- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

گزارشی از یک روز در کافه نادری

َ”در پی شنیدن تخریب کافه نادری و تبدیل شدن آن به مجتمع تجاری،که بسیار هم متاثر شدم ،بیاد زمانی افتادم که به کافه نادری رفتم وفضای آنجا آنقدر بر من اثر گذاشت که مطلبی نوشتم ، ،شاید گوشه ای از دلتنگی ام باشد که تخریب این بنا ،تخریب بخشی از تاریخ است.”
هنوز مسلط نشده ام ونمی دانم وشاید باور نمی کنم که در کجا نشسته ام؟چه کسی مرا هل دادکه ازدر وارد شوم.
نفس نفس می زنم،ابتدا باید خودم را آرام کنم،نفس هایم را به شماره های میزان دعوت می کنم.نگاهم به گردش در می آید ودور می زند،سرگیجه هم نگرفته ام،چشمان ام از گردش باز نمی ایستد،برروی پرده ها که دست خیاطی پنجاه سال پیشتر یا کمترچین داده ووالان زده وآماده آویزان وتزیین سالن نموده وفضا رازیبا کرده است،ردپای زمان برچین چین اش عیان است.
افرادی که دررفت وامد هستند،یکی سینی حاوی غذا در دست دارد،دیگری با لبخند شما را راهنمایی می کند،رد وپای زمان بر چهره ایشان هویداست،موی سپید وچین های صورت زیباترشان نموده وفریاد می زنند که چه خاطره هایی درذهن دارند،با این مکان بزرگ شده اندوهمچنان سرپا ایستاده وپذیرای مردم هستند.
رنگ وروی پرده ها رفته است اما روح آن همچنان شاداب وجوان است،قاب ها وپنجره ها چه حکایت ها که دارند وگوش ام را نوازش می دهند،صدا ها هم آواز شده،سمفونی به راه انداخته اند،چقدر شلوغ شده است ومن درسکوت فرو رفته وتنها به نظاره نشسته ام،ارکستر همچنان صداها ،نجواها،پج پچ وسکوت را می نوازد.
دودسیگارفضاراپرکرده است،میزها پرشده است یکی شعر می خواند،دیگری بحث می کند،آن یکی اخم ویکی گوش ویکی خیره درعالم دیگری است.
من مانده ام ونگاهم،نگاهی که تاریخ من است به رژه در آمده است به پشت صندلی های میز، و افرادی که ردیف شده اند چای می خورند و غذا می خورند و …
هدایت بعد از سالها لبخندی بر لبانش نقش بسته است انگار بوف کور را پرواز داده است، فروغ که همیشه چشمانش برق می زند شاداب و شیطان چون گنجشک بی قراری حرف که نه فریاد می زند و می خندد، اخوان با سبیل هایش بازی می کند شاید می خواهد حماسه ای بیافریند و شعرش کند، شاملو استاد فهم و کلام به چه می نگرد، چه شاهکاری در پس ذهن معجزه گرش برای ریختن روی کاغذ دارد؟به چه می اندیشد؟ هر چه باشد خوب می دانم زیباست .
می ایستم خودم را لمس می کنم، دستی به صورتم می زنم، کجا هستم؟ خوابم یا بیدار، دستی که به خود زده ام چون چوب سحرآمیزی شد که بر خود نواختم .
همه پریده می شوند، من می مانم و سالنی که همچنان زیباست.جمله ای در ذهنم شکل می بندد و می چرخد
– درست است من در کافه نادری هستم