- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

ایرانیان در طلسم آواز افسونگر “سیرن” ها

هر دوره‌ی تاریخی و جغرافیایی، درون گونه­ای از شرایط گفتمانی برساخت شده و ازهمین­رو گزاره­ها و عبارت­های معرفت­شناختی خاصی را برای خود صورت­بندی نموده و در همین ساحت تفکری است که مثلاً جمله‌ی «مارشال مک لوهان»: «رسانه تداوم حواس است»، به عنوان عبارت و گزاره­ی مهم گفتمان هزاره­ی سوم مبدل می­شود و از همین­رو، مسئله‌ی حواس و فیزیولوژیک انسانی به چنان مسئله‌ی مهم و استراتژیکی برای فهم جهان و ادراک آن مبدل می­شود. از این­رو، با نگرشی گفتمانی و برساخت­گرایانه، می­توان گفتمان مسلط بر هر دوره و عصری را تبیین و توصیف نمود. پارادایم­های دوران­ساز و گفتمان­های مسلط جهانی، همگی معطوف به حواس بشری بوده و هستند.

حواس بشری و گفتمان­های مسلط بر جوامع

«مارشال مک لوهان» کانادایی به همین دلیل، جهان را بر اساس حواس آدمی و تغییر تسلط حواس به سه مرحله تقسیم­بندی نمود. مک لوهان، دوره‌ی ابتدایی را قبیله­ای نامید که در آن انسان،  تنها با هم قبیله­های خود ارتباط داشت و حس شنوایی روابط و گستره­ی اخبار را در همان سطح قبیله نگه می‌داشت. گفتمان ابتدایی انسان‌ها در عصر قبیله‌ای براساس شنیدن شکل می‌گرفت و انسان‌ها ارتباطی معطوف به گوش داشتند. پیام‌ها، اخبار، دعاها و همه­گونه روابط و ارتباطات بشر در این دوران، در سطوح قبیله جاری بود. هر فرد، دانش و فهم­اش به اندازه‌ی وسعت قبیله‌اش بود. و انسان‌ها متأثر از آن در خانواده‌‌های پدرسالار و حاکمیت‌­های بسته و استبدادی می‌زیستند. جوامع قبیله­ای سنت­گرا، افسون­زده و زیر آسمان می­زیستند نه روی زمین. نظام سیاسی این دوره­ی تاریخ آدمی، استبدادی و جوامع آن بسته بود و رابطه‌ی قدرت و انسان عمودی بود. نظام سیاسی هم­چون شاخه­بندی درختی بر ریش سفیدان و بزرگان قبایل و طایفه­ها مبتنی بود و از همین­رو، چون «فرمان دادن» بر هژمونی کلام و گوش استوار بود، لذا حاکمیت و مشروعیت بخشی نیز بر پایه‌های شنیداری و شنوایی بنا نهاده شده بود. خاستگاه و ریشه­ی همه‌ی معرفت­ها مبتنی بر خطابه و سخنرانی بود.

با اختراع چاپ توسط گوتنبرگ، انسان وارد عصر کتاب و چاپ یا به گفته‌ی مک لوهان، «کهکشان گوتنبرگ» شد. در این دوره، حس بینایی، حس برتر و غالب بر آدمی شد. با ورود انسان به این عصر، جوامع بازتر شدند و فردیت دارای ارزش و اعتبار گردید؛ روابط انسان­ها افقی شد و آدمی بر زمین زیست و به قول کارل مارکس، هرچه سفت و سخت بود را دود شد و به هوا رفت. در واقع، با اختراع چاپ توسط گوتنبرگ، الگوی تاریخی تسلط «گوش» شکسته شد و گفتمان حاکمیت «چشم» آغاز گردید. با آغاز کهکشان گوتنبرگ، استیلای چشم، انسان‌ها را از هویت جمعی به هویت فردی، رهنمون ساخت و فردگرایی برجستگی ویژه و خاصی پیدا کرد. متأثر از این شرایط، جادو و جمبل، جای خود را به دانش و عقلانیت سپرد. جوامع نیز خصلت باز پیدا کردند و نظام‌های استبدادی جای خود را به حاکمیت­­های دموکراتیک دادند.

