- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

باید مدرنیته را رادیکال کرد (درباره اولریش بک)

 اولریش بک؛ جامعه شناس آلمانی، هفته گذشته در هفتاد سالگی درگذشت.

فاجعه اصلی  این است که ما دیگر قادر به تشخیص فاجعه نیستیم

اولریش بک

اولریش بک (۲۰۱۵-۱۹۴۴) در اواخر جنگ دوم جهانی و در حوزه سیاسی- قانونی نازی ها به دنیا آمد. بک بیشتر عمر خود را در تلاش برای هضم این گذشته هولناک بود و این مساله از او یک روشنفکر اروپایی متعهد ساخت. او به دنبال درک جهانی بود که آشفته، بی اختیار و لجام گسیخته به نظر می رسید. بک تاکید داشت وضعیت کنونی را دیگر نمی توان از طریق برداشت های از  پیش موجود درباره جامعه یا زبان موجود علوم اجتماعی درک کرد. از این رو، مدرنیته، مخاطرات تکنولوژی، جهانی شدن، روندها و رخدادهای اساسی جهان معاصر، موضوعاتی بود که اولریش بک آنها را در مسیر رسیدن به <<مدرنیته ای دیگر>> می دید. به همین  دلیل، بک از دهه۱۹۸۰ یک پرسش را به طور  متناوب تکرار کرد: اینکه چگونه اندیشه ها و اعمال اجتماعی و سیاسی با در نظرگرفتن دگرگونی های جهانی از تخریب محیط زیست و گرم شدن زمین تا بحران های مالی و دموکراسی و نهادهای ملی- دولتی می توانند کنش رادیکال داشته باشند؟ برای بک آن <<مدرنیته دیگر>>، مدرنیته رادیکال شده بود؛ مدرنیته ای که بنیان های خود را به دست می آورد.

اولریش بک در سال۱۹۸۶ پس از انتشار کتاب <<جامعه مخاطره پذیر: به سوی یک مدرنیته جدید>> به عنوان متفکری جدی شناخته شد. او در این کتاب به دنبال مدرنیته ای جدید بود. بک در این کتاب نشان داد که تکنولوژی به عنوان یکی از مغرورترین و خودخواه ترین دستاوردهای بشر، خطرات جدیدی در حوزه های مختلف، از محیط زیست تا بحران مالی، به وجود آورده است. به باور او، تکنولوژی فرمی جدید از مدرنیته را خلق کرده و ذاتا حامل خطر بیشتری نسبت به دوران صنعتی است که عقلانی تر بود. بر این اساس، بک جامعه  مدرن امروز ما را جامعه  مخاطره پذیر می داند. در نظر او در دوره  قبلی همراه با تولید ثروت، پیشرفت هم وجود داشت. خطرات پیشرفت، مثلا خطر آلودگی محیط زیست، تحت سلطه  دستاوردها و ایدئولوژی پیشرفت، چندان مطرح نبود. اما امروزه  همین خطرات هستند که از مفهوم پیشرفت ادعای تامل ورزی، عقلانیت، کنترل گری و سنجیدگی را سلب کرده و بازتاب غیرارادی آن را از حاشیه به متن آورده اند. چاپ این کتاب با مهم ترین فاجعه اتمی غیرنظامی جهان در نیروگاه چرنوبیل اوکراین همزمان شد. کتاب بک در مقالات بسیاری به سان هشداری درباب خطراتی همچون چرنوبیل تفسیر شد. همین امر، اعتبار و اهمیتی ممتاز به این کتاب بخشید و موجب شد به ۳۵زبان ترجمه و منتشر شود. او در این کتاب می نویسد: <<ما در جهانی پرخطر زندگی می کنیم و نمی توانیم تضمین کنیم که در این یا آن مورد حتی پس از برنامه ریزی ها و نظارت های بسیار دقیق، باز احتمال خطر وجود نداشته باشد. مثال: نیروگاه اتمی؛ دوجلوه مشهور خطر: چرنوبیل و فوکوشیما.>> کتاب بک این نظر را جا انداخت که باید خوشبینی های دوره <<پیشرفت>> را به بهانه نظارت بر تکنولوژی کنار گذاشت.

