ظاهر شدند و وقتیکه از زبان سخن میگوییم بنا بر همه تعاریف و فرضیات «زبان ملفوظ» حداکثر ۲۵۰ هزار سال پیش ظاهر شده است. از سوی دیگر خیلی از نظریهپردازان معتقدند آنچه را که امروز ما به آن میگوییم زبان ملفوظ نمادین عمری بیشتر از ۵۰ هزار سال ندارد. حال ما حتی اگر آن برآورد حداکثری را مدنظر داشته باشیم. باید به این پرسش پاسخ گوییم که از حد فاصل ۳ و ۴ میلیون سال پیش تا ۲۵۰ هزار سال قبل یعنی در یک دوره سه میلیون و اندی ساله انسانها چطور با هم ارتباط برقرار و چگونه معنا تولید میکردند؟ آیا معنا تولید نمیشد؟ آیا تولید معنا محدود بوده است؟ به هرحال این تولید معنا از چه رسانهای کمک گرفته و از چه واسطهای عبور میکرده است؟ در اینجا پاسخ کاملاً روشن است و آثار آن هنوز باقی مانده است و انسانشناسان روی آن مطالعه میکنند. میدانید که شاخهای در انسانشناسی و در علوم ارتباطات وجود دارد، به نام ارتباطات غیرکلامی (non verbal communication)در این شاخه تمام اشکال ارتباط و ردوبدل کردن پیام و معنا بدون آنکه زبان ملفوظ دخالت کند مورد بحث قرار گیرد. اگر ما زبان ملفوظ را کنار بگذاریم که دستگاه تولید معنا از یک پارادایم مشخص است، چه چیزی باقی میماند جز کالبد و استفادهای که از آن میکنیم و نیز برخی اشیا و نشانهها در یک رابطه کالبدی؟ بنابراین میشود گفت استفاده از کالبد به عنوان یک رسانۀ معناساز یعنی رسانهای که معنا را انتقال بدهد به عنوان یک دستگاه نمادساز، ریشۀ بسیار کهنی دارد و میشود تصور کرد که در این دوران طولانی، ظرافتها و قابلیتهای بسیار زیادی در آن ذخیره شده و فنون زیادی در آن گرد آمده است و میدانید که مارسل موس اولین بار مفهوم فنون کالبدی را مطرح کرد، یعنی اینکه همۀ فرهنگها حتی پیش از زبان، در فنون کالبدی خلاصه میشوند. موس دربارۀ این مسئله دید بسیار وسیعی داشت. به نظر او تمام چیزها و حرکاتی که یک کالبد میتواند انجام دهد از ریزترین تا پیچیدهترین آن در داخل این فنون کالبدی قرار میگیرد. از تمام کارها و فنونی که ما برای ساخت ابزارها داریم تا سادهترین اشکال حرکت کالبدی مثل تنفس، حرکت دادن دست و پا، راه رفتن، شیوه همآغوشی، یا تخلیه رودهها و هر چیز دیگری که بتوان تصور کرد، تمام اینها به نظر موس شیوههای کالبدی هستند که باید به دقت بررسی شوند. باور موس (و البته بعد از موس همه به این مسئله وقوف یافتند) آن بود که درون این رفتارهای کالبدی نه تنها قابلیتهای بسیاری برای نمادسازی و معنابخشی وجود دارد بلکه اصولاً اینها خود ظروف ذخیرۀ فرهنگی هستند، به عبارت دیگر مشکلی که بر اساس آن یک کالبد به خود حرکت میدهد و در نتیجه فضا را متحول میسازد و بنابراین کالبدهای دیگر را متأثر میکند، در داخل خود یک قابلیت فرهنگسازی دارد و به واقع انتقال و تأثیر و انباشت و ذخیرۀ فرهنگی است. بنابراین این نکتۀ بسیار مهمی است که باید به آن پرداخته شود، خود موس در زمان نوشتن مقالۀ معروف خود یعنی فنون کالبدی اذعان دارد که هیچکس هنوز دست به طبقهبندی در مورد حرکات و فنون کالبدی نزده و کارهایی که شده واقعاً تنها یک شروع است. چه کسی تاکنون تلاش کرده است که مثلاً دست به طبقهبندی شیوههای تنفسی یا راه رفتن بزند؟ به نظر موس هزاران شیوه وجود دارد و این تنوع فرهنگ انسانی را نشان میدهد و یکی از دلایلی که این کار انجام نشده در آن است که این گونه از بیان (نوع کالبدی) برخلاف بیان کلامی عمق بیشتری در خود دارد و قابلیت تفسیرپذیری آن بسیار بالاست و در نتیجه خیلی سختتر به طبقهبندی تن میدهد. یک شاعر فرانسوی (ژاک پرهور) میگوید: «عمیقترین چیز، پوست است». در این سخن که عمیقترین چیزی که وجود دارد پوست است، شما یک تناقض و پارادوکس را میبینید چرا که به ظاهر پوست سطحیترین عنصر کالبد است. اما در عین حال پوست عمیقترین عنصر کالبد است چرا که پوست است که بین کالبد و خارج از کالبد پیوند برقرار میکند. ما با جهان پیش از هر چیز از خلال پوستمان ارتباط برقرار میکنیم و با آن است که با دنیا و آدمها و سایر موجودات آن سروکار داریم و البته این را میشود به تمام حسها تعمیم داد. هرکدام از حسهای ما به نوعی این رابطۀ نزدیکی یا دوری، جهان را ایجاد میکنند. و رابطۀ خاصی را به وجود میآورند. به همین ترتیب میتوانیم بگوییم که ما قابلیت و قدرت زیادی برای تولید معنا در کالبد مشاهده میکنیم اما هنوز بسیار دور هستیم از آنکه بتوانیم این قابلیت را به خوبی بشناسیم.