در ادامه، با اختراع رادیو توسط مارکونی، انسان وارد «کهکشان مارکونی» گردید و دوباره حس شنوایی غلبه یافت؛ اما این بار جهان در کسوت قبیله­ای کوچک در­آمده بود و دهکده­ی جهانی، گفتمان جدیدی را رقم زد. می‌توان گفت، با اختراع رادیو، رجعت به گذشته صورت گرفت و پس از سال‌ها تجربه، بار دیگر «گوش» قدرت را از «چشم»گرفت و مجدداً استیلا از آن حس شنوایی شد. با اختراع رادیو توسط «مارکونی»، گرچه دوباره گوش غلبه پیدا کرد و شنوایی از نو نسبت به بینایی، قدرت بیشتری یافت اما، بینایی نیز کماکان اقتدار داشت. به زعم «مک لوهان»، کهکشان گوتنبرگ که با تسلط حس دیداری و براساس افزایش مطالعه، به عقلانیت، فردیت و جامعه‌ی باز ختم شده بود، مجدداً جای خود را به احساس شنیداری داد که براساس اختراع رادیو (کهکشان مارکونی) شکل گرفته بود و این پروسه در ادامه به رسانه‌های شنیدیداری (شنیداری و دیداری) همچون تلویزیون، ماهواره، اینترنت و… ختم شد و جهان «پست مدرن» از آن منتج گردید. با یک بررسی اجمالی شاید بتوان نتیجه گرفت که پروسه‌ی تغییر و شکل‌گیری رسانه‌ها، در اصل همان سیر و تغییر و تحولات تمدنی انسان‌هاست که به سمت دموکراتیزاسیون و جهان باز در حال حرکت و چالش است. در اصل، ارتباط وثیق رسانه و حواس بشری، نشان­دهنده و حاکی از آن است که چه ارتباط و پیوند ارگانیکی بین این جهان و عقلانیت مبتنی بر آن وجود دارد. جهانی که بر اساس گزاره­ها و عبارت هایی معرفت­شناسانه و هستی­انگارانه صورت­بندی شده باشند، در نهایت بر اساس و خاستگاه یکی یا چند حواس بشر شاکله می­یابند. از این­رو هر دوره‌ی تاریخی در هر مکان جغرافیایی مبتنی بر هژمونی گفتمانی صورت گرفته و تداوم این گفتمان‌ها در دوره‌ی پسامدرن به اختلاط گفتمانی و پیوند حواس انسانی منجر شده، آن چنان­که نمی­توان از پیوند حواس شنوایی، دیداری و لامسه در جهان جدید یاد کرد و از همین­رو پیوند فوتبال و سینما گویا در این تأملات انتقادی دقیقاً مبتنی بر همین انگاره‌ی خاص برساخت­گرایانه شکل گرفته است. دنیای سینما و فوتبال دقیقاً از پیوند حواس مختلف انسانی در هزاره‌ی سوم در حال شکل­گیری است.

 

تنها صداست که می­ماند

ایرانیان در طول تاریخ و از دیرباز تاکنون، متأثر از گوش خود بوده­اند و حس شنوایی، مادام و مدام بر آنان غلبه و استیلا داشته است.

برای نمونه، اگر در محاورات ایرانیان با دقت گوش کنیم، بیشترین چیزی که  از گذشته به اکنون رسیده، ضرب­المثل­ها و اشعاری بوده که به گوش خوش می‌نشسته­اند و پارادایم زندگی اجتماعی را تغذیه می­کرده­اند. با ورود اسلام به ایران نیز پارادایم غلبه‌ی حس شنوایی، بیش از پیش استحکام یافت و گوش، استیلایی فراگیرتر از قبل پیدا نمود. روضه­خوانی و منبر رفتن روحانیون و همچنین توجه به صوت و لحن در این دوره به هژمونی حس شنوایی قدرت افزون­تری بخشید. شعر و مشاعره و شب شعر نیز تحت تأثیر غبله­ی گوش به هنر اول ایرانیان تبدیل شده و هنوز پاردایمی قدرتمند در عرصه­ی فرهنگ و هنر ایرانی به شمار می رود. هم­چنین، افراد ایرانی در تعاملات اجتماعی نیز بیشتر اهل شنیدن­اند تا گفت­وگو؛ بر همین اساس نیز اجماع بیش از عقل در ایران کارکرد اجتماعی خود را نشان می­دهد. جدای از این، ایرانیان براساس آماری که وزارت ارتباطات ارائه شده، چندین برابر جوامع دیگر از رسانه‌ی تلفن استفاده می­کنند، در صورتی که بهره‌وری از پست در ایران بسیار ناچیز است. انقلاب معاصر سال ۵۷ نیز با این که تمامی گروه­های سیاسی چپ، راست و مذهبی در آن شرکت داشتند اما این نوار کاست سخنرانی­های طیف مذهبی بود که انقلاب را به انقلاب نوار کاست و ضبط صوت تبدیل کرد و در نهایت، ماهیت آن به انقلاب اسلامی تبدیل شد.

