- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

حضور در میدان پژوهش، گذر از لفاظی‌های نظرورزانه در مطالعات فرهنگی

روایت رضا صمیم از تجربه تدریس در گروه مطالعات فرهنگی دانشگاه علم و فرهنگ
حضور در میدان پژوهش، ضرورتی برای گذر از لفاظی‌های نظرورزانه در مطالعات فرهنگی
پیش‌درآمد
رضا صمیم از نسل جدید‌تر استادان گروه مطالعات فرهنگی در دانشگاه علم و فرهنگ است. مطالعات فرهنگی مقارن با تحولات درونی خود کارگزاران و حامیانی یافته است که حساسیت‌ها و شیوه نگرششان به مطالعات فرهنگی الزاما با نحوه نگاه نسل اول مطالعات فرهنگی در ایران یکسان نیست. در این گفت‌و‌گو صمیم از تحولات متأخر مطالعات فرهنگی در ایران و ضرورت تغییرات بیشتر در گروه مطالعات فرهنگی با توجه ویژه به اولویت پژوهش در میدان سخن می‌گوید.

* پیش از تدریس در دانشگاه علم و فرهنگ، تجربه حضور و تدریس در گروه مطالعالت فرهنگی دانشگاه کاشان را داشتید. متکی بر آن تجربه، گروه مطالعات فرهنگی دانشگاه علم و فرهنگ را چگونه دیدید؟

بله، همانطور که اشاره کردید پیش از آمدن به دانشگاه علم و فرهنگ، دو ترم به دانشجویان مطالعات فرهنگی کاشان درس داده بودم، چرا که آن موقع عضو هیات علمی آن دانشگاه بودم و موظف به تدریس بودم. آن‌ها هم دوره مطالعات فرهنگی را به تازگی شروع کرده بودند. در آنجا دروس زبان تخصصی و مبانی مطالعات فرهنگی را تدریس می‌کردم. در درس زبان تخصصی کتاب کریس بارکر را کار می‌کردیم و در درس مبانی مطالعات فرهنگی روی مفاهیمی که استفاده از آن‌ها ضامن حضور در میدان مطالعات فرهنگی است کار می‌کردیم، همچون سوژه، گفتمان و… منتهی آمدنم به مطالعات فرهنگی علم و فرهنگ بیش از آنکه مربوط به تجربه حضورم در کاشان باشد، بخاطر تجربه آشنایی با دکتر رضایی بود و ایشان بودند که لطف کردند برای درس جامعه‌شناسی هنر از من دعوت کردند. حوزه تخصصی من هنر بود و رساله دکتری‌ای هم که نوشتم در حیطه مطالعات فرهنگیِ موسیقی بود. بهمن ۱۳۹۰ تدریس من در این گروه شروع شد. ولی سال بعد سیلابس درسی تغییر کرد و عناوین درسی دانشگاه علامه به اجبار مطرح شد و از آن به بعد درسی با عنوان مسایل فرهنگی را تدریس کردم. بنابراین دو سال تجربه تدریس جامعه‌شناسی هنر را در آن گروه داشتم و دو سال هم مسایل فرهنگی.
*دانشجویان مطالعات فرهنگی را به لحاظ علایق و رویکرد‌ها و خلقیات در این چهار دوره تدریس چگونه ارزیابی می‌کنید؟
دانشجویان مطالعات فرهنگی را به طور کلی- و از این نظر فرقی هم بین علم و فرهنگ و کاشان نیست- افراد بسیار علاقه‌مندی دیده‌ام که بیشترشان از خارج از علوم اجتماعی آمده بودند. نکته عجیب اینکه افرادی که پیش‌تر زبان و ادبیات انگلیسی خوانده بودند بسیار علاقه‌مند بودند. تعدادشان در کلاس‌ها هم زیاد بود. به طور کلی دانشجویانی که تجربه تحصیلشان در مقطع کار‌شناسی نامرتبط بود موفق‌تر از افراد مرتبط و پیش‌تر علوم اجتماعی خوانده‌ها بودند.

