- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

قهوه، قلیان و چای در بوشهر پیش از مشروطه | سیدقاسم یاحسینی

قهوه، قلیان و چای در بوشهر پیش از مشروطه


سیدقاسم یاحسینی

نویسنده و تاریخ پژوه جنوب ایران

 

 

 

بیش از دو سال است که از جمله کارهای پژوهشی که در دست تحقیق و نگارش دارم تاریخ مصرف قهوه و چای در بوشهر، استان امروزی بوشهر، و بندر بوشهر است. در این راستا، بهترین منابع، سفرنامه ها و خاطرات ایرانیان و خصوصاً فرنگیانی است که در مقاطع مختلف تاریخی، از عهد صفوی تا پایان دوره پهلوی اول به بوشهر سفر کرده و گزارش سفر خود را نوشته‌­اند.

 یکی از این خاطره‌­نویس­ ها، لامبرت مولیتور بلژیکی است که نزدیم دو سال و در فاصله سال­های ۱۹۰۲ و ۱۹۰۳ میلادی/ ۱۲۸۰ و ۱۲۸۱ شمسی در بوشهر زیسته و از دور، شاهد زندگی روزمرۀ مردم بوشهر، رحال برحسته سیاسی و اداری و تجار بوده است. در این بخش از خوانش خاطرات مولیتور، با محور قرار دادن قهوه، قلیان و چای، می­ کوشم این خاطرات را مورد بررسی قرار دهم. اما پیش از شروع این نگاه و بررسی، باید تذکر دهم که چون سنت کشیدن قلیان و صرف چای و قوه در سال­های پیش از انقلاب مشروطیت در بوشهر، توأم با هم بوده، در موارد چندی تفکیک مطالب مربوط به آن­ها ممکن نیست و مثلاً خواننده در کنار اطلاعاتی درباب قلیان و قهوه، ناچار است مطالبی نیز درباره چای و سیگار بخواند!

 

مصرف همگانی قهوه و چای در بوشهر

چنین به نظر می­ رسد که از سال­ها پیش از انقلاب مشروطیت در ایران و بوشهر، چای، قهوه و قلیان به طور عام در منازل، مراسم و ادارات دولتی مصرف می ­شده و جنبه همگانی داشته است. دقیقاً از چه تاریخی در بوشهر، قلیان در کنار قهوه و چای قرار گرفت؟ به درستی نمی­ دانیم. اما هرچه بوده، از سال­ها پیش از مشروطه، این سنت در بوشهر پدید آمده و برای خودش در زندگی روزمره مردم بوشهر جا باز کرده و حتی به قول جامعه­ شناسان دارای «خُرده فرهنگ» نیز شده بود.

مولیتور درباب مصرف زیاد چای و قهوه در بوشهر و کشیدن قلیان نوشته است: «ساعات کاری دفتر از ۹ صبح تا ۴ بعدازظهر است، با وقفه ای برای ناهار در ساعت ۳۰: ۱۲ظهر. در این میان چای و قهوه به میزان دلخواه توزیع می شود. این سنت در این کشور مرسوم است، جایی که در تمام دفاتر تجاری یا دولتی خدمتکاران ویژه ­ای برای چای و قهوه و قلیان گمارده ­اند.

مقدار چای و قهوه­ای که مردم این کشور مصرف می ­کنند، به ویژه در این فنجان­ های کوچک شیشه ­ای برای کسانی که ندیده است قابل تصور نیست! چای و قهوه، که به شدّت شیرین هستند، نشئگی ناشی از دود قلیان را از بین می ­برد. قهوه که بسیار قوی و عصاره واقعی و البته بدون ریشه کاسنی [؟!] است، مانند عربستان در فنجان ­های کوچک نوشیده می­ شود.»، (ص ۳۴.)

نکته­ ای که مولیتور درباب «شیرین کردن» قهوه نوشته در سال­ های پیش از انقلاب مشروطه در بندر بوشهر نگاشته، کم و بیش امروزه نیز در رژیم و عادت غذایی این مردم، البته این بار در چای، ساری و جاری است. تا چند دهه پیش و خصوصاً میان فقرا و فرودستان، معمولاً صبحانه عبارت بود از «نان و چای شیرین»! (در برازجان به نان نانوایی «گرده بازاری» نیز گفته می­ شد.) هم اکنون بوشهر از معدود شهرهایی است که مردم آن چای را با شکر مصرف می­ کنند و مصرف چای با قند، چنان مرسوم نیست. حتی مثلاً در مجالس عزاداری و مساجد نیز معمولاً «چای شیرین شده» سرو می ­شود. چای پر رنگ و شبرین، هنوز نیز نوشیدنی محبوب بوشهری ­ها به شمار می­ رود!