   «فروغ فرخزاد» در قطعه شعری عمیق سروده که «تنها صداست که می‌ماند». گویی فروغ، این شعر را برای جامعه­ی سنت زده­ای سروده که خود در چنبره­ی سنت شنوایی آن اسیر بوده و دیده که چگونه جهان از صدا به تصویر و ایماژ رسیده است و متأثر از آن جوامع باز شده­اند و فردیت اهمیت کرده است. ولی سنت شنوایی مانعی در برابر حصول و وصول آزادی و بینایی در جامعه‌ی ایرانی شده است و بر همین اساس است که فروغ در جایی دیگر می­سراید: «برای من یک چراغ بیار». گویا همه‌ی جوامع مبتنی بر گفتمان شنیداری و خطابه در همان جهان ژوزه ساراماگویی غرق شده اند و کوری و نابینایی تمام حوزه‌ها و بسترهای زیستی اشان را در برگرفته و منقاد دنیای پیش‌داوری‌ها و تعصبات‌اشان هستند.

 

دیدن کی بود مانند شنیدن

 ایرانیان با ۲۰۰ سال دوری و فاصله از غرب، وارد­ کهکشان گوتنبرگ و عصر مکتوب شدند و هنوز به تجربه­ی آن دست نیازیده بودند که وارد عصر رادیو و کهکشان مارکونی شدند. این جهش از دوران قبیله­ای به کهکشان مارکونی، انسان ایرانی را با غلبه­ی تصویر و چشم و جامعه‌ی باز و فردیت آشنا نکرده، مجدداً به عقب بازگرداند و سنت شنوایی را غالب کرد و این تأخر فرهنگی، خاستگاه همه‌ی آن مصائب و مسائل مدرنیته برای زندگی ایرانی در قرن اخیر شده است. در واقع، جامعه‌ی ایرانی، پروسه‌ی رسانه‌ای جهان را طی نکرده است. به همین دلیل در ایران، حاکمیت شنوایی و گوش، طولانی‌تر، ریشه‌دارتر و مستمرتر از سیطره‌ی چشم و بینایی بوده است. کهکشان گوتنبرگ با تأخیری دویست ساله وارد ایران شد. ایرانیان پس از گذشت دو قرن تجربه‌ی گفتمان چاپ – که جامعه‌ی غرب متأثر از آن دموکراتیک شده بود و فردیت به اصل مهم زندگی انسان غربی و جهان غرب تبدیل شده بود – با این صنعت روبرو شدند. معضل اما، تنها دیررسی کهکشان گوتنبرگ نبود، بلکه مشکل از آن جا آغاز شد که ایرانیان هنوز با کهکشان گوتنبرگ آشنا نشده و مزه‌ی آن را نچشیده بودند تا  به دموکراسی و فردیت علاقه‌مند شوند، به سرعت و با کمی تأخیر با کهکشان مارکونی آشنا شدند. همان‌قدر که صنعت چاپ دیر به ایران وارد شد، رادیو به سرعت جزیی از زندگی ایرانیان گردید. این جهش، ایرانیان را فردیت نداده و به قدرت چشم آشنا نکرده، مجدداً با وضعیت قبیله‌ای سنتی پیشین پیوند زد. یکی از دلایل مهم قدرت‌مندی رسانه‌ی منبر و خطیبان این رسانه در ایران، به واسطه‌ی‌ دیررسی چاپ و زودرسی رادیو است. برای مثال، به نحوه‌ی رانندگی موتورسواران ایرانی نگاه کنید؛ ایرانیان در رانندگی با موتور براساس بهره بردن از گوش خود رانندگی می‌کنند. موتورسواران ایرانی آینه‌های بغل را حذف کرده و حین رانندگی، برای اطلاع از وضعیت پشت سر، سبقت گرفتن یا هر تصمیم دیگر، از گوش خود بهره می‌برند. کلاه ایمنی نیز، به دلیل پوشاندن گوش، مورد علاقه‌ی ایرانیان نیست و اکثراً به وسیله‌ای برای گریز از قانون تبدیل شده تا حفظ سلامت و ایمنی. گرچه ضرب المثل رایج ایرانیان «شنیدن کی بود مانند دیدن؟» است اما، این جمله کارکرد روانکاوانه دارد و معنای واقعی آن در تضاد آن نهفته است. در اصل، پراکسیس اجتماعی و عمل ایرانیان نشان داده که «دیدن کی بود مانند شنیدن؟»