بک در سال۲۰۰۰ جامعه شناسی جهان وطنی را مطرح کرد تا جامعه شناسی را به عنوان علم واقعیت در قرن جدید پایه ریزی کند چرا که در نظر او علوم اجتماعی تنها از این طریق می تواند دگرگونی جهانی را درک کند؛ دگرگونی ای که به باور او در خانه و خانواده، روابط عاشقانه، سازمان ها و نهادها، حرفه ها، مدارس، طبقات اجتماعی، انجمن های دینی و حاکمیت های ملی صورت می گیرد. بک پیش از این در سال۱۹۹۷ کتاب <<جهانی شدن چیست؟ >> و سپس در سال۲۰۰۶ کتاب <<تصور جهان وطنی>> را منتشر کرد و به دنبال تئوریزه کردن همین مساله بود. او کوشید رشد پیوسته ذات جهانی جامعه را با نوعی از جهان وطنی نشان دهد که می تواند جایگزین طرز تفکر مبتنی بر حاکمیت ملی شود. بر این اساس، بک نظریه خود را برای تحقق به مدرنیته ای دیگر مطرح کرد. او کوشید مدرنیته جدید را در سه بعد نشان دهد؛ به عبارت صحیح تر در سه روندی که دگرگونی ها تا حدودی همدیگر را تکمیل، تقویت و حتی نقض می کنند: جامعه مخاطره پذیر، فردی سازی و جهان وطن سازی رئوس سه تایی بک است. در نظم نظری بک، فردی سازی نه به معنای فردگرایی است و نه به معنای احقاق ساده لوحانه حق یا استقلال. بلکه در نظر او فردی سازی یعنی بتوان از طریق نهادهایی مشخص مثلا حقوق اساسی اجتماعی و سیاسی متعلق به فرد و… به روندهایی دست یافت که علت نخست فروپاشی و سپس جایگزینی اشکال زندگی متعلق به جامعه صنعتی است. جهان وطن سازی نیز به مفهوم تغییر شکل جامعه است که امروزه در سیاست، فرهنگ، اقتصاد، خانواده و بازار کار آشکارا متاثر از حاکمیت ملی است. مراد او شکلی از جامعه است که در آن، حاکمیت ملی از درون، جهانی می شود. به این ترتیب در نظام فکری بک، دیگر شهروند جهانی و جهان وطنی در مفهوم کلاسیک بی معناست.

بک در آخرین کتاب خود، <<اروپای آلمانی>> (2013)، با شور و شوق درپی تحقق اروپایی متحد بود. او درباره سیاست های آنگلا مرکل هشدار داد و آن را <<مرکیاولی>> (Merkiavelli) نامید؛ ملکه بدون تاج. بک یکی از منتقدان جدی سیاست های صدراعظم آلمان در بحران مالی اروپا بود. او تاکید داشت برخلاف عملکرد و تدبیر های مرکل، جنبش رهایی بخش اروپا باید از پایین به بالا باشد. در نتیجه، آرای بک در حمایت از اروپای متحد، او را به فعالان و روشنفکران رادیکال این قاره سبز نزدیک تر کرد. از همین رو، در سپتامبر۲۰۱۰ در تاسیس گروه اسپینلی (Spinelli-Gruppe) شرکت کرد، گروهی که به منظور پشتیبانی از فدرالیسم اروپایی تشکیل شده بود. روزنامه لوموند در روز مرگ او نوشت: <<در نظر بک، ساختن اروپا برای آن گونه جهانی شدن مهم بود که او از آن دفاع می کرد.>>

اولریش بک از رادیکال ترین جامعه شناسان آلمان بود. مفاهیم و نظریات او کانون بحران کنونی اروپا و ایده جهانی سازی سرمایه دارانه را با شدت تمام نشانه گرفت. بک در مونتسر، بامبرگ، مونیخ، لندن و پاریس تدریس کرد و در دانشگاه های مختلفی به عنوان سخنران حضور داشت. تنها کتابی که از او به فارسی ترجمه شده دغدغه همیشگی او را بازتاب می دهد: <<جامعه در مخاطره جهانی.>>

