- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

چشم های کافکا چه رنگی بودند؟

چشم های کافکا چه رنگی بودند؟

نوشته شده توسط: AVI STENBERG

تاریخ چاپ: ۲۲ مارس ۲۰۱۶ منتشر شده در: THE NEW YORKER

ترجمه: حسین باقری.  با سپاس از همکاری آقایان: حسن دریس و عبداله قائدی برازجانی

داستان¬های فرانتس کافکا از زمانی¬که سر زبان افتاده اند از جمله آثاری محسوب می شوند که برای فهم آن¬ها نیاز نیست حتمن خوانده شده باشند. درست همانطور¬که کارهای بزرگی مانند “آثار شکسپیر”  و جذابیت های بخش¬هایی از “کتاب مقدس” – همانطور که ممکن است “ژولیوس سزار” یا کتاب ایوب را نخوانده باشیم- مکتب کافکا (کافکائسک) برای ما نه از طریق داستان¬هایی که از کافکا خوانده ایم بلکه از طریق تجارب روزانه برای ما آشنا هستند. ما از “کافکائسک” برای توصیف مواجهه هایمان با نیروهای شیطانی پلید و جاسوس ها، استفاده می کنیم. اما این دست آویزی شده که نویسندگان سرمقاله ها بصورت دم دستی از آن برای نقد بخش های تیره قضایا استفاده کنند. برای یک نویسنده، ژست ناپسندی است که به کافکا ارجاع بدهد بدون آنکه او را کامل خوانده باشد: همین باعث شده که کافکا هیچ گاه درست فهمیده نشود.  برای کمک به بازگردانده شدن اعتبار کافکا، راینر استچ، بریده هایی از مجموعه دست نوشته های نویسنده را در آخرین کتاب خود با عنوان “کافکا این هست؟! ۹۹ یافته” جمع¬آوری کرده است. این کتاب که توسط “کرت بیلز” از آلمانی ترجمه شده، مجموعه ی به یادماندنی سه جلدی¬ی از زندگینامه کافکا بوده که خوانندگان را ازاین بازخوانی مجدد به وجد می آورد. استچ، در کنار یک شرح مختصر، ۹۹ مورد قابل نمایش شامل اسناد، عکس ها، اشیا، چک نویس ها و خط خطی ها را جهت ملاحظه ما ارائه کرده است. این¬ها دست آوردی بودند از محتویات یک جعبه شکلات اتریشی_ مجاری که در طبقه هم کف آپارتمان خانواده کافکا (جایی¬که رمان مسخ را نوشته بود) پیدا شد. یک تکه برگه فاکس از فروید نیز در دست نوشته های او بود. نموداری از برنامه های تمرینی. یک ارائه صادقانه (خودمانی) برای یک کمون اتوپیایی. یک تبلیغ برای اولین کتابش که در برگیرنده گفتار جذاب بازاریابی بود “تاکنون، وسواس مداوم او نسبت به تجدید نظر و بازنویسی ادبی باعث شده که آثارش را به چاپ نرساند ” . ما یک کپی از کارت پستال تحسین برانگیزی که کافکا به خواهر کوچکش نوشته، گرفتیم، با ترانه ی مورد علاقه اش بر آن “بدرود، ای کوچه ی کوچک”. کافکا افسونگر و دلربا بود، کسی بود که به مستخدم والدینش چتری هدیه داد که از کناره هایش شکلات آویزان بود. یکی از دوست دخترهایش او را “فرانک” نامیده بود. کافکا ظاهرا مورد ستایش همه بود به جز یک نفر، پزشکی به نام ارنست، که در این جلد کتاب ملبس به یک روپوش سفید آزمایشگاهی بروی یک یونیفرم نظامی با یک وسیله ی مدرن پزشکی که آن را به شکل وحشیانه و شومی در دست می فشارد، نشان داده شده است.(بخش ۱۲. “تنها دشمن کافکا”). شاهکارهای زیادی در این کتاب وجود دارد. استچ، متن کامل یک نامه مربوط به سال ۱۹۱۷ را به ما می دهد که از طرف یکی از خوانندگان کافکا به نام “دکتر زیگفرد ولف” است که گلایه می کند: معنای رمان مسخ را نفهمیده و بدتر اینکه تمام خانواده ی وی بطور مشابه از این داستان سردرگم شده اند، و آنها از من بعنوان دکتر فامیل انتظار توضیح دارند. او به کافکا نوشته بود: “تنها تو می توانی به من کمک کنی. تو باید این کار را بکنی. چون این تو هستی که مرا در این منجلاب انداخته ای”. استچ، گمان برد که این نامه یک شوخی بنظر می رسد که از طرف یکی از دوستان کافکا بوده، به همین دلیل پیگیری دقیقی انجام داد تا توانست تایید کند که این شخص واقعی بوده است. حتی کافکاشناسان تازه کار که ممکن است قبلا در مورد این یافته ها اطلاعاتی داشته اند نیز این شانس را برای اولین بار خواهند داشت که با مشاهده این نسخه ها و موارد بتوانند نتیجه گیری های خودشان را داشته باشند. شاید شما قبلا می دانستید که کافکا بهمراه  دوستش “ماکس برود”، ایده راهنمای هزینه سفر برای گردشگران را اختراع کردند. ولی چند نفر از ما لذت خواندن کامل این شش بخش کتاب شان را داشته ایم؟