 

قلیان­ کِشی مردم بوشهر

مصرف تنباکو  و کشیدن قلیان از عصر صفوی و با ورود تنباکو به استان بوشهر و کِشت آن در آغاز توسط پرتغالی­ ها آغاز شده است. تاریخ کِشت تنباکو و پدید آمدن قلیان و رواج آن در فرهنگ زندگی روزمره مردم بوشهر، از جمله موضوعاتی است که چندان درباب آن کار و پژوهش تاریخی، مردم ­شناسی و جامعه­ شناسی انجام نشده، اما هرچه بوده، «تنباکوی دشتستان»، یکی از بهترین تنباکوهای کِشت شده در کل فارس و ایران بوده و مردم محلی منطقه نیز آن را به طور وسیع مصرف می­ کردند.

یک بوشهری، در عصر پیش از مشروطیت، تا کوچک­ترین فرصتی پیدا می­ کرد، قلیان را، به ­قول بوشهری­ ها «چاق» کرده و شروع به کشیدن می­ کرد، (در گوش محلی «زیر پوزَش» می­ گذاشت!) از صبح زود تا هنگام خواب شبانه! اما برخی از کارمندهای دولتی، که در اداره ­های مختلف مشغول کار بودند، ظاهراً موقع کار، قلیان نمی­ کشیدند: «یک ایرانی که بخواهد به طور جدی کار کند، زیاد قلیان نمی­ کشد. بارها شنیده­ ام که می­ گویند: من هنگام کار قلیان نمی­ کشم، چون وقت تلف می­ شود!

که درست است. […] اما هنوز در بودجه هر دفتر، ردیف بودجه ­ای با عنوان «چای ـ قهوه ـ قلیان (نه سیگار) وجود دارد.»، (صص ۳۴ـ ۳۳.)

مردم بوشهر حتی هنگام خواب و در رختخواب نیز کشیدن قلیان را فراموش نمی­ کردند! مولیتور که از پشت بام عمارت امیریه، که در زمان خود یکی از بلندترین ساختمان های بوشهر بوده و از فراز آن، شهر و منازل بندر دید خوبی داشته، درباره قلیان­ کِشی مردم بوشهر، شب هنگام، با وصف شاعرانه ­ای نوشته است: «منظره پشت بام ­های تراس ­دار در شب بسیار جالب است. وقتی که تمام ساکنان، فراری از کوره داغ خانه­ ها، بلافاصله پس از غروب آفتاب به آن­جا پناه می­ برند تا نفسی تازه کنند، غذا بخورند و بخوابند. آن­ها را در لباس­های سبک­شان می ­توان دید که قلیان ­هایشان را می­ کشند و زغال سرخشان در تاریکی جرقه می ­زند. بدون هیچ سرپناهی در برابر رطوبت شب، روی حصیری دراز می ­کشند تا بخوابند. در شب­ هایی که ماه در آسمان نیست، وقتی که آن­ها به دور هم گرد آمده ­اند تا شام بخورند، نور چراغ ­هایی که از روبه­ رو صورت آن­ها را روشن می­ کند، در حالی که پشتشان در تاریکی محو شده است، تصاویری خلق می­ کند که هر نقاشی را، حتی رامبراند، وسوسه می­ کند.»، (ص ۸۸، تأکید از من است.)

ظاهراً جذابیت تصویری چنین صحنه ­هایی که مولیتور شاعرانه و رومانتیک گونه آن­ها را روایت کرده، این جوان ۲۶، ۲۷ ساله بلژیکی را وسوسه کرد تا او نیز قلیان و البته به­ دنبال آن سیگار کشیدن را تجربه کند. به نوشته خودش چنان به ­کشیدن قلیان عادت کرد، که ترجیه داد حتی در شب کریسمس، که تمام اروپائیان مقیم بوشهر دور هم جمع شده و مراسم خاص خوشان را اجرا می­ کردند، جوان بلژیکی ما ترجیح داد در کنسولگری آلمان در بوشهر بماند و مشغول کشیدن قلیان شود. (نگاه کنید به ص ۱۰۶.)

 

به سوی مکه با طعم قلیان و چای!

