- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

لزوم گذر از استثمار ساختاری به تعادل ساختاری

۱) این پرسش که نظم اجتماعی حول چه محور یا کانونی سازمان می یابد و این محور چگونه می تواند تمامی بخش های جامعه را در پیوند کارکردی با یکدیگر نگه دارد یکی از مهمترین پرسش ها در نظریه اجتماعی است. نخستین پاسخ به این پرسش را دورکیم مطرح ساخت که شکل کاملتر آن را می توان در نظریه پارسونز دنبال کرد. دورکیم معتقد بود جامعه حول محور «کارکرد» سامان می یابد. او معتقد بود جامعه برای پاسخ گفتن به مجموعه نیازها یا needs خود باید به تعریف مجموعه ای از قلمروها یا fields بپردازد که هر یک وظیفه یا کارکرد یا tasks را بر عهده دارند و برای انجام این وظیفه خود باید مجموعه ای از فعالیت ها یا activities را از طریق استفاده از مجموعه ای از منابع یا resources انجام دهند. دورکیم در پاسخ به این پرسش که کدام عوامل می توانند این مجموعه قلمروهای کارکردی را در پیوند با یکدیگر قرار دهند به دو عامل تقسیم کار تخصصی و روح جمعی اشاره می کرد. شکل کامل تر نظریه کارکردی دورکیم را باید در نظریه پارسونز جستجو نمود. پارسونز معتقد بود جامعه چهار نیاز کلیدی دارد که برای پاسخ گفتن به آنها باید به تعریف چهار نهاد عمده بپردازد.نیاز نخست عبارتست از «سازگار شدن با محیط». پارسونز معتقد بود «نهاد اقتصاد» پاسخی است برای رفع این نیاز. اقتصاد به جامعه کمک می کند که بهترین شکل با محیط خود سازگار شود و با استخراج منابع نهفته در آن نیروی لازم برای ادامه حیات خود را فراهم آورد. ازاینرو، پارسونز معتقد بود در نهایت آن چه در حوزه اقتصاد بدست می آید «کالا و ثروت» است و آنچه نظم این قلمرو را شکل می دهد «منطق مبادله» می باشد. به اعتقاد پارسونز نیاز دوم هر جامعه عبارتست از «تعریف و تولید آرمانها و اهداف و حفظ آنها». پارسونز معتقد بود «نهاد فرهنگ» پاسخی است برای رفع این نیاز. مهمترین کارکرد قلمرو فرهنگ آن است که به تولید آرمان ها و اهداف جامعه بپردازد و با تاکید بر اهمیت آنها و بازتولید دوباره آنها به حفط این اهداف و آرمانها کمک نماید. ازاینرو، پارسونز معتقد بود آنچه در نهایت در قلمرو فرهنگ بدست می آید «معرفت و دانش» است و منطق حاکم بر این قلمرو که آن را پویا و زنده نگه خواهد داشت چیزی نیست جز «منطق گفتگو». ما در قلمرو فرهنگ از طریق مکانیسم گفتگو به مبادله دانش و معرفت می پردازیم. نیاز سوم هر جامعه عبارتست از «درونی کردن این آرمان ها و اهداف در درون ذهنیت مردم جامعه».پارسونز معتقد بود که قلمرو «اجتماع» پاسخی است به این نیاز. ما در اجتماع های گرم از قبیل خانواده یا اجتماع های سرد از قبیل بازار و از طریق روابط اجتماعی گرم و سرد خود به درونی کردن آرمان ها، ارزش ها، هنجارها، و اهداف جامعه در خود می پردازیم و از این طریق تبدیل به انسان اجتماعی می شویم. این ما نیستیم که فقط در جامعه زندگی می کنیم، بلکه جامعه هم در ما زندگی می کند. ازاینرو، پارسونز معتقد بود آنچه در نهایت در قلمرو اجتماع بدست می آید از جنس «عاطفه و علاقه» است و مکانیسم تبادل آن نیز «روابط اجتماعی» می باشد. بالاخره اینکه از نگاه پارسونز چهارمین نیاز هر جامعه عبارتست از «تحقق آرمان ها و اهدافی» که در قلمرو فرهنگ تعریف و تولید شده و در قلمرو اجتماع به درون مردم راه یافته است. پارسونز نهاد «سیاست» را پاسخی به رفع این نیاز جامعه می دانست. سیاست نهادی است که باید در راستای تحقق عملی اهداف و آرمان های یک جامعه حرکت کند. بنابراین آنچه در این قلمرو تولید می شود «قدرت» است که با دو مکانیسم «زور» و «ایدئولوژی» در جامعه خودنمایی می کند.پارسونز معتقد بود این چهار نهاد هم باید کارکرد خود را به خوبی انجام دهند و هم در رابطه کارکردی تعریف شده با یکدیگر باشند و منطق یکدیگر را مختل ننمایند.

