- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

نبرد روشنگرانه با تلویزیون مونولوگ (درباب رابطه روشنفکران و تلویزیون)

نبرد روشنگرانه با تلویزیون مونولوگ
سیدمجید حسینی‌زاد

سوالی در زمینه ارتباط روشنفکران و تلویزیون مطرح است. آیا روشنفکران با تلویزیون قهر هستند، چون تلویزیون را ابزاری در راستای تخدیر مخاطبان و دورکردنشان از آگاهی واقعی می دانند؟ چون تلویزیون وسیله ای در صنعت فرهنگی است که با زیبایی شناسی و فاکتورهای هنر والا سازگاری ندارد؟ چون تلویزیون به دلیل مخاطب عامش خواص فرهیخته را برنمی تابد؟ اینها پاره ای از سوالاتی است که مناقشات فراوان به وجود آورده است و گاهی چنان قدرتمند می نماید که مخالفت با تلویزیون یکی از عناصر روشنفکری قلمداد می شود. ولی این تلقی از چه زمان و به چه دلیل آغاز شده است؟ در ابتدا باید ببینیم روشنفکر کیست. گروهی به تأسی از فلاسفه یونان روشنفکر را <<وجدان خرده گیر جامعه>> می دانند که با صفت قانع نبودن به وضع موجود و تلاش برای روشنگری و رساندن جامعه به وضعیت مطلوب مترادف است. استاد مطهری نیز در ویژگی هایی که برای روشنفکر می شمارد، به همین نکات اشاره دارد و می گوید روشنفکر باید به مسوولیت خود آگاه، با فرهنگ و شخصیت ملی خود آشنا و در ارتباط با مردم برای ایجاد حرکت به سوی رهایی و آزادی کوشا باشد. تمام این ویژگی ها در صورت ساده خود یعنی روشنفکر عنصری سیاسی است که کشمکش های سیاسی و اجتماعی را درک می کند، تاثیر آنها را بر مردم می داند و به دنبال رفع موانع به آگاهی رسیدن مردم و تلاش برای رساندن جامعه به وضع مطلوب است.
با مقدمه فوق مسلم است روشنفکر صرفا کسی نیست که به دنبال ترجمه نارسای انتلکتوئل در عصر مشروطه اهل هنر است و حتی کسی نیست که براساس یک ایدئولوژی خاص روشنگری می کند، آنکه به فرهنگ، جامعه، سیاست، کرامت انسانی و تضاد این کرامت با هرنوع تقیدی می اندیشد و سعی در آگاه سازی انسان ها به آزادی و تضادش با فرهنگ، جامعه و سیاست مونولوگ دارد، نیز روشنفکر است. در یک کلام هرکه در قبال آزادی و برابری در تضاد با بسیاری ایسم های مقید کننده و به بردگی کشاننده حساس است و مسوول، روشنفکر است.
آغاز تضاد روشنفکران با رسانه های جمعی و سوءاستفاده از آنها از همین نکته برمی خیزد. اولین کسانی که به این موضوع اندیشیدند و با طرح نظریاتی ساحت روشنفکری جهان را متحول کردند، اصحاب مکتب فرانکفورت و پیروان مکتب انتقادی بودند.
اعضای مکتب فرانکفورت، نخستین کسانی بودند که به روش های استفاده نازی ها از ابزارهای فرهنگ توده ای برای تسلیم شدن در برابر فرهنگ و جامعه فاشیستی توجیه کردند؛ روش هایی در ارایه و تثبیت فرهنگ و ایدئولوژی خاص به طرقی که به شست وشوی مغزی شبیه بود و نیتش ساختن توده ای هم شکل از مخاطبان بود. اعضای مکتب فرانکفورت که پس از سلطه نازی ها به آمریکا گریخته و عمدتا در دانشگاه کلمبیا به پژوهش مشغول بودند، در آنجا نیز متوجه شدند فرهنگ رسانه ای آمریکایی هم بسیار ایدئولوژیک است و هدف آن ترویج دلبستگی به سرمایه داری آمریکایی و اشاعه سبک زندگی مصرفی و مطلوب آن نظام بود. در آمریکا در کنار شرکت های عظیم تولیدی، صنایع فرهنگی تحت کنترل همان شرکت ها تاسیس شده بودند که براساس ضوابط تولید انبوه سازماندهی شده و محصولاتی بیرون می دادند که در فرهنگ، نظامی به طور کامل تجاری را به وجود می آورد و نیز ارزش ها، سبک های زندگی و نهادهای سرمایه داری را مسلط می کرد.
آنان پیدایش تلویزیون را ظهور شکلی جدید از فرهنگ توده ای اعلام کردند که با به کار گیری تمام حواس دیداری و شنیداری و ادغام آن با نشانه های قدرتمند بیانی مثل تصویر، روایت، نور، میزانسن و روش های اقناع گری مثل تکرار و شدت، انواع تولید، متون و ادراکات صنعت فرهنگ را براساس ایدئولوژی واحدی ارایه می کردند و با دیپولیتیزه کردن مخاطبان، سلایق و آمال واحدی برای همه به وجود می آوردند.
مارکوزه در جامعه تک ساحتی خود تلویزیون را ابزاری در تشکیلات مدیریت و سلطه نامید. او معتقد بود با کنترل و ارایه اطلاعات حساب شده و شیفته کردن مخاطب به رسانه های جمعی، فرد در جهانی پر از رویا و سرگرمی و فارغ از آگاهی های راستین مقهور رسانه شده و در وضعیتی شبیه به بیهوشی او، سلطه گران می توانند تمام افکار به زعم خود مضر را از ذهنش بزدایند و تمام مخاطبان را به صورت توده ای یکپارچه و مطیع درآورند. این متفکران، تلویزیون را در تقسیم بندی هنرها و رسانه ها، در ردیف رسانه های عامه پسند قرار دادند که کارش تولید فکر و رفتار موردنیاز برای بازتولید طبقه سلطه گر که همان سرمایه داری است، می باشد. در همین راستا نیل پستمن در کتاب <<مردن از خوشی>> نشان می دهد فرهنگ رسانه ای عامه پسند و به ویژه تلویزیون به نیروی اصلی اجتماعی شدن تبدیل شده است و نمی گذارند گستره وسیعی از مردم به مشکلات اجتماعی، مصرف گرایی، بی بندوباری، معناگریزی، و ماتریالیسم افراطی و خشونت پی برند یا خاستگاه اصلی آنها را درک کنند.
و بالاخره به این نتیجه رسیدند که امروزه این صنایع فرهنگی (رادیو، تلویزیون، فیلم، رسانه های دیجیتال و سایر محصولات فرهنگ رسانه ای) است که باعث می شوند افراد در رسانه های معاصر و جوامع مصرفی هویت های واقعی خود را که شامل درک خویشتن و مفهوم طبقه، قومیت، نژاد و ملیت است را آنگونه که دیگران می خواهند، درک و مرز خود و دیگری، دوست و دشمن، ارزش مثبت و ضدارزش را گم کنند. آنچه تیتروار ذکر شد، ریشه های تضاد برخی از روشنفکران با رسانه های عامه پسند همچون تلویزیون به عنوان ابزاری در دست طبقه سلطه گر و تحمیل کننده است. این احکام کلی، هرچند در جوامع فاشیستی و توتالیتر صادق است، ولی با برخی استقرائات ناقص نقض می شود. وقتی برتراند راسل یا برایان مگی و… در بی بی سی برنامه می سازند، یا کانال <<آر.ت.آ>> صرفا آنچه را که فرهنگ و هنر عالی می نامیم مثل اپرا و تئاتر و موسیقی والا و… محور کار خود می کند، تلویزیون چه نقشی پیدا می کند؟ تلویزیون صرفا ابزار است. اگر از بحث های نیمه فلسفی مثل بازآفرینی مکانیکی و… بگذریم و جامعه شناختی نگاه کنیم، می توانیم به تفسیر دیگری برسیم. تلویزیون ابزاری است که هرگاه مبتنی بر رسالت اصلی یک رسانه مثل آگاهی بخشی، اطلاع رسانی و سرگرمی با روشی چندصدایی باشد، همه از آن استفاده می کنند و کسی با آن قهر نیست، چون تریبونی برای همه است که با تضارب آرا، مخاطب را مخیر به انتخاب احسن می کند و او خود را در برنامه ها می بیند. ولی تلویزیون مونولوگ که ارگان طبقه و ایدئولوژی خاصی باشد، آن تلویزیونی است که روشنفکران ندیدنش را ترجیح می دهند.
روزنامه شرق

کد خبر: ۵۴۸۹۵

تاریخ خبر: ۱۳۹۳ چهارشنبه ۱۵ بهمن