- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

اعتراف پیش سایه

«هنر به معنای آبرومند کلمه». این واکنش رنه لالو از بوف کور هدایت است. داستانی که آندره برتون، بنیانگزار سور رئالیسم فرانسه، آن را در ردیف ۲۰ شاهکار برتر ادبیات جهان قرار داد و بعدها انگیزه بسیاری از آثار ادبی و سینمایی متاخر شد.

بوف کور حدیثِ نفس انسان در کشمکش با نیروهای خبیث درون خود و حاصل دردهاییست که”روح آدمی را در انزوا می­خورد و می­تراشد” و در پایان توده­ای آلوده و در حال تجزیه از آن باقی می­گذارد. انسانِ بوف کور انسانی سقوط کرده، در وضعیتی رقت­بار و آویخته به ریسمان­های زندگی مادیست که پیوسته برای رهایی از این ارواح پلید درونی دست و پا می­زند؛ دست و پایی بیهوده. پرسوناژ ساخته­ی هدایت از بازی در کمدی ترسناک آفرینش به تنگ آمده و می­کوشد از دست “رجاله­ها” و “لکاته­ها”، این ارواح جامد آزاردهنده و همبازی شدن با آنها در این انگاره­های هجو برهد. بوف کور تک­گویه ایست که انتقال پیامش را مدیون پردازش شخصیت فوق العاده قوی نگارنده است.

همسو با نمایشنامه کمدی افسانه آفرینش، بوف کور نیز در تلاش است خوانشی از فلسفه آفرینش و هبوط انسان بیافریند اما این بار به گونه­ای تراژیک. این بن­مایه را به ویژه در اپیزود اول، پیرمرد و دختر اثیری پای درخت سرو، می­توان یافت. تصویر  عشقبازی پیر و ملکه آسمانی، رشته­ای از فلسفه خیامی را ذهن تداعی می­کند. فارغ از آن، شاید بتوان دختر سیاه­چشمی که داشت گل نیلوفر کبود به پیرمرد می­داد را با آن توصیفات اروتیک و جاذبه شهوانی، اشاره نمادگرایانه به داستان اسطوره­ای آدم و حوا و گناه نخستین بشر تلقی نمود. این اپیزود به نظر صحنه چیدن میوه ممنوعه در باز عدن و فراهم آوردن اسباب هبوط بشر به زندگی مادی را بازسازی می­کند. هدایت می­خواهد کابوس آفرینش و قصه هبوط را با بیانی تمسخرآمیز به چالشی فلسفی بکشد. موضوع این سخن چیستایی انسان و چرایی خلقت و انگیزه هستی­بخشی انسان و جهان است. نهر روان، گل نیلوفر، درخت سرو، دختری با چشمان سیاه و صورت مهتابی جای شکی باقی نمی­گذارد که هدایت در صدد بازآفرینی کهن­الگوی (آرکیتایپ) وسوسه آدم و حوا بوده که تقریبا روایتش با اندکی تفاوت در همه ادیان رفته است. هدایت اصرار می­ورزد که مکرر به جغرافیای هندوستان و به طور مشخص شهر بنارس اشاره کند. از این رو که هندوستان جغرافیای گوناگونی مذاهب مختلف است بگونه­ای که در بنارس در فاصله­ی چند کیلومتری حاشیه رودخانه مقدس گنگا، ۱۲ مذهب مختلف در کنار هم می­زیند. با توجه به سابقه زندگی هدایت در هند، این انتخاب باید بسیار هوشمندانه بوده باشد. هدایت در این داستان بی آنکه بخواهد به مذهبی خاص اشاره کند، این باور اسطوره­ای که تقریبا میان همه ادیان مشترک است را به چالش گرفته. وی اصرار دارد که قرار گرفتن تولید­مثل بر پایه کشش جنسی را بیهوده، هجو و خنده آور ببیند تا فلسفه ای هوشمند و عمیق. خلقتی که اساس آن ذیل گرایش سیری­ناپذیر و اطفانشدنی بشرقرار گرفته و ادامه و بقایش را به این حس زودگذر وابسته است، از نظر هدایت یک بازتولد(reborn) دایره وار، خسته کننده و کسالت­آور است. تلاش بیهوده بیمار روان­پریش داستان، برای دمیدن جان و گرما خود به بدن فرشته اثیری، به تمسخر گرفتن باور بازتولد و تناسخ هندوییسم و کوشش هجو برای فرونشاندن غریزه سرکش جنسی است. انسان بیمارگون می­خواهد برای ارضای خودخواهانه جنسی، توجیهاتی انسانی مثل بقای نسل و نوعدوستی بتراشد. از این روست که هدایت انسان­های پیرامون خود را مشتی رجاله و لکاته می­خواند که تنها دهانی­اند که از طریق یک مشت روده پیچ وا پیچ به آلت تناسلی شان وصل می­شوند.

عموی هوسباز که اتفاقا با پدر راوی دو قلوست برای تصاحب همسر برادر، او را می­فریبد و در نهایت در یک دوئل مرگبار، برادر خود را به نبرد با افعی کشنده و کام مرگ می­کشاند. از همان نگاه اسطوره شناسانه، برادران دوقلوی داستان، بازآفرینی قصه هابیل و قابیل­اند که برای تصاحب خواهر خود به نبرد مرگ­آور تن دادند. دوباره جریان مرگ و زندگی با انگیزه­ای جنسی در داستان جان می­گیرد. «مار» وجه مالیخولیایی ذهن و نماد وسوسه مسحورکننده و رامشگر جنسی در ادبیات جهان است. از سویی دیگر می­توان آن را به اندام جنسی مردانه نیز ماننده کرد.

از نگاه فرویدیسم، که اتفاقا هدایت قرابتی فکر با آن داشت ابنای بشر جمیعا اجزای یک شخصیت واحدند. از نظر فروید بخش ناخودآگاه شخصیت همواره محل چالش سه نیروی غریزه، منِ برتر و منِ واقعی­اند. شاید اصرار هدایت برای اعتراف و تبرئه خود در مقابل«سایه»اش اشاره به این بخش ناخودآگاه باشد. بیمار روان­پریش در صدد است سایه یا همان ضمیر ناخودآگاه و پنهان خود را اقناع کند. همانگونه که همه شخصیت­های داستان در این حس با او مشترکند و هر یک برای کارهای خود توجیه می­آورد. و این همان «تحریک مجهول» است که هدایت مکرر از آن به عنوان انگیزه تلاش بشری یاد می­کند. بیمار روان­پریش خود را حاصل یک عشق­بازی و در­هم­تنیدگی نامشروع نژادهای بشری می­داند. او خود را فرزند ناخلف یک هم­خوابگی میان مذاهب تصنعی مثل هندویسم با هر مذهب یا نژادی دیگر می­پندارد. و تنها انگیزه آن را کشش جنسی یا آنچه فروید آن را لیبیدو می­نامید، می­داند.

فرویدی­ها منِ برتر یا پلیس شخصیت–superego- را عامل سرکوب غریزه و نیروی بازدارنده امیال می­دانند. ­نها بر این باورند که هر سرکوب و ناکامی در ارضای امیال، سبب ایجاد یک زخم روحی در نهاد ذهن می­شود که این زخم در زمانی دیگر سر باز می­کند و انسان را را می­رنجاند. بوف کور آکنده از این ناکامی­ها یا میل­های سرکوب شده است. کوشش بیمار روان­پریش در تجربه جنسی خود با دخترعمه، سکس با فرشته مرده، رابطه جنسی پس از ازدواج با لکاته و حتی نقش دختر روی قلمدان به عنوان نمادهای شهوت همواره با سرکوب یک نیروی بازدارنده مثل پیرمرد خنزرپنزری، شوهرعمه، عموی قوزکرده و هوسباز، پیرمرد نعش­کش یا فاسق­های همبستر لکاته روبرو می­شود و همگی نیمه کاره و ناکام باقی می­مانند. این نمادهای شهوت و سرکوب در واقع شخصیت­های چند وجهی و مکمل یکدیگرند؛ گویی در این واگویه سیال ذهن، پیوسته مسخ می­شوند و از شخصیتی به شخصیت دیگر بدل می­شوند. اما در نهایت یک ماموریت دارند و آن ناکام گذاشتن بیمار آشفته­روان است. این است که دیوانه همه این تجارب جنسی را به طعم ته تلخ خیار می­پندارد و از آنها به عنوان شهوت «قطعه قطعه شده» و «محو شده» یاد می­کند که در چمدان زیر درخت سرو دفن شده است. سرو که خود نماد آزادی بشر است، در بی­عملی مطلق یک جا ایستاده و شاید تجاوز انسانیت به نقطه صفر است.

بیمار در دنیایی بی زمان و بی مکان، از بی وجودی خود می­گوید، و در هرزگی خیال یکسر به دوره کردن روان­گسیختگی و افکار آزاردهنده و سمج خود می­پردازد. به نظر می­آید او با این انگاره­های مالیخولیایی و شکنجه­کننده خو گرفته و مثل یک مازوخیست از این آزارها لذت می­برد. او از زیستن میان لکاته­ها و رجاله­ها – یا به تعبیر سارتر- جهنمی که از حضور دیگران ساخته می­شود حظ می­برد. او از آزار دایه خود (ننجون) که ظاهرا تنها کسی است مادرانه و عاشقانه او را دوست دارد لبریز از شادی می­شود. اما از زندگی شوم و قی­آوری که که دیگران برایش ساخته­اند دل نمی­کند و حتی حاضر نیست با بغلی شراب، خود را به آرامشی ابدی برساند.

بوف کور بی شک اثری تکرار­نشدنی ادبیات داستانی ایران است. این گفتار تنها بخشی از رمزگشایی این داستان ستودنی و عمیق است تا بماند هزار باده نخورده که در رگ تاک است.