شما ارتباط کلامی و غیرکلامی را از هم منفک ساختید. میدانیم که ارتباط کلامی با مسئلۀ قدرت آمیخته است. یعنی بخش عمدهای از اقتدار به کمک زبان درونی شده و انتقال پیدا میکند. حال مسئله این است که خود بدن چطور؟ من یاد داستانی از کافکا میافتم جایی که قهرمان جوان در تضاد با پدر خود قرار دارد و بعد به هنگام بیماری پدر روانداز او را بهطور کامل بر روی وی میکشد و به نوعی جسم او را که نماد قدرت بوده است، حذف میکند و جایی دیگر باز از آثار کافکا دستگاه شکنجه را به عنوان نماد قدرت در غلبه بر جسم میبینیم. حال با توجه به اینکه مباحث زیادی وجود دارد مثل بحث انضباط جنسی که فوکو مطرح میکند، رژیم حقیقت و کنترل بدن، من سؤالم این است که بدن تا چه حد موضوع قدرت است. البته متنهای بسیار قدیمی داریم مثل شایست ناشایست، ارداویرافنامه، و…. که همۀ اینها مهار بدن را نشان میدهند، اینکه زن دشتان نباید از کنار آتش بگذرد، اینکه باید در مکانی خاص و در شرایطی ویژه محدود بماند، شما به مالینوفسکی اشاره کردید، مالینوفسکی در تعریف تابو به نظریه جادو اشاره میکند و آن را با مانا بسیار مرتبط میداند، قدرت پنهانی که نظم را شکل میدهد، و باز فکر کنم داگلاس هم همین را میگوید یعنی تابو نظم را از بینظمی جدا میکند و قدرت را ابقا مینماید. من پرسشم از شما این است که بدن تا چه حد موضوع قدرت است. و آیا بدن که مضمون اصلی یا یکی از مضامین اصلی تابوست (خوردن، آشامیدن، آمیختن، و…) عنصری است که نظم کیهانی و نظم اجتماعی را با تولید معانی متفاوت با معنای دلخواه قدرت تهدید میکند؟ یعنی بدن نماد طبیعت است و قدرت به کمک مهار آن خود را ابقا و احیا میکند؟ و اصولاً آیا غیر از ارتباط کلامی که متأثر از ساختار قدرت است، ارتباط غیرکلامی هم که مرکزش باید بدن باشد و آنطور که شما توصیف کردید آیا متأثر از قدرت و ساختار آن هست؟ از طرف دیگر است که با ظهور ارتباط کلامی، قابلیت افسانهای بدن کم میشود، اما در فضای آیینی به گمان بدن همچنان یک نماد یا نشانه میماند و از قضا در این فضا یا قدرت تابو و توتم مناسبت مییابد.
ناصر فکوهی – بیشک بحث قدرت محوریت خود را در کالبد پیدا میکند، اما نباید تصور کرد که مسئله کنترل کالبدی از طریق قدرت با زبان شروع شود. این به نظر ما یک تصور نادرست است. چون همانطور که گفتیم سرگذشت انسان، سرگذشت خیلی طولانیتری از تاریخ زبان است و ما میدانیم که مسئلۀ قدرت خیلی سریع در جوامع انسانی ظاهر میشود. چرا؟ در این مورد ما یک پاسخ خیلی روشن داریم: میدانید که انسانهای ابتدایی گردآورنده و شکارچی بودند، اما آنها شکارچیهای ضعیفی به شمار میآمدند. میدانیم که این انسانها، انسانهایی بودند که در ابتدا حتی شکارچی نبودند بلکه بیشتر گیاهخوار یا لاشهخوار به حساب میآمدند، یعنی در جایی که دیگر شکارچیهای قوی شکار میکردند، لاشههای باقیمانده را مصرف میکردند، البته بخشهای قابل مصرفشان (مثل محتویات روده را). اما در طول دوران پارینهسنگی تا دوران نوسنگی از انسان ماهر (homo habilis) تا انسان اندیشمند اندیشمند(homo sapiens sapiens)ما مشاهده میکنیم که این انسان ضعیف و این شکارچی ناتوان به یک شکارچی بسیار قوی تبدیل میشود و یکی از مهمترین دلایل این تغییر ابزارسازی انسان است و ابزارسازی را باید در واقع تقویت، بازسازی و تداوم کالبد دانست. بدین ترتیب برای اولین بار انسان به تنها موجودی تبدیل میشود که موجودات بسیار بزرگتری از خود را شکار میکند. اما علت دیگر این تغییر وضعیت در انسان آن است که انسان برای نخستین بار و به صورتی منحصر به فرد در میان سایر جانوران شروع به انجام شکار دسته جمعی میکند. ما هیچ شکارچی دیگری نداریم که جمعی شکار کند، شکار در نزد سایر جانوران شکل فردی دارد، یعنی یک شکارچی میرود و شکار میکند اما توزیع شکار میتواند برای جمع باشد. انسان اولین موجودی است که جمعی شکار میکند و جمعی هم شکار خود را توزیع میکند به همین دلیل نیز به ناچار پای قدرت به میان کشیده میشود. ما به هیچ وجه نمیتوانیم تصور کنیم که یک شکار جمعی بدون وجود اقتدار(autority)بتواند رقم بخورد. چرا که هر نوع نظمی که شکل پیچیده داشته باشد با نیاز به سازماندهی و بنابراین اقتدار همراه است. یعنی انجام شکار جمعی و بعد توزیع آن، مسلماً احتیاج به دخالت قدرت دارد. بنابراین قدرت بسیار پیش از ساختارهای زبانی وجود داشته است. و پیش از آن در مباحث سیاسی که به منشأ قدرت میپردازد، برای نمونه در اشکالی همچون رییس سالاریهای اولیه و اقوام ابتدایی جستوجو میشود. یعنی ما با شکلی از قدرت روبرو بودهایم که به نوعی بدون به وجود آمدن نهادهای قدرت، خود را در قوانین شکار اعمال میکرد. این شکل از قدرت که بر پایۀ مطالعات رفتارشناسی حیوانی – شاید – در نزد حیوانات هم دیده شود، یک قدرت کاملاً و مستقیماً کالبدی است. یعنی کالبدهایی که کالبدهای