جای خالی خدا در ماه؟! (فالاچی و خدا!)
سیدقاسم یاحسینی
نویسنده و تاریخ پژوه جنوب ایران
اوریانا فالاچی(۲۰۰۶ـ۱۹۲۹م.) یک خداناباور تمام عیار بود. اعتقادش را از همان کودکی به خدا و مذهب از دست داده بود. خودش چگونگی این بی اعتقادی و علت آن را چنین شرح داده است: «من فقط به خاطر دارم که وقتی بچّه بودم، یک روز متوجه شدم که خدا ریش ندارد، که بالای یک ابر بزرگ ننشسته است، که فرشته های او اصلاً مرا حفاظت نمی کردند. و از اینجا بود که کم کم این فکر مرا از مراسم دعا، از شمع روشن کردن ها، از دروس اخلاقی و موعظه هایی که کشیش ها می دهند، کَند و جدا کرد. موعظه هایی مثل: آدمهای خوب به بهشت و آدمهای بد به جهنم می روند.»، (اگر خورشید بمیرد، ص ۵۵۳).
پیش از ادامه این بحث، اجازه بدهید کمی به جاده خاکی زده و خاطره جالبی که چندان بی ارتباط با همین خاطره فالاچی نیست را تعریف کنم. یکی از مارکسیست های قدیمی و مشهور بوشهر، روزی به دفتر کارم آمده بود. با هم درباره مسائل مختلف صحبت می کردیم. در خلال بحث، من از ایشان پرسیدم: صادقانه بگو، چه شد که اعتقادت را به خدا از دست دادی!
چند لحظه درنگ کرد. گویی می خواست یک امر فراموش شده را به خاطر بیاورد. بعد در حالی که به زمین چشم دوخته بود گفت: واقعیت این است که من در کودکی، به خدا اعتقاد داشتم. روزی با دوستان برای گرفتن پرنده، شاخک [تله] گذاشتیم. من همین طور که منتظر بودم، با تمام وجودم از خدا خواستم تا پرنده ای در دام من بیندازد، اما نینداخت! از همان روز بود که اعتقادم را به خدا از دست دادم!
برگردم به ماجرای خدا و فالاچی!
فالاچی گرچه آتئیست بود، اما به گواهی آثارش، خصوصاً کتاب هایی چون «اگر خورشید بمیرد»، «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» و… تا آخر عمر، هرگز نتوانست «موضوع خدا» را از ذهن و ضمیرش پاک کند و در کارهایش آشکار است که دغدغۀ بودن یا نبودن خدا را داشته است. حتی روایت شده که آخر عمر که به سرطان مبتلا شده بود، گفته یا نوشته بود که خدا نیست، اگر بود مرا از سرطان نجات می داد!
من این روزها، مشغول بازخوانی کتاب «اگر خورشید بمیرد» نوشتۀ اوریانا فالاچی هستم. کتاب درباره خاطرات یک سال اقامت او در ایالات متحده آمریکا، گزارش پرتاب موشک به ماه و مصاحبه با نسل اول، دوم و سوم فضانوردهای آمریکایی است. من این کتاب را اوایل انقلاب نیز خوانده بودم، اما این بار نکتۀ جالبی توجه مرا به خودش جلب کرد و آن دغدغۀ فالاچی درباب موضوع و مسئله خداست. فالاچی بارها، ده ها بار، از کلمۀ «خدا» در متن کتابش استفاده کرده و به لحاظ روانشناسی نثر و شناخت، معلوم است این بسامد بالای واژۀ خدا، نشان از دغدغۀ او نسبت به این موضوع داشته است.
چنان که فالاچی روایت کرده، در نیمه نخست دهه ۱۹۶۰ میلادی و پیش از این که آمریکایی ها به فضا و ماه بروند، یک بحث مذهبی و کلامی مهمی پیش آمده بود و آن این بوده که آیا مجاز است انسان خاکی و گناه کار(به مفهوم «گناه اولیه» در آموزه های مسیحی توجه کنید!)، مجاز است پا به قلمرو خدا در آسمان و خصوصاً کُره ماه بگذارد یا نه!
جان گلن – فضانورد آمریکایی
این موضوع چنان داغ بوده که همسر یکی از فضانوردهای نسل اول آمریکا، صراحتاً از «جهنمی» شدن شوهرش، ناشی از رفتن به آسمان و ماه، نگران بوده است! فالاچی در مصاحبه ای که با همسر جان گلن (۲۰۱۶ـ۱۹۲۱م.)، داشت، چنین نوشته است:
«جان […] داوطلب [رفتن به فضا] شد؛ کنجکاوی اش آن قدر اشباع ناپذیر است که دوست دارد هر کاری انجام دهد و همه چیز را ببیند. سپس او را انتخاب کردند و ترس وجود مرا فرا گرفت؛ نه ترس از اینکه اتفاقی برایش بیفتد. بلکه ترس از رفتن به دورخ! از خودم می پرسم که آیا رفتن به فضاهایی که متعلق به خداست، جایز است؟ پس به فرانک زنگ زدم، پدر روحانی فرانک آروین، و از او پرسیدم که: آیا کار جان درست است که می خواهد به فضاهایی که به خدا تعلق دارند، پرواز کند؟
مدتی راجع به آن بحث کردیم و فرانک خیال مرا با این جمع بندی راحت کرد که: از آنجا که خدا برای دولت ما که می خواست سفر به فضا ممکن شود، آن را منع نکرده، پس برای جان هم منع نمی کند!»، (همان، ص ۱۶۷).