قلیان کشیدن و چای خوردن چنان در جان بوشهری­ ها و ابرانی ها ریشه دوانده بود که در سفر و حضر، خشکی و دریا و هر جا که جای کوچکترین درنگی بود، فرصت را از دست نداد و دمی به دود می­ زدند؛ حتی در مسیر رفتن به مکه و زیارت خانۀ خدا و انجام مراسم حج! توصیف مولیتور از مسافران بوشهری و غیربوشهری که در یک کشی روسی (به اسم ترووِر) که عازم انجام فریضه حج بودند، در یادداشت روز ۵ فوریه ۱۹۰۳م./ ۱۵ دی ماه ۱۲۸۱ش. خواندنی است: «بخش عمده ­ای از مسافران این کشتی، گروه بزرگی از زائران ایرانی حج است که از بصره سوار شده ­اند. آن­ها با عطر برنج آب­پز، روغن حیوانی و دود قلیان ­هایشان، فضا را پُر کرده ­اند و در عین حال، منظره­ای جالب و تماشایی بر روی عرشه و اطراف دریچه­ های کشتی به نمایش گذاشته ­اند. هر گروه یا خانواده در گوشه ­ای کوچک مستقر شده و با استفاده از چمدان­ها، بسته ­ها و فرش­ هایشان برای خود خلوتگاهی ساخته ­اند. این ترکیب کلی، تصویری تماشایی از مجموعه­ ای از اقامتگاه­ های کوچک را شکل داده است. جایی که زائران در حلقه ­هایی دور هم نشسته ­اند، قلیان می­ کشند، پلو می ­پزند و می ­خورند، یا مشغول نماز هستند[…] فعلاً اما با آرامش و متانت تمام، مانند راهبان بودایی دور اجاقی جمع شده ­اند، که قوری چای­شان روی ذغال ­های گداخته گرم می­ شود. دریا آرام و زیبا است و کشتی که کاملاً بارگیری شده، تکان های زیادی ندارد. در نتیجه، دو روز سفر دلپذیر را تجربه کردم.»، (ص ۱۱۱.)

 

خُرده فرهنگ مصرف چای و قهوه و قلیان در بوشهر

به مرور زمان، دست­کم از اواخر دوران زندیه در بوشهر، قهوه و قلیان دوقلوهای به هم پیوسته­ ای بودند که در همه مراسم پذیرایی رسمی از رجال و مشاهیر داخلی تا مأموران و هیأت­های بلندپایه خارجی، از آن دو استفاده می­ شد. کمتر سفرنامه ­ای از فرنگی­ ها وجود دارد که در یک مراسم استقبال رسمی یا ضیافت شرکت کرده باشد و در آن خبری از صرف قهوه و سرو قلیان نبوده باشد. وجود چای، قهوه و قلیان در پذیرایی ­ها، از چند سال پیش از مشروطیت در بوشهر، چنان گسترده و همه جانبه بود که خود به تدریج دارای خُرده فرهنگ خاصی شد، که از منظر جامعه ­شناسی تفریح و سرگرمی، قابل عنایت و مطالعه است. مولیتور که در مراسم سلام نورزوی، در نوروز سال ۱۲۸۱ش. حکمران بوشهر، در عمارت چهار برج، شرکت کرده بود، به این خُرده فرهنگ اشاره کرده است: «در حالی که بر روی صندلی­ هایی با تکیه­ گاه­ های تزیین شده نشسته بودیم، چای، شیرینی­ های ایرانی و شربت صرف کردیم و در پایان قهوه سرو شد، نشانه ای از پایان دیدار.»، (ص ۶۵.)

با تکیه بر همین روایت نقل شده، می­ توان مدعی شد که دست­کم یکی از سنت ­ها و مراسم، بخوانید خُرده فرهنگ مربوط به سرو قهوه در بوشهر و در مراسم باریابی به قصر حکمران کل بوشهر و پذیرایی، سرو قهوه در پایان دیدار و به عنوان اتمام حضور و پذیرایی بوده است. مولیتور در ادامه نوشته است: «پس از درخواست اجازه ترک جلسه، به بازدیدهای رسمی خود ادامه دادیم، با رعایت ترتیب سلسله مراتب مقامات: معاون استاندار، کارگزار، که نماینده وزارت امور خارجه است و رئیس اداره گذرنامه.[تذکره] در این دیدارها، احساس راحتی بیشتری داشتیم. در همه این مکان­ها همان تشریفات معمول برقرار بود: تبریکات، چای و افزون بر آن سیگار و قلیان.»، (ص ۶۵.)