 

چند دقیقه با اولریش بک:

آلمان یک امپراتوری اتفاقی به وجود آورده

ترجمه: کاوه شکیب

آیا ما اکنون در یک اروپای آلمانی زندگی می کنیم؟ اولریش بک در مصاحبه با ویراستاران EUROPP -استوارت  ای. براون و کریس ژیلسون- از سلطه آلمان بر اتحادیه اروپا، عواقب تفرقه انداز سیاست های ریاضتی و ربط مفهوم <<جامعه مخاطره پذیر>> با مسایل جاری منطقه یورو می گوید.

چه شد که آلمان بر اتحادیه اروپا سلطه پیدا کرد؟

خب به نحوی اتفاقی شد. در واقع آلمان یک <<امپراتوری اتفاقی>> به وجود آورده. نه نقشه ای در کار است و نه برنامه ای برای تسخیر اروپا. این اتفاق مبنای نظامی ندارد، لذا آن همه حرف وحدیث درباره <<رایش چهارم>> بی مورد است. راستش مبنای آن اقتصادی است- اصل قضیه قدرت اقتصادی است- و جالب اینکه بدانیم چگونه برای پیش گیری از بروز فاجعه در اروپا، یعنی بر اثر ترس از فروپاشی منطقه یورو و چه بسا اتحادیه اروپا، چشم انداز قدرت در اروپا از بنیاد عوض شده است.

اول از همه اینکه میان کشورهای عضو منطقه یورو و کشورهایی که عضو آن نیستند، شکافی هست. مثلا بریتانیا که فقط عضو اتحادیه اروپاست و نه عضو منطقه یورو، ناگهان حق وتو خود را از دست می دهد. این از آن کمدی های تراژیک است که نخست وزیر بریتانیا سعی دارد به ما بگوید تغییرات وضعیت اروپا هنوز وابسته به شخص اوست. شکاف دوم، شکافی است میان خود کشورهای منطقه یورو؛ به واقع میان کشورهای وام دهنده و کشورهای وام گیرنده، تقسیم قدرت مهمی وجود دارد. در نتیجه، آلمان که قوی ترین اقتصاد را در این میان دارد، قدرتمندترین دولت اتحادیه اروپا شده است.

 آیا سیاست های ریاضتی در اقتصاد، موجب تقسیم اروپا می شوند؟

راستش بله، از راه های بسیار: اول از همه اینکه تقسیم بندی جدیدی داریم میان کشورهای شمال اروپا و کشورهای جنوب اروپا. البته این خیلی واضح است، ولی قضیه از منظری جامعه شناختی از این قرار است که ما در حال تجربه کردن بازتوزیع مخاطره هستیم: دولت ها مخاطرات را از دوش بانک ها برمی دارند و به دامن فقرا، بیکاران و سالمندان می اندازند. این نوع نابرابری، جدید و عجیب است ولی ما هنوز در قالبی ملیت محور فکر می کنیم و سعی داریم این بازتوزیع مخاطره را در چارچوب مقولات ملی قرار دهیم.

درخصوص سیاست های ریاضتی در اقتصاد، همزمان دو ایدئولوژی اصلی وجود دارد: ایدئولوژی اول تا حد زیادی متکی است به آنچه من مدل <<مرکیاولی>> می خوانم و این نوواژه، ترکیبی است از آنگلا مرکل و نیکو ماکیاولی. به لحاظ شخصی، مرکل در تصمیم گیری خیلی درنگ می کند؛ او همیشه منتظر می نشیند تا نوعی اجماع پدید بیاید. ولی این تعلل باعث می شود کشورهای معطلِ تصمیم گیری آلمان، دریابند که عملا آلمان قدرت را در دست دارد. همین این پا و آن پا کردنِ عامدانه، استراتژی جالب توجهی است، به گونه ای که آلمان به لحاظ اقتصادی بر دیگران سلطه دارد.