هژمونی شنوایی در ایران، نوعی نظام توتالیتاریستی (تمامیت‌‌خواهی) را رقم زده که مادام از شکل‌گیری دموکراسی و قدرت گرفتن جامعه‌ی‌ مدنی جلوگیری می‌کند و استبداد و دیکتاتوری حاکمیت بی­بدیل و همیشگی نظام سیاسی ایران شده است. به گفته‌‌ی «دومینیک استریناتی»: «صرف‌‌نظر از مطبوعات عامه، سینما و رادیو، نخستین الگوی رسانه‌های جمعی مدرن بودند. اگر چه این دو رسانه ترس از تجاری شدن فرهنگ را در مردم تقویت کردند اما در عین حال به همین نسبت در ایجاد نگرانی در خصوص توان آن‌ها برای تقویت رژیم‌های سیاسی به ویژه رژیم‌های فاشیستی نقش داشته‌اند. »

اگر به تجربه‌ی غرب در این زمینه توجه شود می‌توان به نتایج درخور تأملی دست ‌یافت؛ نازیسم و فاشیسم براین اساس در جوامع خود نظام‌های ترسناک آفریدند و با تسلط بر رسانه‌ها تلاش کردند عوام و نخبه‌گان را در سیستم خود حل نموده و دچار انقیاد نمایند. برای درک این مهم، مجدداً می‌توان از «استریناتی» وام گرفت که: «براین اساس از دید بسیاری افراد روش‌های بسیار مؤثری برای دسترسی به توده‌ی مردم در جوامعی که نظام‌های سیاسی متمرکز دارند، علاوه بر زورگویی، تحکیم این نظام‌ – فرهنگ عامه –  و سرکوب بدیل‌های دموکراتیک بود. رسانه‌های جمعی مانند رادیو و فیلم، در انتقال و تلقین ایدئولوژی رسمی دولت فاشیستی مؤثر بودند، چون می‌توانستند از مرکزی­کنترل شوند و در میان توده مردم انتشار یابند. فقدان سازمان‌های سیاسی افشاگر در جوامع توتالیتر نیز بر تأثیر این فرمول می‌افزود: رسانه جمعی با تبلیغات جمعی و سرکوب جمعی برابر بود. این پتانسیل همچنین در دهه ۱۹۳۰ در تلاش‌های حزب نازی آلمان برای تثبیت ایدئولوژی‌ رسمی نازی در تمام حیطه‌های فرهنگ و هنر و از میان بردن ایدئولوژی‌های سیاسی و زیبایی شناسانه بدیل، کاملاً نمایان بود. در اصل، بر این مبنا هدف، استفاده از توانایی‌های روشنفکران، نویسندگان، رمان‌نویسان، شاعران، نقاشان، مجسمه‌سازان، موسیقی‌دانان، دانشگاهیان، معماران و غیره در جهت تضمین این موقعیت بود که ایدئولوژی نازی به عنوان زیبایی­شناسی نازی توسط مردم پذیرفته شود. » از همین رو، هنگامی که سهولت و آسان گرایی بر گفتمان یک دوره حاکم می شود، همه چیز تقلیل می یابد و از پیچیدگی و اهمیت آن کاسته می شود و به چیزی روتین و روزمره بدل می شود؛ از همین امر، پیچیده ی فرهنگ در دوره های متوالی زندگی  ایرانیان به چیزی دم دستی و باسمه ای مبدل شد و با آن به ساده ترین نوع برخورد شد. بنابراین، گفتمان شنوایی مدار ایرانیان، همه ی دانش و علم خود را از شنیده ها و گوش انسان دریافت کرد و از همین رو هیچ وقت اندیشه ای عمیق وژرف در حوزه های مختلف سربرنیاورد و فرهنگ دانشی و علمی ایرانیان صرفاً به تکرار اندیشه های وارداتی و بلغور کردن آن در محاورات استحاله یافت؛ آن چنان که در حوزه‌های متمایز فرهنگی به این سرنوشت اسف‌بار تاریخی گرفتار آمده و به گفته‌ی «جواد طباطبایی»، تاریخدان و فیلسوف معاصر ایرانی در تاریخ معاصرایران، فرهنگ ایرانیان دچار امتناع تفکر شده و یا به قول داریوش شایگان، به خواب رفته است.