دیگر را کنترل میکنند و برای این کار طرق و شیوههای خاص دارند. در واقع کالبدهایی که میتوانند سیستم داخلی یک کالبد دیگر را از کار بیندازند و این سیستم را به کالبد قدرت منتقل کنند. ما کالبدی داریم که درونمان دارای یک سیستم عصبی دستوردهنده است. این سیستم عصبی دستوردهنده کل کالبد و به خصوص حرکات ماهیچهای را کنترل میکند و به اندامها دستور حرکت در جهت خاصی را میدهد یا جهشهای ماهیچهای و انقباض و انبساط ماهیچهای ایجاد میکند. انسان را به حرکت در میآورد و … این کنترل دستگاه در مغز است و ما امروز حتی جای آن را هم به خوبی میدانیم و دریافتهایم که اگر محل خاصی از مغز ضربه بخورد، ممکن است بخشی از بدن توان حرکت خود را از دست بدهد، چرا که دستور ماهیچهای را از داخل آن کالبد به خود منتقل میکند یعنی کسی دستور میدهد و کسی اجرا میکند. فرض کنید کالبد الف به کالبد ب دستور میدهد که دستت را بلند کن، و کالبد ب دستش را بلند میکند. در اینجا کالبد الف خود را جایگزین سیستم عصبی و ارگانیک کالبد ب کرده است. امروز این برای ما کاملاً امری بدیهی است چرا که ما کاملاً در سیستمهای قدرت قرار گرفتهایم که دائماً در حال کنترل کالبدی هستند و همواره دستورات کالبدی میدهند که هرکس باید چگونه رفتار کند. برای ما کاملاً روشن است که کالبدها از هم اطاعت میکنند ولی اگر ما خود را در یک موقعیت اولیه جای دهیم، حال باید پاسخ دهیم که چه دلیلی وجود داشته است که کالبدها از یکدیگر اطاعت کنند؟ و چگونه یک کالبدی توانسته است سیستم عصبی کالبد دیگر را از کار بیندازد و آن را وادار به اطاعت کند؟ به عبارت دیگر اطاعت در اینجا به معنی چیست؟ کلید این معما و بغرنجی در پاسخ به این سؤال است؟ و چرا نباید با واکنش دیگری به جز اطاعت روبرو شویم؟ اینجاست که در واقع ما پاسخ اصلی را در روابط بیولوژیک پیدا میکنیم، در این روابط که کالبدها دارای نیازهای بیولوژیکی هستند که این نیازها در واقع ناچارند درد را پس بزنند و لذت را به دست بیاورند و بنابراین از طریق این دو سازوکار میشود یک کالبد را کنترل کرد. قضیه در واقع خیلی پیچیده نیست، از شاید چند میلیون سال پیش تا حال تفاوتی هم بوجود نیامده است چون هنوز همه شکنجهگران عالم میدانند برای اینکه کسی را وادار به کاری کنید باید در او ایجاد درد کنید، و برای اینکه او خود را از این درد نجات بدهد باید به لذت و فقدان درد برسد. لذت اصل آرامش در برابر تنشی است که درد آن را به وجود میآورد، انقباض ماهیچهای وقتی به انبساط ماهیچهای میرسد به لذت تبدیل میشود و از این طریق میتوان کالبد را به هر کاری وادار کرد. و معما در همینجا بوده است. اینکه چطور عملاً این مسئله اتفاق افتاده است، ما اطلاع زیادی از آن نداریم. ولی این را میتوانیم حدس بزنیم که حاکمیت و سلطه یا قدرت در یک سری روابط طبیعی به وجود آمده یعنی آن کسانی که میتوانستند به شکل طبیعی قابلیت بیشتری داشته باشند فرض کنید برای به دست آوردن شکار، اینها به شکل طبیعی در رأس دیگران قرار گرفتهاند و سپس این موقعیت را تثبیت کرده و آن را تداوم بخشیدهاند. و چیزی که خیلی سریع روابط قدرت متوجه آن میشود، هیچ ضمانتی بهتر از خود کالبد برای تداوم بخشیدن به قدرت نیست. به همین دلیل است که میبینیم که بسیار زود در جوامع انسانی شکنجه ظاهر میشود، حتی میتوان دید در نخستین جایی که تمدن به وجود میآید، شکنجه هم شکل میگیرد. تقریباً ما هیچ تمدنی نداریم که در آن شکنجه نبوده باشد. ابزارهای شکنجه از نخستین ابزارهای ساخته دست تمدنهاست. حتی شاید بتوان گفت که یکی از نخستین زمینههایی که انسان ذهنیت خود را شکوفا کرده است در مرگ و شکنجه بوده است. انسان شاید در هیچ زمینهای به اندازۀ مرگ و شکنجه خلاقیت نداشته است، در به وجود آوردن اشکال مرگ و اشکال شکنجه؛ و در اینجا باید گفت که شکنجه به نسبت مرگ خلاقیت بسیار بیشتری داشته است. و حتی ما با بررسی تاریخ تمدنها چه چیزی را میبینیم؟ که یک نوع اصرار و وسواس بیمارگونهای وجود داشته است که شکنجه تا جایی که ممکن است مرگ را به تأخیر بیندازد. یعنی اصل شکنجه این بوده که تا جایی که ممکن است درد (یا رنج برای مثال وقتی کسی را که دوست داریم در برابر ما شکنجه میدهند) ایجاد کند بدون آنکه مرگ را به وجود بیاورد و در اینجا درد و مرگ را به همان چرخۀ لذت و عذاب تبدیل میکند. شکنجه بر روی کالبد انجام میگیرد و هدف آن این است که کالبد را تا انتهای درد (یا رنج) جلو ببرد بدون آنکه کالبد از بین برود. همۀ ظرافت کار در این است که کالبد حفظ شود ولی ما به اوج درد و به اوج تخریب برسیم. چطور میشود کالبد را تا اوج تخریب به جلو راند بدون آنکه از بینش برد؟ و اینجاست که شما میبینید کنترل کالبدی به عنوان محور اصلی قدرت مطرح میشود و تمام قدرتها برای اینکه خود را نشان دهند، پیش از هر چیزی هدفشان نمایش تخریب کالبد است.
