- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

حرکت از آسمان نظریه به زمین واقعیت؛ گفتگو با عباس کاظمی

با عباس کاظمی درباره تجربه ده سال تدریس مطالعات زندگی روزمره در دانشگاه علم و فرهنگ
مصایب حرکت از آسمان نظریه به زمین واقعیت
پیش‌درآمد
عباس کاظمی از ابتدای شکل‌گیری گروه مطالعات فرهنگی دانشگاه علم و فرهنگ حضوری تاثیرگذار داشته و وجه انضمامی‌تری را در ارایه درس فرهنگ و زندگی روزمره در ایران پی گرفته است. در شرایطی که همچنان نسبت میان نظریه و پراکسیس یکی از چالش‌های حل-ناشده در مطالعات فرهنگی ایران است، با عباس کاظمی درباره روزهای آغازین شکل‌گیری این گروه، تجربه تدریس درس زندگی روزمره و جایگاه مطالعات زندگی روزمره در مطالعات فرهنگی ایران و به ویژه مطالعات فرهنگی دانشگاه علم و فرهنگ گفت‌و‌گو کرده‌ایم. کاظمی در این گفت‌و‌گو صریح‌تر از هر زمانی به نقد رادیکالیسم نظری مسلط بر مطالعات فرهنگی ایران پرداخته است.

*آقای دکتر کاظمی٬ اگر موافق باشید از سال ۱۳۸۴ یعنی زمانی که مطالعات فرهنگی در دانشگاه علم و فرهنگ تاسیس شد شروع کنیم. می‌دانیم که جهاد دانشگاهی نقش پررنگی در این اتفاق داشت و شما هم همکاری نزدیک با جهاد داشتید. چه شد که جهاد دانشگاهی تصمیم گرفت گروه مطالعات فرهنگی٬آن هم در دانشگاهی مثل علم و فرهنگ٬که البته آن زمان مجتمع آموزش عالی جهاد دانشگاهی بود و آوازه‌ چندانی هم نداشت٬ تاسیس کند؟
البته باید بین گروه آموزشی و پژوهشی جهاد دانشگاهی تفاوت قائل شد. قبل از اینکه گروه آموزشی مطالعات فرهنگی راه اندازی شود٬ما گروه پژوهشی آن را تاسیس کرده بودیم. در واقع زمانی که در دانشگاه تهران دانشجوی دکترا بودم٬به یاد می‌آورم که ما به وجود رشته‌ای جدید به اسم مطالعات فرهنگی پی برده بودیم. بعد از آن من به جهاد دانشگاهی رفتم که در آنجا مدیریت گروهپژوهشیجامعه‌شناسی راداشتم. آنجا برنامه پژوهشی به نام مصرف و تولید فرهنگی در ایران را برای چند سال طراحی کردیم که این برنامه ما را به مطالعات فرهنگی نزدیک ساخت و بعد ما اسم گروه را به مطالعات فرهگی تغییر دادیم. گروهی که اعضای آن محمد رضایی، وحید شالچی، حسین میرزایی بودند. ما از دکتر سعیدی که دربارهاوقات فراغت کار می‌کرد٬و همچنین دکتر ذکایی و دکتر شهابی با توجه به موضوع در جلسات دعوت می‌کردیم. درواقع با این نفرات و با برنامه پژوهشی مشخصی که داشتیم گروهی را تاسیس کردیم که بر روی مباحث مصرف در ایران کار کند. تا جایی هم کار را پیش بردیم. این را هم بگویم که بخشی از مطالعاتمان به سمت بازنمایی مصرف در فیلم‌های سینمایی و سریال‌های تلویزیونی سوق پیدا کرد که کمتر در آن کار می‌دانی به معنای مردم نگارانه آن انجام شده بود. چند سال پس از تاسیس این گروه که من مدیر گروه آن بودم٬آقای دکتر هاشمی و میرزایی که بالاخره با فضای مطالعات فرهنگی‌ای که در جهاد وجود داشتآشنا شده بودند٬پیشنهاد تاسیس یک گروه مطالعات فرهنگی را مطرح کردند و از من دعوت کردند که به جلسه‌ای بروم و دانشجو پذیرش کنیم. فرض بر این بود که یک بدنه پژوهشی‌ای در جهاد وجود دارد و حالا یک بدنه آموزشی هم تشکیل شود و بین این دو پیوند برقرار شود تا به یکدیگر کمک کنند. یعنی هم ادبیاتی تولید شود و نیز در کارهای تحقیقی، دانشجویان هم کمک کنند. اما عملا این اتفاق رخ نداد. یعنی صرفا افراد گروه پژوهشی به گروه آموزشی نقل مکان کردند. یعنی من٬دکتر رضایی٬دکتر میرزایی و دکتر سعیدی برای تدریس به آنجا رفتیم و دکتر رضایی از ابتدا مدیریت گروه آموزشی مطالعات فرهنگی را بر عهده گرفتند. بعد از آن بی‌آنکه شناخت دقیقی از مطالعات فرهنگی در معنای گروه آموزشی آن وجود داشته باشد٬با برگزاری جلسه‌ای گفته شد که دانشجو پذیرش شود.