*چرا؟
به سبب علاقه. به نظر من علاقه دانشجویان علوم اجتماعی به علوم اجتماعی در دوره لیسانس کشته می‌شود و آن جذابیت و تازگی در دوره فوق لیسانس برایشان وجود ندارد. آن تازگی فقط برای دانشجویان غیرعلوم انسانی خوانده است که برای دوره ارشد به سمت علوم انسانی می‌آیند.

*منظورتان این است که دانشجویانی که در مقطع کار‌شناسی علوم اجتماعی خوانده‌اند چندان تمایزی بین جامعه‌شناسی و مطالعات فرهنگی قایل نمی‌شوند؟
بله، دانشجویانی که از غیرعلوم انسانی آمده‌اند، بیشتر این‌ها را یک کلیت تمایزنیافته می‌بینند و به همین جهت آزادی عمل بیشتری در انتخاب روش‌ها برای خودشان قایل می‌شوند؛ همانطور که والرشتاین هم گفته است که ما باید برگردیم به علوم اجتماعی در معنای کلی آن و نه این تمایزاتی که در دیسیپلین‌ها وجود دارد. عملا پتانسیل این گونه دیدن علوم اجتماعی برای کسانی که از بیرون وارد مطالعات فرهنگی می‌شوند بیشتر است و مطالعات فرهنگی هم عملا به دنبال همین است، چرا خودش نوعی می‌ان‌رشتگی است که از ۵-۴ رهیافت رشته‌ای تشکیل شده است، مانند روانکاوی، پساساخت‌گرایی، نقد مارکسیستی، سیاستگذارانه به معنای بنتی و… و دانشجویانی که از خارجِ علوم اجتماعی آمده‌اند آمادگی بیشتری برای‌‌ رها شدن در دایره مجموعه این‌ها را دارند. اما بچه‌هایی که قبلا علوم اجتماعی خوانده‌اند متصلب ترند و مطالعات فرهنگی برایشان تبدیل به یک حوزه بدون مرز و بی‌حساب و کتاب. در طول این چهار پنج سال شاهد بوده‌ام این سوال برای افرادی که از علوم اجتماعی وارد مطالعات فرهنگی شده‌اند بیشتر شکل گرفته است که ما بالاخره اینجا چه‌کار می‌کنیم؟ انسان‌شناسیم، روانکاویم و یا جامعه-شناسیم؟ در ‌‌نهایت کی هستیم؟

* همین پرسش از چیستی مطالعات فرهنگی از شایع‌ترین پرسش‌های دانشجویان مطالعات فرهنگی است که از نخستین روز تا روزی که فارغ‌التحصیل می‌شوند همیشه تمنای یافتن پاسخی بر این پرسش را دارند. به نظر شما اصولا چنین پرسشی صحیح و بجاست؟
مطالعات فرهنگی به وجود آمد که دیگر از این قبیل سوالات نپرسیم. آنقدر دایره مسایلی که مطالعات فرهنگی خودش را داعیه-دار پرداختن به‌شان می‌داند گسترده است که طرح این پرسش فرد را به لحاظ متدلوژیک به خطا می‌برد. کسانی که این سوال را مدام از خودشان نمی‌پرسند در مطالعات فرهنگی موفق‌ترند.