دیگر اینکه سیاست های ریاضتی آلمان به طور کامل بر اصالت عمل (پراگماتیسم) مبتنی نیست، بلکه بر شالوده ارزش ها نیز استوار است. اعتراض آلمان به کشورهایی که بیش از آنچه در کیسه دارند خرج می کنند، مساله ای است اخلاقی که از منظر جامعه شناختی با <<اخلاق پروتستانی>> گره خورده است. این منظری است که سابقه آن به مارتین لوتر و ماکس وبر برمی گردد. ولی در آلمان مساله را اخلاقی نمی بینند، بلکه آن را عقلانیت اقتصادی قلمداد می کنند. در نظر آلمانی ها چنین سیاستی یک راه حل آلمانی برای بحران نیست؛ آلمانی ها قضیه را این طور می بینند؛ گویی معلمانی هستند که به کشورهای جنوب اروپا یاد می دهند چگونه چرخ اقتصاد خود را بگردانند.

خود این امر، شکافِ ایدئولوژیکی دیگری به وجود می آورد، چون از قرار معلوم این ایدئولوژی تا به حال کارآمد از آب درنیامده و ما اشکال مختلفی از اعتراض را شاهدیم؛ اعتراض هایی که قبرس آخرین نمونه آن است. ولی از طرف دیگر هنوز جناح نئولیبرال بسیار مهم و قدرتمندی در اروپا وجود دارد که همچنان باور دارد راه حل این بحران، سیاست های ریاضتی است.

 آیا بحران منطقه یورو شاهدی است بر اینکه ما در جامعه ای مخاطره پذیر زندگی می کنیم؟

بله، به نظر من که همین طور است. ایده <<جامعه مخاطره پذیر>> من بسیار مستعد بدفهمی است، چون واژه <<مخاطره پذیر>> به واقع دال بر این معناست که ما در وضعیتی هستیم که می توانیم بر عدم قطعیت فائق آییم، ولی در نظر من جامعه مخاطره پذیر، وضعیتی است که ما قادر <<نیستیم>> بر عدم قطعیت و پیامدهای آن در جامعه فائق آییم.

من میان <<مدرنیته نخست>> و وضعیت فعلی مان تمایز می گذارم. مدرنیته نخست، که از قرن هجدهم تا شاید دهه ۱۹۶۰ یا ۱۹۷۰ ادامه داشت، دوره ای بود که در آن فضای زیادی برای آزمودن مهیا بود و ما برای عدم قطعیت هایی که به وجود آورده بودیم جواب های زیادی داشتیم: مدل های احتمالی، سازوکارهای ضمانتی و مانند آنها. ولی بعد، از آنجا که مدرنیته اهداف خود را با موفقیت محقق کرد، اینک ما شاهد پیامدهایی هستیم که هیچ جوابی برای آنها نداریم؛ پیامدهایی مثل تغییرات آب وهوا و بحران های مالی. بحران مالی مثالی از پیروز شدن تفسیری مشخص از مدرنیته است؛ یعنی مدرنیته نئولیبرال پس از فروپاشی نظام کمونیستی، مدرنیته ای که به ما دیکته می کند راه حل نهایی بازار است و هرچه نقش بازار را پررنگ تر کنیم اوضاع بهتر خواهد شد. ولی حالا می بینیم که این مدل، شکست خورده و ما هم هیچ جوابی نداریم.

باید میان جامعه <<مخاطره پذیر>> و جامعه <<فاجعه>> تمایزی بگذاریم. شعار جامعه فاجعه بار این است: <<خیلی دیر شده>>؛ در چنین جامعه ای، کار ما به وحشت نومیدی می کشد. در مقابل، جامعه مخاطره پذیر فاجعه های محتمل آینده را پیش بینی می کند تا مانع وقوع آنها شود. اما از آنجا که این فاجعه های محتمل نباید اتفاق بیفتند؛ نظام مالی ممکن است فروبپاشد یا فناوری هسته ای ممکن است کل جهان را تهدید کند؛ لذا ما مبنایی برای آزمودن نداریم. عقلانیت متکی به محاسبه مخاطره، دیگر جوابگو نیست. ما داریم چیزی را پیش بینی می کنیم که نباید اتفاق بیفتد، یعنی وضعیتی کاملا جدید را.

