- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

گفت وگوهایی پیرامون نخبگی و روشنفکری (ناصر فکوهی)

از نخبگی تا روشنفکری
گفت وگو با ناصر فکوهی

۱.از نگاه جامعه شناختی افراد نخبه یا به عبارتی روشنفکر در تقابل با جوامع(متشکل از طبقات مردمی و حکومت ها) چه تاثیراتی در پیشبرد سطوح اجتماعی در حوزه های فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و … دارند؟ در زبان فارسی واژه «نخبه» را به جای (Elite)گذاشته اند و بنابراین تعبیر «روشنفکر» برای نخبه چندان دقیق نیست و نه در زبان دانشگاهی و علمی ما و نه در زبان عمومی رواج ندارد. درست است که می توان «روشنفکران» را در تعبیر خاص و شرایطی خاص تر بخشی از افراد دارای امتیاز و در این معنی بخشی از نخبگان دانست اما موضوع اغلب از این پیچیده تر است: ما روشنفکرانی را داریم که سرمایه فرهنگی بالایی (به صورت مدرک تحصیلی یا دانش عمومی هنجارمند و غیره) دارند اما به دلیل سرمایه اجتماعی پایین (عدم روابط) و یا سرمایه اقتصادی اندک ( فقیر بودن) نتوانسته اند دانش و خرد خود را آنچنان که باید و شاید عرضه کنند و برعکس «روشنفکران» دیگری را که توانسته اند با گروهی از سرمایه ها و روابط خاص خود را نه تنها به مثابه روشنفکر تثبیت کنند بلکه برای خود جایگاه و مقامی بسیار بیشتر از آنچه واقعا درخورش هستند، دست و پا کنند.بنابراین ، من اصولا نه به تقابلی فطعی و روشن میان نخبگان و مردم (در معنای عام کلمه که بیشتر از آن عوام و افرادی با فرهنگ اندک تعبیر می شود که نادرست است) می بینم و نه به خصوص تقابلی میان روشنفکران و نظام های حکومتی را، در اغلب این نظام ها چه در کشورهای توسعه یافته و چه در کشورهای در حال توسعه بخش بزرگی از روشنفکران و نخبگان فکری درون نظام های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و در سمت های دارای مسئولیت سنگین و قدرت بالا قرار دارند. مسئله در حقیقت این است که ما میان حوزه ای که می توان به آن حوزه «اندیشه» یا «شناخت» در عام ترین معانی این واژه ها اطلاق کرد و حوزه دیگری که باید به آن نام «عمل» یا »کاربرد» را داد، همواره در جوامع انسانی دارای نوعی گسست بوده ایم. وقتی می گویم همواره منظورم آن است که از نخستین جوامع متمدن در معنای شهرنشین که نیاز به سازماندهی سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی داشته اند تا امروز ما به صورت ها و اشکال و در درجه های البته بسیار متفاوتی این شکاف را مشاهده می کرده ایم: گروهی بیشتر بر اندیشیدن و شناخت تاکید داشته اند ولو آنکه این امر آنها را به تردید و بی عملی بکشاند و گروهی برعکس بر عمل و پیشبرد کارها ولو آنکه این امر آنها را از تعمق و ژرف نگری فکری بازدارد. البته همواره می توانسته ایم و می توانیم از راهی میانی دفاع کنیم اما فرصت برای حرکت در این راه در بسیاری موار و به خصوص در موارد بحرانی وجود نداشته است. شرایطی مثل بحران های بزرگ اجتماعی، انقلاب ها، جنگ ها، و غیره، کفه ترازو را به سوی عمل گرایی می برده اند و برعکس برای ژرف اندیشی فکری و گسترش حوزه شناخت بی شک نیاز به آرامش و رفاه و فراوانی ای بوده است که جوامع بشری اغلب از آنها به صورت پیوسته برخوردار نبودند. به زحمت می توان تصور کرد که اگر فیلسوفان بونانی قرون طلایی یونان باستان، برده داران ثروتمند نبودند می توانستند اندیشه هایی چنین ژرف به ا ارائه کنند. البته این یک قانون نیست در تمام طول تاریخ بشر نیز ما با فیلسوفان و اندیشمندان فقیری روبرو بوده ایم که ناب ترین افکار را داشته اند اما این بیشتر یک استثنا بوده تا یک قاعده.
نتیجه ای که می خواهم از این بحث در نخستین پرسش شما بگیرم این است که میان حوزه سیاسی به مثابه بارزترین شکل «عمل» و «کاربرد» و حوزه اندیشه به مثابه گویا ترین شکل «شناخت» ما با گسست روبرو هستیم ولی این کسست لزوما در سطح کنشگران دیده نمی شود بلکه در سطح نجربه زیستی و روابط اجتماعی خود را می نمایاند. هر اندازه بتوانیم این گسست و این تنش را کاهش دهیم نیز می توانیم امیدوار باشیم که جامعه ای سالم تر و شر نشاط تر و خوشبخت تر داشته باشیم و برعکس.