شما به کمک بیان تمثیلی، تشابه به کرنش و وادار کردن کالبد را در گروههای شکار با سیستم عصبی بدن مقایسه کردید و گفتید که پیدایی مدنیتها نیز با ساخت ابزارآلات شکنجه همراه بوده است؛ که این نیز به قصد همان کنترل کالبدی است و به این ترتیب قدرت خود را در کالبد ادامه داده، ابقا میکند، یا پیش میبرد. حال باید پرسید که به همان نسبت که این ارتباط وجود دارد، و کالبد در برابر قدرت کرنش میکند و قدرت در ضد و مهار بدن هست، آیا به همان نسبت به سمت همگونسازی بدنها نیست، یعنی اگر تمایلات دگر آزاری-خودآزاری (سادیستی – مازوخیستی) را مدنظر قرار دهیم اگر همگونسازی رخ ندهد، تخریب کالبدها هدف خواهد بود، که نمونهاش کورههای آدمسوزی است، از بین بردن کالبد یهودیانی که اصلاً قابلیت شبیه شدن به کالبد ما (به اصطلاح «نژاد برتر») را ندارند و یا در تفسیر تجاوزات جنگ بر علیه زنان، که به نوعی تجاوز به کالبد زن، تسخیر سرزمین دشمن، تحقیر قدرت مردانگی او است، نوعی مانور قدرت و رژه بر جسم را میبینیم. آیا ما در ساختارهای آمرانه یا کوشش در همگونسازی کالبدها مواجه نیستیم. یعنی تبدیل کالبد به آن چیزی که با نظام نشانهای و نمادین قدرت همسان و همشکل باشد. به تعبیری اینجا باز بحث ارتباط تابو و نظم مطرح است، یعنی مقولهبندی بدن در گفتاری همسنخ با گفتار قدرت. یعنی بدن با ضمائم آن پوشاک، خوراک، حرکت، اشغال معنا و….. یعنی حتی تقسیم بدن در فضاها…
ناصر فکوهی – چند چیز در کنار هم مطرح شدند که تلاش میکنیم به هر یک بهطور جداگانه پاسخ دهیم. نخست مفهوم بیگانهترسی (xenophobia) که این مفهوم هم مثل خیلی از مفاهیم فرهنگی دیگر بیشتر از هر چیز دیگری یک ترس (فوبیا) کالبدی است. یک ترس جسمی است ما بیشتر از هر چیزی از یک کالبد بیگانه میترسیم: کالبد بیگانه ایجاد وحشت میکند. به خصوص کالبد بیگانهای که شکل تخریبشدهای داشته باشد مثل بیماریها یا معلولیت: یا جنازۀ در حال فساد و گونههای دیگری از اشکال تخریبشده کالبدی؛ همیشه برخورد با این اشکال با ترس و هراس همراه بوده است برای اینکه اینها نشانههایی از قدرت غیرقابل فهمی درک شدهاند که حتی قدرت حاکم را به وحشت میانداخت. در نژادپرستی و بیگانه ترسیهای مختلف نیز ما با همین ترس کالبدی سروکار داریم. نوعی ترس که تلاش میکند خود را کاملاً عقلانی جلوه دهد (چه در دیدگاه خودش و به ویژه چه در دیدگاه دیگران). این ترس در حقیقت از این تز دفاع میکند که بین کالبدهای متفاوت نوعی سلسلهمراتب وجود دارد که این سلسلهمراتب یک نوع کالبدهایی را بالاتر قرار میدهد و کالبدهایی را پایینتر. البته در به وجود آمدن این نوع بیگانهترسی کالبدی ما با دو نوع گرایش روبرو بودهایم: از یک سو آفرینشگرایی fixism)یا (creationism که در آن تصور این است که کالبدها اصولاً از ابتدا با هم متفاوت بودهاند و ما ذاتاً با یک تفاوت کالبدی ذاتی روبرو هستیم. گرایش نژادپرستی بیشتر با این گرایش انطباق دارد ولی گرایش دیگری هم هست که عمدتاً در دین قرون وسطایی وجود داشته و بنا بر آن کالبدهای پستتر حاصل تخریب و فساد یافتن کالبدهای برتر هستند. یعنی یک نوع سقوط کالبدی اتفاق افتاده است. در قرون وسطی این تصور بسیار رایج بود. برای نمونه سیاهان یا سایر گروههایی که پست فرض میشدند (مثل یهودیان) حاصل سقوط آدمیان اولیه و آن سلسلهای تصور میشدند که هر چه بیشتر از حضرت آدم دور شدهاند تا به انسان امروزی رسیدهاند: قبایل دورافتادهای که موقعیت انسانی خود را از دست دادهاند و هرچه بیشتر به موقعیت حیوانی نزدیک شدهاند. میبینیم که در نژادپرستی بیگانهترسی کالبدی به مشخصترین شکل دیده میشود. کالبد بیگانه توصیف شده و به شکلی نظاممند (سیستماتیک) تخریب میشود. ما میتوانیم به سیستم قتلعام گستردهای برسیم که آن را نسلکشی خطاب میکنند. نسلکشی در واقع نمیتواند تعریفی جز تخریب نظاممند کالبد بیگانه داشته باشد. نسلکشیهایی که ما در تاریخ داشتهایم نظیر یهودکشیها، کشتار ارمنیها در ابتدای قرن بیستم، کشتار سرخپوستان در طول قرون ۱۸ و ۱۹ در آمریکا، کشتار بومیان استرالیا در طول قرن ۱۹، و… همه اینها وقتیکه به عمق آنها بنگریم