*با کسانی که چنین سوالی می‌پرسند چگونه باید مواجه شد؟ بهرحال نمی‌شود که پرسششان را بی‌پاسخ گذاشت
به نظرم از کسانی که چنین پرسشی را مطرح می‌کنند صرفا باید خواست بروند و وارد میدان تحقیق شوند، تا جایی که برایشان پژوهش از فهم تئوریک میدان [فیلد] مهم‌تر شود. مطالعات فرهنگی داعیه‌اش پژوهش است و نه صرفا فهم تئوریک. فهم تئوریک در خدمت پژوهش معنا می‌یابد. اگر کسانی که آن سوال را دارند جسارت کنند و با آموزش‌هایی که به‌شان داده می‌شود در میدان تحقیق قرار بگیرند، در پراکسیس خودشان متوجه خواهند شد که مطالعات فرهنگی چیست. آن‌وقت دیگر این سوال معنا نخواهد داشت. این سوال در حوزه نظر مطرح می‌شود که می‌آیند و انتظار دارند به نحو تئوریک برایشان تبیین شود که مطالعات فرهنگی چیست. این سوال نه به صورت تئوریک، بلکه به صورت پراتیک قابل تبیین است. برای فهم مطالعات فرهنگی باید مطالعات فرهنگی را انجام داد، یعنی‌‌ همان Doing Cultural Studies. این برعکس جامعه‌شناسی است که متکی بر یک سنت تئوریک است و آن سنت تئوریک از نحوه انجام یا Doing می‌تواند مجزا باشد. یعنی عده‌ای می‌توانند اهل عمل باشند و عده‌ای اهل نظر و جامعه‌شناسی پذیرای این مساله است.

*این مساله، یعنی پیوستن ساحت نظر و عمل به یکدیگر تا چه اندازه در تجربه دانشگاهی مطالعات فرهنگی به خصوص در علم و فرهنگ محقق شده است؟
متاسفانه بسیار‌کم. برای همین است که معتقدم اگر جهت‌گیری به سمت نظریه شدید شود، مطالعات فرهنگی از شأنیت‌اش که سمت‌گیری به طرف پژوهش است دور می‌ماند. اما به دو علت، یعنی جاذبه افراد و مباحث تئوریک برای دانشجویان و نیز نبود امکانات کافی برای حضور در میدان و بی‌علاقه بودن بعضی استادان برای حضور در می‌دان، مطالعات فرهنگی برای دانشجویانش مبهم باقی می‌ماند و به این سوال دامن می‌زند که چرا مطالعات فرهنگی قصد ندارد خودش را برای ما تعریف کند. در حالی که مطالعات فرهنگی وقتی خودش را تعریف می‌کند که با Doing درآمیخته می‌شود.

* بهرحال مطالعات فرهنگی از‌‌ همان ابتدا در ایران با ذایقه فلسفی درآمیخته شد
بله دقیقا. مطالعات فرهنگی در ایران چند آبشخور داشت که یکی از آن‌ها فلسفه بود و آن هم فلسفه‌های خاصی، یعنی فلسفه‌های نئومارکسیستی مانند آلتوسر و فرانکفورتی‌ها از یک سو و فلسفه‌های پساساخت‌گرایانه مانند آرای فوکو از سوی دیگر. اما برای مطالعات فرهنگی اتفاقات دیگری هم افتاد و مطالعات فرهنگی خودش را بدل به می‌ان‌رشته‌ای استقراریافته کرد، اما نه به مدد وجود پساساخت‌گرایی یا نئومارکسیسم؛ بلکه به مدد تجربه بیرمنگام که یک تجربه عمیقا پراتیک بود و نه یک تجربه صرفا تئوریک. برای بیرمنگام کف خیابان مهم‌تر از پشت میز دانشگاه بود. در ایران مطالعات فرهنگی اول بار توسط روشنفکران چپ مانند اباذری مطرح شد؛ که البته شاگردان او بعد‌ها از طریق Doing بیشتر به میدان پژوهش مطالعات فرهنگی وصل شدند. اما استادشان فرد تئوریکی بود. این مساله اکنون در حال تغییر است.
*با این حساب این سوال پیش می‌آید که معمای نظریه را در گروه مطالعات فرهنگی چگونه باید حل کرد؟ یعنی چه جایگاهی برای نظریه در مطالعات فرهنگی دانشگاهی در نظر گرفت؟
من از صمیم قلبم – به‌خصوص اخیرا- اعتقاد پیدا کرده‌ام که ما عمیقا به تئوری آلوده شده‌ایم؛ چرا که ما در دانشگاه نظریه و روش را منفک از یکدیگر می‌آموزیم. در علم و فرهنگ تئوری بسیار غنی است، اما روش آنقدر که دانشجویان را به سمت میدان پژوهش ببرد و به سوالاتشان پاسخ بدهد کافی نیست. بنابراین این تئوری فربه و قوی خودش را به عمل وصل نمی‌کند و این تفکیک منجر بدان می‌شود که افراد نظریه‌ها را در خلأ بیاموزند. در حالی که به اعتقاد من نظریه باید از‌‌ همان ابتدا با توجه به میدان آموزش داده شود. یعنی به دانشجویان از‌‌ همان ابتدا در میدان آموزش داده شود و بعد به آن‌ها گفته شود که حالا که برای مثال در حال اندیشیدن به حجاب به مثابه امری فرهنگی هستید، این چند تئوری هم وجود دارند که به امر تبیین کمک می‌-کنند، اما در عین حال حواستان هم باشد که این تئوری‌ها مربوط به زمینه‌ای که شما در آن مسأله را می‌بینید نیست. ولی کمک می‌کند درباره مساله‌ای موجود در میدان شروع به حرف زدن کنید. ولی تاکنون برنامه مطالعات فرهنگی معطوف به آموختن نظریه در میدان نبوده است. این تفکیک‌ها و عدم همگرایی‌ها، افراد را به لحاظ پراتیک ضعیف کرده و مطالعات فرهنگی‌کارشان نمی‌کند.