۲- با توجه به تعاریف و تعابیر گسترده پیرامون افراد روشنفکر که در ادوار مختلف در جهان وجود داشته اند، اصولا جایگاه این افراد در دهه های قبل و بعد از انقلاب در کشور ما چه بوده است؟
به نظر من در مورد واژه روشنفکر مبالغه زیادی شده است: این واژه از مفهوم انتلکتوئل گرفته شده است که در فرهنگ غربی اواخر قرن نوزده و به خصوص قرن بیستم معنایی خاص داشته است و پیش از آن نیز در فرانسه انقلابی قرون هجده و نوزده واژه «فیلسوف» را به جای آن به کار می بردند. زمانی که نهادهای مدرنیته غربی وارد ایران می شوند و به خصوص نهادهایی چون مدرسه، دانشگاه، قوانین مدنی و قضایی و غیره در تعریفی که غرب از آنها می داد و نه آنچه در سنت های دینی یا عرفی ما وجود داشت، به همراه خود گروهی از دانش آموحتگان در آن فرهنگ ها را نیز آوردند که در بسیاری موارد تصور می کردند که این مفاهیم و این نهادها به صورتی مکانیکی قابل انتقال از یک جامعه به جامعه دیگر هستند و تنها مانع پیش روی آنها «سنت» ها هستند که اغلب آنها را سر منشاء «نادانی» و «عقب ماندگی» مردم می پنداشتند. این گروه از ابتدای مشروطه تا امروز همواره تلاش کردند که با نزدیک شدن به قدرت در همه اشکال آن از قدرت سیاسی گرفته تا قدرت های اقتصادی و اجتماعی بتوانند این دیدگاه مکانیکی را جا بیاندازند که «پیشرفت» یعنی «تقلید از غرب» و «عقب ماندگی» یعنی تبعیت از سنت ها و گذشته تاریخی. البته در برابر این گروه نیز ما هموراه متحجرانی را داشته ایم که درکی کاملا پیش پا افتاده و سطحی از عرف و سنت داشته اند و آنه را اغلب در سطحی ترین لایه هایشان تعریف کرده و می فهمیده اند. این گروه نیز از مشروطه تا امروز همچنان تلاش کرده و می کنند که در نزدیکی با قدرت همچون گروه اول حرف خودشان را به کرسی بنشانند.
در این میان باید میان گفتمان قدرت های حاکم و نخبگان نزدیک به آنها یا برعکس گفتمان ضد قدرت ها و فعالان آنها درباره «روشنفکران» و گفتمان های مردمی تفکیک قائل شد. ما در طول پنجاه سال گذشته شاهد آن بوده ایم که بسیاری از کسانی که خود «روشنفکرانی» تمام عیار بوده اند علیه «روشنفکری» داد سخن داده اند و به عبارت دیگر شاهد آن بوده ایم که بارها و بارها از مفهوم روشنفکری استفاده ای ابزرای شده است. اگر فرد یا گروهی می خواسته است ایدئولوژی خاص خود را تبلیغ کند با تکیه بر «مردم» یا به جنگ روشنفکران رفته است یا به جنگ «ضد روشنفکران» و در هر دو مورد نیز چنان با قاطعیت سخن گفته است که گویی این مفاهیم کاملا روشن و خط کشی شده هستند و در عین حال یک نمایندگی تام الاختیار از «مردم» ی خیالی نیز به او داده شده است. واقعیت آن است که هر چند گفتمان های قدرت ( چه قدرت حاکم و چه ضد قدرت معطوف به حاکمیت)همواره در تلاش برای ابزاری کردن «اندیشه» و «مردم» دارند، مردم در معنای متعارف کلمه اصولا وجود حارجی ندارند: مردم صرفا در قالب تعداد بی شماری جماعت های فرهنگی قابل تعریف هستند که به شدت قابل انعطاف و متغیر و متداخلند، آدم هایی که دائما از سطح خود آگاهی به سطح ناخود آگاهی و برعکس در حرکتند و از سطح فردی به سطح جمعی و برعکس؛ مردم بیشتر یک ابداع سیاسی است و اگر دقیق تر بخواهم گفته باشم یک ابداع غربی در قرن نوزده برای مشروعیت بخشیدن به دولت های ملی. پیش از آن ما جماعت هایی را داریم که گاه بسیار بزرگ هم هستند مثل جمه مومنان یا «امت» اما نه در تعریف سیاسی که دولت های جدید التاسیس می خواهند به آنها بدهند و از آنها استفاده ابزاری کنند.