ایرانیان در طلسم آواز سیرن‌ها

کشورهایی که قصد نفوذ و دخالت در ایران داشتند با تشخیص درست روان و ذهنیت مردم ایران، حضور خود را رسانه‌ای کردند و رسانه‌ی مسلط آن روز- رادیو- را به زبان فارسی تأسیس نمودند. رادیو، ساعت ۱۰ صبح روز ۱۴ اردیبهشت ۱۳۱۹ در ایران افتتاح شد. در همان سال، انگلیس نیز اقدام به تأسیس رادیو نمود و ایرانیان درست در یک سال هر دو گوش خود را به رسانه‌ی رادیو سپردند. در اسطوره‌ی «سفر اودیسه»، اودیسه در مسیری که طی می کند تا به زادگاه و وطن خود بازگردد و از سرگردانی و تبعیدشدگی رهایی یابد، در مقابل «آواز سیرن‌ها» قرار می گیرد. آزمونی که در آن باید صرفاً به آواز اثیری و زیبا گوش دهد و افسون طلسم آن نشود؛ او گوش خود و یارانش را از موم پر می کند تا دچار افسون زدگی نشوند و از مهلکه‌ی طلسم شدگی و شیفتگی رهایی یابند. او می دانست که افسون زدگی در این جزیره، به معنای مرگ و پایان همیشگی سفر است؛ لذا ایستادگی کرد و دو چشم اش را گشود اما، گوشش را بست و خود را دچار طلسم سیرن ها نکرد. اما ایرانیان دچار این افسون شدند و چنان گرفتار و شیفته‌ی شنیده هاشان گشتند که هیچ امر نجات بخشی نتوانست آن‌ها را به عقلانیت انتقادی و رهایی بخش متصل کند. فرهنگ ایرانی سرشار است از این طلسم‌ها، افسون‌ها و شیفتگی‌ها که در پایان همواره، سفر خودشناسی و درک از خود را به بن بست طلسم‌ها و افسون‌زدگی‌ها و توهم‌ها کشانده است. یک گوش ایرانیان به  صدای حکومت استبدادی گوش می‌داد و یک گوش دیگر نیز به صدای استعماری رادیو BBC.گرچه آن روزها برای تأسیس رادیو مجوز دولتی لازم بود اما، با یک مجوز هر دو گوش ایرانیان صدای فارسی را از دو منبع مختلف می‌شنید. یک گوش صدای استبداد و گوش دیگر صدای استعمار. ولی آن‌چه به گوش نمی‌رسید صدای مردم ایران بود. گوش‌های «منِ ایرانی»، اشغال بود و هیچ‌کدام از صداهایی که می شنید مدنی نبودند. صدای سومی- صدای جامعه‌ی مدنی یا رسانه‌ی آزاد- نیز در جامعه‌ی ایران به گوش نمی‌رسید.