مثلا آلمان را در نظر بگیرید. همین چند سال قبل آنگلا مرکل گمان نمی کرد که یونان مشکل بزرگی پیش آورد یا نیازی نمی دید خود را درگیر آن کند؛ ولی حالا ما در وضعیتی کاملا متفاوت هستیم، چون مرکل یاد گرفته که اگر آدم در چشم های فاجعه محتمل، خیره شود، ناگهان را ه حل هایی جدید برایش ممکن می شود؛ مثلا ناگهان به فکر نهادهای جدید می افتد، یا به فکر معاهده مالی، یا اتحادیه بانکی، چرا؟ چون فاجعه ای را پیش بینی می کند که نباید اتفاق بیفتد. این یک نیروی محرکه عظیم است ولی خب به شدت دوپهلوست، چون می توان به طرق مختلف از آن استفاده کرد؛ هم می شود از آن برای پروراندن چشم اندازی جدید برای اروپا بهره گرفت و هم آن را در توجیه رهاکردن اتحادیه اروپا به کار برد.

 اروپا چطور باید مشکلاتش را حل و فصل کند؟

به نظر من، اولین چیزی که باید به آن فکر کنیم این است که هدف اتحادیه اروپا چیست؟ اصلا هدفی دارد؟ چرا اروپا و نه کل جهان؟ چرا این کار را فقط در آلمان نکنیم، یا در بریتانیا، یا در فرانسه؟

به نظرم در این خصوص چهار جواب وجود دارد: هدف اول اینکه اتحادیه اروپا می خواهد دشمنان را به دوست بدل کند. در بستر تاریخ اروپا این کار در واقع از جنس معجزه است. هدف دوم اتحادیه اروپا این است که نگذارد کشورها در دل سیاست جهانی گم شوند. بریتانیای پسااروپایی یا آلمان پسااروپایی، بریتانیا یا آلمانی گمشده است. اروپا بخشی از آن چیزی است که این کشورها را در نظر جهانیان بااهمیت کرده است. هدف سوم این است که فقط در فکر یک اروپای جدید نباشیم، باید به این مساله هم فکر کنیم که ملت های اروپا باید تغییر کنند. این ملت ها بخشی از فرآیند تغییر اروپا هستند و به نظر من، مساله اروپا بازتعریف منافع ملی به طریقی اروپایی است. اروپا مانعی بر سر راه حاکمیت ملی نیست بلکه وسیله ای است ضروری برای بهترکردن حاکمیت ملی. ملی گرایی اینک دشمن کشورهای اروپاست چون این کشورها تنها از طریق اتحادیه اروپا می توانند حاکمیت واقعی داشته باشند.

هدف چهارم، مواجه شدن با این مساله است که مدرنیته اروپایی، مدرنیته ای که در سرتاسر جهان گسترده، پروژه ای است که عاقبت آن، خودکشی است. این مدرنیته تا بخواهی مشکلات اساسی از همه نوع به وجود آورده، از تغییرات آب وهوا گرفته تا بحران های مالی. تا حدی مثل این است که یک کارخانه ماشین سازی، ماشینی بدون ترمز ساخته باشد و معلوم است که عاقبتی در انتظار آن نیست جز تصادف. علی القاعده کارخانه این ماشین ها را برمی گرداند تا آنها را دوباره طراحی کند و این دقیقا همان کاری است که اروپا باید با مدرنیته انجام دهد. ابداع دوباره مدرنیته می تواند هدفی مشخص برای اروپا باشد.