با این نگاه می بینیم که در ایران نیز ما در طول نیم قرن اخیر دائما به جای آنکه حرف خودمان را بزنیم پشت «مردم» ی خیالین پناه گرفته ایم. اما اگر منظور از مردم همان گروه های متعدد و متداخل جماعتی باشد، من معتقدم که در این گروه ها ما با گفتمان های متعدد در قالب گفتمان های «فازی» و یا به عبارت دیگر «موقعیتی» روبرو هستیم . این چیزی است که خیلی از روشنفکران و بسیاری از قدرت های حاکم یا ضد قدرت های معطوف به حاکمیت درک نمی کنند و به همین دلیل نیز اغلب حساب هایشان غلط از آب در می آید : آنجاکه قدرتی برای خود برنامه های جند صد ساله می ریزد در چند سال سقوط می کند و آنجا که مخالفان عمری چند ماهه به یک قدرت می دهند، ده ها و بلکه صدها سال دوام می آورد.
از این نقطه نظر ما پیش و پس از انقلاب درون منطق یکسانی از لحاظ ساختاری بوداه ایم. بدین معنا که روشنفکری که در معنای «اندیشمندی» بلکه در معنای «وابستگی به غرب و جاسوس بودن» و یا برعکس در معنای «پیشرفته بودن و برخورداری از نوعی نخبگی ذاتی» پنداشته شده است که طبعا هر دو تصوراتی برساخته از ذهنیت های معطوف به قدرت و موقعیتی هستند.
روشنفکری را حتی سوای درکی که در قرن نوزده و بیستم از آن ارائه می داد به نظر من باید قدرت و توانایی «اندیشدن انتقادی» نسبت به حوزه «کنش» دانست در عین حال که معنای ثانویه آن ارائه راه حل های «کنشی» برای مشکلات «نظری و اندیشمندانه» است. فکر می کنم از این لحاظ ما نیاز به بازاندیشی عمیقی نسبت به درکمان از مفهوم روشنفکری داریم. بسیاری با محکوم کردن اندیشه غربی فراموش می کنند که این اندیشه عمدتا با تلاش فیلسوفان و اندیشمندان شرقی و اسلامی در اروپا به وجود آمد و بسیاری دیگر نیز از یاد می برند که آنچه آنها سنت های فرتوت و مانع «پیشرفت» می نامند، ریشه های همان چیزهایی است که «مدرن» می دانندش و تازه این را نیز از یاد می برند که نسبت به این سنت و عرف تقریبا هیچ گونه شناخت عمیق و علمی ندارند و قضاوتشان درباره آن به «اشکال بروز» کنونی آن است که خود در اغلب موارد اشکال انحرافی و آسیب زده و آسیب زا هستند.
۳. با بررسی دهه های پیشین رویکرد مردم و دولت ها در مواجهه با روشنفکران چگونه بوده است؟ این برخورد ها تا چه حد باعث پیشرفت روشنفکری در ایران شده و با بلاعکس تا چه اندازه ای در جهت توقف آن ها کوشیده اند؟
من فکر می کنم که ما از مشروطه تا کنون نتوانسته ایم مشکل خود را با دو حوزه «عمل» و «شناخت» و رابطه میان آن دو حل کنیم و همواره به دلیل آسان طلبی در پی آن بوده ایم که یکی را به سود دیگری حذف کنیم. اگر دولتی می توانسته است به جایی آنکه به انتقاد مخالفانش گوش بدهد و حود را اصطلاح یعنی شرایط بقای خود را بیشتر کند، تلاش کرده است آن مخالفان را به سکون واداشته و یا حتی حذف فیزیکی کند و بدین ترتیب شرایط سقوط خود را فراهم آورده است؛ بر عکس مخالفان نیز به جای آنکه «قدرت» را در مفهوم واقعی آن یعنی «کنش سازمان یافته» درک کنند همواره تلاش کرده اند همه چیز را به «منطق» و «عقل» و «اندیشه» البته در تعبیری که خودشان از این موارد داشته اند مربوط بدانند و بنابراین انتقادات خود را به طور کامل متوجه کمبود یا نبود آزادی و حق بیان در جامعه کرده اند بدون آنکه درباره میزان توانایی های جامعه به مدیریت و پذیرش و در یک معنا «هضم» این آزادی درنگ و تامل کنند : بزرگترین شوربختی ما آن بوده است که ساختارهای جهان اسطوره ای خود یعنی ساختار تقابل ابدی و ازلی «نیکی» و «بدی» را دائما به جهان واقعی تحمیل کرده ایم و نتوانسته این بپذیریم که جامعه جدید بافرمول نیچه وار چیزی «فراتر از خیر و شر» است. این شاید نوعی محکومیت برای انسان هایی باشد که درون مدرنیته وارد می شوند اما بهر رو بحث ما در