یعنی در این دیدارهای معمولی، خبری از قهوه نبوده، و فقط چای و قلیان سرو می شده است؟

 

 

جانشینی تدریجی سیگار به جای قلیان در بوشهر!

اما نکتۀ تاریخی و جالبی که مولیتور در خاطرات خود به آن اشاره کرده، جانشینی تدریجی سیگار به جای قلیان در محیط های اداری و میان برخی از کارمندان دولتی و دفاتر خصوصی است: «در میان میرزاها (کارمندان)، سیگار جایگزین قلیان شده است، چرا که نمی­ توان با دست های مشغول به کار، قلیان کشید؛ بنابر این سیگار توسط جوانان پذیرفته شده و در طول زمان استفاده از قلیان در ادارات کاهش یافته است.»؛ (ص ۳۴.)

بنابر این فونکسیون و کارکرد آسان استفاده از سیگار، از اواخر قرن نوزدهم، جوانان و برخی از منشی ها و کارمندان دولتی و بخش خصوصی را از قلیان، دست کم در محسط کار، دور کرده و آنان را تشویق به مصرف سیگار کرده است. این بخش از خاطرات مولتور، برای محققان و پژوهشگرانی که بخواهند روزگاری درباب تاریخ خُرد مصرف سیگار در بوشهر و علت تغییر شیفت از قلیان به سیگار، پژوهش کنند، سند دست اول و قابل ارجاعی می­ باشد.

 

سیگار یک کالای لاکچری در بوشهر عصر مشروطه!

در سال ۱۹۰۲م./ ۱۲۸۰ ش. و حدود چهار، پنج سال پیش از انقلاب مشروطه، سیگار یک کالای لوکس و لاکچری در بوشهر بوده است. چنان لوکس، که کنسول های اروپایی، یکی از هدایایی که از هند و اروپا برای همتایان خود در بوشهر می فرستادند، چند بسته سیگار بود! یکی از دریافت کنندگان این هدیه لاکچری در بوشهر کنسول فرانسه بود: «کنسول (که قرار بود یک نامه و چند بسته سیگار از طرف همکارش در بمبئی را به او تحویل دهم)[…] رسیدند.»، (ص ۳۰.)

سیگار در چند سال پیش از انقلاب مشروطه در بوشهر چنان گران، کمیاب و لوکس بوده، که کارمند عالی رتبه ­ای چون مولیتور، تنها شب­ها هنگام خواب، یک عدد (نخ) سیگار می ­کشیده است: «پس از صرف شام و کشیدن یک سیگار، روی تخت­های خود دراز می ­کشیدیم و در حالی که کتاب یا روزنامه ­ای در دست داشتیم، در نهایت خوابمان می­ برد.»، (ص ۹۷، تأکید از من است.)

 

چای و چای­ خوری در بوشهر!

اگر چه در جای جای این نوشته، به مصرف چای در بوشهر اشاره کردم، اما شاید بد نباشد، با تکیه بر یادداشت ­های مولیتور، درنگی کرده و مختصری نیز به مصرف گسترده چای در شهر و حتی روستاهای بوشهر، چند سال پیش از مشروطه و در سال­های نخست قرن بیستم میلادی اشاراتی بکنم.

گفتیم که چای، قهوه و قلیان حسابی جای خودشان را در فرهنگ مصرف روزانه میان مردم بوشهر باز کرده بود. میزان مصرف چای، قهوه و تنباکو چنان زیاد و سودآور بود که به یکی از مشکلات گمرکات کل بوشهر و بنادر تبدیل شده بود. با وجود گشت محدود دریایی و تلاش بلژیکی­ ها برای جلوگیری از قاچاق، اما ورود این کالاهای مصرفی همچنان ادامه داشت:

«در لنگه، مدیر ارمنی که من در آن­جا منصوب کرده ­ام و مردی شجاع و با اراده­­ست، هدف دسیسه ­های یکی از افراد فرماندار کل بوشهر، یعنی فرماندار محلی، قرار گرفته است. او با ملاهای لنگه متحد شده است تا در گمرک، بیشترین مشکلات ممکن را ایجاد کند. باید گفت که قاچاقچیان عمده لنگه که پیش­تر می­ توانستند بدون هیچ مانعی قهوه، چای، تنباکو و حتی سلاح را از بنادر کوچک سواحلی که از کنترل ما خارج بودند، وارد کنند…»، (صص ۱۱۷ـ ۱۱۶، تأکید از من است.)