بُن مایه فکری فالاچی این بود که در عصر مدرن و در حالی که بشر دارد به آسمان و ماه می رود، خدا دیگر هیچ جایگاهی در زندگی و اندیشۀ انسان مدرن ندارد و فضانوردها نیز نباید اعتقادی به خدا داشته باشند. اما در مصاحبه ای که با جان گلن داشت، دریافت که اتفاقاً جان گلن نه تنها به خدا اعتقاد سفت و سختی دارد، بلکه فردی است عمیقاً مذهبی و حتی کلیسارو که پیرو کتاب مقدس نیز هست! بهتر است این بحث را به قلم خود فالاچی بخوانیم:
«می دانم، شما بسیار مذهبی هستید.
ـ بله خیلی!
همیشه از خودم پرسیده ام که آیا فضانوردان مذهبی اند یا نه؟
ـ چرا نباشند؟
بله و شما، جناب سرهنگ، پیش از رفتن به فضا هم مذهبی بودید؟
ـ بله، البته. واقعاً فکر نمی کنم که بعد از پرواز به خارج از جوّ زمین مذهبی تر شده باشم. اما… بله… شاید… دقیقاً حالا مذهبی ترم. […] باید منظورم را توضیح دهم. البته توقع نداشتم خدا را در فضا پیدا کنم و حس خاص دینی را تجربه کنم، صرفاً به این دلیل که در خلاء بودم، ایمان به خدا آن است که هر جایی بتوانید بروید: روی زمین، زیر آبها، در فضا. با وجود این هر چقدر چیزهای بیشتری در پروازهای فضایی میبینم، بیشتر مطالعه میکنم و بیشتر یاد می گیرم، بیشتر متقاعد می شوم که دین ما احتمالاً ارزشمند است.
به عبارتی دیگر فکر نمیکنم که با یادگیری بیشتر قادر باشیم جای خدا را بگیریم. برعکس، چیزهایی که مطالعه می کنیم آن قدر غیرقابل فهم و گسترده هستند، آن قدر اسرارآمیزند، که بر این مشکلات به جهل و رازها می افزایند، مرا به اینجا می رسانند که: حتماً باید شکلی از آفرینش هستی و یک نظم در این آفرینش وجود داشته باشد.»، (همان، صص ۱۷۴ـ ۱۷۳.)
سپس بین فالاچی و جان گلن فضانورد بحثی درمی گیرد که خواندنش هنوز نیز پس از شصت سال، جذاب و کنجکاوی برانگیز است. شروع کننده بحث فالاچی بود که به تضاد محتوای کتاب مقدس با علم روز اشاره کرد و با این کارش، عملاً جان گلن را نیش زده و به چالش کشید، کاری که شگرد فالاچی در مصاحبه هایش، خصوصاً در مصاحبه های سیاسی با چهره های برجسته سیاست در دنیا، بود. من متن این چالش و گفتگو را نمی آورم و خواننده را به مطالعۀ آن در متن کتاب ارجاع می دهم!
گرمان تیتوف – فضانورد روس
رقیب آمریکایی های اغلب مذهبی در رفتن به فضا، روسهای بعضاً کمونیست بودند. به لحاظ تاریخی و پیشتازی، این مردی از کشور سابق شوروی بود که برای نخستین بار موفق شد به فضا و ماه برود؛ قهرمان این میدان یوری گاگارین (۱۹۶۸ـ ۱۹۳۴م.) بود که در سن ۳۴ سالگی در یک حادثۀ پروازی، جوانمرگ شد! اما در دیداری که بین جان گلن آمریکایی و گرمان تیتوف (۲۰۰۰ـ۱۹۳۵م.)، دیگر فضانورد اهل کشور سابق شوروی، در آمریکا و در منزل گلن صورت گرفت، باز بحث وجود یا عدم وجود خدا در میان ستارگان، درگرفت. فالاچی هنگامی که درباره نظر گلن درباره تتیتوف از او پرسید، در این باره پاسخ داد:
«صادقانه بگویم، با او خیلی احساس راحتی کردم. وقتی دیگر احساس راحتی نداشتم که او شروع به تبلیغات کمونیستی کرد. ما در عقاید سیاسی مان چندان وجه اشتراک نداریم. و راجع به تیتوف چیزی که باعث ناراحتی ام شد، این حرفش بود که گفت:
ـ من بین ستاره ها، نه خدا را دیدم و نه فرشتگان را!
و آن را برای من تکرار هم کرد و من به او گفتم که:
ـ خدایی که من به آن ایمان دارم مانند یک غول پرنده بین ستاره ها نمی چرخد!»، (همان، ص۱۸۰).
فالاچی در دیدار با دیگر فضانوردهای نسل اول و دوم آمریکا، اغلب آنان را خداباور یافت و این برای او، چندان خوشایند نبود و به نوعی، ناخوشایندی خودش را، حتی با توسل به طنزی گزنده، پنهان نکرده است. پیشنهاد من مطالعۀ کتاب قطور(۶۱۵ صفحه)، اما جذاب و خواندنی «اگر خورشید بمیرد» است!
نوش جان و روانتان!
بندر بوشهر، سیدقاسم یاحسینی،
دوم دی ماه ۱۴۰۴.