- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

فیمینیسم در داستان کوتاه؛ تاملی بر داستانهای کوتاه ویرجینیا وولف

اگر نقد و بررسی در مورد وولف باشد ، همواره و در اکثرِ نقدها روی آثار بلند و یا همان رمان های مشهور اوست . مثلا رمان « خانم دالاوی » را از منظری روان شناختی مورد تفسیر قرار می دهند و یا اینکه رمان چند لایه ی « موج ها » را از منظر روایت شناسی . اما شاید کمتر دیده شده است که آثار کوتاهش را کالبد شکافی کنند و ذرات تشکیل دهنده اش را بازبینی کنند و دیالکیک بین ذهن و عین در داستان های کوتاه اش را ببینند و مورد مداقه قرار دهند و ببینند که چیزی کمتر از رمان هایش ندارد . یکی از این داستا های ناشناخته ، داستانی کوتاه است به نام « لاپین و لاپینا » . داستان کوتاهی که گویا در کمال تعجب ، مثل یک رمان کوتاه جلوه می کند اما بسیار موجز و عمیق است . داستان زن و شوهری به نام« ارنست» و « رزالیند » که با درون مایه ای از طنز بسیار خفیف نیز همراه می باشد . کلیت داستان در این است که « رزالیند » برای فرار از جدیت تلخ و کشنده ی زندگی ، در خلوت های خودشان نام های طنز آلودی روی شوهرش می گذارد که یکی از آن نام ها ، خرگوش است . چرا خرگوش ؟ در این داستان ، خانم وولف ، بسان رمان های سترگ خود و با ذهنی حاذق توانسته یک موسیقی زیبا را با نگارش کلماتی واضح  بیافریند که مخاطب ، پنداری یک قطعه ی موسیقی را در چند دقیقه می شنود .داستان ،  به طرزی گیرا و جذاب ادامه می یابد . «رزالیند » در خلوت های زناشویی خود و شوهرش را همچون خرگوش های واقعی در میان باغ ، و یا حتی به وضعی خوفناک ، دو خرگوش سرخ شده و آماده ی خوردن در سینی نهار می بیند .این تصویر سازی های ذهنی زن ، گاهی در یک جهان خیالی و شاید رمانتیک ، مخاطب را نگه می دارد . که ما بپذیریم ، مساله ی حرکت زندگی به سوی پیری ، برای شخصیتی همچون« رزالیند » غیر قابل باور است . چرا که آنها اکنون در پنجاهمین سالگرد ازدواجشان هستند .جهانی که « رزالیند » برای خویش ساخته ، جهانی است دست نیافتنی و دور از واقعیت . اما در هنگامه ی سفرهای ذهنی و عبور از مجراهای پر پیچ و خم ،  ولی لذت بخشِ خیال ، « رزالیند » در اوج مسرت و کام یافتگی است . زیرا که او برای لحظاتی هر چند  اندک از دنیای مصنوعی ساخته شده به دست انسانها گریزان است . در روزهای دیگر زندگی ، « رزالیند » همچون گذشته ، زندگی خود را ادامه می دهد .تا اینکه داستان به نقطه ی اصلی و پایان خود نزدیک می شود . او در یک روز خوب برای گردش بیرون می رود تا خانه ها ی اطراف را نگاه کند . در این زمان است که او به موزه ی تاریخ طبیعی می رسد . در آنجا خرگوشی مرده را می بیند که با کاه پر شده و با چشم های شیشه ای صورتی روی برف مصنوعی ایستاده است .با دیدن این صحنه ، « رزالیند » به لرزه می افتد .« دیدن آن صحنه او را به لرزه انداخت . شاید وقتی هوا تاریک شود همه چیز بهتر شود . به خانه رفت و کنار آتش نشست ، بی آنکه چراغ روشن کند و سعی کرد تصور کند که در شکارگاه تنها بود ، و آن جا نهری جریان داشت و در پشت نهر جنگلی تاریک بود . ..