زمانی که قرار شد در علم و فرهنگ گروه تاسیس شود٬تصور دقیقی از اینکه چه خواهد شد٬وجود نداشت. از ما دعوت کردند و ما از گروهی از دانشجویان که‌شناختی هم از آن‌ها نداشتیم و آن‌ها هم نمی‌دانستند داستان از چه قرار است٬مصاحبه به عمل آوردیم و به هر صورت تعدادی پذیرش شدند. البته قبل از شروع، همایش‌هایی در خصوص مطالعات فرهنگی٬تحلیل گفتمان و مصرف در جهاد برگزار و جزوه‌هایی منتشر کرده بودیم. در واقع ادبیات حداقلی‌ای در مورد مطالعات فرهنگی وجود داشت٬اما دانشگاه علامه چون به لحاظ اساتیدی که در گروهش داشت٬از ما قوی‌تر بود٬چندان اهمیتی به مطالعات فرهنگی تازه تاسیس شده در موسسه آموزش عالی جهاد دانشگاهی نمی‌داد و خیلی به ما کمک نمی‌کردند که مثلا بیایند در امر تدریس ما را یاری کنند تا این گروه پا بگیرد. از اینجا به بعد نقش دکتر رضایی بسیار مهم می‌شود.
*درباره نقش دانشگاه تربیت مدرس در تأسیس این گروه صحبت کنیم. چه شد که این دانشگاه به عنوان دانشگاه مادر برای حمایت از این رشته وارد میدان شد؟ چرا دانشگاه تهران که بحث‌ها در آنجا پا گرفته بود این کار را نکرد؟
تا آنجا که من اطلاع دارم چون دانشگاه علم و فرهنگ زیر ساختهای علمی لازم را نداشت و نمی‌تواست گروه تشکیل دهد-همه اساتید هم آنجا مدعو بودند-بنابراین باید با دانشگاهی ارتباط می‌گرفت. دانشگاه تهران ورود نکرد و با توجه به آشنایی‌ای که ما با آقایان دکتر شجاعی زند٬حاضری و ساعی در تربیت مدرس داشتیم و گروه آن‌ها نسبت به دانشگاه تهران کوچک‌تر بود٬امکان همکاری با آن‌ها به وجود آمد. البته من نقشی در این بخش نداشتم. دکتر هاشمی پیشنهاد دادند و تربیت مدرسی‌ها هرچند با سختی٬اما پذیرفتند. کار ساده‌ای نبود. به یاد می‌آورم که دکتررضایی به تازگی مدیر گروه آنجا شده بود تا آن گروه را راه بیاندازد و به سختی دوستان تربیت مدرس را متقاعد کرد که در جلسات شرکت کنند. البته بعد از آن حضور پیدا کردند و کمک بسیاری نیز انجام دادند. اما در بدو امر راضی کردن این دوستان کار ساده‌ای نبود.
*گفتید قبل از تاسیس گروه، همایش‌هایی برگزار شد. در پایان نامه‌های دفاع شدهٔ دانشگاه تهران در اوایل دهه هشتاد هم تا حدودی مشخص شده بود که سمت و سوی مطالعات فرهنگی چه هست. اما این بسیار تفاوت دارد با تشکیل یک گروه آموزشی با برنامه درسی مفصل و هدایت پایان نامه‌ها. این امر چگونه ممکن شد؟ گروه مطالعات فرهنگی چگونه مستقر شد؟
برای حل این مشکل هیات علمی انعطاف پذیر در علم و فرهنگ وجود داشت. یعنی اینکه ما از هر فردی و در هر دانشگاهی که احساس می‌کردیم می‌تواند کمک کند٬دعوت می‌کردیم و دانشجو می‌توانست با هر استادی که تمایل دارد پایان نامه‌اش را بگذراند. از دکتر کاشی گروه علوم سیاسی گرفته تا گروه‌های مطالعات فرهنگی و ارتباطات علامه و برای مثال آقای دکتر خانیکی و حتی گروه ارتباطات دانشگاه تهران و آقای دکتر کوثری و گروه جامعه‌شناسی دانشگاه تربیت مدرس٬دکتر ساعی و دکتر حاضری. همه این‌ها کم و بیش در پایان نامه‌ها مشارکت داشتند. بنابراین بحران عدم وجود هیات علمی و دانش کافی برای هدایت پایان نامه‌ها را با تنوع و تکثر اساتیدی که دعوت می‌شدند٬مرتفع کردیم. هنوز هم شاهدیم که این سنت ادامه دارد و دانشجو می‌تواند با اساتید مختلف در داخل و خارج پایان نامه‌اش را بگذراند. این ویژگی مطالعات فرهنگی علم و فرهنگ است.
