- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

رویکردهایی به ساختار قدرت فاشیستی در جوامع توسعه نیافته؛ اثری از میلاد جنت

رویکرد­هایی به ساختار قدرت­های فاشیستی در جوامع توسعه­نیافته

میلاد جنت

 

  1. بخش نا­همسان جامعه

همسانی اجتماعی در معنای عام اساساً به همسانی نظام تولید وابسته است. اگر نیروهای مولدِ تولیدی را که شالوده­ی همسانی اجتماعی است به عنوان نوعی پدیدارِ وارونه­گشته، شالوده­ی نا­همسانی این نوع جوامع بپذیریم؛ در نتیجه جامعه­ی ناهمسان، جامعه­ای غیر­تولیدی است یعنی همان جامعه­ی مضر. هر عنصرِ به­درد­بخور، نه از کل جامعه، که از بخش نا­همسان آن بیرون رانده می­شود؛ در این بخش، هر عنصری باید در قبال عنصر دیگر مضر باشد، بی آن­که فعالیت نا­همسان هرگز قادر باشد به شکل فعالیتی فی­نفسه معتبر در آید. یک فعالیت مضر دارای مقیاس مشترکی با فعالیت مضر دیگر است، اما نه با فعالیتِ بدون خود.

این مقیاس مشترک که مبنای نا­همسانی اجتماعی و فعالیت­های بر­خاسته از آن می­باشد، در واقع همان شکل پولیِ ارزش­های مبادله­ایِ اقتصاد سیاه است، یعنی هم­ارز قابل محاسبه­ی فعالیت­های غیر­تولیدی گوناگون و البته جمعی؛ به طور مثال فعالیت­های کسدِ بوروکراتیک نفت(دلالی منابع طبیعی)، گردش مالی سازمان­های اطلاعاتی و… به عنوان بخشی از فعالیت­های غیر­تولیدی در نظام توتالیتاریستی با شکل پولی به ارزش­گذاری کارهای گوناگون می­پردازد و انسان­ها را به تابعی از فعالیت­های غیر­تولیدی و قابل ارزش­گذاری تبدیل می­کند. به طور کلی بر اساس قضاوت جامعه­ی نا­همسان، هر انسان به اندازه­ی آن­چه فعالیت غیر­تولیدی می­کند ارزش دارد؛ به عبارت دیگر، او نه تنها یک هستیِ برای خود نیست بلکه صرفاً تابعی است از یک فعالیت جمعی، سازمان­یافته در محدوده­ای قابل ارزش­گذاری؛ این امر او را به یک “هستی” برای چیزی غیر از خود یعنی یک هستِ از­خود بیگانه تبدیل می­کند.

به واقع در نظمِ بی­نظمی کنونی امور، بخش نا­همسان جامعه از حلقه­ی انسان­هایی تشکیل شده است که مالک فعالیت­های غیر تولیدی یا پولی هستند که برای نگهداری یا پیش خرید آن­ها در نظر گرفته شده است. در ادامه­ی این روند از سویی دقیقاً در طبقه­ی میانی است که تقلیل جهت­مند شخصیت انسانی اتفاق می­افتد و انسان­های متوسطِ به پایین را به یک موجودیت انتزاعی و قابل مبادله تبدیل می­کند: به بازتابی از اشیای از خود بیگانه­ی نا­همسانی که پول مالک آن­هاست؛ به همین جهت است که قاعدتاً نا­همسانی اجتماعی یک شکل بی­ثبات و دستخوش ریزش میانی است.

  1. دولت و بخش نا­همسان اجتماعی

در گذر تاریخ، دولت به عنوان قدرتی ظاهراً مافوق جامعه برای مهار کردن نبردِ طبقاتی، وظیفه­ی کند کردن تضادهای اجتماعی را با محدود کردن آن­ها در چارچوب نظم به عهده گرفت تا دولتِ طبقاتی به عنوان دولتِ قوی­ترین طبقه، طبقه­ی دارای تسلط اقتصادی باشد که ضمناً تسلط سیاسی را نیز در اختیار خواهد داشت. در دولت­های فاشیستی، ساز و برگ سرکوبگرِ دولت اگر چه با خشونتی فراگیر کار می­کند اما ساز و برگ ایدئولوژیک دولت نیز با ایدئولوژی فعالیت(سیاست­گذاری) می­کند؛ خواه برای تحقق هماهنگی داخلی و باز­تولید ایدئولوژی فاشیستی و خواه با ارزش­هایی که به بیرون از خود گسترش می­دهد به طور مثال نهاد­های آموزشی، حقوقی، سیاسی، دینی، خانواده، به ظاهر سندیکایی و خبری را می­توانیم ذیلِ عنوان ساز و برگ­های ایدئولوژیک دولت محسوب کنیم.

