تمییز دادن منِ راستین از منِ دروغین
استاد مصطفی ملکیان
شناخت من، در تنهایی اتفاق نمیافتد و در اجتماع است که میتوان این من را شناخت. این سخن بدین معنی نیست که انسان برای اینکه خود را بشناسد، حتما باید فعالیت سیاسی کند و به ظلم و ستم حساسیت نشان دهد. سخن این است که اگر انسان بخواهد خود را بشناسد باید خود را از خلوت رها کند و در دل زندگی اجتماعی خود را بشناسد. برای مثال اگر تا صبح قیامت بر سر شکننده بودن یا نبودن یک لیوان بحث نظری کنیم، به نتیجه نمیرسد. برای اینکه بتوان بحث را به نتیجه رساند باید این لیوان را با سنگ و یا ارتفاع مواجه کرد.
برای مثال میخواهیم تشخیص دهیم که آیا فردی زودخشم است یا خیر. تشخیص این امر در تنهایی مطلق غیر قابل تشخیص است. اما اگر این فرد در جمع حاضر شود، و ظلمی به او شود یا سخنی از او رد شود یا سکوت معناداری را تجربه کند، آن وقت میتوان فهمید که زود خشم است یا نه. اینکه قدما میگفتند که خدا شناختنی نیست – فارغ از درست بودن یا غلط بودن این استدلال – به همین دلیل بود که میگفتند خدا، نه ضد دارد و نه ند(همتا)، لذا نمیتوان آن را شناخت.
این دیدگاه خطاست که اگر انسان انزوا برگزیند و به جای اینکه وارد نهادهای اقتصاد، خانواده، سیاست، حقوق و اخلاق، بهداشت و … بشود، قابل شناخت است. انسان در ظرفهای زندگی اجتماعی خود شناخته میشود. اینکه مثلا فرد در نهاد اقتصاد، به عنوان یک مشتری یا تولیدکننده، چه رفتاری دارد، یا اینکه در خانواده، به عنوان یک پدر یا مادر یا فرزند چه رفتاری از خود نشان میدهد. تا زمانی که انسان در این مناصب مختلف قرار نگیرد، برای خود و غیر از خود، قابل شناخت نیست. مثلا اگر بنا باشد که راستگویی فردی محک بخورد، او که در تنهایی با خود صحبت نمیکند، لذا در ارتباط با دیگران است که راستگویی او قابل سنجش است.
مشکلی که وجود دارد این است که حضور در اجتماع و نهادهای اجتماعی برای شناخت خود ضروریست، اما ممکن است که حضور در این اجتماع، برای ساخته شدن فرد مضر باشد. این بزرگترین پارادوکسی است که انسان در زمینه کشف هویت خود با آن مواجه است. به عبارتی کشف هویت، در گرو قرارگرفتن در زندگی اجتماعی است، همچنین قرارگرفتن در زندگی اجتماعی، برای ساخته شدن فرد، ممکن است مضر باشد. در اینجا، این نظریه که “با همه باش، و بی همه باش” طرح میشود. انسان باید “با همه باشد” تا بتواند خود را بشناسد و در عین حال “بی همه باشد” تا شکل گیری وجودی وی، از اثرات منفی حضور در اجتماع، مصون بماند و بتواند خود را بسازد.
یک تفاوت بسیار بسیار عمده انسان با حیوانات – که به نظر من مهمترین تفاوت است – این است که انسان آگاهی دارد، حیوانات هم آگاهی دارند، اما انسان آگاهی بر آگاهی هم دارد که حیوانات این را ندارند. برای مثال، انسان ها میمیرند و حیوانات هم میمیرند، اما انسان آگاهی دارد که میمیرد، اما حیوانات، به مرگشان آگاه نیستند. همچنین پدران و مادران انسانی، فرزندان خود را دوست دارند، حیوانات هم فرزندان خود را دوست دارند، انسانها آگاهاند که فرزندان خود را دوست دارند، اما حیوانات نمیدانند که فرزندان خود را دوست دارند.
در واقع، انسان این ویژگی را دارد که از بالا به خود نگاه کند، اما حیوانات فاقد این ویژگی هستند. آگاهی بر آگاهی، یعنی از بالا به خود نگاه کردن. انسان نسبت به مرگ خود آگاه است، یعنی میداند که میمیرد، اما در حیوانات چنین نیست. و این مرگ آگاهی، بزرگترین علت پیدایش فرهنگها و تمدنهاست. به عبارت دیگر، هرآنچه بشر در طول تاریخ به تمدن و فرهنگ پرداخته است، بیش از ده درصد آن به درد ادامه زندگی نمیخورد، و آن نود درصد باقیمانده، برای مقابله با مرگ است. پس یکی از عمده تفاوتهای انسان با حیوان، آگاهی بر آگاهی است که به زبان فلسفی میگوییم که حیوان عامل است، اما انسان علاوه بر اینکه عامل است، ناظر هم هست. انسان در کاروان زندگی عمل میکند و علاوه بر آن، این کاروان را نیز نظاره میکند. و این ویژگی ناظر بودن حداقل تا اطلاع ثانوی، مخصوص انسان است، چرا که روانشناسی حیوانات، دانشی نو پا است.
اینکه گفته شد:” با همه باش و بیهمه باش”، بدین شکل بسط داده میشود که ای انسان، به عنوان عامل، با همه باش، و به عنوان ناظر، بیهمه باش. و این با همه بودن، منجر میشود به شناخت خود، و آن بیهمه بودن، باعث میشود تا ساختن خود، دستخوش عیب نشود. همچنین برای ساخت خود، باید بیهمه باشد، بدین معنا که وقتی درستی و غلطی فعل خود را مورد واکاوی قرار میدهد به نظر دیگران بیاهمیت باشد و از منظر خود به آن فعل بپردازد. یعنی در مقام داوری، انسان خوشآیند و بدآیند دیگران را لحاظ نکند، بلکه به عقل و وجدان اخلاقی خود رجوع کند و بنا به این دو منبع، تصمیمگیری کند.
➖ درسگفتار ۱۱ ساحت وجود آدمی