روی علف خیس چمباتمه زد و روی صندلی اش هم دو زانو نشست …بعد صدای شلیک تفنگ بود ..» و پس از این صحنه از داستان ، ما می بینیم که « رزالیند » ، منتظر شوهرش می شود . وقتی « ارنست » باز می گردد ، او خود را به آغوش همسرش می اندازد و با حالتی بسیار غمناک و حتی گریان می گوید : « وای ارنست ، ارنست ! » و در ادامه : « او رفته است ، ارنست ، از دست دادمش .» در آن صحنه ای که او کنار ساحل چمباتمه زده است ، در خیال « رزالیند » این بوده که انگار به او شلیک کرده اند و او حالا از دست رفته است .یعنی ورود واقعیت های تلخ در دنیای شیرین « رزالیند » . کلمه ی انگار را در این سطر در ساحل بنگریم : « ..از جا پرید انگار به طرف او شلیک کرده باشند .» در این سطر از داستان ، اندک اندک فضای خیالین و شکننده ی ذهن « رزالیند » در هم شکسته می گردد و حتی مخاطب ، متوجه می شود که دیگر با آن فضای طنزی که پیش از آن با آن مواجه بوده ، اصلا دیگر مواجه نیست  و این هنرمندی نویسنده را نشان می دهد که فقط با نوشتن چند واژه ، چرخشی عجیب و فرمالیستی در داستان ایجاد کرده تا وضعیتی آیرونیک ، برخلاف ذهن « رزالیند » به وجود بیاید . همان وضعیتی که مخاطب در ابتدای داستان می بیند .این  همان انتقاد تند و تیز « وولف » نسبت به وضعیت رقت انگیز « مدرنیته » است  که گویا در رمان « خانم دالاوی » نیز به وضوح می بینیم . اما در نهایت ، این آیرونی ، نشان دهنده ی اعتراض زن و نحوه ی زندگی آنهاست که  در یک نظام خشک و بی روح  زاییده ی سرمایه داری آن روزگار انگلستان می بینیم . فیمینیستی که وولف به آن باور دارد قابل تامل است . « رزالیند » از دنیای دخترانه ی خود به دنیای زناشویی پا می گذارد . انسان هایی همچون مادر شوهر را می بیند که کویا هیچ گاه در خیال نزیسته اند ، چرا که به مادر شوهر لقب ارباب داده اند  ، زنی برافروخته ، زمخت ، زورگو که همچون یک مرد انگلیسی خصوصیتی ضد زن دارد . « رزالیند » نمی خواهد که او و « ارنست » یک انسان انگلیسی تصنعی بمانند . او خود و شوهرش را خرگوش می نامد . خرگوش های معصوم و زیبایی که هیچ رابطه ای  از خشونت صنعت ، شغل ، قانون و آداب خشک اجتماعی ندارند .زن در آثار « وولف » می خواهد بی پروا باشد . معترض و گریزان از چارچوب های ساخته شده ی مدرنیته . « رزالیند » معصومیت و سکوت را همچون خرگوش بودن ترجیح می دهد ، ولی نهایتا باز هم چنگال تیز و سرد جامعه به سراغ « رزالیند » می آید . او در داستان به خرگوشی تبدیل می شود که از انبوهی از کاه آن را پوشانده اند و چشم های مصنوعی دارد .در داستان به خرگوشی به نام « رزالیند » – انگار – شلیک می شود و رزالیند ، بالاجبار وارد دنیای پیچیده ی  روزمره ی به شدت مدرن زده ی جامعه ی انگلیس می شود . داستان« لاپین و لاپینوا » از جمله داستان های تکنیکی و لبریز از درون مایه های احساسی و سرخوردگی دنیای زنانه ای است که همچون « خانم دالوی » در دالان های پر از تضاد و دو گانگی ذهن و عین حرکت می کند . این همان دیالکتیک جدید وولف است که انگار خودش به تنهایی توانسته در داستان ایجاد کند و راه تقلید را بر دیگران بسته است .

رحیم رستمی؛ منتقد ادبی