شخصیت ایرانیان متأثر از عملکرد پیشگامی انگلیس در استیلا بر گوش ایرانیان شد و از آن پس ویژگیِ «دایی جان ناپلئونی» شکل گرفت. جامعه‌ی‌ ایرانی با مکانیسم فرافکنی، هر مشکلی را به انگلیس ربط ‌می‌داد و «کار،کار انگلیسی‌هاست»، ضرب‌المثلی شد که هم «منِ ایرانی» را متأثر از آن دچار توهم توطئه می‌کرد و هم ‌تأییدیه‌یی ناخودآگاه بر قدرت انگلیس بود. با شکل گیری انقلاب ۵۷ در ایران، شعار «مرگ بر آمریکا»، جای‌گزین توهم توطئه‌ی «همه چیز زیر سر این انگلیسی‌هاست» گردید و در این میان تنها جای آمریکا و انگلیس تغییر کرد و توهم توطئه، همچون سابق، قدرت‌مند باقی ماند.  پس از انگلیس، کشورهای دیگری نیز تلاش کردند صدای خود را به گوش ایرانیان برسانند اما هیچ کدام نتوانست جای انگلیس را بگیرد. «صدای مسکو»، دومین رادیوی بیگانه در ایران بود که بخش شمالی ایران را تحت پوشش قرار می‌داد؛ یک سال تأخیر در تأسیس این رادیو، نتوانست BBC را به انزوا براند. یک سال پس از «صدای مسکو»، ژاپن هم در سال ۱۳۲۱ (۱۹۴۲ م) هم‌زمان با جنگ جهانی دوم، رادیو فارسی راه انداخت اما، این رادیو نیز سه سال بیشتر دوام نیاورد. در واقع، BBC، با درک صحیح تسلط گوش بر «منِ ایرانی» از آغاز به کار خود تا­کنون، توانسته سهم مهمی در تغییر و تحولات­ سیاسی ایران داشته باشد. برای مثال، برخی از جامعه‌شناسان در شکل‌گیری انقلاب سال ۱۳۵۷ ایران، نقش رادیو BBC را بسیار پررنگ و با چیزی حدود ۴۰% تأثیر‌گذاری ذکر کرده­­اند که این امر خود می‌تواند کاتالیزور قابل توجهی باشد. BBC در ادامه با درک شرایط جدید جهانی و هژمونی رسانه‌های صوتی – تصویری، اقدام به راه‌اندازی تلویزیون فارسی «BBC persian» کرده و قصد دارد همچنان به حضور قدرت‌مند خود ادامه دهد. گرچه آمریکا نیز با راه­اندازی شبکه‌ی تلویزیونی صدای آمریکا – «VOA» – رقیب کلاسیک خود را تنها نگذاشت و حتی در این زمینه پیش‌قدم شد اما، BBCاز همان ابتدا گویا به این جمله‌ی «ژان بودریار» واقف بود که «سرنوشت انسان، عالم رسانه‌‌هاست» و بر همین اساس شاید BBC هم تشخیص داد که سرنوشت ایرانیان تسلط رسانه‌ای بر گوش‌ آن‌‌هاست و…

 

 

 

فنوگراف در برابر فتوگراف

متأثر از دیررسیِ کهکشان گوتنبرگ به ایران و سپس جهش سرعتی ایرانیان به تجربه­ی مدرنیتهی دیداری و بازگشت به وضعیت قبیله­ای، هنر عکاسی و حس زیبایی شناختی دیداری، در جامعه­ی ایران ضعیف شکل گرفت و ضعیف هم باقی ماند. سال ۱۳۵۷ نیز گرچه تا پیش از پیروزی انقلاب و روزهای نخستین، به نظر می­رسید چشم بر گوش غلبه کرده و اراده‌ای انقلابی معطوف به مدرن کردن جامعه ایران شکل گرفته اما، روند وقایع پس از آن نشان داد که سنت، توانا­تر از مدرنیته است و چشم و توانایی دیدن، حتی از قبل هم محدودتر و عقیم تر گشت؛ آن چنان که شاملو گفت: «و ما هنوز دوره می­کنیم/ شب را و روز را / هنوز را …/ …»

در واقع، با این اتفاق تاریخی(انقلاب)،  سنت سلطانی و پادشاهی ایرانیان ردای خود را مدرن نمود، ولی در باطن و اصل قضیه، تغییری حاصل نشد. در ادامه نیز روند پیشامدرن دوباره تسلط تاریخی خود را بازتولید نمود. بر همین اساس، سالیان سال است که « منِ ایرانی»، مدرنیزاسیون را چشیده ولی، طعم مدرنیته را نمی­تواند مزه مزه کرده و لذت ببرد. هرگاه نیز بدان دست یازیده، مجدداً آن را تف کرده و طعام سنت را از نو اختیار می‌کند. برای مثال، زمانی که دستگاه فنوگراف وارد ایران شد، اولین صدای پخش شده را – پیش از جامعه -ابتدا درباریان و اهل قدرت شنیدند؛ حتی اولین صدای ضبط شده نیز مربوط به طبقه‌ی کارگزاران پادشاهی است و سپس روشنفکران و جامعه.