اگر این چهار هدف را با هم در نظر بگیریم، آنچه می توان گفت، روایتی عظیم درخصوص اروپاست، ولی یک مساله اصلی در کل این طرح از قلم افتاده است. تا به اینجا ما درخصوص چیزهایی مثل نهادها، قانون و اقتصاد فکر کرده ایم ولی نپرسیدیم که معنای اتحادیه اروپا برای افراد چیست؟ از این پروژه اروپایی چه عاید افراد می شود؟ قبل از هر چیز به نظر من خاصه برای نسل جوان تر، اروپایی ترشدن یعنی ایجاد آزادی بیشتر. مساله فقط نقل و انتقال آزاد مردم در سراسر اروپا نیست، بلکه بازترشدن منظرها و زندگی کردن در فضایی است که اساسا بر قانون مبتنی است.

دوم اینکه کارگران اروپایی و به همان اندازه هم دانشجویان، در حال حاضر با نوعی عدم قطعیت وجودی دست و پنجه نرم می کنند که نیاز به جواب دارد. نیمی از بهترین تحصیل کرده ها در تاریخ اسپانیا و یونان هیچ چشم اندازی برای آینده ندارند. به همین دلیل آنچه لازم داریم، تصویری است از اروپایی اجتماعی به این معنا که افراد بتوانند ببینند با آنکه لزوما امنیت اجتماعی وجود ندارد، عدم قطعیت کمتری در کار است و نکته آخر اینکه ما باید دموکراسی را از پایین به بالا تعریف کنیم. باید این سوال را بپرسیم که افراد چگونه می توانند با پروژه اروپا درگیر شوند. درخصوص این مساله، من و دانیل کوهن-بندیت بیانیه ای نوشته ایم با عنوان <<ما اروپا هستیم>> و در آنجا استدلال کرده ایم که برای شروع به ساختن جامعه مدنی اروپایی، هرکس باید یک سال را به انجام پروژه ای درکشوری دیگر و همراه با دیگر مردم اروپا بگذراند.

منبع: The London School of Economics and Political Science

سیاست “زمین” چیست؟

با پیشرفت تکنولوژیک و پیامدهای تخریب محیط زیست، دلالت ها و مسوولیت های اجتماعی آنها نیز بیشتر می شود. یکی از وظایف جامعه شناسان، تحلیل و واکاوی اثرات مخاطرات جدید در جامعه، نهادها، فرآیند ها و شیوه های زندگی و انسجام یا تضادهای ناشی از آنهاست. بدون چارچوبی نظری و مفهوم منسجم و دقیقی که بتواند این تغییرات جدید اجتماعی را صورت بندی و تحلیل کند، این کار صورت نخواهد گرفت. اهمیت نظریه <<جامعه  در مخاطره>> اولریش بک را در این راستا باید جست وجو کرد. نظریه ای که اگر ابعاد جهانی پیدا کند، دامنه کاربست و استفاده آن نیز بیشتر شده و اهمیتش دو چندان می شود.

کتاب <<جامعه در مخاطره جهانی>> از سه منظر مهم است: نخست، این کتاب ارایه کننده یکی از جدیدترین و مهم ترین نظریات معاصر جامعه شناسی است که در کشور ما چندان شناخته شده نیست. نظریه <<جامعه در مخاطره>> را بک ابتدا در اولین کتابش با همین نام طرح کرد و سپس در این کتاب، آن را در چارچوب تحلیلی جهانی بسط و گسترش داد. همچنین این کتاب، پاسخی به نقد و بررسی های صورت گرفته در مورد این نظریه است و بک در فصول مختلف این نقدها را بررسی و تحلیل کرده و پاسخ می گوید. چارچوب نظریه جامعه در مخاطره سه مفهوم مخاطره، فردی سازی و مدرنیزاسیون بازتابی است.

در این جامعه دغدغه اصلی نه توزیع خوبی ها (ثروت و غیره) بلکه توزیع بدی ها (ضرر و زیان و غیره) است و چون مخاطرات فراتر از محدودیت های طبقاتی می روند، پس طبقات اجتماعی معنای خود را از دست می دهد و کنشگران اجتماعی <<فردگرا>> می شوند و از هم جداافتاده؛ در نتیجه از طبقه اجتماعی خود گسسته و جدا می شوند. راه حل های بک برای چالش های جامعه در مخاطره از قبیل بی مسوولیتی سازمان یافته، روابط ناشی از مخاطره و انفجاری بودن مخاطرات به لحاظ اجتماعی عبارتند از: تاکید و توجه به دموکراسی، آزادی، فرصت های ناشی از مخاطره، جنبش های جهان وطنی، شهروندی جهان وطنی و مهم تر از همه تفکر انتقادی، نقد جامعه و محدودنشدن به تفکر صرف کارشناسان فن سالار.

