- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

«دل فولاد»م کو؟

مجموعه داستان های منیرو روانی پور یک حال و هوا دارد و رمان هاش حال و هوایی دیگر ولی یک خصوصیت در همه ی آن ها مشترک است خواننده دوباره شاید هم چندباره به سراغ آن ها می رود. در میان آثار این نویسنده رمان«دل فولاد» برای من جای گاهی خاص دارد و این قضیه به چند لایگی این رمان برمی گردد. شوهری زنش را در قمار می بازد و زن ناباورانه از خانه فرار می کند و برای هضم ماجرایی که قرار بود برسرش بیاید تا دم دمه های صبح زیر درخت های نارنج قدم می زند و ماجرای زندگی او از همین جا رقم می خورد. انگشت اتهام از همه جهت به سویش نشانه رفته: «تا صبح با لباس خواب نارنجی کجا بودی؟»، «توی خیابان! تا صبح! با لباس خواب!» و از آن پس همه ی حجت زندگانی او این می شود که خودش را به پدرش و دیگرانی که، با دسیسه چینی شوهرش، پاکی او را به وقاحت متهم می کنند ثابت کند. علاوه بر آن ها پنجره ها هم هستند که نگاه قضاوت گر آدم هایش به رفتار زن سلطه دارند. زن از بچگی شرح شجاعت های دلاورِ زند(لطفعلی خان) را از زبان پدر شنیده، بت پدر بت او نیز هست. او خان زند را درست کارترین می داند و برای همین نیمه ی پاک و والای خودش را از روی او بازسازی کرده و چون نمی خواهد مانند او بی پناه باشد نیمه ی دیگری هم برای خود رقم می زند، دیکتاتور: «خودش به او ستاره داده بود… قدش آنقدر بلند که سرش به سقف زندگی او می خورد» یک بار شوهر تاریخ زندگی زن را نوشته و این بار او می خواهد با کمک دلاور و دیکتاتور ساکن وجودش راقم تاریخ زندگانی خود باشد: «او می دانست تاریخ بی عرضه است» و در این راه قصه گو می شود: «مردم قصه ها را بیش تر باور می کنند… اگر یک شب گم شده در زندگیت باشد دیگر نمی توانی راستش را بگویی، هیچ کس باور نمی کند.» رمان زن چاپ می شود و او به خودش می گوید که حالا پدر و دیگرانی که باورش نداشتند به او ایمان می آورند و شب گم شده ی زندگیش پیدا می شود. اما می بیند کسی پای حرف خودش نیست و حتی پدرش که روزگاری خان زندها را تحسین می کرد در پی محمد خان قاجاری است که بیاید و بزند و بروبد و بکشد. تازه می فهمد عمرش را برای تایید گرفتن از این و آن و در واقع هیچ و پوچ به هدر داده است پس تصمیم می گیرد اول دیکتاتور درون خود را نابود کند و بعد نیاز به مراد و مریدی را. از این پس او بیدار و هوشیار عنان زندگانی خود را در دست دارد: «دختر کاتب سوار شد… رو به افق اسب سرخ یال را هی کرد.»