*شما زمانی که قرار شد در علم و فرهنگ تدریس کنید٬درسی با عنوان فرهنگ و زندگی روزمره در ایران را انتخاب کردید. این عنوان در سرفصل گروه‌ مطالعات فرهنگی دانشگاه‌های تهران و علامه وجود نداشت و شاید بتوان گفت در دانشگاه‌های دیگرهم سابقه چندانی نداشته است. این سرفصل از کجا آمد؟ چطور تصمیم گرفتید به جای درسی تئوریک٬به سراغ درسی با محوریت ایران بروید؟
زندگی روزمره برونداد تز دکترای من است. البته ما سه نفر٬یعنی خانم دکتر لاجوردی٬دکتر رضایی و من به شکل متفاوتی به زندگی روزمره توجه کرده بودیم. اما من بیشتر بر زندگی روزمره و سنت آن متوقف شدم و با اهمیتی که برای آن قائل شدم٬ادامه-اش دادم. لاجوردی وامدار سنت انتقادی و نظریه پردازان انتقادی بود، یعنی به شکل محدودی زندگی روزمره را فهم می‌کرد. دکتر رضایی هم به بارور کردن ادبیات مطالعات فرهنگی و تئوری‌ها اهتمام داشت. من در سال ۸۴-۸۵ درس زندگی روزمره را هم در دوره کار‌شناسی دانشگاه تهران با گرفتن مصوبه به گروه وارد کردم و هم در دوره کار‌شناسی ارشد دانشگاه علم و فرهنگ. البته ثبت شدن درس در دانشگاه طول کشید و در علم و فرهنگ سال ۸۵ و در تهران ۸۵-۸۶ درس را ارائه کردم. در واقع من زمینه زندگی روزمره را در تز دکترایم پیدا کرده بودم و متوجه شدم که اگر مطالعات فرهنگی می‌خواهد ادبیات خود را پیدا کند و بومی باشد٬باید راجع به جامعه ایران سخن بگوید. منظور من از زندگی روزمره البته کمتر مطالعه بازنمایی زندگی روزمره-مانند کاری که لاجوردی راجع به سینما داشت-بود. کار من می‌دانی و اتنوگرافیک بود. در خیابان٬کافی شا‍پ٬مرکز خرید و سینما می‌شد آن را جست‌و‌جو کرد. در مقدمه پایان نامه تز دکترایم هم بر این نکته تاکید کردم که راه نجات ما برای شکل دادن یک ادبیات جدی در ایران این است که به زندگی روزمره در ایران توجه کنیم. اینگونه بود که من به تدریج از مطالعات نظری به مطالعات تجربی تغییر مسیر دادم.
*این درس به استثنای دوره‌ای که شما از ایران رفتید٬تقریبا ده سالی هست که ارائه می‌شود. به نظر می‌رسد نحوه تدریس این درس در علم و فرهنگ نسبت نزدیکی با سیر تکوین نگاه شما به مطالعات زندگی روزمره دارد
بله. اگر نگاهی به سیلابس‌های این درس از سال ۸۵ تا به اکنون بیاندازیم٬می بینیم که به علت شناخت کمتری که از مطالعات فرهنگی و زندگی روزمره وجود داشت٬من در ابتدا بیشتر تئوری درس می‌دادم. مثلا سنت‌های خرد زندگی روزمره را بحث می‌کردم. بعد زیمل و وبر و سنت انتقادی. به خصوص یک جلسه را به لوکاچ و شی وارگی و آگاهی طبقاتی اختصاص می‌دادم. بعد بنیامین و هابرماس و پسا ساختارگراهایی مثل فوکو و دوسرتو و میشل مافزولی را بحث می‌کردم و عمده وقت کلاس به تدریس ادبیات نظری می‌گذشت. و درصد کمتری از وقت کلاس به ایران می‌گذشت. البته در مورد کار خودم در مراکز خرید و کار دکتر رضایی در مدارس و کار بقیه دوستان هم حرف می‌زدیم. اما منابع و مقالات هم خیلی کم بود. جلو‌تر که رفتیم احساس کردم که به جای مطالعات نظری باید به سمت کارهای عینی و زندگی روزمره رفت. به ترافیک٬فقه٬دینداری و زندگی روزمره٬شهر و موضوعات روزمره دیگر پرداختم. بیشتر این مباحث، تاملات خودم راجع به مسائل ایران بود و بخشی هم کنفرانس‌هایی که دانشجویان ارائه می‌کردند. این دوره دوم مطالعاتی من، حدفاصل سالهای ۸۷ تا۹۰ و پیش از رفتنم به آمریکا است. سال ۹۰ که رفتم٬آنجا هم درس زندگی