و گفتمان آنها را تحلیل کنیم و شیوه توجیه این کشتارها ببینیم، در نهایت چیزی در آنها وجود ندارد جز نوعی کشتن و حذف کالبدهای دیگری. تنها چیزی که میتواند توجیه کند که چرا باید دیگری کشته شود این است که کالبد دیگری متفاوت است. تمام چیزهایی که پس از کالبد میآید توجیهات پسینی هستند. ابتدا باید افراد قانع شوند که بیگانه دارای کالبدی است متفاوت که عمدتاً هم یک کالبد غیرانسانی فهم و تلقی میشود و بعد این عنوان شود که کالبد متفاوت گویای یک درون و روح متفاوت است و یا گویای نبود روح است و با این استدلال این امکان به وجود بیاید که خشونت علیه کالبد بیگانه توصیه شود. ما به سادگی میتوانیم وقتی کسی را از حوزۀ کالبدی خود خارج میکنیم، بسیاری از رفتارها را برای جوانان توجیه کنیم. فرض کنید حتی هم امروز وقتی موجوداتی را از حوزۀ نوع انسانی خارج میکنیم و از ردۀ انسانی بیرون میبریم، تقریباً هر رفتاری (ولو بیرحمانهترین رفتارها) در مورد آنها آزاد میشود: مثلاً کشتار سازمان یافته، حتی پرورش برای کشتن و شکنجۀ (کاری که در تمام لابراتوارهای پزشکی جهان به شکل سیستماتیک انجام میگیرد) جانوران مختلف با هدف توجیه شده بهبود موقعیت انسانی؛ و این کارها بدون کوچکترین دغدغه اخلاقی روی میدهد، چرا؟ به این دلیل که کالبد آنها کالبد انسانی نیست. این را نیز بگوییم که یکی از دلایلی که کشتار سرخپوستان آمریکا توجیه میشد این بود که کلیسا اعلام کرده بود آنها فاقد روح هستند بنابراین آنها از نوع انسانی خارج شدند و این امکان به وجود آمد که قتلعام شوند. البته بعدها شدت قتلعامها کلیسا را واداشت که در قرن ۱۸ اعلام کند سرخپوستها دارای روح هستند تا کمی از این شدت کاسته شود. از سوی دیگر حتی تا قرن ۱۹ یعنی تا زمان لغو بردگی، میدیدیم که خانوادههای بسیار دیندار و معتقد، در کمال خونسردی و آرامش وجدان به سادگی سیاهان را شکنجه میدادند، به سادگی از آنها سوءاستفاده میکردند و این در حالی بود که کوچکترین دغدغه اخلاقیی نداشتند. صرفاً آنچه این واقعیت را ممکن میساخت رواج این باور بود که سیاهان جزء نوع انسانی به حساب نمیآیند و کالبد آنها یک کالبد کاملاً بیگانه است. بنابراین ما میبینیم که این نفرت و هراس نسبت به کالبد دیگری هرجا که بتواند دیگربودگی را به حد خاصی توصیه کند، هر رفتاری را میتواند ممکن سازد در نسلکشیها ترسهای یاد شده به بدترین اشکال خشونت و بیرحمی تبدیل شدهاند. از این رو این یک جنبه از قضیه است.
بسیار خوب در اینجا ما با طبقهبندی و مقولهبندی کالبدها روبرو هستیم. که البته پیش از آن در یونان باستان در آرای افلاطون و ارسطو نیز تعریفی کاربردی پیدا میکند که با ترسیم یک هرم همراه است. کالبدهایی که از طلا، نقره و مساند و طبقات هر یک برای کار و کارکردی ویژه خلق شدهاند. یعنی با این اشاره میخواهم سؤال خود را دوباره تکرار کنم. در اینجا مقولهبندی کالبد به خود و دیگری، یا شکلبخشی به نظم و رژیم حقیقت از سوی قدرت همراه است. یعنی اگر کالبدی در مقوله و طبقهای که تعریف میشود قرار بگیرد بر اساس کوشش در زمینه همگونسازی به کالبد دیگری تبدیل میشود به تابو، که باید از منظر قدرت تخریب گردد؟
ناصر فکوهی – اینجا بحث همگونسازی، شبیهسازی و… است و نیز مفهوم جامعهپذیری. در واقع ما کالبد دیگری را شبیه به خود میکنیم. در اینجا ترس به شکل دیگری عمل میکند. در شکل اول ترسی قدرتمند، گرایش به تخریب کالبد دیگری را به وجود میآورد و در نتیجه صرفاً ما به طرف خشونت میرویم. خشونت که از بین بردن فیزیکی کالبد مقابل را تنها راه رسیدن به ارضای خود میبیند و این را میتوان در نسلکشیها دید. اما راه دیگری هم وجود دارد که ما کالبد دیگری را شبیه به خود کنیم و به این طریق آن را بپذیریم. این عمل در مقایسه با نوع اول راهحلی اقتصادیتر است، منتهی همیشه مورد پذیرش قرار نمیگیرد. در مورد یهودیان لااقل از اواخر قرن ۱۵ که بحث اخراج آنها از اسپانیا در سال ۱۴۹۲ پیش آمد، چیزی وجود داشت به نام مسئلۀ یهود. مسئلۀ یهود چه بود؟ یهودیان قوم پراکندهای بودند که یک گروه را تشکیل دادند و در کشورهای مسیحی حضور داشتند و در این حضور در کشورهای مسیحی، حاضر نبودند مسیحی شوند و به قومیت خود و دین خود پایبند بودند و در نتیجه مسیحیان هم به دلیل مسائل و سوابق تاریخی با یهودیان دچار تنش میشدند، دو گرایش در این زمینه وجود داشت: نخست آنکه خواسته میشد یهودیان با دیگرآن همگون شوند یعنی آنها میتوانستند مذهب و هویت خود را در درون حفظ کنند، ولی از لحاظ بیرونی باید به مردمان دیگر کاملاً شبیه شوند. و کالبد آنها هیچ تفاوتی با کالبدهای دیگر نداشته باشد و البته یهودیها به مسیحی شدن تشویق میشدند. اما در کنار این گرایش: گرایش دیگری درست برعکس به هیچ گونهای حاضر نبود این دیگربودگی را بپذیرد و بر آن بود که با راههای خشونتآمیز به سوی حذف فیزیکی یهودیان حرکت کند. ما میبینیم که از قرن ۱۹ گرایشهای یهودستیزی شدت میگیرند و به این ترتیب درست به خواستهای مخالف وضعیت قبلی میرسیم یعنی از یهودیان خواسته میشود که خود را مشخص کنند، در این زمان است که یهودیان وادار میشوند در نقاط خاصی از شهر ساکن شوند و در آنجا زندگی کنند. یعنی بروند و در گتوها زندگی کنند. البته گتوها قبلاً وجود داشتند اما از اواخر قرن ۱۸ و ابتدای قرن ۱۹ گسترش یافته و محدودیتهایشان تشدید و یهودیان وادار شدند که ستاره داوود را بر روی جامههای خود بدوزند. و ادامه این جریان در دوره هیتلر آن بود که به یک راهحل نهایی برسد، آن راهحل نهایی برای مسئلۀ یهود نیز چیزی نبود جز آنکه همه یهودیان باید کشته شوند. به عبارت دیگر راهحل نهایی چیزی جز تخریب کامل کالبدی نبود در حالی که ما همیشه آن گرایش اول را داشتیم و گرایش اول گرایش اقتصادیتر بود – ما دیدیم که راهحل نهایی هیتلر به چه فاجعهای چه برای یهودیان و چه برای دیگران منجر شد ولی گرایش همگونسازی خود را به عنوان گرایش کمهزینه مطرح کرد. این گرایش میگوید: من کالبد دیگری را تخریب نمیکنم به شرط اینکه دیگری کالبد خود را کاملاً شبیه کالبد من کند. شبیه شدن کالبد دیگری به کالبد خودی البته یک تمثیل است. البته کالبد دیگری هرگز نمیتواند به کالبد خودی تبدیل شود. چطور ما میتوانیم انتظار داشته باشیم یک فرد سیاهپوست شبیه یک سفیدپوست شود؟ چنین چیزی ممکن نیست! پس واقعاً منظور از همگونسازی یا شباهت یافتن کالبد دیگری به کالبدخودی چیست؟ اینکه این کالبد در آن چیزی که امکان دارد، شبیه کالبد خودی شود. ما حتی میتوانیم از این هم بالاتر برویم و بگوییم هدف آن بوده است که کالبد دیگری از کالبد خودی تقلید کند.
اینجا یک مثال جالب را میتوان مطرح کرد که آن را میتوان در یکی از فیلمهای پازولینی (۱۲۰ روز سودوم، ۱۹۷۶) دید و آن راندن بدن به موقعیت اولیه و کاهش آن به رفتارهای جنسی یا غریزی چون دفع یا تناول است. این فیلم بازسازی فضایی است که به صورتی تمثیلی ستیز کالبدی نظامهای توتالیتری چون فاشیسم را برای استیلا بر کالبد نشان میدهد که البته با واقعیت هم بیگانه نیست و یادآور اردوگاههای نازی و بدن تکیده و لاغر ساکنان اردوگاه است، یعنی حتی عریان کردن زندانیان که اتفاقاً آن را سالها بعد نیز در ماجرای شکنجه آمریکاییها بر روی زندانیان عراقی بعد از فتح بغداد دیدیم. یعنی آنجا کاهش فرد به موقعیت بدنی آمیزش (دفع، تناول، و…) و حتی مدفوعخواری، مقولهبندی کالبدی را در بدن برتر و فروتر به آستانۀ دیگری از ریختبندی خود و دیگری میرساند، تخفیف نیازهای دیگری و استحالۀ او به نیازهای زیستی و حیات بیولوژیک. یعنی حیوانگون کردن انسان، به گمانم در این حالت ما با گونهای دیگر از اعمال قدرت بر بدن روبروییم، اینکه کالبد فرد از قلمرو فرهنگ به قلمرو حیات زیستی آن هم در شکلها بدوی، حیوانی رانده میشود؟ کالبد دیگری شروع به تقلید از کالبد خودی میکند. حال این تقلید در کجا روی میدهد؟ در شیوۀ زندگی، شیوۀ خوراک، و در تمام آن چیزهایی که به نیازهای کالبدی میشود، یعنی به موجودیت کالبدی. کالبدی که شروع به تقلید از کالبد خود میکند، یک کالبد همگون شده(assimilate)تلقی خواهد شد. سیاهانی که درست مثل سفیدان رفتار کنند، به یک سفید درجه ۲ تبدیل میشوند. مثل شرقیهایی که ادای غربیها را در میآورند و به غربیهای درجه ۲ تبدیل میشوند.