در بخش اول دیدیم که نا­همسانی اجتماعی در این نوع جوامع به طور نا­گسستنی با طبقه­ی بورژوا در پیوند است: بر این اساس هر­گاه که عنصری مضر در خدمت به یک نا­همسانی مورد تهدید باشد و در عین حال نتواند منافعی مشترک با دولت بر­قرار سازد؛ دولت به مثابه­ی قدرتی فاشیستی وارد عمل می­شود و این عنصر را با عنصری دیگر و معمولاً مضر­تر جایگزین می­کند. این عناصر یک صورت بندی خصوصی ( Private-Formation ) میانجی میان طبقات نا­همسان و عامل­های حاکم است که خصلت تحکم­آمیز و الزام­آور (Self-Obligatory ) را باید از دولت وام گیرند تا به عنوان عاملِ حاکمیت، تصور انتقال این خصلت تحکم­آمیز و الزام­آور را به یک صورت­بندی ممکن سازند، صورت­بندی­ای که نه یک هستی فی­نفسه معتبر(دگر­سان) که تنها فعالیتی است که سود­آوری آن نسبت به دولت آشکار است. خود دولت یکی از این عناصر تحکمی قدرت است که همواره بخشی از جامعه­ی نا­همسان در حین تماس و اصطکاک با چنین عناصری که به مانند زنجیره­هایی نزدیک به هسته­ی قدرت حلقه زده­اند، متحمل تعدیل و یا جرح و تلاشی می­شوند. بدین­ترتیب اساس حاکمیتِ اقتدار که تأمین کننده­ی هم هدف و هم قوتِ دولت فاشیستی است، با این حقیقت تقویت می­شود که فرد­های تک­افتاده به نحو فزاینده­ای دولت را در قبال خود به عنوان هدف در نظر بگیرند، دولتی با این تعریف که پیش از آن­که برای ملت موجود باشد، آن­ها برای او وجود دارند.

  1. رابطه­ی حاکمیت سیاسی با جامعه­ی ناهمسان

نخستین مشخصه­ی قدرت فاشیستی بنیان تئولوژیکال ((Theological و الیگارشی نظامی (Military Oligarchical) به صورت توأمان است به طوری که وجه بارز نظامی، قدرت فاشیستی را همچون یک تمرکز­یافتگی تحقق­یافته آشکار می­سازد. حاکمیت سیاسی به مثابه­ی نیروی تحکمی و قدرتی مهلک به صورت خود­انگیخته علیه هر فرم تحکمی دیگر که بتواند در مقابل آن قد علم کند به شکل فزاینده­ای گسترش می­یابد و قاعدتاً شوقِ عامل امر­کننده (سادیسم) معطوف به جوامع خارجی و طبقات فرودست داخل جامعه خواهد بود یعنی به تمام آن عناصر خارجی و داخلی­ای که با ناهمسانی سرِ خصومت دارند. از این­رو که در چنین جوامعی حاکمان به لحاظ فردی قادر هستند قدرت را کم­و­بیش همچون افراطی در خون­ریزی اعمال کنند، افراد زیر سلطه در درجه­ی اول این نیاز کاذب را پیدا می­کنند که خود را تحت کنترل یک شخص حقیقی و نه صرفاً حقوقی قرار دهند و در مرحله­ی بعد یک ” دیگری” را نیز تحت کنترل داشته باشند به همین دلیل است که هر فردی (از جامعه­) خود به تنهایی یک فاشیست محسوب می­شود. بدین ترتیب هر عمل ننگین و مفتضحی تنها کافی است مسئولیت آن به عمل اجتماعی محول شود تا آزادانه به لحاظ احساسی خود را تأیید کند و بتواند به عنوان پیامدی ساکن، ارزش دگرسانِ ننگینی را که به فرمی تحکمی در آن ایجاد شده است، به خود بگیرد. ناتوانی جامعه­ی ناهمسان از یافتن دلیلی در خودش برای بودن و عمل کردن همان چیزی است که آن را به نیرو­های تحکمی وابسته می­کند، درست همان­طور که خصومت سادیستی حاکمان با طبقه­ی کارگر، آن­ها را با هرگونه صورت­بندی­ای که بتواند طبقه­­ی فقر­زده را تحت سرکوب نگه دارد هم­پیمان می­سازد به واقع حاکمیتِ آمرانه با قدرتی سرکوب­گر، جامعه را به نهادی منضبط با شهروندان مطیع تبدیل می­کند؛ قدرتی که حیات و استمرار خود را در کنترل و اداره­ی دقیق لایه­های زیرین جامعه و موقعیت­های انسانی می­یابد. خشونت به عنوان خصایص هرگونه سلطه در چنین جامعه­ای آن­چنان عریان و فراگیر پخش می­شود که اگر پنهان­سازی در کار نباشد می­توان نقطه­ی اعمال آن را به راحتی، مانند ارعاب سیاسی تشخیص داد. در فرمی که در آن گرایش­های بی­رحمانه و لزوم تحقق و آرمانی کردن نظم در نهایت آشکارگی هستند؛ قاعدتاً جامعه­ی ناهمسانِ وابسته، هر عنصر غیر ناهمسان را از خود می­راند چه آن الگوی عمل تهدید باشد چه حذف فیزیکی. پس زدنِ اشکال فقیرانه خود به تنهایی دارای ارزش بنیادین همیشگی است زیرا کمترین بها­دادن به ذخایر انرژی نهفته در لایه­های زیرین جامعه می­تواند به عملی به خطرناکی بر­اندازی منجر شود. اما از آن­جا که این کنشِ بیرون­رانی ضرورتاً اشکال ناهمسان را به اشکال تحکمی وابسته می­سازد، اشکال تحکمی دیگر نمی­توانند به سادگی و کاملاً پس زده شوند. در نتیجه سوژه­ی حاکمِ فاشیست تبدیل به ابژه­ای می­شود که جامعه­ی ناهمسان دلیل بودن خود را در آن می­یابد و تنها شرط حفظ این رابطه آن است که شخص حاکم به ترتیبی رفتار کند که جامعه­ی ناهمسان بتواند برای او وجود داشته باشد.