اینجا نمی تواند به این مسئله کشیده شود. مدرنیته امروز دیگر یک انتخاب نیست بلکه یک واقعیت است که عدم پذیرش آن به معنی خودکشی است در حالی که پذیرش آن می تواند همواره مشروط و همراه با تلاش برای تغییر آن و ایجاد «مدرنیته ها» به جای یک مدرنیته واحد و جهانشمول باشد. همین را درباره مفهوم روشنفکری نیز می توان گفت: جهان امروز جهانی است که در آن «دانستن» و ساختارهای «شناخت» و «اندیشه» دیگر نه یک انتخاب بلکه واقعیاتی هستند که باید پذیرفتشان ولو آنکه خوب بدانیم و می دانیم که درون این ساختارها به تعداد بی شماری ساختارهای «عدم شناخت»، «ناواقعیت»، «دستکاری»، «فراموشی» و غیره نیز وجود دارند. در واقع روشنفکری و مشارکت در بازی روشنفکرانه یا فکری تنها راهی است که می توان از خلال آن تلاش کرد در بازی در جریان شرکت کرد و شاید توانست قواعد آن را به نحوی به سود خود تغییر داد. بدین ترتیب هر گونه موضع گیری مکانیکی و قاطعانه و یک جانبه و متحجرانه در واقع کمک به بازی طرف مقابل و آماده کردن زمینه برای برد اوست و نه مبارزه با سلطه او.
۴.آیا این روندی که در دوره های مختلف تا زمان حال جریان یافته است تحت تاثیر تفکر و خواسته ای خاص بوده و یا سیری طبیعی داشته است؟
اینکه چنین روندی را تحت تاثیر تفکری خاص بدانیم نوعی تفکر توطئه است که مورد پذیرش من نیست، اما این یک واقعیت است که ورود ومدرنیته غربی به کشورهای غیر غربی در طول دوران استعماری انجام شده و امری بیرونی بوده است. در این روند بسیاری از نخبگان و روشنفکران کشورهای غیر غربی مشارکت داشتند و بعد همان ها عمدتا به دفاع از رویکرد مبارزه با سنت به مثابه راه پیشرفت تبدیل شدند. گروهی از نخبگان نیز که با این روند مخالف بودند، عموما بعدها در فرایند های دستکاری شده، بدل به پایه گذاران و ادامه دهندگان بنیادگرایی هایی شدند .ه تا دوره معاصر نوعی دیگر و به ظاهر متناقض اما همواره موثر از تداوم بخشیدن به رابطه هژمونیک کشورهای مرکز نسبت به کشورهای پیرامونی بوده اند. بنابراین چندان بیراه نرفته ایم اگر بگوئیم در این میان روشنقکران و نخبگان کشورهای پیرامونی برغم آنچه می اندیشند ، چه طرفدار غرب و چه ضد غرب اغلب به وسیله گفتمان هژمونیک غرب(منظور البته دولت های هژمونیک غرب است) تبدیل شده و از آن گفتمان ها تاثیر پذیرفته اند تاثیر پذیرفته و کمتر بر رفتارها و منش اجتماعی خود مسلط و صاخب اختیار بوده اند.
۵. با توجه به وضع کنونی ایران، تعابیری که از روشنفکری رایج است، تا چه حد صحیح هستند و افرادی که روشنفکر خوانده می شوند حائز چه ویژگی هایی هستند؟
در حال حاضر باز هم طبق همان ساختاری که گفتم بستگی بدین دارد که چه کسی این را بر زبان می راند. گروهی که به ظاهر خود را طرفدار اندیشه و خرد بومی و سنتی می دانند اغلب از این واژه تعبیر «غرب زده» دارند و روشنفکران را موجوداتی خطرناک و وابسته می دانند. بر عکس گروهی که تصور می کنند «مدرن» و «متمدن» شده اند و طرف مقابل آنها «آدم های بی فرهنگ و عامه گرا» هستند، خود را «روشنفکر» هم می دانند و یا کسانی را که تصور می کنند «روشنفکر» هستند عموما «تقدیس » هم می کنند و وقتی با رویکردهای عامیانه و ضد فکری و بازاری و ضد اجتماعی برخی از آنها روبرو می شوند عموما تمایل دارند هر طور شده موضوع را توجیه کنند. بهر رو، روندی که «ضد روشنفکر گرایی» نامیده می شود بر روندی که «عامه گرایی» نامیده می شود در اغلب نقاط جهان بر یکدیگر انطباق داشته اند و از ابزارهای تحمیق اجتماعی به وسیله گروهی از نخبگان بوده اند. اما در جامعه ما مسئله در این مورد نیز همچون بسیاری موارد دیگر سیاسی و سیاست زده شده است و بنابراین پیچیدگی های خاص خود را دارد که در این فرصت نمی توان آن را کاملا باز کرد.