استدلال اصلی بک در این کتاب، این است که برای درک جامعه در مخاطره جهانی که ما امروز در آن زندگی می کنیم، چارچوب و مرجع جدیدی لازم است. کانون توجه بک، پرسش های اکولوژیکی و تکنولوژیکی برآمده از مخاطره و دلالت های جامعه شناختی و سیاسی آنهاست. به  نظر بک، ما اینک یک سیاست زمین داریم که تا چند سال پیش نداشتیم و این سیاست را براساس پویایی ها و تناقضات جامعه در مخاطره جهانی می توان درک کرد. این سیاست حول سوالاتی می گردد؛ همچون محیط زیست چیست؟ طبیعت چیست؟ بیابان چیست؟ انسان چیست؟ پرسش هایی که باید آنها را در جایگاهی فراملی صورت بندی و طرح کرد و به آنها اندیشید. بک در این کتاب مفاهیم و ابزار نظری جدید و کارآمدی معرفی می کند که هیچ جامعه شناس امروزی نباید به سادگی از کنار آنها بگذرد. هنر بک در ابداع مفاهیم نو برای پدیده های جدید است.

بک در این کتاب مانیفیست جهان وطنی  را طرح می کند و با درنظرداشتن اینکه تنوع، فردگرایی و شک گرایی تقدیر فرهنگ ماست، مبنای انسجام اجتماعی جدید را پیش می کشد؛ به عبارتی بهتر در آرای بک، جهان وطن گرایی جدیدی طراحی می شود که در آن عدم قطعیت خلاقانه ناشی از آزادی، جایگزین قطعیت سلسله مراتب تفاوت می شود. او مشوق تجربه ورزی سیاسی برای شکل دادن اخلاق جهانی مخاطرات مشترک است، تجربه ای که می تواند جنبش های قدرتمند جهان وطن را در آینده شکل دهد.

نظریه بک در این کتاب در ادامه آثار قبلی اوست و هنوز با گذشت چند سال از انتشارش زنده، مولد و برای تحلیل های اجتماعی کارآمد است.

بک این نظریه را پس از فاجعه  انتشار گاز سمی در بوپال هند و انفجار اتمی چرنوبیل روسیه، برای تحلیل اوضاع سیاسی- اجتماعی حاکم بر اروپای مواجه با بحران جنون گاوی به کار می برد و اینک با حوادث ۱۱ سپتامبر و به ویژه بحران اقتصادی آمریکا، وزن و نقش نظرات و تحلیل های بک بیشتر مشخص می شود. نشت بحران اقتصادی آمریکا در سراسر جهان به خوبی پیوند جهانی علم، ثروت و جهانی شدن و مخاطره را نشان می دهد. حوادث ۱۱ سپتامبر و پیامدهای جهانی آن، آنفلوانزای مرغی شرق آسیا، آلودگی شیرخشک های چینی و آنفلوانزای خوکی و غیره گواهی بر قدرت نظریه جامعه جهانی در مخاطره است. این کتاب علاوه بر تحلیل، واکاوی و توسعه نظریه فوق، حاوی مفاهیم دیگری است که بک در آثار بعدی خود آنها را بیشتر بسط داد. از این رو، در ترجمه فارسی، مترجم در پایان کتاب گفت وگویی از او با نیکلاس گین ضمیمه کرده تا هم نظرات جدید بک بیشتر ارایه شود و هم سایر آثار او و موضوعات آنها در حین این مصاحبه روشن شود.