«براساس اسناد و مدارک، قدیمی‌ترین صدایی که به زبان فارسی روی فنوگراف ضبط شده، صدای « مهدی خان کاشی» ملقب به «آجودان مخصوص» در روز شنبه نهم ذیقعده ۱۳۰۶ ه.ق / هشتم ژوییه ۱۸۸۹ میلادی بوده است. این صدای متن دو بیت از اشعار حافظ بوده است. «مهدی خان» ندیم و دلقک دربار ناصر الدین شاه، در زمان حکومت مظفرالدین­شاه، پست­ها و مناصب سیاسی و حکومتی خوبی را عهده­دار شد. صدای‌اش در فنوگراف ضبط شده «میرزا­ملکم­خان­ناظم­الدوله»، روشنفکر، نویسنده و مصلح اجتماعی معروف عصر قاجار و سردبیر نشریه‌ی مشهور «قانون» است.»

این اولویت­بندی، ناخودآگاه، نشان می­دهد که همه­چیز در دست قدرت رسمی است و روشنفکران و آگاهان در اولویت بعدی قرار می گیرند. واقعیت این است که «بت­های ذهنی و خاطره‌ی ازلی» زنده­ی ایرانیان هنوز در عصر قبیله‌ای  پارادایمی است که سنت شنوایی را بر «من ایرانی» غالب نموده و اجازه‌ی ظهور فردیت و دموکراسی را به جامعه نمی­دهد. و این جا چه حسرت آور است که «فریدریش نیچه»، فیلسوف آلمانی چه تلخ می گوید که: «بت‌ها شکستنی بودند و باورها ماندگار، چه ساده دل بود ابراهیم!» و چه ساده انگارانه و تقلیل گرایانه است که فکر کنیم با آوردن برخی افزارهای مدرن، دیگر زندگی و زیست و ذهنیت مان مدرن شده و در دنیایی دیگر در حال سیر کردن هستیم. این سرنوشت و توهم همواره تلخ و تراژیک بوده است.

در حقیقت، گرچه تکنولوژی و مدرنیزاسیون به سرعت و سهولت جامعه‌ی ایرانی را در­نوردیده، اما ایرانیان کماکان  «جامعه­ی باز»، «حکومت قانون» و «دموکراسی واقعی» تجربه نکرده‌اند. این سیکل، همان صدای پرسش‌گر عصمت­الدوله­دختر­ناصر­الدین­شاه و همسر دوست محمد­خان­معیرالممالک در سال ۱۳۱۶ ه.ق / ۱۸۹۹ م است که روی فنوگراف ضبط شد و در عصر موبایل و اینترنت هنوز پرسش اساسی جامعه‌ی ایران است که: «اگر بخواهیم شرح اختراعات این دوره را ذکر نماییم سخن به دراز می­کشد… پس سخن را مختصر می­کنم. یکی از اختراعات جالب، این فنوگراف یا ضبط­صوت است که مطالب مرا ضبط خواهد نمود و هر زمانی که بخواهم رد (پخش) خواهد کرد. ملاحظه کنید ما که از تمام دول همسایه بزرگ­تر و قدرت‌مند­تر بوده‌ایم، اقتدار ما در انظار خارجه اسباب حیرت و تعجب بود. حال چه شده است که ما باید از اختراعات آن­ها در شگفت باشیم در صورتی­که ما، قدیم و این‌ها دولت­شان جدید. باید دید جهت چیست و علت کدام؟ یقین دارم بر همگان پوشیده نیست بلکه آشکار است. بهتر است که سخن را کوتاه نمایم والا مطالب زیاد است. به جهت یادگاری این چند کلمه را تقریر نمودم. شب شانزدهم رمضان سنه ۱۳۱۶ گفته شد. عصمت­الدوله، دخت‌ناصرالدین­شاه پادشاه ایران.»

گذار از پارادایم شنوایی و درک و تجربه‌ی گفتمان دیداری نیاز «من ایرانی» است تا در عصر «شنیدیداری»، از «سنت» شنیداری و بهره از «مدرنیته»­ی دیداری، بتوان معاصر و آزاد زیست.

« تمامی الفاظ جهان را / در اختیار داشتیم/ و آن نگفتیم/ که به کار آید/ چرا که تنها یک سخن/ یک سخن در میانه نبود/ آزادی/ ما نگفتیم تو تصویرش کن» (احمد شاملو)