روزمره را ادامه دادم و دو سال درس زندگی روزمره در ایران را تدریس کردم. تجربه جالبی بود. از آنجا که نمی‌توانستم کتاب‌های فارسی را به عنوان منبع معرفی کنم و مجبور بودم منابع انگلیسی معرفی کنم جستجو کردم تا ببینم چه کسانی درباره ایران بعد از انقلاب کار کرده‌اند. تعداد کارهایی که بدرد کلاس بخورد زیاد نبود. بنابراین این کتاب‌های معدود و مقالات موجود در اینترنت را مورد بحث قرار دادیم، در واقع کل منابعمان انگلیسی شد. بعد فکر کردم که چرا ما و دانشجویان در مورد این کارهایی که در باب ایران٬ولی خارج از ایران انجام شده است٬اطلاعی نداریم؟ بنابراین گفتم وقتی به ایران برگشتم این ادبیات را وارد کنم و از این منظر به مساله نگاه کنیم. منتهی تجربه متفاوت است. در آمریکا دانشجویانم که اغلب غیر ایرانی بودند٬نگاه خیره و توریستی‌ای به ایران داشتند و همه‌چیز برایشان جذابیت داشت. آنجا می‌طلبید که جور دیگری حرف زد. اما در ایران سعی می‌کردم نگاه آشنایی‌زدایانه را به دانشجویان منتقل کنم، چرا که همه چیز برایشان طبیعی و امور بدیهی زندگی روزمره‌شان بود و این موضوعات چندان ارزش مطالعه و شناخت برایشان نداشت. سعی می‌کردم که در ایران اتفاقا نگاه خیره را به دانشجویان یاد بدهم؛ اما در آمریکا سعی می‌کردم نگاه خیره را از آن‌ها بگیرم. در بازگشتم به ایران می‌خواستم دانشجوی ایرانی را با نگاه آنطرفی‌ها به ایران آشنا کنم. این مساله از دو بعد حائزاهمیت بود. یک اینکه به ادبیات نحیف موجود در ایران غنا می‌بخشیدو هم اینکه باعث می‌شد دانشجویان دریابند تفاوت نگاه بومی و نگاه توریستی در چیست و در عین حال به خودشان بیشتر ایمان بیاورند. الان این دانشجویان به کتاب‌هایی که آن سمت راجع به ایران نوشته شده است٬نقد دارند. این به نظرم مثبت است. بچه‌ها می‌بینند آن کسانی که این کار‌ها را نوشته‌اند خیلی هم کار عجیب و غریبی انجام نداده اند٬پس ما هم می‌توانیم کارهایی با استانداردهای بالا‌تر انجام دهیم.
*یکی از انتقادهایی که افراد رادیکال‌تر‌ به شما وارد می‌کنند این است که دکتر کاظمی هم همچنان نگاهش توریستی است. می‌گویند نوع مواجه شما با زندگی روزمره عمیق نیست. این دسته از دانشجویان مطالعات فرهنگی انتظارات رادیکال تری دارند و فکر می‌کنند این شکل از مطالعه زندگی روزمره به حد کافی پاسخگو نیست. چه پاسخی به این نقد‌ها دارید؟
من جلسه اول ترم جدید این کلاس را با گفتاری در خصوص چهار نوع «زدگی» در علوم اجتماعی آغاز کردم. فلسفه زدگی٬نظریه زدگی٬آمار زدگی و روشنفکر زدگی. دلیل من برای آن حرف‌ها این بود که در دانشجوی ما دو انتظار مشخص وجود دارد. یکی اینکه انتظار دارند مباحث بسیار نظری و پیچیده باشد. منظور از پیچیده بودن بهره گیری از جدید‌ترین نظریات فلسفی در ادبیات مطالعات فرهنگی غربی است. هرچقدر شما به آن ادبیات نزدیک‌تر باشید٬کلاس از نظر آن‌ها پربار‌تر و پر رونق‌تر است. دوم اینکه هرچقدر شما رادیکال‌تر به معنای بی‌محابا انتقادی بودنباشید و بنیان‌ها را بزنید و نقد کنید٬خوشایند‌تر است. اما به نظر من کار علمی در حد استانداردهای آکادمیک جهانی باید از این دو مساله دور باشد. ما حتی اگر بخواهیم نقدی رادیکال هم بکنیم باید پیش زمینه‌اش یعنی نگاه توصیف فربه را رعایت کنیم. این چیزی است که من اموزش می‌دهم، بنظر من، مایه‌های انتقادی و رادیکالیسم به قدر کافی در وجود دانشجویانم وجود دارد.