*پس شما معتقد به مفصل‌بندی نظریه و روش در برنامه آموزشی و پژوهشی مطالعات فرهنگی هستید؟
بله، نوعی تلفیق و ارتباط میان مجموعه این مسایل با اولویت استراتژی‌های حضور در می‌دان. یعنی آموختن نظریه و روش به افراد در میدان تحقیق باید صورت بگیرد و این محقق نشده است. البته این به دلیل اینکه ما نخواسته‌ایم و گروه به آن راغب نبوده نیست؛ بلکه به این جهت بوده که امکاناتش فراهم نشده است. دانشجویان هم گاهی چندان رغبت نمی‌کنند و از حضور در میدان گریزانند و به خاطر سنت روشنفکری‌ای که پشت مطالعات فرهنگی وجود دارد احساس می‌کنند مطالعات فرهنگی یعنی نوعی از لفظ‌پردازی و نظریه‌ورزی لفاظانه. بنابراین یک طیفی از دانشجویان مطالعات فرهنگی که تحت تأثیر فضای روشنفکری هستند برای حضور در میدان پژوهش مقاومت نشان می‌دهند.
کلا کسانی که وارد مطالعات فرهنگی می‌شوند را می‌توان در چند تیپ قرار داد. یک تیپ را می‌شود اصطلاحا «وازدگان از علوم اجتماعی» یعنی از جامعه‌شناسی به معنای کلاسیک کلمه دانست که وارد مطالعات فرهنگی می‌شوند و آن را افق جدیدی می‌پندارند که قرار نیست اتفاقاتی که در دانشکده‌های علوم اجتماعی با آن‌ها مواجه می‌شدند در مطالعات فرهنگی تکرار شود. تیپ دیگر طیف متأثر از روشنفکری چپ هستند که وارد مطالعات فرهنگی می‌شوند تا قدرت بیشتری برای لفاظی‌های روشنفکرانه پیدا کنند. البته این ذهنیت از قبل ایجاد شده است چون سنت روشنفکری چنین معنایی را از ابتدا به مطالعات فرهنگی ایرانی داد که در مطالعات فرهنگی می‌توان نقد سیاسی را با استفاده از نظریه‌های مختلف سامان داد. اما این طیف چون در ‌‌نهایت ذات‌گرا هستند و مطالعات فرهنگی علیه ذات‌گرایی از‌‌ همان ابتدا شکل گرفت، در ‌‌نهایت موضعی انتقادی نسبت به خودِ مطالعات فرهنگی هم پیدا می‌کنند. تیپ سوم «عاشقان می‌دان» هستند، یعنی کسانی که آمده‌اند با رویکرد مطالعات فرهنگی پژوهش کنند و احساس می‌کنند مسایل فرهنگی و اجتماعی را با عینک مطالعات فرهنگی بهتر می‌توان دید.