قاچاقچیان بوشهری و لنگه ­ای، که با هم نیز در ارتباط بودند، معمولاً تنباکوی دشتستانی و گچ را بصره و به مناطق جنوبی خلیج فارس، بحرین، دوبی و… می­ بردند و در قبال فروش این اقلام، کالاهایی چون چای، قهوه و در مواردی حتی اسلحه خریده و به بنادر بوشهر آورده و از طریق قاچاق، معمولاً با اسب یا شتر، این کالاها را به مناطق پس کرانه ­ای خلیج فارس و حتی داخل ایران، تا فارس و اصفهان، ارسال کرده و سود سرشاری نصیب خودشان می­ کردند. (موضوعی که نیازمند یک مطالعه موردی دانشگاهی براساس اسناد و منابع تاریخی و آرشیوی است.)

 

صرف چای و شیرینی در جشن سالروز تولد مظفرالدین شاه در بوشهر

خوردن شیرینی و چای حتی در مراسم رسمی و مهمی چون جشن سالروز تولد مظفرالدین شاه نیز در بوشهر به امری معمول و روتین تبدیل شده بود: «دیشب در محل اقامت حکمران کل[در عمارت چهار برج] مراسم پذیرایی باشکوهی برگذار شد که در آن تمام اروپائیان مقیم و مقامات محلی ایرانی [مقیم بوشهر] حضورداشتند. در این مراسم از میهمانان با شامپاین، چای، شیرینی محلی، آتش­بازی و نورپردازی باشکوهی پذیرایی شد. دو سالن پذیرایی در نظر گرفته شده بود. یکی مخصوص ایرانیان و دیگری، سالن افتخاری، مخصوص کنسول­­های خارجی و اروپائیان.»، (صص ۹۶ـ ۹۵، تاکید از من است.)

از این گزارش به ­خوبی می­ توان دریافت که صرف و سرو قهوه در بوشهر در اوایل قرن بیستم، کم­کم کمرنگ شده و این نوشیدنی خوش بو و خوش طعم، به تدریج جایش را به چای داده بود. می توان حدس زد که مصرف قهوه، در مراسم خیلی رسمی، به عنوان اعلام پایان جلسه و دیدارهای رسمی، تبدیل شده بود. البته تحقیقات بیشتری باید در این باره صورت گیرد تا ابعاد کامل این تغییرِ فرهنگِ آشامیدنی و دگرگونی از نوشیدنی قهوه به چای، مشخص شود.

 

دوغ و چای در سفره یک روستایی فقیر

اطلاعات تاریخی ما از زندگی روزمره مردمان روستایی بوشهر در اوایل قرن بیستم میلادی چندان زیاد نیست؛ نمی ­توانیم با جزئیات، حتی زندگی روزانه و روزمرۀ آنان را روایت کنیم. اما در لابلای سفرنامه ­های فرنگیان، خوشبختانه اطلاعات جالب و توأم با جزئیاتی وجود دارد که اگر محققی با نگرش و رویکرد تاریخ از پائین و زندگی روستایی و فرودستان غیرشهری به این مطالب بنگرد، به دریافت­های تاریخی و اجتماعی خوبی خواهد رسید. یکی از این مطالب، گزارش نسبتاً بلند و خواندنی لامبرت مولیتور درباره سفرش از بوشهر به جزیره شیف و پیشروی در دشت­های وسیع پس از این جزیره می ­باشد. این سفر در بهار سال ۱۹۰۲م./ ۱۲۸۰ش. انجام شده است. با وجودی که این «خاطرات سفر» چندین صفحه است، مایلم سرتاسر آن را در این بخش از معرفی و تحلیل خاطرات مولیتور در بوشهر بیاورم، زیرا از چندین نظر، حاوی ریز اطلاعات و جزئیاتی است که حسابی به کار مورخان و محققان محلی و ملی و پژوهندگان بود و باش و حال و روز مردمان روستایی بوشهر، خصوصاً خصلت مهمان نوازی آنان، در چند سال پیش از انقلاب مشروطه می­­آید.

«مــا هــر دو تصمیــم گرفتیــم کــه بخشــی از مســیر، همــراه بــا دوســتمان، براســور[خبرنگار روزنامۀ فیگارو] کــه راهــی شــیراز، اصفهــان و تهــران بــود، ســفر کنیــم. درعین ‌حــال، قصــد داشــتیم از محــل تخلیــه و بارگیــری کالاهــا در شــیف بازدیــد کنیــم و در دشــت وســیعی کــه ســاحل را از کوه­‌هــا جــدا می­‌کنــد، پیــاده­‌روی کنیــم. امــا نمی­‌دانســتیم کــه قــرار اســت بــا وحشــت­‌های بیابــان روبــه­‌رو شــویم.

در نیمه ‌شــب، مــا در اســکله گمــرک [بوشهر] ســوار یــک کشــتی کوچــک بادبانــی کــه در واقــع یــک قایــق پارویــی بــود شــدیم کــه بایــد مــا را به ‌ســوی دیگــر بــازوی دریــا، کــه شــبه ‌جزیره مــا را جــدا می­‌کنــد، ببــرد. با توجه ‌بــه اینکــه عبــور از دریــا مدتــی طـول می­‌کشـید، مـا یـک پتـو بـرای مقابلـه بـا سـرما و رطوبـت شـبانه بـه همـراه داشــتیم. مــا روی فرشــی در تــه قایــق بــه خــواب عمیــق فرورفتیــم، امــا بــاد نمی­‌وزیـد و در نتیجـه، قایق­‌رانـان در طـی پنـج سـاعت بـا پـارو مـا را بـه شـیف رســاندند.

شــیف نقطــه­‌ای اســت کــه مســافرانی کــه از بوشــهر بــه ســمت شــیراز، اصفهـان و تهـران می­‌رونـد، در آن­جـا پیـاده می­‌شـوند. در شـیف، کاروان‌سـرای زشـت خشـتی کثیفـی وجـود داشـت. کـف زمیـن مملـو از کـود حیوانـات بـود.

تعــداد زیــادی از حیوانــات در میــان جعبه­‌هــا و بســته­‌های پراکنــده، منتظــر زمـان حرکـت [کاروان] بودنـد.

مـا زودتـر حرکـت کردیـم، درحالی ‌کـه براسـور، کـه زودتـر از مـا رسـیده بـود، درحـال بارگیـری قاطرهـای کاروان خـود بـود، (در مسـیر بوشـهر بـه شـیراز از شـتر اســتفاده نمی­‌شــود؛ زیــرا پــس از دشــت وســیع، مســیر به­‌شــدّت کوهســتانی اســت). براســور گفــت: در روســتای بعـدی کـه در حـدود یـک سـاعت بـا شـیف فاصلـه دارد، بـه مـا خواهـد پیوسـت.

بــه راه افتادیــم، در مســیری کــه از قرن­‌هــا پیــش، محــل عبــور کاروان­‌هــا بــوده اســت. مســیر، پهنــاور همچــون یــک خیابــان بــزرگ اســت و مــا تفنگ­‌هــای شـکاری خـود را همـراه داریـم، بـه امیـد شـکار پرنـده ‌ای.

در برابـر مـا، تـا چشـم کار می­‌کنــد، دشــتی بی­‌کــران بــا رنگــی روشــن و خاکی ‌رنــگ گســترده شــده اسـت. چـه منظـره غم ‌انگیزی! نـه درختـی، و نـه هیـچ گیاهـی، جـز چنـد بوتـه پراکنـده خارشـتر. خوشـبختانه، سـاعت هنـوز هفـت صبـح اسـت و خورشـید هنــوز تمــام قــدرت خــود را بــه نمایــش نگذاشــته اســت.

روســتایی کــه بایــد بــه آن برســیم، در دوردســت، همچــون ســرابی در هــوای گــرم و درخشــان، بــه نظــر می­‌رســد. در ایــن مناطــق کــه هــوا شــفافیتی خــاص دارد، بــرآورد فاصله­‌هــا آسـان نیسـت. پـس از یـک سـاعت پیـاده­‌روی، هنـوز هـم روسـتا در دوردسـت قــرار دارد!