میتوان این طور گفت که قدرت میکوشد حق عاملیت یا فاعلیت را از فرد بگیرد، در تفسیری از فاحشهگری ممکن است آن را برابر با استقلال جسمانی بدانند هرچند گروهی دیگر یعنی به ویژه فمنیستها آن را بردگی جسمانی میشمارند. بر این اساس میتوان گفت در مرحلهای آینهای (mirror stage) که مورد اشارۀ لاکان است، به قول مید «من اجتماعی» (me) میکوشد قویتر از «من فاعلی» (I) شود و با تسخیر کالبد، حق عاملیت را از فرد بگیرد، یا از خردهفرهنگها بگیرد. مثل آنچه در چین و رویکرد مائو روی داد، همگونی بدن، و بر این پایه فقدان عاملیت.
طبعاً قدرت کنترل حق عاملیت است و به تنظیم آن به گونهای میپردازد که با نظم دست ساخت او منطبق باشد. کالبد در هیچ زمانی به افعال مطلق نمیرسد، یعنی کنترل کالبدی یا کنترل مغز بر روی ماهیچهها مگر آنکه در صورت لزوم عاملیت را در سطح بیولوژیک آن از بین ببرد. مثل اینکه وقتی شما زندانیای را در داخل یک سلول انفرادی میاندازید، در واقع چه کار میخواهید بکنید در واقع سلول انفرادی یک نماد است به این معنا که حرکت را محدود میکند، اما زندان انفرادی یک فضای فیزیکی محدود کننده و کاهش دهنده شدید عاملیت نیز هست که بدین ترتیب اثر مضاعفی بر فرد باقی میگذارد.
یعنی وقتی حرکت بدن فرد محدود میشود، خود او هم محدود گشته است؟
ناصر فکوهی – صددرصد! کالبد محدود میشود به یک چارچوب کوچک و مشخص. همیشه میشود این سؤال را کرد که اگر انسان در جهان ذهن خود میزید و عظمت او به مغزش وابسته است، چرا وقتی انسان را در یک سلول انفرادی زندانی میکنند، او پس از مدتی به مرز جنون میرسد. چرا این انسان نمیتواند به درون ذهنیت خود که یک جهان مطلق و بزرگ است وارد شود؟ چرا نمیتواند به یک سفر درونی دست بزند که فرض اولیهاش وجود دارد و میتوانیم در این بالا به جهان عرفانی اشاره کنیم. همۀ اشکال عرفان هم میتوانند مثال باشند. ولی فکر میکنم اگر همان عارفان را درون یک سلول انفرادی بیندازید خیلی سریع عرفان یادشان خواهد رفت. چرا؟ چون در داخل یک سیستم کنترل شدید کالبدی همه چیز تحت تأثیر این کنترل قرار خواهد گرفت. این را میتوان با روشهای مختلفی آزمایش کرد. شما کافی است دستهای کسی را ببندید و واکنشهای او را به تدریج مشاهده کنید. این واکنشها به سرعت همه چیز را تغییر خواهند داد. یعنی ذهنیتی بدون کالبد نمیتواند وجود داشته باشد. ذهنیت ما همانقدر در مغزمان هست که در کالبدمان وجود دارد. به همین دلیل است که هر نوع صدمۀ کالبدی به یک نوع ضایعۀ ذهنی تبدیل خواهد شد هر نوع نقص عضو، به یک نوع ضربۀ ذهنی مبدل میشود. حتی هر نوع زخمی که روی بدن شماست به چیزی که درون ذهنتان جا گرفته است بدل خواهد شد. بیماری شما تنها یک آسیب یا مشکل جسمی نیست، بلکه آشفتگی ذهنی شما را هم در پی خواهد داشت. کسانی که شکنجهگر هستند میدانند که با تخریب کالبد میتوان روح یک فرد را از بین برد. و دیگر هیچ وقت این روح مثل سابق نخواهد شد. در حالی که اگر فرض ما این بود که کالبد را میشد از ذهنیت جدا کرد، میتوانستیم یک ذهنیت فراخ و گشاده باشیم. کالبد ما وارد یک دورۀ درد شود و از آن به صورت دست ناخورده خارج بشود. آن وقت دیگر درمان افراد شکنجه شده در درمانگاههای خاص به منظور بازگشت آنها به زندگی عادی معنایی نداشت و این در حالی است که این افراد هیچ وقت نمیتوانند به زندگی عادی بازگردند. وقتی شما به تخریب کالبد بپردازید، ذهن برای همیشه تخریب خواهد شد. و در نتیجه بحث عاملیتی که شما مطرح میکنید، این همان نقطهای است که قدرت در همه اشکال خود خیلی زود متوجه آن شد. میدانید که ماکیاولی در شهریار صحبت میکند از اینکه چگونه یک حکومت به دو صورت میتواند باقی بماند: با خوبی کردن و ایجاد محبت ویا با بدی کردن و ایجاد ترس و او معتقد است که حکومت با بدی کردن میتواند بهتر و بیشتر دوام بیاورد. بدی کردن یعنی اعمال خشونت، زور، شکنجه و ظلم و….. چرا این راه را پیشنهاد میکند؟ استدلال او این است که انسانها خوبی را به سرعت فراموش میکنند اما بدی در ذهن آنها باقی میماند، شما اگر به کسی خیلی خوبی بکنید، غذا به او بدهید و او را تیمار کنید و او از شما لذت ببرد، بیولوژی انسان لذت را به سرعت از یاد میبرد، اما تجربۀ درد، تجربهای است که باقی میماند. من فکر میکنم همگی ما از دوران کودکیمان درد و تنبیه را بیش از تشویق به یاد میآوریم.
