ساعت ۵ صبح بود و من برای خرید نان صبحانه رفته بودم، از خیابان که می گذاشتم شلوغی جمعیت در آن ساعت از روز مرا متعجب کرد. از ازدحام جمعیت مشخص بود که باید موضوع جالب و هیجان انگیزی برای جمع باشد که مرد و زن را اینطور به تماشا واداشته است. کنجکاو شدم و با نان بربری خریده شده به انتهای جمعیت رفتم، کم کم از لابلای جمعیت به صف اول تماشاگران رسیدم. جرثقیل زردی را دیدم و چند مرد سیاهپوش که صورتشان را پوشانده بودند، دانستم که باز هم اعدام شدنی در کار است؛ در میان آنها مردی دستبسته را دیدم که رقص طناب دار در وزش باد را مینگریست. لحظهای کوتاه برگشت و به من نگاه کرد، لبخندی تلخ را در صورتش دیدم. لحظهی عجیبی بود، باورنکردنی بود . دوباره خواستم او را ببینم، از همان جلو به سمتی رفتم که چهره اش را دوباره ببینم. روبرویش رسیدم. باور کردنی نبود، مگر میشود؟
در همین افکار بودم که باز نگاهش کردم. اما بعد دیدم نه این خود من هستم که بر پای دار ایستادهام. چند لحظه بعد، سربازی آمد جلو و نزدیک دو مامور رفت و چیزی به آنها گفت و سپس برگشت، کلاهش را برداشت و به من نگاهی کرد، سر باز هم خودم بودم. مرد بغل ام در جمعیت تماشاگر، صدایم کرد، برگشتم دیدم او هم نان خریده است، باز چشمم به خودم افتاد، آن مرد هم خودم بودم. صدای جرثقیل به گوش رسید که طناب را می خواست بالا بکشد زنی جیغ زد نگاهش کردم. زن چادرش را جابجا کرد، آن زن هم خودم بودم. زن رویش را پوشاند.
دقایقی بعد، صدای صلوات جمعیت بلند شد و من اعدام شدم. کمی دست و پا زدم و سپس خاموش شدم، حال دیگر با طناب دار رقصی موزون را به نمایش میگذاشتیم؛ به راستی که من آن روز قربانی شدم، برای لحظهای احساس کردم نفسم بیرون نمیآید، قلبم نمیزند و جهانی دیگر برویم باز شده است.
باز به جمعیت نگاه کردم، به هر سو که مینگریستم خود را میدیدم . تمام جمعیت از زن و مرد، من بودم. گیج شده بودم، از جمعیت بیرون شدم. سوار ماشین شدم تا از آنجا دور شوم. ماشین نیروی انتطامی جلویم ایستاد و ماموران نقاب پوش سوار شدند. یکی ازماموران نقابش را برداشت و نگاهم کرد. آن مرد هم خودم بودم. او نیز متحیر مرا نگاه کرد. گیج تر شدم. به خانه رفتم اما پیاده نشدم، در ماشین نشستم آینه را جابجا کردم تا خودم را ببینم، خیلی عجیب بود او را نمی شناختم…