پیـش خـود فکـر کردیـم کـه شـاید براسـور، کـه سـوار قاطـر اسـت، دربـاره یـک سـاعت پیـاده­‌روی، مـا را سـرکار گذاشـته باشـد! حتـی سـرگرمی شـکار هـم نصیبمــان نمی­‌شــود، زیــرا پرنده­‌هــای معــدودی کــه در مســیرمان می­‌بینیــم، زودتــر از آنکــه بتوانیــم بــه آن­‌هــا نزدیــک شــویم، پــرواز می­‌کننــد. امــا چــه فکــرخوبــی بــود کــه بطــری قهوه­‌مــان را پُرکــرده بودیــم. این­جــا بــود کــه فهمیــدم چــرا بــرادرم آ گوســت، ایــران را «کشــور تشــنگی» می­‌نامــد! زیــرا در هــر لحظــه احســاس تشــنگی می­‌کنیــد و با توجه ‌بــه مســیر طولانــی­‌ای کــه در پیــش­‌رو داریـم، فقـط گلـوی خـود را مرطـوب می­‌کنیـم تـا ذخیـره ارزشـمند را زودتـر تمـام نکنیــم.

پــس از نیــم ســاعت پیــاده­‌روی دیگــر ، بــه یــک کاروان کوچــک برخوردیــم کــه مســافری اروپایــی را از تهــران بــه بوشــهر مــی­‌آورد. او، بــر روی قاطـری کـه از بارهـای سـنگین پوشـیده شـده بـود، نشسـته بـود، یـا بهتـر بگویـم، طبـق عـادت ایرانی­‌هـا، روی یـک بالـش، کـه روی بارهـای بـزرگ گذاشـته شـده بـود، جـا خـوش کـرده بـود. ایـن شـخص، آقـای اچ (M. Ch) بـود، مدیـر جدیـد بانــک شاهنشــاهی ایــران در بوشــهر کــه از تهــران بازمی­‌گشــت. چــاروادار بــا کنجــکاوی و ادب معمــول ایرانیــان، بــا تعجــب از مــا پرســید کــه کجــا می­‌رو یم؟ وافلارتـس کـه دیگـر بـه طـور قابل ‌قبولـی بـه فارسـی صحبـت می­‌کـرد، بـا جدیتـی سـاختگی پاسـخ داد: مـا پیـاده به تهـران می­‌رویم!

بعدهـا آقای «چ.»بـه مـا گفـت کـه: ایـن حـرف کـه «قصـد داریـم پیـاده بـه تهـران برو یـم»، مسـافتی کـه شــش هفتــه بــا کاروان طــول می­‌کشــد، بســیار مایــه ‌ خنــده چــاروادارش شــده بــود.

ســرانجام، پــس از یــک ســاعت پیــاده­‌روی دیگــر، درحالی ‌کــه زیــر تابــش ســوزان خورشــید، بــا گام­‌هایــی ســنگین پیش ‌می­‌رفتیــم، بــه روســتای مــورد نظــر رســیدیم. یــک ســاعت قبــل از رســیدن، آخریــن جرعــه قهــوه­‌ای را کــه در قمقمــه داشــتیم، نوشــیدیم.

روســتا هیــچ درختــی نداشــت و چــه روســتایی! تعــدادی کلبــه ‌ خشــتی، در میانــه دشــتی بی ‌انتهــا. همــه ‌ ســگ­‌های روســتا بــه تعقیبمــان پرداختنــد. مجبــور شــدیم بــرای دفــاع از خــود، تفنگ­‌هایمــان را آمــاده نگه­‌داریــم.

یکــی از کشــاورزان، وقتــی وافلارتــس از او پرســید کــه: کاروان ‌ســرا کجاســت؟

پاســخ داد کــه: کاروان ‌ســرایی در این­جــا وجــود نــدارد، چــون ایــن روســتا توقفــگاه کاروان­‌هــا نیســت.

امــا بــا مهربانــی افــزود:

ـ خانــه مــن، خانــه شماســت.

وارد خانـه شـدیم، اتاقـی تاریـک و پـُر از دود، کـه تنهـا یـک در داشـت و هیـچ پنجـره­‌ای در آن نبـود.

میزبانمـان، فضـا را مرتـب کـرد و فرشـی کهنـه را روی زمیـن گِلـی پهـن کــرد. و مــا، خســته و غــرق در عــرق، بی­‌درنــگ بــر روی آن ولــو شــدیم. آه، ایــن سـرزمین تشـنگی! هرکدام از مـا دو لیتـر دوغ نوشـیدیم. سـپس، هرکـدام چهـار عــدد تخم ‌مــرغ نیمــرو خوردیــم، همــراه بــا نانــی کــه بــدون روغــن، روی ســنگی داغ، پختــه شــده بــود. در ادامــه، از خرماهــای شــیرین و لذیــذ خوردیــم و در آخر، یــک پیالــه چــای شــیرین نوشــیدیم، کــه بــه نظــر می­‌رســد تنهــا تجمــل موجــود در خانــه ‌ کشــاورز باشــد.