۶. با توجه به وضعیت کنونی روشنفکران واقعی چه تاثیری در بهبود عرصه های اجتماعی و مدیریتی می توانند داشته باشند؟
من روشنفکران را به «واقعی» و «غیر واقعی» و واژه های دیگر مشابه تقسیم نمی کنم زیرا فکر می کنم که این ها اشکال ایدئولوژیکی هستند که در خود حامل معانی جانبدارانه بوده و گرهی از گره های جامعه ما باز نمی کنند. اما اینکه روشنفکران چه می توانند بکنند همه چیز بدان بستگی دارد که نظام قدرت در یک جامعه تا چه حد بتواند امکان فعالیت را برای اندیشه و اندیشیدن فراهم آورد برای این کار نیاز به فضای آرام و بدون تنش یا با تنش اندک ، نیاز به تحمل و بردباری از جانب صاحبان قدرت و نیاز به داشتن ظرفیت از طرف منتقدان است و از همه بیشتر نیاز به جامعه ای است که در آن به اندیشه و به انتقاد کردن احترام گذاشته شود و این امر فهمیده شود که انتقاد اگر نگوئیم تنها وسیله باید بگوئیم یکی از موثر ترین وسیله ها برای از میان بردن مشکلات و جلو رفتن و بهتر زیستن است. از میان رفتن اندیشه انتفادی در کوتاه مدت ممکن است نگرانی ها را در ما از میان ببرد و فکر ما را راحت کند ولی در دراز مدت ما را نابود خواهد کرد . درست مثل بیماری که اگر به بیماری بودن خودش و به توسیه های انتقادی پزشک نسبت به رفتارهایش و به آنچه نباید یا باید بکند توجهی نکرده تا به خیال خودش راحت تر باشد و حتی تمام خشم خود را بر سر پزشک بکوبد، درست است که چنین بیماری ممکن است در کوتاه مدت خیالش راحت شود ولی با از میان بردن پزشک یا ساکت کردن او بیماری از میان نرفته بلکه می تواند او را تا حد مرگ پیش ببرد. بنابراین هر چه ظرفیت جامعه برای تحمل انتقاد و اندیشه بالا برود، هر چه آزادی و امکان عملی آن هنجارنند تر ، قانون مند تر و در افراد درونی تر شود، امکان تاثیر گذاری مثبت نخبگان و روشنفکران نیز بیشتر شده و در غیر این صورت ممکن است روند درست برعکس شود. روشنفکر قربانی شده در موقعیت یک اسطوره قرار می گیرد و هیچ کس را یارای مقابله با اسطوره و یا پیش بینی تاثیر مثبت یا منفی ای که یک اسطوره می تواند داشته باشد، نیست.
۷. مدتی است در کنار واژه روشنفکر واژه ”شبه روشنفکر” کاربردی شده است. به نظر شما این واژه برای تحقیر و متوقف کردن روشنفکران استفاده می شود یا مفهوم مد نظر ناقلان افرادی هستند که بدون در اختیار داشتن شخصیتی روشنفکر اصرار در روشنفکر نمایی دارند؟
هر دو می تواند باشد ولی این گونه واژه ها اصولا به نظر من نمونه هایی از نثر و گفتار غیر علمی و به معنای نادرست ولی متاسفانه رایج کلمه «عامیانه» در گفتار و نوشتار هستند.یک فرد اندیشمند به نظر من باید به شدت از چنین اشکالی از تند خویی و پرخاش گری و تحقیر افراد دیگر، از توهین کردن به دیگران پرهیز کند. دشنام دادن، تحقیر دیگران و ایجاد نفرت نسبت به دیگری حال این دیگری هر که باشد، نمونه هایی از «ترس» هستند. نیازی به ترسیدن از دیگری نیست، آنچه ما نیاز داریم باور به خودمان و قدرت بخشیدن به شخصیت خودمان است تا بتوانیم دیگری را نیز تحمل کنیم. باید این را بدانیم که این دیگری همواره حضور داشته، دارد و خواهد داشت: این دیگری می تواند همسایه دیوار به دیوار ما باشد، یا آدم های کوچه و خیابان ها و شهرهای کشورمان، یا همه آدم ها و فرهنگ های دیگر در جهان، باید بتوانیم دیگری را تحمل کنیم و البته نگذاریم که دیگری «ما» را از میان ببرد و تخریب کند منتها راه این کار تهاجم و پرخاش و «بیگانه ترسی » نیست بلکه بالا بردن شخصیت و اندیشه و رفتارهای اجتماعی مان است.