(با عنوان: “به ارزانی” با شعار “به خودت جرات بده”). خوانندگان آشنا با “امریکا” –رمان ناتمام کافکا که توصیف کننده ی پلی است بین شهر نیویورک و بوستون- متعجب خواهند شد که بدانند این، بخشی از کتاب “به ارزانی” بوده با عنوان: “نه برای یادگیری جغرافیا، فقط مسیر”. گوهرهای این مجموعه، داستان های ناتمام کافکا هستند که برای پژوهشگران شناخته شده هستند ولی تاکنون معلوم نشده بود که دقیقا مربوط به کجا می باشند. بخش شماره ۶۱، که استچ با عنوان “رویاهای کافکا برای برنده شدن در یک المپیک” آورده، بخشی است که حتمن علاقمندان و طرفداران کافکا و کسانی که از اگزستنسال بطور یکسان سردرگم شده اند، باید بخوانند. اینجا شمه ای از آن بخش آورده شده است: مهمانان ارجمند  دراین ضیافت! درست است که من یک رکورد جهانی به ثبت رسانده ام، اما اگر از من بپرسید چطور موفق به این کار شده ام، قادر نخواهم بود پاسخ رضایت بخشی به شما بدهم. ببینید، من در واقع بطور کلی اصلا شنا بلد نیستم. همیشه خواسته ام که یاد بگیرم اما هیچ¬گاه فرصت آن را نیافته ام. این که چطور شد که وطنم مرا به المپیاد فرستاد؟ دقیقا سوالی است که من هم درگیرش هستم. این سوالی است که به همه ی ما مربوط است، و باید باشد- و برای استچ جایگاه خاصی دارد. او همچنین این تکه را بکار می گیرد تا روند ویراستاری کافکا را به گونه ی مفیدی در نظر داشته باشیم. استچ نشان می دهد که در پیش نویس اولیه این داستان، کافکا مشخص می کند راوی داستان برنده یک رویداد۱۵۰۰ متری است در مسابقات  “آنتروپ”-  یک جریان واقعی در المپیک تابستانی ۱۹۲۰. اما در پیش نویس دوم، کافکا یک “X” را جایگزین آنتروپ می کند و هیچ اشاره ای هم به ۱۵۰۰متر  نمی کند. این ویرایش آبدار کافکا، نگاه کوچکی به چگونگی  پیچاندن رئالیسم ادبی به صورت هنرمندانه ¬ی اوست. بسیاری از این ۹۹ یافته می تواند واقعا کمک کند که “چهره کلیشه ای این شخصیت روانی رنجور را واژگون کند”، همانطورکه جلد کتاب هم این ادعا را داشته است، اما یافته هایی هم هست که این تفکر را تقویت می کنند. نامه ی کافکا، برای مثال، توصیف¬ دلخراشی دارد از “شب موش ها” و یک مورد در دفتر خاطراتش که به رمز نوشته شده، می نالد که “اس (سکس) من را نابود کرده است”. و پس از آن در بخش شماره ۹۶، وصیت نامه بدنام او موجود است که در آن درخواست کرده است که  نه تنها کارهای ناتمامش سوزانده شوند (که بیشتر کارهایش در آن زمان بود)، همچنین اضافه می کند که تمام آثار چاپ شده اش نیز نابود شوند تا او بطور کامل فراموش شود. با این وجود، این کتاب به ما نشان می دهد که کافکا بیش از یک روانی رنجور بوده است یا حتی بیش از آن نشان می دهد که این روانی رنجور می تواند یک همدم ¬و¬ رفیق عالی باشد. بطوری¬که برای ثابت کردن اینکه کافکا، اینطور که ما امروز می گوییم، کسی بوده که آدم لذت می برد با او آبجو بنوشد، استچ بطور وظیفه شناسانه ای فهرستی از تاریخ هایی که کافکا آبجو نوشیده را آورده است. (شماره ۹، “کافکا آبجو می نوشد.”) این یکی از چالش¬های زندگی نامه کافکا است: انسانی کردن نویسنده ای که بطور وحشتناکی به دیدگاه های مرسوم انسانی پایبند نبود. کافکا، با تمام این تفاسیر، نویسنده ای است که بطور کامل خط بین انسان و حیوان را بی ثبات می کند. استچ، در زندگی¬نامه کافکا، بحث متقاعد کننده ای برای تاثیرات فراگیر، هرچند ناگفته، از جنگ جهانی اول بروی آثار او ارائه می دهد. با وجود اینکه دقیقا آن¬ها غیر تاریخی به نظر می رسند-به دلیل اینکه صرفا حیوانی