- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

از رویا تا زوال

«مراقب آنچه آرزو می­کنید باشید.»

 در پس این متن زیبای شاعرانه، داستان پرفراز ونشیب ملتی نگاشته شده است که درپی رویایی خیال انگیز و دلفریب، در واقعیتی سهمگین بلعیده می­شود و در سوگ یک کابوس شبانه می­ نشیند. این قصه پر غصه نسل­های آمده و رفته­ایست که تکرار می­شود تا تنها تکرار شده باشد، قصه نوستالژیک نسلهای غبارگرفته که یکی پس از دیگری قاب گرفته می­شوند و پای عکس با شکوه استبداد زمان خود روی دیوار آرام می­گیرند؛ تا باز قصه­ ای از نو. “زوال کلنل” اگرچه برشی از تاریخ معاصر را واضح تر دیده است اما پیوسته در فضایی زمان گریز، سکانس­های این پرده پرتکرار از تاریخ ایران را پیش چشم می­کشاند تا به یاد آورد که زوال این ملت، حاصل اندیشه نارس و آرزوهای عقیم مردم این ملک است؛ مردمانی محکوم به غلتاندن تخته سنگی بزرگ تا قله سیزیف.

دولت ­آبادی البته به صراحت قلمش اشتهار دارد و ناگفته­ای را برای هوشیارانه تر دیدن خواننده باقی نمی­گذارد. اما در خوانشی جامعه شناختی، می توان زوال کلنل را در زمره آثار سمبولیک دید. از این رو که بازیگران رمان کلنل انگار هر یک نماینده بخشی از مکتب­های متداول آن روزها هستند.

کلنل خود از وجوه متفاوت می­تواند برگزیده یک نظامی ناسیونالیست و وظیفه­ شناس باشد که اینک در یک سرگیجه تهوع آور، شاهد نابودی فرزندان خود و تاوان سخت وطن دوستی است. کلنل نماینده خروار نسلی­ست ورشکسته. او از آغاز تا انجام جز چند جمله سخنی به زبان نمی ­آورد. به نظر می آید این سکوت ناشی از نوعی احساس گناه تاریخی است؛ سکوت نسلی که دیگر حرفی برای گفتن ندارد و دستپاچه به دنبال پاک­کنی می­گردد تا به گونه­ ای این خطاها را از حافظه خود و دیگران محو کند و ردپای خود را از یک جنایت دسته جمعی بزداید. فرار کلنل از امیر و رها گذاشتن او در زیرزمین در حقیقت تلاشی بی سرانجام و بی فایده برای نجات از کابوس­های خود است، درست مثل تلاش برای فروخوردن اشک­هایش در سوگ پروانه.

امیر حاصل فکر پدرسالارانه کلنل که زمانی با پوشیدن کلاه بلشویک­ها در جستجوی عدالت اجتماعی و جامعه بی طبقه بوده است اینک در گذار به جنون و روان پریشی است. او به دنبال تلاطم میان تعصبات ایدئولوژیک در میانه راه سر به رویی دیگر نهاده است. او اگرچه می داند “در این کشور همیشه حق با کسی است که قداره­اش را سفت­ تر می بندد” اما، تجسم رویایش را در مشی اصلاحی می یابد. امیر که سالهای ابتدایی انقلاب همراه حاکمیت است در جستجوی آرام و اصلاح طلبانه به آرمان­هایش است. آرمان­های اصلاحی متبلور در تندیس امیرکیبر که ناگفته انتهایش پیداست، اصلاح خواهی به مثابه نیم­تنه بی سر امیرکبیر. امیر- که می تواند کوتاه شده نام محمدتقی­خان صدراعظم هم باشد- انسانی است که زیر شکنجه شکسته و از نو ساخته شده است و در کشمکش با یک اسکیزوفرنی تمام نشدنی و بازسازی ذهنی صحنه­های شکنجه در عذاب پیوسته به سر می­برد  تا آن زمان که عکسش کنار عکس برادران زیر چکمه کلنل آرام می­گیرد.

از مختصات بارز زمان کلنل، بی زمانی و نادرکجاییست. سکانس­های داستان بی آغاز و انجام به گونه­ای درهم تنیده اند که تشخیص زمان و مکانشان آسان نیست. محدودیت نویسنده او را به این خلاقیت واداشته و آنرا بدل به یک سبک نوشتاری کرده است. خضر جاوید، یک پلیس سیاسی بی اصول و مرام است که با تحول انقلاب از صورتی به صورت دیگر درمی­آید و به سختی می­توان گفت کدام یک از سکانس­های او مربوط به قبل یا بعد از انقلاب است. خضر جاوید با حضوری سایه­ وار همواره در حال آمدوشد در داستان است و این اشاره­ایست مسقیم به عدم تغییر ماهوی استبداد. تحلیل شخصیت خضر جاوید که اتفاقا نامی آیرونیکال هم هست از زیباترین و در عین حال آشناترین شخصیت­های سالهای پس از این تحول اجتماعی است؛ شخصیتی پیوسته و فناناپذیر که از عهد خسرو روزبه و دکترمصدق تا زمان حال در پی وزش باد و بوی کباب در کمین نشسته است. قربانی، شخصیت دیگر رمان، انسانهایی را نمایندگی می­کند که در فراز و فرود هیجانی یک تحول، قادر به توجیه فجیع ترین نوع­ کشی­ها و خلق زشت­ترین جنایت­های بشری هستند. و چه اسم با مسمایی، قربانی یک نوع جذام فکری است.

محمدتقی، جنبه سرکش و طغیانگر انقلابی ، مسعود، وجدان ضد بیگانه، و پروانه، تصویر یک احساس پاک و نوعی آرمان­خواهی نابالغ، همگی مثل امیر بخش­هایی از هویت کلنل به عنوان یک موجود کل یا یک جامعه هستند. به این­ها باید خضر جاوید را هم اضافه کرد. چرا که ارتقای او از یک معلم ساده به یک پلیس ساواک به لطف کلنل بود. سکوت کلنل هم در برابر کنش­ها و مرگ همه آنها به همین دلیل بود. کلنل سایه اقتدار پدرسالارانه یک حاکمیت است. او تصویر یک اتوریته شکوهمند، پایدار و همیشه زنده تاریخ در ذهن یک انسان دنیای سومی است. انفعال کلنل نه از سر بی­تفاوتی و بی ریشگی که به دلیل خطاهای یک نسل در قبال فرزندانش رخ  می­دهد. این نسل، ساخته دست کلنل­هاست و سرزنش آنها انگار فروپاشی همه اصول و ارزشهای خود کلنل.

شاید اشاره دولت­ آبادی به علاقه کلنل به شاهنامه ­خوانی هم بی­دلیل نباشد. داستان زوال کلنل یادآور سهراب­ کشان رستم است. کلنل با انگیزه وطن دوستی یک به یک فرزندانش را همچون سهراب به قتلگاه می­فرستد و دست آخر خود نیز در خوان هفتم گرفتار پایانی مرگبار می­شود تا سرانجام شاهنامه­ اش مثل رستم، امیرکبیر، مصدق و کلنل محمدتقی­ خان پسیان پایانی تراژیک و غم­بار اما عبرت­ آموز باشد. کلنل در شکوه یک ژنرال، با همه یال و کوپال نظامی، شمشیر به دست و ایستاده، مثل پسیان، مثل امیر ساعد بریده، خودزنی می­کند تا «سر پنهان» اش را آشکارا فریاد بزند و آیندگان خوب یادشان باشد که مراقب آنچه آرزو می­کنند باشند.