بعــد بــدون هیــچ توجهــی بــه ابــر انبوهــی از مگس­‌هــا، کــه بــه ســراغمان آمــده بودنــد، در آن اتــاق بی­‌پنجــره، چشــمانمان را بســتیم و بــه خوابــی عمیــق فرورفتیــم.

پــس از یــک ســاعت خــواب، مــا را بیــدار کردنــد، براســور رســیده بــود، درحالی ‌کــه از خســتگی از پــای درآمــده بــود. او تصمیــم گرفتــه بــود کــه مثــل مــا، پیــاده بیایــد، امــا بــا ۴۵ ســال ســن، شــکمی برآمــده و بــدون حتــی یــک قمقمــه ‌ آب. چهــره­‌اش نشــان مــی­‌داد کــه ســختی بســیار ی را تحمــل کــرده اســت.

گلویــی خشــک و ســوزان داشــت و وقتـی کـه کـوزه­‌ای پـر از دوغ بـه او دادنـد، همچـون دیوانـه­‌ای، آن را سرکشـید. ســپس، از شــدّت ضعــف، بــر روی فــرش نشســت و ایــن در حالــی بــود کــه قاطرهایـش درسـت در پشـت سـرش در حرکـت بودنـد. امـا او خواسـته بـود کـه ادای قهرمان­‌هــا را دربیــاورد. پــس از نوشــیدن دو کاســه دوغ دیگــر و اندکــی اســتراحت، حالــش بهتــر شــد.

اکنــون ســاعت یــک بعدازظهــر بــود، امــا [براسور] با وجــود گرمــای ســوزان، اصــرار داشــت کــه بــه راهــش ادامــه دهــد تــا شــب ‌هنگام، بــه یــک ایســتگاه مناسـب برسـد. پـس از خداحافظـی، براسـور ، سـوار بـر قاطـر خـود، بـه مسـیرش ادامــه داد. امــا مــا کــه نمی­‌خواســتیم در اوج گرمــا حرکــت کنیــم، تصمیــم گرفتیــم در قصرمــان بمانیــم، روزنامــه­‌ای بخوانیــم و تنبلــی کنیــم.

میزبانمــان، بــرای هرکــدام از مــا یــک الاغ کوچــک آمــاده کــرد، قمقمه­‌هایمـان را بـا دوغ پـر کـرد، از هدیـه­‌ای کـه بـه او داده بودیـم سپاسـگزار ی کــرد، و بــرای افتخــار حضورمــان در خانــه­‌اش، از مــا تشــکر کــرد. ســپس، بــا خوش­‌رویـی، بـرای مـا آرزوی سـفر خوبـی بـه بوشـهر کـرد و قـول داد کـه به ‌عنـوان یـادگار ی از یـک روز خـوب در [روستای] نـوکار، بـرای هرکـدام از مـا یـک آهـوی کوچـک بفرسـتد. سـه سـاعت سـوارکاری بـر زین­‌هایـی سـخت، کـه از چارچوبـی چوبـی و لایـه­‌ای از کاه سـاخته شـده بودنـد، کمـی باعـث درد در نشـیمنگاهمان شـد، امـا بـدون خسـتگی زیـاد، مـا را بـه شـیف بازگردانـد. در آن­جـا، دوبـاره سـوار بـر قایــق شــدیم و در ســاعت ۱۰ شــب، بــه امیریــه بازگشــتیم. این ‌گونــه، نخســتین سـفر مـن بـه بیابـان پایـان یافـت، سـفری کـه مـرا بـا اسـتقامت مـورد نیـاز بـرای زندگــی در ایــن ســرزمین­‌های خشــک، آشــنا کــرد. در فصلــی کــه طبیعــت هنــوز اندکــی لطــف نشــان مــی­‌داد [فصل بهار]، بخشــی کوچــک از ســواحل خلیج ‌فــارس، ایـن سـرزمین خشـن، را بـا پـای پیـاده پیمـودم…»، (صص ۷۳ـ ۶۸، تأکید از من است، با اندک ویراستاری جزیی و تقطیع بعضی از پاراگراف­ها.)

مصرف قهوه، چای و البته دوغ در این سفر روستایی، جالب و قابل توجه است!