زندگینامه کوتاه اولریش بک

اولریش بک، استاد دانشگاه مونیخ و مدرسه اقتصادی لندن، پس از دریافت دیپلم متوسطه به تحصیل در رشته حقوق پرداخت. سپس یک بورس تحصیلی به دست آورد و در رشته های جامعه شناسی، فلسفه، روان شناسی و علوم سیاسی در دانشگاه لودویگ ماکسیمیلیان مونیخ درس خواند. در سال ۱۹۷۲ از همین دانشگاه دکترا گرفت و  هفت سال بعد به عنوان استاد رشته جامعه شناسی معرفی شد. او از سال ۱۹۹۲ رییس و استاد موسسه جامعه شناسی مونیخ بود و یکی از استادان هیات تحریریه ژورنال جامعه شناسی بریتانیا (BJS). در سال ۲۰۰۵ از سوی دانشگاه کمبریج به او یک کرسی پیشنهاد شد که به دلیل ادامه کار در دانشگاه مونیخ آن را نپذیرفت. بک از سال ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۱ در دانشگاه ویلهلم در وستفالن و از سال ۱۹۸۱ تا ۱۹۹۲ در بامبرگ مشغول به تدریس بود. او علاوه بر آنکه بین سال های ۱۹۹۵ تا ۱۹۹۷ عضو کمیسیون مسایل آتی ایالات آزاد باواریا و ساکسونی آلمان بود، از ۱۹۹۹ به بعد سخنگوی برنامه پژوهشی آلمان (DFG) در مورد مدرنیته بازتابی بود. این بنیاد از پژوهش های علمی و انسانی حمایت می کند و یکی از بنیادهای شناخته شده در اروپاست. در اینجا بود که نظریه مدرن سازی بازتابی بک به کمک یک طیف موضوعی گسترده- در پروژه های پژوهشی – تجربی بررسی شد. این نظریه، تفکری بنیادین را تنظیم می کند که ویژگی پیروزمندانه مدرنیته صنعتی بر پیامدهای جانبی جهانی را پدید می آورد، پیامدهایی که بنیان تشکیلاتی و مشخصه های مدرنیته ملی-دولتی را به چالش کشیده و دگرگون می کنند تا بازار معاملات سیاسی را بگشایند. نظریات بک بی ارتباط با جامعه ایران و سیر تحولات آن نیست. از این رو، معرفی بک و اندیشه های او می تواند برای ما هم ضروری باشد. آشنایی با آرا و عقاید بک می تواند امکان ورود ما را به آنچه او <<شهروند جهان وطن>> می خواند، فراهم کند؛ چرا که با روند کنونی جهانی و مخاطرات مختلف زیست محیطی و تکنولوژیک، این موضوع هنوز در کشور ما جدی گرفته نشده است.

حوزه های مورد توجه بک، مدرنیزاسیون، فردی سازی، جهانی سازی و موضوعات بوم شناختی بود. او همچنین به مسایل جامعه شناسی کار، به ویژه در عصر سرمایه داری جهانی و انعطاف پذیری فرآیند کار روی آورد؛ آن هم از طریق نظریه جهان وطنی. اولین کتاب بک، <<جامعه مخاطره پذیر>> در سال ۱۹۸۶ به آلمانی و در سال ۱۹۹۲ به انگلیسی منتشر شد. کتاب دیگر او در مورد مدرنیزاسیون بازتابی است که با نام <<سیاست، سنت و زیبا شناسی در نظم اجتماعی مدرن>> در سال ۱۹۹۴ همراه با گیدنر و اسکات لش به بازار آمد. از مهم ترین آثار او می توان به <<سیاست اکولوژیکی در عصر مخاطره>> (1995)، <<جامعه در مخاطره جهانی>> (1998)، <<جهانی شدن چیست؟>> (1997)، <<جهان متهورانه جدید کار>> (2000)، <<قدرت در عصر جهانی>> (2005)، <<تصور جهان وطنی>> (2006)، <<اروپای جهان وطن>> (2007)، <<جهان در مخاطره>> (2009) و <<اروپای آلمانی>> (2013) اشاره کرد. a

روزنامه شرق