این گفتگو به وسیله سرویس خبری ایلنا به صورت الکترونیک انجام شده و در روز ۱۹ بهمن ۱۳۸۸ منتشر شده است.

 

 

پیرامون روشنفکری
گفت وگو با ناصر فکوهی

نقش اجتماعی روشنفکران ایرانی در مقایسه با روشنفکران غربی چه تفاوتی دارد؟ مشخصا چرا روشنفکران ایرانی در همراه کردن بدنه اجتماعی معمولا ناکام بوده اند و همواره هاله ای از بی اعتمادی میان آنها و توده مردم در ایران وجود داشته؟
مفهوم روشنفکر در چارچوب فرایند مشروطیت و پیش و پس از آن به ایران راه یافت و ریشه آن به نخستین ایرانیانی بر می گردد که به اروپا رفتند و با اندیشه ها و افکار مدرن اروپایی در پیش از جنگ جهانی اول و در فاصله دو جنگ آشنا شدند. این افراد اغلب انسان هایی ایران دوستی بودند و گمان می کردند که می توان ساختارهای اروپایی را به صورتی آسان و از طریق مبارزه با سنت ها که آنها را شکل و دلیل اساسی عدم «رشد» حامعه ایران می دانستند، به کشور وارد کرده و سبب پیشرفت آن شوند؛ درکی را نیز که از پیشرفت داشتند دقیقا درکی بود که از اروپا و از دوران روشنگری و به خصوص از سنت فرانسوی اخذ کرده بودند. البته در میان این افراد کسانی هم بودند که بیشتر به بیگانگان تمایل داشتند تا به کشور خود، اما به نظر من این شامل اکثریت آنها نمی شد و تمایل سنت ستیزانه آنها و تقلید شان از ساختارهای غربی بیشتر از سر علاقه ای صادقانه بود که به کشور خود داشتند.
این گروه در بازگشت به ایران توانستند تا اندازه زیادی ساختارهای مدرن یا به قول خودشان «متجدد» را به ایران منتقل کنند ، اما بیشتر کار درسطح ساختارهای مادی موفق بود ، آن هم نه صرفا به دلیل فعالیت های این گروه بلکه بیشتر به دلیل پیشینه دولتی عظیمی که کشور ما از آن برخوردار بود و می توانست بار دیگر تجدید تولید شود. اما از لحاظ معنوی و انتقال فرهنگ غیر مادی اغلب فعالیت های این گروه ها با شکست روبرو شد زیرا از همان ابتدا به دلیل سنت ستیزی شان نمی توانستند با مردم رابطه ای مناسب ایجاد کنند و رویکردشان به مردم اغلب یا از بالا و با تحقیر همراه بود ( همچون در جناح های سیاسی راست و لیبرال و سلطنت طلب) و یا با تمایل به دستکاری و استفاده از مردم به صورت ایدئولوژیک (همچون در گروه های چپ و به ویژه حزب توده). نتیجه آن بود که هر چند رابطه برقرار می شد اما در نهایتا این رابطه پایدار نبود و به بی اعتمادی در درازمدت و پشت گرداندن دو طرف از یکدیگر منجر می شد. البته این نکته را نیز ناگفته نگذاریم که وجود استبداد در سراسر این دوران، یکی از عوامل اصلی جدایی میان روشنفکران و مردم بود زیرا تبادل اندیشه و افکار نمی توانست در قالب های مناسب و به دور از تنش انجام گیرد و چرخش اندیشه بسیار سریع حالت سیاسی به خود گرفته و بحران آمیز می شد. اگر استبداد کمتری وجود داشت و یا ما درموقعیت دموکراتیکی بودیم شاید رابطه بسیار بهتری میان روشنفکران و مردم عادی به وجود می آمد. کما اینکه پس از انقلاب اسلامی در ایران این رابطه بسیار بهتر شده است وامروز تمایل به روشنفکران به نسبت دوران پیش از انقلاب بسیار گسترده تر است و صرفا به حلقه های کوچک شهری در شهرهای بزرگ محدود نمی شود. انتشار و استقبال از کتاب های روشنفکرانه و ادبیات سیاسی، افتصادی، اجتماعی و اصولا تمایل جوانان به تحصیلات دانشگاهی که نوعی روند و رویکرد روشنفکرانه نیز هست، به عقیده من گواهی بر این مدعا است.