*یعنی شما این پیش بینی را داشتید که در نقد شما بگویند این به اندازه کافی رادیکال نیست؟
بله. من این مفهوم از رادیکال‌بودن و تئوریک بودن را زیر سوال می‌برم. به نظر من این دوتا موانعی بزرگ بر سر راه فهم زندگی روزمره جامعه ایران و در ‌‌نهایت رسیدن به سطح نظریِ خواندنی٬مقبول و معتبر هستند. به نظرم هیجان زدگی و اضطرابی در دانشجویان ما وجود دارد که گویی باید حتما بیش از اندازه رادیکال باشند و بی‌محابا نقد کنند. آن هم نقدهای پیچیده فلسفی. تلاش من در این چند سال اخیر مبارزه با این نگاه بوده است. البته به نظر خودم خیلی در این راه موفق نبوده‌ام. من مطمئنم این دانشجویان اگر سر کلاس بهترین دانشگاه‌های علوم اجتماعی در آمریکا هم بنشینند٬همین انتقاد‌ها را خواهند داشت. برای اینکه تصور این‌ها از علوم اجتماعی و مطالعات فرهنگی به کلی متفاوت است. اگر ما می‌خواهیم جامعه را نقد کنیم٬باید اشکال نابرابری‌های موجود در بین خودمان را هم نقد کنیم. ما در مطالعاتمان به این نتیجه رسیده‌ایم که مطالعات فرهنگی در ایران بیش از حد به طبقه متوسط بها داده است. بیش از حد به وجود مقاومت در زندگی روزمره خوشبین بوده و در این خصوص دچار توهم شده است و بیش از اندازه قدرت را نادیده گرفته است و اختلاطی در قدرت ایجاد کرده است. ما در مطالعات فرهنگی هم باید به نقد دولت اهتمام داشته باشیم و هم نقد فرهنگبه معنای کلان قدرت در زندگی روزمره. این تفکیک اساسا لحاظ نمی‌شود و رادیکال بودن فقط به معنای نقد دولت نیست. در حالیکه اساسا کار مطالعات فرهنگی به چالش کشیدن بنیان‌های بازتولید کننده نظام نابرابری در بطن جامعه است ما به عنوان پژوهشگر باید مراقب باشیم که قدرت نیز موجودی زنده است و به مقاومت ما، به تحقیق ما و به اهداف ما آگاه است. نقد رادیکال اگر نتایج عملی و سودمندی علمی را هم در وجود خود لحاظ کند اندکی محافظه کار بنظر می‌آید و البته که دانشجویان با آن رویکرد خاص خودشان حق دارند از محافظه کاری نقد موجود در بحثهای ما حرف بزنند.
*متکی بر آن نوع رادیکالیسم طبیعتا توجه به مظاهر زندگی روزمره کار ملال آوری می‌شود. اینطور نیست؟
به نظر من آن‌ها از توصیف دقیق واقعیت هم دور می‌شوند. اگر دقت کرده باشید میزان مقالات علمی-پژوهشی من خیلی کم شده است. برای اینکه فهمیدم این مقالات بی‌خاصیت‌اند. من احساس کردم که کنشگری مطالعات فرهنگی با مقالات علمی-‍پژوهشی ممکن نمی‌شود. به جای آن با دانشجو در کلاس‌ها حرف می‌زنیم. به همین خاطر در مجلات عمومی بیشترمشارکت می‌کنم. آن هم در شکل Essay. یعنی یادداشت‌های قابل فهمی که در حد فاصل مقالات علمی-پژوهشی و یادداشت‌های ژورنالیستی قرار دارند. این یادداشت‌ها با مخاطب طبقه متوسط گفتگو می‌کند و این ورود به گفتگویی در باب زندگی روزمره طبقه متوسط است که در آن به جای آنکه هدفمان آگاهی بخشی باشد با مخاطبانمان صرفا گفتگو می‌کنیم. من فکر نمی‌کنم ما روشنفکر همه چیز دانی هستیم که چیزهایی که دیگران نمی‌دانند را باید به آن‌ها اموزش دهیم من فقط سعی می‌کنم چیزهایی که دیگران می‌دانند را به یادشان بیاورم یا توجه آن‌ها را به موضوعاتی که پیرامونشان هستند جلب کنم. ما در مورد چیزهای ملموسی حرف می‌زنیم که مردم در زندگی روزمره‌شان با آن‌ها برخورد دارند و ممکن است راجع به آن‌ها فکر کرده باشند و فقط صورتبندی علمی و دقیقی از آن نداشته باشند. به عنوان مثال در مورد مالی شدن شهر٬خیلی‌ها مرکز خرید را تجربه کرده‌اند. فقط شما عینکی در اختیار می‌گذارید که دید بهتری حاصل شود و در عین حال نوعی نگاه انتقادی را هم منتقل می‌کنید. بنابراین من فکر می‌کنم برای خود سنتی ایجاد کرده‌ام و زندگی روزمره را نه فقط به کلاس‌های دانشگاه٬که به عرصه عمومی و روشنفکری به معنای پاپیولار آن برده‌ام. امروزه دانشجوی مهندسی مخاطب مجلات عمومی هم می‌داند که زندگی روزمره چیست. حتما لازم نیست که در رشته مطالعات فرهنگی تحصیل کنید که به این مفهوم پی ببرید.