است- هوشیاری¬ی که هنر کافکا می سازد به طرز عجیبی واقعی احساس می شود. قرار دادن کافکا در تاریخ می تواند حالت نافرجام یک شوخی را داشته باشد: حتی اگر تاثیر آن را از بین نبرد، بازهم نکته ای جانبی بنظر می رسد. همان قدر که ممکن است دیدن کافکای “واقعی” با کت و شلوار شیک و بقیه مسائل برای خوانندگان کافکا، جذاب و گاهی روشنگر باشد، اما احتمالا آنها همچنان به این باور چنگ خواهند زد که واقعی ترین کافکا، ذهنی بود که در را بروی جهان پهناور بسته بود و اندیشه های یک سگ کنجکاو را ثبت می کرد. خبر خوش برای این نوع خواننده ها این است که صدای انسان- حیوان که در داستان¬های کافکا شنیده می شود، هیچ وقت خیلی دور از صدای روزانه ی او نبوده است. با در نظر داشتن موش¬هایی که یک شب او را بیدار نگه داشتند، و کافکا آن ها را به مثابه “کارگران مظلوم” می بیند (که در پیش نویس اولیه بنظر می رسد توده های کارگری هستند که برای داستان نهایی اش “ژوزفین آوازه خوان” در نظر داشته است). و سپس یافته شماره ۵۵ استچ، صفحه جلد “محاکمه” نسخه ی ۱۹۱۶ وجود دارد که کافکا برای خواهرش امضا کرده است، “از طرف موش قصر شون برن”. چشمان حیوانی، نه فقط در داستان¬های کافکا بلکه مرتبا در رویارویی¬های روزانه ی او بیرون زده اند. نمی شود کافکای انسانی را بدون کشف نشانه هایی از مخلوقات کافکا، بیرون کشید.  به هر حال، چشم¬های این موجود چه رنگی بودند؟ استچ، در یافته شماره ۱۳، یکی از مطرح ترین موارد در گنجینه کنجکاوی¬های کافکا، اظهارات پانزده شاهد را ارائه می دهد. چهار نفر چشم¬های کافکا را “تیره”، چهار نفر “خاکستری”، سه نفر “آبی” و سه نفر “قهوه ای” توصیف کرده اند. گذرنامه ی کافکا، آن¬ها را “آبی- خاکستری تیره” عنوان کرده است. من شخصا مایلم به شهادت دوست دختر کافکا اعتماد کنم. او آن¬ها را “قهوه ای و کم¬رو” که سایه روشنی از خودش می باشد، توصیف کرده است. اما سوال ضروری¬تری وجود دارد: دقیقا چه چیز مهمی در معمای مبهم رنگ چشم کافکا هست؟ برای نوع خاصی از خوانندگان، سوالاتی از این دست مهم است به این دلیل که ما را نزدیکتر می کند یا بنظر می رسد نزدیک¬تر می کند به نویسنده و به تبع آن به منشا داستان های چاپ شده اش. این اکتشافات به ما اجازه می دهد به اوضاع و احوال فیزیکی نویسنده که حتی مقدم بر پیش نویس های اولیه هست، نفوذ کنیم و در لحظات دقیقی که زندگی به هنر می انجامد، شریک بشویم. این نوعی از کاوش ادبی است، بعنوان نمونه، زمانی “جف دایر” در تحقیق خود در مورد “دی. اچ. لارنس”، خوانش واپس گونه ای داشت که در آن از آثار تمام شده بعنوان پیش درآمد نوشته های شتاب زده بهره برد. این گونه خوانندگان با به پایان رساندن یک کار هنری، جستجوی معکوس را شروع می کنند:   از آثار منتشره شده برگشتن به دست نوشته ها، به یادداشت ها، به نامه ها، به کتاب¬ها و روزنامه¬هایی که نویسنده خوانده است، به لیست خریدی که آماده کرده بوده است. و این روند اینجا پایان نمی پذیرد. می تواند هنوز جلوتر برود، به  قلمرو یادگاری¬های پیش از نویسنده شدن او- میزی که نویسنده روی آن دست نوشته¬ها را نوشته، قلم مویی که قبل از نشستن بمنظور نوشتن به دست گرفته، برگه هایی که در خانه ی دوران کودکی با او بزرگ شده اند. جایی در خلال این مسیر، احتمالا به موجب علاقه ی افرادی از ما که در گیر این نوع خوانش معکوس هستیم، به این نتیجه خواهیم رسید که نیاز داریم به چشم¬های کافکا نگاه بیاندازیم.اما در عاقبت، آن خیره شدن، گمراه کننده است: آن چیزی که ما واقعا باید در پی آن باشیم، “دیدن با آن چشم¬هاست”، تا در دیدگاه او شریک بشویم. زندگی¬نامه موقعی به کار می آید، همین طور¬که این اثر عجیب کوچک بکار می¬آید، که ما را دوباره به جلو هدایت کند، به خود هنر، و هنوز از آن جلوتر، راه و روش ¬هایی به ما بدهد که بوسیله آن خودمان ببینیم.