اما درباره اروپا باید گفت، روشنفکران لزوما در برابر سنت نیایستادند و یا لااقل به صورتی که در ایران ایستادند، نیایستادند. افزون بر این روشنفکران در اروپا اگر هم تمایلات ضد کلیسایی داشتند، کلیسا خود موضع گیری های کاملا ضد روشنفکرانه را در همه ابعادش تقویت می کرد در حالی که در ایران چنین نبود و بسیاری از علمای ما خود جزو روشنفکران به حساب می آیند و یا رابطه ای نزدیک و به دور از تنش با روشنفکران داشتند و این رابطه تا به امروز و برغم تمام حوادث سیاسی حفظ شده است و بنابراین ، رویکرد ضد دینی در ایران، یکی از لایل اصلی این جدایی به شمار می رود. فراموش نکنیم که ایران کشوری بسیار مذهبی است و مردم آن از دوران باستان تا کنون عموما در ساختار های دینی می اندیشند و روابط اجتماعی خود را تنظیم می کنند ، بنابراین عدم توجه به این امر همواره می تواند سبب جدایی و فاصله افتادن بین نخبگان و مردم عادی شود.
 آیا گناه وجود شکاف تاریخی میان روشنفکران و مردم در ایران را باید به گردن مردم انداخت (چنانچه بخشی از روشنفکران معتقدند) یا برعکس این روشنفکری ایرانی است که به هر دلیل از هم سخنی و مفاهمه با جامعه ایرانی ناتوان است؟ در هرصورت چه راهکارهایی برای اصلاح این رابطه مفید است؟
به نظر من در این مورد همچون موارد دیگر تلاش برای یافتن «گناهکار» و «مسئول» ما را از منطق علمی و اندیشمندانه جدا کرده و به سوی منطقی «قضایی» و «مجازات محور» پیش می راند که به عقیده من هیچ راه حلی در بر ندارد. اینکه مردم گناهکار بوده اند یا روشنفکران و یا شخص و نهاد سومی ، در نهایت هیچ تاثیری بر هیچ چیز ندارد، مگر آنکه موضوع تامل و چرایی قرار بگیرد. به نظر من پرسش هایمان را اصولا باید به گونه ای دیگر مطرح کنیم مثلا اینکه چرا باید میان روشنفکران و مردم رابطه ای نزدیک وجود داشته باشد؟ اصولا روشنفکران کیستند؟ و چگونه باید آنها راطبقه بندی کرد؟ چگونه باید میان دانشمندان و روشنفکران تفکیک قائل شد؟ و نقش هر کدام از آنها در جامعه مدرن چیست؟ روشنفکر چه چیزی دارد که به جامعه عرضه کند؟ و یا جامعه چه چیزی دارد که روشنفکر بخواهد از آن بگیرد؟ به نظر من روشنفکر باید لزوما بتواند جایگاهی در ساختارهای فکری جامعه داشته باشد حال یا به عنوان فیلسوف، چه به عنوان دانشگاهی، چه به عنوان معلم و استاد یا پژوهشگر یا کارشناس و غیره و وجود چنین مفهوم مبهمی خود خبر از وجود نوعی مشکل در جوامع انسانی می دهد: اینکه رابطه سیستم اجتماعی با سیستم سیاسی در نوعی ابهام و تنش قرار دارد به گونه ای که در تقسیم کار اجتماعی گروهی از افراد حاشیه ای شده و در نقش روشنفکرانی قرار می گیرند که به سوی اعتراض کشیده می شوند. به گمان من، روشنفکران باید وجدان بیدار جوامع انسانی باشند، اما این امر بدان معنی نیست که لزوما باید در مقوله ای با عنوان رسمی «روشنفکری» جای بگیرند. به عبارت دیگر هر کس در هر مقام و شغلی که هست می تواند یک روشنفکر باشد و روشنفکر بودن از یک نظم سلسله مراتبی هنجارمند برای مثال یک نظم دانشگاهی مبتنی بر روش های علمی تبعیت نمی کند و نباید هم بکند. یک فرد عادی می تواند روشنفکر باشد و عقل سلیم می توان ابزاری در دست او قرار بگیرد برای آنکه خود مسائل را بهتر بفهمد و بتواند منشاء روشنگری در میان اطرافیان خود قرار بگیرد.
از این نقطه نطر به عقیده من، تداوم یافتن این مفهوم خود نیاز به یک آسیب شناسی دارد. وگرنه کسانی که واقعا برای کار دانشگاهی ساخته شده باشند باید بتوانند بنا بر یک سیستم شایسته سالاری به دانشگاه راه یافته در آن به پژوهش و کار علمی بپردازند ، کسان دیگری هم ممکن است در خارج از دانشگاه به تولید فکر حتی در بالاترین اشکال و با کیفیت ترین انواع آن بپردازند و نام فیلسوف یا تاریخ دان و غیره به خود بگیرند اما به هر رو اگر ما به چنین موقعیت های آرمانی ای برسیم نیازی به روشنفکر در معنای قرن نوزدهمی آن وجود ندارد اما تا آن زمان فکر می کنم همه ما به شکلی ناچاریم که گاه در قالب یک روشنفکر معترض فرو رویم و گاه به موقعیت کارشناسانه خود بازگردیم و به همین دلیل نیز در روابطی کمابیش مبهم با مردم عادی که لزوما نه کارشناس هستند و نه روشنفکر قرار بگیریم.
 به نظر می رسد روشنفکری در ایران دچار یک مشکل دوگانه است؛ در یک سو نوعی گرایش به مباحثات پرطمطراق انتزاعی یا گونه ای سوفسطایی گری فلسفی مابانه و در سوی دیگر نوعی عملگرایی و سیاست زدگی و خطابه گویی های نازل و عامه پسند. آیا راه میانه ای برای خروج از این دوگانه وجود دارد؟
راه ساده در شرایط کنونی ایران و جهان و در چشم اندازی قابل تصور، اصولا چیزی است که باید به فراموشی سپردش . به نظر من هر گونه گفتمان سطحی نگرانه، ساده کننده، تقلیل دهنده، کلیشه ای که همه چیز را روشن و راحت و ساده وانمود می کند و راه حل های سهل و به سرعت قابل حصول و مطمئن را پیش می کشد، گفتمانی کاملا انحرافی و انحراف دهنده است که نه تنها گرهی از گره های ما نمی گشاید بلکه هر چه بیشتر انسان هایی را که حتی ممکن بود با توسل به عقل سلیم خود راه حل هایی را می یافتند، دچار گمراهی بیشتر می کند. از این رو بهترین راه حل به نظر پذیرش این پیچیدگی در واقعیت و یافتن گفتمانی که با منطبق باشد است که این گفتمان لزوما گفتمانی نسبی گرا و میانه رو خواهد بود و هر گونه تمایل به قطعی کردن و مبالغه آمیز کردن آن، می توان به کلی تخریبش کند. راه دیگر نیز به وجود آوردن شرایط چرخش اندیشه آزاد با بالا بردن بیش از پیش آزادی های بیان و اندیشه است به گونه ای که ظرفیت و تحمل اجتماعی هر چه بالاتر رفته و هر کس بتواند بدون واهمه ای و البته بدون آنکه تنش غیر قابل مدیریتی به وجود بیاید، سخنان و اندیشه های خود را به بیان در آورد. ممنوعیت و روش های الزام آور همواره سبب جذابیت یافتن اندیشه ها و گفته هایی می شوند که در حالت عادی ممکن است هیچ کس را جذب نکنند.
 به عنوان یکی از پیشروان طرح نظریه های انسان شناسانه در ایران چه سهمی برای انسان شناسی در مباحثات روشنفکری در ایران قایل هستید؟ آیا این رشته می تواند در بهبود پیوند تاریخی میان روشنفکران و مردم مؤثر باشد؟اگر می تواند چگونه؟
فکر می کنم که انسان شناسی می تواند نقشی عظیم داشته باشد زیرا رشته ای است که می تواند با اتکاء بر پایه هایی علمی، از لزوم توجه و استفاده از منابع عظیمی که ما در سنت های خود داریم برای باز سازی زندگی امروزمان تاکید و دفاع کند. ما همواذه تصور می کنیم که باید راه حل ها را با نگاه کردن به دست دیگران جست از جمله همین مفهوم روشنفکر که با تقلید از موقعیتی فرهنگی و ناسازگار با سیستم اجتماعی خودمان ساخته ایم و فراموش می کنیم که الگوهای اندیشمندی در سطح نخبگان و یا به عبارتی روشنفکری در تمدن هایی باستانی همچون تمدن ما همواره وجود داشته اند و به اندیشه های ژرف در سطح سنت ها و تاریخ کشورمان رسیده اند که ما کمتر به آنها توجه می کنیم و برعکس دائم به دنبال آن هستیم که با بزک کردن خود به شکل بیگانگان اروپایایی ادای آنها را در بیاوریم و به زبانی شبیه آنها سخن بگوئیم در حالی که این زبان بیشتر به یک لهجه ناشیانه و مسخره می ماند که سبب می شود حرف زدن خودمان هم یادمان برود. انسان شناسی در باز کردن بحث در این زمینه می تواند بسیار موثر باشد زیرا بنا بر تعریف رشته ای است که از کلیشه ها می گریزد و سعی می کند افراد را قانع کند که به فرهنگ خود اهمیت بدهند.