*تیپ سوم در حال حاضر چه وضعیتی در گروه دارند؟
اقلیت‌اند. یعنی اکثریت به طور نوسانی با دلزده‌های علوم اجتماعی یا با طیف علاقه‌مند به سنت روشنفکری انتقادی است. عاشقان پژوهش در می‌دان، گروه بسیار کوچکی‌اند. البته وقتی می‌گویم میدان منظورم الزاما حضور در کف خیابان نیست، منظورم میدان پژوهش است، برای مثال کسی می‌تواند در میدان تاریخ باشد یعنی با نگاه مطالعات فرهنگی کار تاریخی کند. منظورم این است که مسأله‌ای که فرد را به دانشگاه کشانده مسالهٔ پژوهشی است نه آن دو علت اولیه –وازدگی یا لفظ‌پردازی- که اشاره کردم.
*این ابهاماتی که درباره‌شان صحبت کردیم، در مرحله نگارش پایان نامه و مقطعی که ناگزیر باید دانشجویان به سمت طرح مساله پژوهشیشان بروند پررنگ‌تر می‌شود. درباره دشواری‌هایی که دانشجویان به هنگام طرح مساله پژوهشی در جریان نوشتن پایان نامه با آن‌ها روبرو می‌شوند چگونه می‌اندیشید؟ تا جایی که متوجه شده‌ام نگرانی بابت جایگاه شغلی و حرفه‌ای و ابهام در تعریف نسبت خویشتن با مطالعات فرهنگی، به هنگام نوشتن پایان نامه در دانشجویان شدت می‌گیرد.

معضلهٔ تعیین نسبت با مطالعات فرهنگی در تیپ وازده‌ها و روشنفکران بیشتر دیده می‌شود. چون آن‌ها با انگیزه‌هایی متفاوت با روال استاندارد مطالعات فرهنگی به سراغ آن آمده‌اند. به مرور این تولید نگرانی می‌کند چون گویی حضورشان در دوره ارشد مطالعات فرهنگی بناست به آن‌ها هویت ببخشد. آن‌ها نگرانند آیا مطالعات فرهنگی در ‌‌نهایت آن هویتی که آن‌ها در پی‌اش هستند را به آن‌ها خواهد بخشید یا خیر. البته عموما هم نمی‌بخشد چون مطالعات فرهنگی آن‌چیزی نیست که آن‌ها بدان می‌اندیشند. ولی تکلیف گروه سوم مشخص‌تر است، یعنی مطالعات فرهنگی‌‌ همان چیزی است که آن‌ها می‌خواهند. البته به شرط آنکه آن‌چه که می‌خواهند و مطالعات فرهنگی به آن‌ها نیاز دارد به‌شان آموزش داده شود، نه اینکه سر کلاسهایی حاضر شوند که استاد از مطالعات فرهنگی در حال گریز باشد و دانشجویان مدام بخواهند او را به سمت مطالعات فرهنگی بازگردانند. اما در هر صورت مساله تعیین نسبت با مطالعات فرهنگی به طرق مختلفی در هر سه این گروه‌ها وجود دارد و آن‌ها هر یک به نحوی با این مساله مواجه می‌-شوند. در دو گروه نخست هیچگاه این مساله حل نمی‌شود ولی در گروه سوم قابل حل شدن است.
اما اگر بخواهیم برگردیم به این بحث که تا چه اندازه برنامه درسی‌ای که در دانشگاه علم و فرهنگ وجود دارد به این هدف کمک می‌کند که افراد در میدان حضور پیدا کنند، باید بگویم بسیار کم. این هدف در ‌‌نهایت به نظر من باید در درس‌های روش پوشش داده شود و این درس‌های روش طی این سال‌ها هیچگاه همانی نشده است که بتواند دانشجویان را در نقش مطالعات‌فرهنگی‌کارِ عاشق پژوهش و حضور در میدان بپروراند. یعنی به آن‌ها یاد بدهد از دستورالعمل‌های روشی برای حل مسایل خودشان استفاده کنند. ضرورتی برای آموزش فلسفه روش به دانشجویان مطالعات فرهنگی وجود ندارد، اگر هم بناست که آموزش فلسفه روش وجود داشته باشد باید در خدمت آموزش دستورالعمل‌های روشی برای حضور در میدان قرار بگیرد که متاسفانه این تجربه وجود نداشته است. این منجر به آن می‌شود که دانشجویان ندانند یک مطالعات فرهنگی‌کار چگونه باید به میدان نگاه کند و مساله خودش را شکل دهد. این مساله به دانشجویان گفته نمی‌شود که شما هویت خودتان را به عنوان مطالعات فرهنگی‌کار در شکل نگاه‌تان به مساله است که می‌توانید پیدا کنید. یعنی با نگاه متمایز به مساله است که می‌توان خود را متمایز ساخت. این مساله به دانشجویان آموخته نمی‌شود. باید در ‌‌نهایت تعادلی بین نظریه و روش ایجاد شود و افراد توانمند در نظریه در کنار افراد نیرومند در حوزه روش باشند و همین‌طور افرادی که در حدفاصل این دو قرار می‌گیرند، یعنی به دانشجویان آموزش می‌دهند که چگونه مطالعات فرهنگی‌ای بیاندیشند. اگر تعادلی در این مجموعه برقرار شود موفقیت حاصل می‌شود.