با توجه به نظر شما، توجه به استفاده از مکانیسم حافظه از سوی قدرت امکان دیگری برای برتری بر کالبد است، قدرت به کمک حافظه به مهار کالبد دست مییابد؟
ناصر فکوهی – قدرت نسبتاً با سرعت بهطور خودآگاه یا ناخودآگاه متوجه آن میشود که از طریق ایجاد درد میتواند کار خود را به پیش برد. یکی از طرق ایجاد درد نیز انقباض کالبدی یعنی جلوگیری از حرکت کالبد، یا زیر فشار قرار دادن یا تخریب کالبد است. اگر ما تنها جلوی حرکت یکی از اندامها را بگیریم، این عدم اجازۀ حرکت پس از اندک زمانی سبب ایجاد درد میشود و این حداقل درد است. قدرت متوجه میشود که تجربۀ لذت به سرعت فراموش میشود ولی تجربه درد پایدار است و این همان نظر مایکاول است. یعنی مردمانی که در رفاه زندگی میکنند خیلی سریع این رفاه را فراموش میکنند، یعنی آن را به صورت یک امر بدیهی تصور میکنند. حتی میتوان این استدلال را در موقعیت زیستی خود نیز مشاهده کرد. برای نمونه همۀ ما از روز تا شب با یک ریتم ۵ تا ۶ یا ۸ تا ۱۰ بار در دقیقه تنفس میکنیم؛ این تنفس به نظرمان یک امر کاملاً بدیهی میآید اما (به قول معروف و نکتهسنجانۀ سعدی) به محض اینکه جلوی نفس کشیدن یا بازدم ما گرفته شود، بلافاصله دچار یک شکنجه یا درد خواهیم شد. تجربۀ این درد، تجربهای است که برای ما باقی میماند، ما هیچوقت تنفسهایی را که در طول عمرمان کردهایم به یاد نمیآوریم در حالی که تجربه خفگی کاملاً پایدار است.
البته اگر مشکل ریوی داشته باشیم، نوع نفس کشیدن ما از گذشته یادمان خواهد ماند.
ناصر فکوهی – بله حتی اگر ۳۰ سال پیش شما دچار یک خفقان شده باشید، هیچ وقت این را فراموش نمیکنید. قدرت این مکانیسم را به خوبی درک میکند. مکانیسم درد در مقابل لذت. لذت را هم اغلب از خلال و به دست قدرت دریافت میکنیم، منتهی لذت در دست قدرت اغلب عاملی برای معامله است. این همان اصطلاح معروف «چماق و هویج» را به یاد میآورد. اما اشکالی که ما به این اصطلاح داریم، نادیده گرفتن مؤثر بودن بیشتر چماق است. عملاً دیدهایم که گاه بدون آنکه هویجی در کار باشد صرفاً به ضرب چماق کارها به پیش رفتهاند و کنترلها به انجام رسیدهاند. این را بسیاری فراموش میکنند و فکر میکنند که اگر هویجی در کار نباشد قدرت از کار میافتد. حال آنکه چنین چیزی نیست.
و نظر شما در مورد سادومازوخیسم یعنی دگر- خودآزاری چیست؟
ناصر فکوهی – این یکی از بحثهایی است که به آن خیلی پرداخته شده است. پرسش آن است که آیا قدرت یا دردی که اعمال میشود و تأثیرگذاری حاصل از آن در سوی مقابل فقط حس نفرت تولید میکند یا یک نوع حس مبهم که شامل نفرت و عشق است. به عبارت دیگر کسی که دارد شکنجه میبیند آیا در این شکنجه فقط درد را تجربه میکند یا ممکن است که در این شکنجه تجربه درد و لذت را بهطور همزمان داشته باشد. این یک بحث بسیار حساسی است که از آن سوءاستفادههای زیادی شده و البته این بحث عمدتاً در حوزۀ روانشناسی قرار دارد و برمیگردد به یک روانشناسی فرویدی که عموما در انسانشناسی نسبت به آن واکنش منفی وجود دارد. البته اگر این بحث صرفاً در چارچوب روانشناسی باقی بماند ما میتوانیم بگوییم که کم و بیش به ما ربطی ندارد و وارد آن نشویم، اما اگر متأسفانه به درون حوزههای خارج از روانشناسی هم کشیده شود، موضوع متفاوت خواهد بود. برای نمونه ممکن است از درون این نظریه گروهی از رویکردها استخراج شوند که در آنها نقش و مسئولیت قدرت در تغییر کالبد دیگری، به همان اندازه ارزیابی شود که نقش و مسئولیت کالبد تغییر یافته. به عبارت دیگر ما همان اندازه فرد شکنجهگر را مسئول بدانیم که فرد شکنجه شده را. که البته ما در اینجا به شدت موضعگیری میکنیم و من شخصاً چنین استدلالی را نه تنها نمیپذیرم بلکه آن را کاملاً خطرناک و مشروعیت دهنده به اصل اعمال قدرت و تخریب کالبدی میدانم. شما میبینید که امروز تمام کسانی که در دفاع از موقعیت کنونی نظام جهانی و سلطه کشورهای توسعه یافته غربی و علیه جهانسومگرایی مطلب مینویسند، یعنی همان کسانی که از حمله آمریکا به عراق و افغانستان دفاع کردند، ادعای آن را دارند که در واقع یک طرف قدرت برابر با طرف دیگر قدرت است. یعنی آن کسی که مورد ظلم قرار میگیرد، همانقدر مقصر است که فردی که ظلم را اعمال میکند؛ و حتی از این هم پیشتر میروند و به سهولت ادعا میکنند که در نظام جهانی کنونی کشورهای جهانسوم مقصران اصلی هستند و هرچه بر سرشان میآید حقشان است و قدرتهای بزرگ کاری نمیکنند (و هرگز حتی در دوره استعمار کاری نکردهاند) جز به پیش راندن جهان و تمدنسازی در آن. در حالی که در شرایط پیچیدهای که امروز در جهان وجود دارد، باید پیش از هرچیز بر خطرات ناشی از نابرابریها میان انسانها تأکید کرد و نه برابری مفروض و خیالین میان آنها! البته این بحث را میتوان ادامه داد که از چارچوب موضوع ما خارج میشود.
منبع: وبگاه انسانشناسی و فرهنگ (لینک)