  1. سیاست سرکوب در برابر بحران، فرو­پاشی در مواجهه با گسست

در برهه­هایی از تاریخ می­توانیم شاهد باشیم که جامعه­ی ناهمسان خود را از اساس از­هم­گسیخته می­یابد به طوری که اوضاع و احوال اقتصادی مستقیماً بر عناصر نا­همسان اثر می­کند و به فرو­پاشی آن­ها یاری می­رساند. اما این فرو­پاشی به ظاهر تنها نشانگرِ شکل منفی جوشش اجتماعی است در واقع ناسازگاری­های شدید اقتصادی، به یک وضعیت تاریخی و هم به قوانین عمومی آن منطقه­ی اجتماعی وابسته است که در آن جوشش فرم ایجابی خود را، از میان صورت­بندی­های گوناگون و موجود به دست می­آورد. از آنجا که ناهمسانی اجتماعی به ناهمسانی نظام تولید وابسته است بنابراین هر ناسازگاری برخاسته از رکود وضعیتِ اقتصادی جامعه یک گسست معکوس در هستی اجتماعی ناهمسان را به دنبال دارد. این روندِ رو به گسست، در تمام سطوح و در همه­ی جهت­های رو به بازگشت، با بغرنجی و پیچیدگی هر چه تمام­تر خود را به پیش می­راند و در صورتی به اشکال بحرانی و خطر­ساز می­رسد که طبقه­ی کارگر به خودآگاهی رسیده و از طبقه­ی در خود به طبقه­ای برای خود تبدیل گردد و یا این­که قسمت قابل ملاحظه­ای از توده­ی فرد­های ناهمسان دیگر نفع یا علاقه­ای به حفظِ شکل موجود ناهمسانی نداشته باشند(البته نه از آن­رو که این شکل ناهمسان است، بلکه برعکس از این­رو که در حال از دست دادن خصلت­های ناهمسانی است). در نتیجه این جامعه به­طرز خود­انگیخته­ای خود را به نیرو­های دگرسان مبهم و گنگ مثلاً طبقات فقیر و همچنین نیرو­های همسانِ از پیش موجود که در یک وضعیت عقب­مانده و پراکنده موجود­ هستند، پیوند می­زند برای کسب یک خصلت جدید: خصلت کاملاً ایجابی دگر­سانی. فرآیند­های دگرسان به مثابه­ی یک کل، زمانی می­توانند به جریان درآیند که ناهمسانی بنیادین جامعه (ساز و برگ فعالیت غیر­تولیدی) به موجب تناقضات داخلی­اش دچار گسست شده و ترمیم­ناپذیر باشد. فرم پیچیده­ای که در آن، سر­سختی این ناسازگاری به نهایت می­رسد و میلِ بودن، هستی ناهمسان را به هستی دگرسان تبدیل می­کند. دولت در چنین موقعیت­های دشواری ابتدا آماده به بی­اثر ساختنِ نیرو­های دگرسانی است که جز در برابر اعمال زور تسلیم نمی­شوند اما در ادامه­ی این روند ممکن است در برابر گسست داخلی آن قسمت از جامعه که خود دولت شکل مقید­کننده­ی آن است از پا در­آید.