۲) مارکس بر خلاف دورکیم و پارسونز معتقد بود جامعه بر محور «کارکرد» سامان نمی یابد. به اعتقاد مارکس، جامعه بر محور «نابرابری» و «تضاد طبقاتی» سامان می یابد و همه قلمروهای جامعه به گونه ای در پیوند با یکدیگر قرار می گیرند که بتوانند دائما به حفظ فرآیند تضاد طبقاتی و حیات پیچیده آن کمک نمایند. ماکس وبر، برخلاف دورکیم و مارکس، معتقد بود جامعه نه بر محور کارکرد سامان می یابد و نه بر محور نابرابری اجتماعی. به اعتقاد وبر، آنچه در کانون نظم اجتماعی جای دارد «الگوی اقتدار» می باشد. اگر می خواهیم بدانیم نظم یک جامعه چگونه عمل می کند نباید به مشاهده کارکردهای آن بپردازیم یا به تماشای الگوی نابرای اجتماعی و تضاد طبقاتی آن برویم، بلکه باید ببینیم چه کسی از چه کسی اطاعت می کند و مبنای این اطاعت چیست. آنچه مهم است ماهیت الگوی اقتدار(= قدرت مشروع) در جامعه می باشد.
۳) امروزه، عمده متفکران جامعه شناسی با اتخاذ رویکرد ترکیبی می کوشند نشان دهند که جوامع انسانی هم حول محور «کارکرد» سامان یافته اند و هم انباشته از الگوهای منازعه طبقاتی و منازعه اقتدار می باشند. مارگارت آرچر، پیر بوردیو، آنتونی گیدنز، رندال کالینز، و….از جمله این متفکران هستند که هر یک به نحوی می کوشند نظم پیچیده جوامع انسانی و شیوه تحول آن را برای ما تشریح نمایند. یکی از مهمترین متفکران ترکیبی که دارای گرایش غالب انتقادی در تشریح نظم نظام سرمایه داری است، یورگن هابرماس، جامعه شناس و متفکر برجسته آلمانی، می باشد. هابرماس با پذیرش رویکرد «نظام مند» پارسونز می کوشد نشان دهد که چگونه روابط کارکردی میان چهار قلمرو اقتصاد، سیاست، اجتماع و فرهنگ در جامعه امروز غرب مختل شده و این جامعه تعادل کارکردی خود را از دست داده است. هابرماس در برخورد با دنیای مدرن و مدرنیته همچون آدرنو عمل نمی کند. آدرنو معتقد بود کل ایده روشنگری و مدرنیته دچار مشکل است و باید آن را از بنیاد برانداخت. هابرماس، برعکس، معتقد بود ایده روشنگری هنوز قابل دفاع است اما شکل تحقق یافته آن دچار مشکل است. اکنون پرسش اینجاست که هابرماس چه مشکلی را در شکل تحقق یافته مدرنیته یافته بود که تشریح آن و ارائه راه حل برای آن را پروژه فکری خود قرار داد. اگر بخواهیم بسیار ساده سخن بگوییم، هابرماس معتقد بود مهمترین مشکل مدرنیته کنونی یا نظم نظام اجتماعی غرب آن است که دو قلمرو اقتصاد (با منطق مبادله) و قلمرو سیاست (با منطق زور) به استثمار دو قلمرو فرهنگ(با منطق گفتگو و اجماع و عقلانیت ارتباطی) و اجتماع(با منطق روابط انسانی) پرداخته اند و حاصل آن شده است که منطق عقلانیت ابزاری و مبادله ای توانسته است هم عقلانیت ارتباطی و هم عقلانیت استدلالی و هم عقلانیت رهایی بخش را به حاشیه براند. حاصل چنین وضعیتی روبرو شدن با زندگی اجتماعی است که منطق مبادله در همه زوایای آن نفوذ کرده و آن را تسخیر نموده است. هابرماس یکی از مهمترین راه حل های گذر از چنین وضعیتی را جنبش های نوین اجتماعی می دانست. جنبش های نوین اجتماعی که هدفشان چیزی جز سرنگون کردن قدرت حاکم است، می کوشند با نقد نظام های فرهنگی متداول و واسازی آنها جامعه را دعوت به شیوه های جدید اندیشیدن کنند. احیا عقلانیت ارتباطی پیشنهاد دیگر هابرماس برای حل مشکل بالا بود.
۴) اکنون باید روشن ساخت که وضعیت امروز جامعه ایران را چگونه می توان بر مبنای مباحث نظری بالا تببین و تحلیل کرد. جامعه ایران در سال ۵۷ با یک انقلاب ایدئولوژیک و دینی روبرو شد که آرمان بنیان نهادن یک نظم اجتماعی- اقتصادی- سیاسی جدید را دنبال می کرد. آنچه در رابطه میان این چهار نهاد کارکردی یعنی فرهنگ، سیاست، اقتصاد و اجتماع مسلم است این می باشد که از همان آغاز انقلاب نهاد فرهنگ و پس از آن نهاد اجتماع دارای قدرت برتر یا دست بالا در این رابطه بود. به عبارت دیگر سال های نخستین انقلاب نشان می دهد که ما با برتری منطق گفتگو و روابط گرم انسانی بر دو منطق قدرت و مبادله روبرو هستیم. در سال های بعد، اما، با شدت یافتن منازعات بر سر ماهیت ساختار قدرت در میان گروه های سیاسی داخلی و همچنین میان کلیت انقلاب با نظام بین الملل، اندک اندک شاهد برتری یافتن منطق «قدرت و زور» بر منطق گفتگو، روابط انسانی و مبادله می باشیم که البته بدلیل ماهیت دینی و فرهنگی انقلاب از زمینه ایدئولوژیک در تعریف رسمی آن نیز برخوردار است. اوج پیوند میان منطق قدرت و ایدئولوژی رسمی را می توان در دوران جنگ مشاهده کرد. در سال های پس از جنگ و با بالا گرفتن میزان رشد اقتصادی کشور، شاهد آنیم که ساختار قدرت برای پیشبرد اهداف سیاسی و ایدئولوژیک منطقه ای و جهانی خود از منابع اقتصادی و اجتماعی کشور به خوبی بهره می گیرد و آن ها را در راستای نیازهای خود تعریف می نماید. این توضیح مختصر نشان می دهد که بر خلاف تحلیل هابرماس در مورد نظم جامعه غرب، ما در جامعه خود با استثمار اجتماع و اقتصاد از سوی سیاست و ایدئولوژی(فرهنگ رسمی) روبرو هستیم. به عبارت دقیق تر، ما با شرایطی روبرو هستیم که منطق قدرت و تک صدایی ایدئولوژیک خود را بر منطق مبادله در حوزه اقتصاد و منطق روابط گرم و اخلاقی انسانی در حوزه اجتماع حاکم ساخته و نظم کارکردی جامعه را مختل ساخته است. اکنون در این وضعیت چه راه حلی می توان برای حل این مشکل می توان تصور کرد؟
۵) حسن روحانی، رییس جمهور محترم، معتقد است همه پرسی راه حلی است برای مشکلی که در بالا به تشریح آن پرداختیم.به نحوی او نیز چون هابرماس ما را به سمت استفاده از عقلانیت ارتباطی و قدرت اجماع جامعه فرا می خواند. همه پرسی چیزی نیست جز اجماع یا عدم اجماع جامعه در باره یک مساله. بی شک، روحانی مساله را به خوبی می شناسد و آن را احساس می کند. اما، از منظر جامعه شناختی، او از قدرت روابط کارکردی شکل گرفته غافل است. شکل گیری روابطی اینگونه مستحکم میان قلمروهای کارکردی جامعه امری نیست که بتوان با یک همه پرسی آن را به سمت و سوی دیگر هدایت کرد. به زبان مارکس، آنچه اکنون شاهد آن هستیم لزوما ریشه در شرایط تاریخی پیش از خود دارد. نظم اجتماعی موجود حاصل فرآیندها، روندها و جریان های اجتماعی پیچیده ای است که در یک انتزاع تاریخی شکل کنونی خود را بازیافته است. رسیدن به تعادل دوباره کارکردی میان این قلمروها نیز نیازمند تاریخی از تلاش و برنامه ریزی، و فعالیت سیاسی- اجتماعی و تا حدودی شانس است که آنها را نمی توان در «همه پرسی» یافت.