*اما به‌رغم موفقیت در حوزه عمومی، نظر می‌رسد زندگی روزمره هنوز نتوانسته است راه خود را در درون آکادمی و سرفصل دروس دانشگاهی باز کند و همینطور هواداران پرشوری در درون آکادمی بیابد که آن را اشاعه دهند. به نظر شما دلیل این امر چه می‌تواند باشد؟
من البته فکر می‌کنم زندگی روزمره به شکل غیر مستقیم٬دست‌کم در پایان‌نامه هاوارد شده است. درست است که در رشته‌های متفاوت و با اساتید مختلفی این پایان نامه‌ها نوشته است٬اما مفهوم زندگی روزمره در آن‌ها به چشم می‌خورد. به باور من زندگی روزمره بدل به یکی از مفاهیم علوم انسانی ما شده است؛ در فلسفه٬زبان شناسی٬علوم سیاسی٬مطالعات زنان٬انسان شناسی٬جامعه‌شناسی و مطالعات فرهنگی. حتی اگر عنوان زندگی روزمره در پایان نامه‌ها نباشد٬ولی مفادشان بحث از زندگی روزمره است. البته نمی‌خواهم بگویم همه این‌ها ناشی از ادبیات تولید شده در علم و فرهنگ است. این ناشی از اقبالی است که جامعه به زندگی روزمره نشان داده‌است. ما فقط سعی کرده‌ایم بن مایه‌ها و ساختارمطالعات فرهنگی‌وار این رویکرد را یادآور شویم. ما ادعای بالا ایستادن نداریم، اما سهمی در جهت دادن به این رویکرد داریم. البته باز ممکن است این پرسش به وجود آید که جایگاه زندگی روزمره در مطالعات فرهنگی کجاست و قرار است چه کند. چرا که ادبیات تولید شده ما هنوز در مورد زندگی روزمره غنی نیست، جز چند کتابی که ترجمه شده است و البته کتابهایی که پراکنده‌اند. شاید بخشی از این داستان هم ضعف من باشد. ما باید سویه‌های نظری زندگی روزمره را مشخص کنیم. فرضا گافمن و کتاب نمود خود در زندگی روزمره او را جزء این ادبیات بدانیم یا خیر؟ این گمراهی می‌تواند ایجاد شود که هرچیزی که اسم زندگی روزمره را با خود همراه دارد٬ه‌مان است که مطالعات فرهنگی می‌گوید. امیدواریم که با شناخت بهتر و تولید ادبیات لازم شاهد تاثیرگذاری زندگی روزمره باشیم.
*برگردیم به علم و فرهنگ. به نظر می‌رسد سطح بحث‌های نظری همچنان بالا است. شما گفتید که قرار بود این درس توجه دانشجویان را به مسائل زندگی روزمره در ایران جلب کند. فکر می‌کنید برای انضمامی‌تر شدن مطالعات فرهنگی چه باید کرد؟
به نظرم این یک موج روشنفکری است که بر جریان دانشجویی مسلط شده است که گویی باید با مباحث فلسفی و نظری جامعه ایران را بفهمیم و تولید نظریه کنیم. برای حل مشکل ابتدا باید اشکال را دریافت. اشکال در این‌جاست که دانشجویانی که وارد رشته‌های علوم انسانی می‌شوند و درس‌خوان هم هستند٬فکر می‌کنند که استاد خوب و دانشجوی خوب و پژوهشگر خوب یعنی کسی که تولید نظریه کند. این پندارِ خطایی است. در دهه‌های اخیر هموارهاین گمگشتگی در ایران وجود داشته است که چرا ما نتوانسته‌ایم تولید نظریه کنیم. در واقع به اشتباه اهمیت علم با تولید نظریه گره زده شده است و این امر باعث شده است که دانشجوی ما مطالبه‌اش نظریه شنیدن باشد و مدام نظریه‌های گوناگون را بخواند و به جای اینکه کوشش کند پیچیدگی‌های جامعه را بفهمد٬تلاش را به فهم پیچیدگی‌های نظریه معطوف کند. در این نگاه هر کس که نظریه‌های پیچیده تری را بداند و بتواند توضیح دهد٬آدم با سواد‌تر و جامعه‌شناس قابل‌تری است! اما کسی که پیچیدگی‌های جامعه را به زبان ساده و روشن توضیح دهد و ادبیات تازه‌ای خلق کند٬آدم ارزشمندی نیست. به نظر من باید دو کار برای تغییر این نگاه انجام دارد. یکی اینکه جنبشی شکل دهیم و راجع به این نگاه بنویسم و نقد کنیم و نگاه خود ما هم نقد شود. کمتر کسانی هستند که منتقد این جریان مسلط هستند. البته در رابطه با رویکرد