*اعضای گروه مطالعات فرهنگی و افراد موثر بر آن به خصوص استادان در ایجاد چنین تعادلی چه سهم و وظیفه‌ای دارند؟
در طی یکی دو سال اخیر به نظرم بازنگری‌هایی در اعضای گروه صورت گرفته است. این بازنگری نشان می‌دهد که دانشگاه به این نتیجه رسیده‌است که گروه باید نقشی اساسی در همگرایی ایفا کند. تا پیش از این چنین نقدی به گروه وارد بود که سعی نمی‌کرد از طریق ایجاد گفت‌و‌گو بین استادان سنت واحدی را به وجود آورد. ولی این اتفاق به نظرم در حال رخ دادن است؛ یعنی ضرورت نیاز به گفت‌و‌گو میان کسانی که گمان می‌کنند مطالعات فرهنگی را آنگونه‌ای که باید می‌شناسند. اگر این گفتوگو شکل بگیرد آن همگرایی و تعادلی که پیش‌تر گفتم می‌تواند محقق شود.

*ولی این گفت‌و‌گو بین اعضای گروه همین الان هم بیشتر منحصر به جلسات بررسی طرح‌نامه پایان‌نامه‌های دانشجویان است و گویی دانشجویان به مثابه پژوهشگرانی که باید کار پژووهشی کنند صرفا از لحظه ارایه طرحنامه‌هایشان موضوع گروه و گفت‌و‌گوی میان استادان می‌شوند. همگرایی که از آن صحبت کردید چه ابعاد دیگری می‌تواند داشته باشد؟
بله، در گروه همواره این تمایل بوده که علاوه بر پایان‌نامه‌های دانشجویان، مسایل خودِ گروه هم موضوع بحث و صحبت بوده باشد. البته تاکنون وقت کافی برای این مساله در نظر گرفته نشده است. گروه علاوه بر کلاس‌ها باید به سمت سمینار‌ها، کارگاه‌ها و بحث‌های آزاد میان استادان برود که بهترین زمینه و فرصت برای ایجاد همگرایی خارج از مساله طرحنامه‌هاست. ولی واقعیت این هست که نه ما و نه دانشجویان آنقدر که باید برای این کار‌ها وقت نمی‌گذاریم و امکانات هم بدین منظور کافی نیست. باید برنامه‌ جامعی برای ایجاد گفت‌و‌گوی بیشتر میان فعالان و افراد موثر بر مطالعات فرهنگی در دانشگاه علم و فرهنگ تدوین شود تا افراد علاوه بر مساله طرحنامه‌ها بتوانند در مورد مسایل متنوعی چون کم و کیف درس‌ها، پروژه‌های پژوهشی و.. بحث کنند.

منبع: انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات