- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

چهل تکه هایی برای مطالعات فرهنگی

انجمن هامون ایران: آن چه در زیر می آید تکه پاره های مطالب متعددی از مجله اندیشه پویا هست که از شماره مختلف این مجله بریده شده و در کنار هم قرار گرفته تا این ایده را به فراسوی ذهنمان آورد که اندیشه پویا؛ مجله ای برای مطالعات فرهنگی چی های وطنی هست. تامل بر این گزاره را به زمانی دیگر می سپاریم و با هم به این تکه ها چشم می دوزیم.

یک.

فوتبال هر روز بزرگ‌تر می‌شود. بر تعداد علاقه‌مندان و عاشقانش افزوده می‌شود. ستاره‌های هیچ هنری نمی‌توانند با ستارگان فوتبال رقابت کنند. فوتبال برای جمع بزرگی جای سینما و رمان را گرفته است. و تماشای هر بازی فوتبال با نتایج غیرمنتظرۀ آن، همان لذتی را دارد که شنیدن قصه‌ای از مادربزرگ در دوران کودکی، که آخرش را نمی‌دانستی یا دیدن فیلمی از هیچکاک: همان تجربۀ اضطراب، همان از سر گذراندن دلشوره‌های ناب، همان حس در تعلیق ماندن، همان حس انتظارکشیدن، همان لذت غافل‌گیرشدن و همان مواجه‌شدن با ستاره‌ای که ناگهان ظهور می‌کند و همۀ قصه و حدس‌ها و پیش‌بینی‌ها را به هم می‌ریزد. فوتبال روایتی است که تکرار نمی‌شود. قصه‌ای است که فرجامش نامشخص است. درامی است که گاه پایانی خوش و گاه تلخ و تراژیک دارد و در هردو حالت تماشاگر را درگیر خود می‌سازد. افسانه‌ای است که در عصر مدرن در آدمی تجربۀ حیرت را برمی‌انگیزاند و… و تو، همین چند دقیقه پیش بود که از خشونت مردانی که دنبال یک توپ می‌دویدند لذت می‌بردی… حالا مسابقه تمام شده و تیم تو باخته است… باران می‌بارد و پیراهن اتوکشیدۀ کارلوس کی‌روش خیس آب است… کفش‌های واکس‌زده‌اش برقی نمی‌زند… به‌سوی آندرانیک تیموریان می‌رود… بازیکنی که چندی پیش سویۀ مشفقانۀ فوتبال را به همه نشان داد و در معرکۀ یک بازی حشره‌ای را از وسط زمین به بیرون برد تا زیر پا له نشود… حالا او مغموم روی زمین نشسته و خسته و عرق‌ریزان، اشک از چشمانش جاری است… دستان کی‌روش به‌سمتش دراز می‌شود… بلند شو آندو! سرت سلامت! جذابیت‌های فوتبال تلخی این شکست را از خاطر‌ها خواهد برد… مطمئن باش باز صدای غریو تماشاگران را خواهی شنید… باز بوسه‌زدن توپ را بر تور حریف خواهی دید… افسانۀ فوتبال ایران برای روایتی نامکرر و غیرمنتظره به تو نیاز دارد… و به دژاکه و قوچان‌نژاد و… تا آن موقع شما را به خدا می‌سپاریم…(بخشی از یادداشت “افسانه فوتبال” اثر جلال توکلیان در شماره هفده)

دو.

یک روز صبح زود از پنجره به مردم خواب‌آلودۀ با خلقی سربی، که عازم محل کارشان بودند، خیره شدم. مردمی مات، با ملالی قوزکرده شبیه نقاشی‌های «فرانسیس گویا»، چشم‌ها، دهان‌ها، فک‌ها کشیده شده. انگار باد می‌وزد و صورت‌ها را می‌برد. یا تابلوی ساتورن (کرونوس) درحال بلعیدن فرزند خود، در صورت‌هایی تکثیرشده، حاکی از سرسختی و رام‌نشدن سرنوشت، ترس و هم شرمندگی برای ورود دعوت‌نشده به دنیا، هبوط و ناشادی مزمن، خون‌مردگی عقل که در پیچ بعدی آدمی را تعطیل می‌کند، یا به بیراهه می‌کشاند. با وحشتی بی‌زوال ــ هراس از مرگ ــ دائماً از خود می‌پرسی من از کجا آمده‌ام، این‌جا چه می‌کنم، بعد از این‌جا به کجا می‌روم، در آن‌جا چه خواهم کرد؟ ملالی که دائماً در حوالی‌ات پرسه می‌زند، تمامیت‌خواه و سمج است، از تو دور نمی‌شود. راه می‌روی همراه توست، خوابیده‌ای کنارت درازکشیده، رهایت نمی‌کند، چنان که تو جایی و ملالت جای دیگری باشد، سایه هم ندارد، زیرنویس هم نمی‌شود، که دیگری از ملال تو با خبر شود. این‌ها تجربیات تاریخی من است؛ من خودم از استادان ملال‌های شرقی‌ام… ( بخشی از یادداشت “قرص مسکن من کجاست” اثر محمد صالح علا در شماره شانرده)

سه.

…اورول مزرعه‌ای ساخت که در آن حیوانات به سرکردگی خوک‌ها، آقای جونز صاحب‌شان را بیرون می‌کنند، قدرت را به دست می‌گیرند، قانون می‌نویسند، رهبر انتخاب می‌کنند، تقسیم کار می‌کنند و… پلات داستان مزرعۀ حیوانات همین است. ساده، موجز اما اهمیتش در تمثیل آن است. اورول سیر تدریجی انقلاب‌های توده‌ای را تشریح می‌کند. سیری که درنهایت منجر به قدرت‌رسیدن پرولتاریا و برپایی جامعه‌ای سوسیالیستی می‌شود. حیوانات با رؤیای تساوی و برابری و آیندۀ روشن برمی‌خیزند تا پایان تاریخ را خودشان رقم بزنند. ولی با گذر زمان شعارهای اولیۀ انقلاب‌شان، «هفت فرمان» استحاله می‌شود. شاید آن پاراگراف آخر رمان یکی از تکان‌دهنده‌ترین پایان‌بندی‌های ادبیات باشد: «دوازده صدا داشتند با عصبانیت فریاد می‌کشیدند و همۀ آن‌ها شبیه یکدیگر بودند. حالا دیگر کاملاً واضح بود که چهرۀ خوک‌ها چه تغییری کرده است. حیوانات از پنجره به خوک‌ها و بعد به آدم‌ها، و از آدم‌ها به خوک‌ها، و دوباره از خوک‌ها به آدم‌ها نگاه می‌کردند؛ ولی دیگر نمی‌توانستند تشخیص دهند که خوک کدام است و آدم کدام.» داستان مزرعۀ حیوانات همین است: چگونه انقلاب کمونیستی شکل می‌گیرد، چگونه عصیان به قدرت می‌رسد، چگونه بلاهت‌ها آشکار می‌شود و درنهایت چگونه این انقلاب منحرف و نابود می‌شود…(بخشی از یادداشت “تجیب زاده خشمگین” اثر علی بزرگیان در شماره پانزده)

چهار.

…به تعبیر یک روان‌شناس بزرگ، در مددکاری اجتماعی نباید جایی را که نمی‌خارد، بخارانیم. واقعیت این است که ما خیلی اوقات جایی را که نمی‌خارد می‌خارانیم و زخم می‌کنیم. نباید روال‌ها و رفتارهای عادی اجتماعی را از سرِ تأسف و خودشیفتگی و پیش‌داوری و خرافه‌پرستی خود به‌عنوان یک آسیب یا نقصان جلوه دهیم و آن را به یک مسئله تبدیل کنیم و بعد درصدد حل این مشکل خیالی برآییم. روال‌های عادی، مسئله‌نما هستند نه مسئله. گاهی خودشیفتگی ما که هرچیزی را که شبیه به ما نیست نمی‌پسندیم، و پیش‌داوری ما که هرچیزی را که مربوط به دیگران است خوار می‌شماریم و منفی می‌دانیم، موجب می‌شود که روال معمول اجتماع را به‌عنوان یک معضل و یک مسئله‌نما را به‌عنوان یک مسئلۀ حاد اجتماعی جلوه ‌دهیم و سپس برای حل این مسئله به بسیج نیروها اقدام کنیم. گمان هم براین است که به جامعه مدد می‌رسانیم و آن را از یک شر نجات می‌دهیم. درواقع ابتدا مسئله می‌تراشیم و بعد درصدد رفع آن برمی‌آییم که عملی غیراخلاقی است… (بخشی از نوشتار مصطفی ملکیان درباره شروط اخلاقی امداد و کمک به نیازمندان منتشر شده در شماره سیزدهم)

پنج.

برجسته‌ترین ویژگی جمع‌کردن کار و مادری برای من یادگیری چنگ‌زدن به فرصت‌ها بود. یک چیز را اگر خوب فهمیده باشم، ارزش زمان است. از هر فرصتی که به چنگ می‌آوردم برای کار استفاده می‌کردم. بخت یارم بود و مدتی در آشپزخانۀ خانه‌ای که بودیم میزی هم بود. بهترین جای کار بود. (هیچ‌وقت اتاق مخصوص کار یا همان اتاقی از آنِ خود نداشتم.) چند جمله ترجمه می‌کردم و بعد می‌رفتم پیازداغ را هم می‌زدم. به غذا سرمی‌زدم. «در دل گردباد» را آنجا ترجمه کردم. زمانی حتی کتاب هم نمی‌توانستم بخوانم وقتی کسی بود یا سروصدایی بود. حالا در میانۀ جنجال می‌توانستم ترجمه هم بکنم. به انتظار به‌خواب‌رفتن بچه‌ها می‌نشستم و تا دو و سۀ صبح خانه دیگر مال خودم می‌شد تا صبح شود و به سرِ کار بروم. گلشیری آدم صبح بود و من آدم شب. می‌گفت که ساعت بیولوژیک‌مان با هم نمی‌خواند، اما من می‌دانستم مکانیسم بقای روانی من است از سرِ ضرورت. (حالا دیگر این‌طور نیستم. البته لابد سنم بالا رفته که توان شب‌بیداری ندارم. وقت هم البته برای خودم خیلی دارم.) «دربارۀ عکاسی» سوزان سونتاگ را در اتاق مخروبه‌ای در ده سرخاب، در ساوجبلاغ، و زمان موشک‌باران پاک‌نویس کردم. جز خانوادۀ خودمان، با باربد و غزل شش‌ـ‌هفت‌ساله، دو برادر صاحب باغ هم در آن اتاق با ما بودند و من کار می‌کردم. دم عید با ابتکارات عجیب‌وغریب که ضرورت یادم داده بود، همان اتاق مخروبه را سروسامان دادم و بچه‌ها را به حمام ده بردم و شستم برای تحویل سال….(بخشی از یادداشت فرزانه طاهری درباره تجربه مادرانگی اش در شماره دوازده)

شش.

پدرم عنوان «سنجش» را که معادل فارسی «نقد» است برای نشریه‌اش برگزیده بود. وزارت ارشاد به ما گفت با این عنوان نمی‌شود نشریه منتشر کرد، چون ممکن است تصور شود که این نشریۀ سازمان سنجش است. با این حال پدرم بر نام «سنجش» پافشاری می‌کرد… یک بار با دوستان پدرم، منزل آقای هرمز همایون‌پور دعوت بودیم… گفتم که ما چنین تقاضایی کردیم و دربارۀ آن صحبت شد. بحث بر سر این بود که مایلیم چه نگاهی بر مطالب مجله غالب باشد، یعنی خلاصه اینکه آن نقد یا سنجش قرار است با چه معیاری انجام شود. آیا معیار خاصی وجود دارد یا نه؛ فقط نقد مستمر است. آنجا بود که من این بحث را مطرح کردم که «سنجش» یک سنجش بر اساس ایجاد فضای بین‌الاذهانی است. سنجشی از بیرون یا بر اساس معیارهای تثبیت شده نداریم. مساله این است که یک فضای بین‌الاذهانی به وجود بیاید. آقای همایون‌پور هم گفت خب اگر اینطور است چرا اسمش را نمی‌گذارید «گفتگو»؟ دیدم این دقیقا آن چیزی است که در ذهنم بود و پدرم هم از آهنگ و معنای آن خوشش آمد. به ارشاد رفتیم و «گفتگو» را پیشنهاد دادیم. به سرعت هم مورد قبول واقع شد ….( بخشی از یادداشت مراد ثقفی به مناسبت بیست سالگی مجله گفتگو- شماره یازده)