نظریه‌محور، دو سنخ داریم. کسانی که اساسا فکر نمی‌کنند و مطالب ترجمه‌ای را بی‌آنکه به فهم دانشجو دربیاید٬بازگو می‌کنند و دسته دوم کسانی که دلمشغول فهم پیچیدگی‌های فلسفی و نظری‌اند و البته آن‌ها را خوب فهمیده‌اند و خوب هم توضیح می‌دهند. این‌ها خریدار زیادی دارند. دانشجویان این سنخ اساتید را دوست دارند. اگر شما کلاسی با عنوان کانت و زندگی روزمره بگذارید بیشتر طرفدار دارد تا اینکه کلاسی در مورد زندگی روزمره در دهه ۶۰ ایران بگذارید. اگر شما می‌خواهید تولید نظریه هم بکنید باید راجع به ایران حرف بزنید؛. ساده و روشن. البته منتقل کردن این ایده کمی سخت است. فهمی نادرست بر جامعه علمی حاکم شده است که اگر بخواهید با آن مبارزه کنید به بی‌سوادی و تنبلی متهم می‌شوید. اجازه بدهید که بگویم این داستان نسبت و ربطی نیز به حلقه رخداد‌نو و سنت ترجمه آن دارد. یعنی این ایده که از خلال ترجمه باید امکان تفکررا ایجاد کرد. یعنی از طریق نظریه و فلسفه٬آن هم غربی٬نه مثلا شرقی، امکان اندیشیدن درباره ایران را فراهم کرد. امابه نظر من بدون این‌ها هم می‌شود به مسائل ایران فکر کرد. چه بسا بهتر هم بتوان این کار را انجام داد. طبیعتا منظورم دور ریختن منابع غربی نیست، منظور این است که کار را نباید با آن‌ها شروع کنیم بلکه کار علمی را باید با آن‌ها ختم کنیم.
*در سالهای اخیر دانشجویان مطالعات فرهنگی را چگونه دیده‌اید؟ به نظرتان حدی از آگاهی نسبت به آسیب‌هایی که مطالعات فرهنگی را تهدید می‌کندایجادشده است که مطالعات فرهنگی به راه گذشته‌اش نرود؟ بین دانشجویان آگاهی نسبت به خطرات آنچهار «زدگی» که گفتیدرا مشاهده می‌کنید؟
شاید من چندان شایسته نباشم که راجع به این مساله در علم و فرهنگ حرف بزنم و دکتر رضایی به دلیل درگیری بیشتر با دانشجویان بهتر بتواند این مساله را ارزیابی کند. اما به نظر من فرقی نکرده است. در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران که وضع بد‌تر هم شده است، چرا که در آنجا سنت ستاره‌پروری وجود دارد. در آنجا ستاره‌هایی هستند که البته ناخواسته این سنت را مابین دانشجویان رواج می‌دهند، یعنی پرورش ذهنیت نظری. آن‌ها نتوانسته‌اند دانشجویان را از آسمان نظریه بر زمین واقعیت بنشانند. البته در علم و فرهنگ هم همین پدیده کمابیش قابل رویت استو شاید دلیل آن این باشد که متاسفانه هنوز بین نسل‌های گذشته و کنونی علم و فرهنگ ارتباط ارگانیکی وجود ندارد که تجربه‌ها منتقل شوند. دلیل دیگر کمبود متونی است که بگوید در یک دهه پیش وضعیت مطالعات فرهنگی چه بود و چه اشتباهاتی کرده است و حال باید چه کند.

*یعنی منظورتان این است که اگر صاحب نظران و اساتید مطالعات فرهنگی هم به نتایجی رسیده باشند٬اما آن را به دانشجویان منتقل نکرده‌اند؟
متاسفانه بین اساتیدی که مطالعات فرهنگی درس می‌دهند هم گفتگویی در نمی‌گیرد. الان در علم و فرهنگ هم کسانی که تدریس می‌کنند با هم گفتگو نمی‌کنند. دکتر توفیق٬دکتر رضایی٬خانم دکتر نفیسی٬دکتر صدیقی که در گذشته در علم و فرهنگ تدریس کرده‌اند و دیگران. بین این‌ها هم گفت‌وگویی وجود ندارد. مثلا مطمئنم که دکتر توفیق یا همینطور دکتر صدیقی هم در این‌باره با من همفکرند که اگر گفتگو و اجماعی حاصل شود٬می‌توانیم بر دانشجو‌ها تاثیر بگذاریم. اما در حال حاضر اینچنین نشده است و حتی از کار هم بی‌خبریم. چیزی که من بین دانشجویان می‌بینم این است که طالب‌‌ همان بحث‌ها و نظریه‌هایی هستند که در فضای روشنفکری وجود دارد و در مورد خواندن تحقیقات با موضوع ایران حوصله نشان نمی‌دهند.
*یعنی همچنان تاثیر منفرد اساتید است که در هر دوره‌ای ذائقه و جهت کلاس‌ها و پایان‌نامه‌ها را تعیین می‌کند؟
بله. این کاملا ضروری است که بین اساتید گفتگویی شکل گیرد و با توجه به اینکه ما نمی‌خواهیم اشتباهات نسل‌های گذشته را تکرار کنیم٬سنتی شکل بگیرد. سنتی که نه نظریه‌زده است و نه نظریه‌گریز. حرف ما این است که نظریه یک بخش کوچک اما مهم از دستگاه مطالعات فرهنگی است، اما نباید روحِ مطالعات فرهنگی را تسخیر کند. ما به نگاه دیالکتیکی اعتقاد داریم. نظریه باید جای خود را داشته باشد. باید فوکو را فهمید٬اما سپس باید آن را کنار گذاشت و راجع به ایران تامل کرد.
*به عنوان سوال آخر، ده سال از عمر مطالعات فرهنگی در دانشگاه علم و فرهنگ گذشته است. اگر بخواهیم ارزیابی کنیم فکر می‌کنید پیشرفت‌های این گروه چقدر بوده است و در چه نقطه‌ای ایستاده است و تا چه اندازه ایده و اهداف اولیه شکل گیری آن محقق شده است؟ دورنما و آینده آن را چگونه می‌بینید؟ قدم‌های بعدی باید چه باشند؟
در این مسیر باید شرایط سیاسی و اجتماعی را هم لحاظ کرد. یعنی اگر ناکامی‌ای هم وجود داشته است باید تعطیلی گروه مطالعات فرهنگی دانشگاه علامه و اضمحلال نسبی گروه دانشگاه تهران را هم از لحاظ کرد. در این شرایط دانشگاه علم و فرهنگ موفق بوده که توانسته است خود را حفظ کند و باقی بماند. شاید هم دلیل آن همین استخدامی و تمام وقت نبودن اساتید آن باشد که یک یا نهایتا دو نفر استاد ثابت داشته است و عملا صحبت از اضمحلال آن معنادار نیست. پس موفقیت نسبی داشته است که در این سال‌ها دانشجویانش را پرورش بدهد و سنت خودش را تداوم بخشد. این امر البته مدیون شخص دکتر رضایی و همت اوست. اگر ایشان از آنجا برود٬مطالعات فرهنگی آنجا تغییر می‌کند. بنظرم در کل موفقیت‌های نسبی‌ای به دست آمده است. اما نکته این است که به‌‌ همان اندازه که جامعه تغییرکرده٬صاحب نظران مطالعات فرهنگی و گروه علم و فرهنگ هم تغییر کرد‌ه‌اند و خود این تغییرهم به نظر من نشانه موفقیت است. امروزه ما به شکل دیگری درس می‌دهیم و انتظاراتمان نیز از دانشجویان تغییر کرده است. این تغییرات مبارک است. اما در آینده باید چه شود؟ به نظرمن باید Research Program تعریف شود. باید مدرسان اصلی مطالعات فرهنگی با هم گفتگو کنند و بر موضوعاتی توافق کنند که پایان نامه‌های دانشجویان روی آن موضوعات متمرکز شود. هر استادی در بازه زمانی مشخصی بر موضوع خاصی کار کند و دانشجو بداند که فرضا اگر می‌خواهد اتنوگرافی کار کند یا مطالعات شهر یا رسانه٬استاد آن سنت چه کسی هست. باید از پراکندگی موجود کاست که ده سال بعد بگوییم سه یا چهار گرایش ایجاد کرده‌ایم و در هر گرایشی چندتا کتاب منتشر کرده‌ایم. من امیدوارم که بتوانیم از کار دانشجویان کتاب منتشر کنیم و افتخاری برای مطالعات فرهنگی علم و فرهنگ رقم بزنیم.
*با این حساب، رویای ابتدایی و محقق‌ناشده شما در پیوند آموزش و پژوهش که بنا بوددر علم و فرهنگ به نتیجه برسد، کماکان زنده است؟
بله زنده است. اینکه بتوانیم پژوهش‌هایی را با دانشجویانمان انجام دهیم و بتوانیم با انتشار کار دانشجویان هویتی را برایشان ایجاد کنیم و به‌شان بگوییم کهشما می‌توانید در این رشته بمانید و کار کنید بسیار برای ما اهمیت دارد. ما باید دانشجویانی پرورش دهیم که صاحب تالیفاتی باشند. چون تعداد دانشجویان مطالعات فرهنگی کم است و در دانشگاه علم و فرهنگ یک گروه بیشتر نداریم٬می توانیم این هویت را ایجاد کنیم. اگر در هر دوره سی‌چهل درصد از دانشجویان را هم با خود همراه کنیم‌٬می توانیم ده سال دیگر تعداد خوبی پژوهشگر مطالعات فرهنگی داشته باشیم.

منبع: انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات