- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

آوار اندیشه های شریعتی برای ما؛ مقاله ای علی آتشی

آوار اندیشه های شریعتی برای ما

علی آتشی

 

 

خطای روحانیت و کلیسا در قرون میانه از آنجا آغاز شد که نه خود در نقدِ سازوکار کلیسا، انصاف و شجاعت به خرج داد و نه نقادی و پرسشگری جریان های خارج از کلیسا را برتافت. سقوط نظام کلیسایی، نه از دخول در امر سیاسی بلکه به دلیل فسادی حاصل شد که در نتیجه تنیدن پیله تقدس در پیرامون خود بود. به نظر می آید جریان روشنفکری در ایران نیز که همواره با حب و بغض های توده های اجتماعی همراه بوده، پیوسته خود را در جایگاهی قرار داده که دست منتقدین به آن نمی رسیده است.

از این میان می توان علی شریعتی را به دلیل اقبال چشمگیر از آثار و سخنان او در دهه پنجاه دست نیافتنی تر از دیگران یافت. نسلی که انقلاب و تحولات پیش و پس از آن را تجربه کرده با هر دیدگاه به نوعی خود را مدیون علی شریعتی می داند. شریعتی بنیانگزار یک نواندیشی فراگیر دینی بود. تقریبا هیچ جریان درگیر در انقلاب را نمی توان جست که از اندیشه و آرای شریعتی مصون مانده باشد. احساس دِین جریان های روشنفکری به شریعتی به گونه ای بوده است که اینک و با وجود گذشت دهه ها از مرگش، همچنان دست زدن به ساحت او، خشم برخی از هوادارانش را برمی انگیزد. اما از آنجا که تاریخ بسیار بی رحمانه شکوه بازیگران و رویدادهای خود را به فراموشی می سپارد و فارغ از تمجیدها و تقدیس ها، اندیشه ها و رویکردها را وامیشکافد، فلاسفه نیز باید روزی شاهد گردگرفتگی آرای خود در بایگانی تاریخ باشند؛ خاصه آنها که از فکرشان، زمانی اجتماعی به جنبش درآمده باشد.

با نگاهی گذارا به وضعیت ایران در میانه قرن درمیابیم که کساد بازار دو جریان ریشه دار انقلابی – یعنی توده و ملی گرایان – و نیز تشنگی جامعه انقلاب زده ایران، سبب شد یک موج سوم که گزینه «اسلام انقلابی» را برگزیده بود در لایه های زیرین اجتماعی شکل گیرد. ملی گرایی در ایران به دلیل رکورد جهانی آن در پی دو جنگ ویرانگر و بی هدف رو به افول گزارده بود. حضور کاریزماتیک دکتر مصدق حتی پس از خانه نشینی و مرگ او سبب شد جریان میهن پرستانه ایران مدتی دیرتر از اروپای جنگ زده رو به زوال گزارد. اما این جریان رفته رفته در پایان دهه ۴۰ رنگ باخته بود. دیگر جریان انقلابی یعنی حزب توده نیز به دلیل روابط انکارناشدنی اش با کاخ های کرملین و بی اعتمادی تاریخی مردم ایران به روس ها و همچنین فرو ریختن رویای جامعه بی طبقه کمونیستی، نتوانست اندیشه انقلابی خود را از طبقه سوادپیشگان فراتر ببرد. در این خلا فکری بود که شریعتیسم پا به عرصه انقلاب گذاشت و از دین به مثابه ابزار ایدئولوژیک برای سرنگونی نظام پادشاهی بهره برد.

شریعتی را باید بی شک از برنامه نویسان اصلی روایت ایدئولوژیک از مذهب دانست. آنچه شریعتی در کتاب «امت و امامت» به عنوان مدل حکومتی موفق و آرمانی خود مطرح کرد درحقیقت مانیفست استبداد دینی بود. شریعتی با یک شبیه سازی تاریخی، به تئوریزه کردن نظامی پرداخت که کمترین جایگاهی برای خرد جمعی و تکثر آرا در آن وجود نداشت؛ اگرچه شریعتی در این کتاب هراس خود را از بازشکل گیری حکومت های قرون وسطای اروپا را پنهان نمی کند. شریعتی در این رساله، همه رمز و کُدهای حکومت مطلوب خود را بر می شمارد در حالیکه دمکراسی را عرصه تجارت آرای بی ارزش توده ها می خواند و از رهبری یک «انسان کامل» سخن می گوید؛ کسی که به تعبیر او «فوق انسان های دیگر و سوار بر سرنوشت انقلاب» است. از پیشینه فکری شریعتی به وضوح می توان دریافت که ابرانسان تقدیس شده او چه مختصات و ویژگی هایی دارد. شریعتی اگرچه از برخی از پیشوایان مذهب تشیع از «انسان برتر» و نه «برتر از انسان» یاد می کند اما خود در آفرینش و حتا گاه جعل ابرانسان ها نبوغی بی مانند دارد. و این تنها یکی از دوگانگی ها در گفته ها و نوشته های اوست. شریعتی به اسلام ایدئولوژیک، به عنوان ابزاری زودبازده برای حصول انقلاب فکر می کرد. هیچگاه او به عواقب طولانی مدت این شمشیر آخته و خطرناک نیاندیشیده بود چیزی که در گذار به آینده، سلاحی برای تخریب و نابودی دیگر جریانهایی شد که گاه حتا اندک زاویه ای از این مکتب تعریف شده توسط شریعتی پیدا می کردند. خروج از آنچه شریعتی «آموزه های اصیل دینی» برمی خواند سالهای بعد بازیگران سیاسی بسیاری را از عرصه رقابت حذف کرد.

 

 

گفتمان شریعی یک گفتمان جسورانه روشنفکری نبود. اساسا علی شریعتی را نمی توان در زمره روشنفکران برشمرد. از این منظر او خطیبی توانمند و سخنرانی قابل به شمار می آمد تا فیلسوفی صاحب سبک. شریعتی به خوبی از قدرت واژگان و تاثیر آن در مهندسی افکار توده ها آگاه بود. از این رو با این ابزار و نیز آگاهی از ذائقه مردم به آسانی می توانست حب و بغض آنها را برانگیزد. آنچه شریعتی می گفت بیشتر به یک روضه ایدئولوژیک و توده پسند شباهت داشت تا ایده ای برخاسته از علم. در قیاس با تعریف کلاسیک روشنفکری، شریعتی نه سخن نویی به عرصه علم افزوده بود و نه شجاعت و بی پروایی ویران کردن کلیشه ها و سنت های میراث مانده گذشتگان را داشت. او نه تنها گفتمان نواندیشانه و پیشگامی را به علوم انسانی نیافزود بلکه در جرگه روشنفکران معاصر خود مثل آل احمد و فردید، دیسکورس «بازگشت به خویشتن» را مطرح می کرد. مراد این دست نویسندگان از بازگشت به خویش، در حقیقت یک نهضت قهقرایی به کلاسیسم اسلامی است. ارائه الگوی «انسان تمام» که در چهره اغراق شده برخی بزرگان از جمله ابوذر غفاری متجلی می شد و قرار دادن آن در مقابل حکیم توس، فردوسی نیک نشان می دهد که تعریف او از انسان کامل، یک لنینیست تمام عیار است که پیوسته به وقوع و تداوم انقلاب ها می اندیشد. این بی سلیقگی در صف بندی و الگوسازی تنها به نگاه شریعتی محدود نمی شد. دلبستگان چپگرا از جمله شاملو نیز فردوسی را مروج جامعه طبقاتی و تبیین گر لیبرالیسم و نظام مبتنی بر اصالت سرمایه تفسیر می کردند. در حقیقت شریعتی و همفکران هم عصرش در صدد رجعت به خاطره های قومی و نبش قبر تاریخ در پرتوی الهیاتی کردن چهره هایی بودند که به نظر نمی آید در طول تاریخ، بار زمین مانده بشر را برداشته باشند. رجعت شریعتی، فرار از مدرنیته بود. بی شک شریعتی درک جامعی از تاریخ علم و فلسفه نداشت. از این رو بود که لیبرالیسم را نه یک دستاورد تاریخی بشریت که یک فرآورده فکری غرب می خواند؛ ایده ای که به زعم شریعتی کارکردی در میان ملل مشرق زمین نداشت.

ارائه دین به مثابه ایدئولوژی توانست به سرعت اقبال عمومی را جذب و سیل مخاطبان را به حسینه ارشاد سرازیر کند. شاید تا آن زمان هیچ کتابی قادر نبوده است که با چنین اقبال شگفت انگیزی در میان مردم روبرو شود. تمایل توده ها به آرای شریعتی اساسا به این دلیل بود که ایدئولوژی، عرصه فکر و اندیشه را تعطیل می کند. از آنجا که ایدئولوژی ها پاسخ همه پرسش های احتمالی مخاطبان خود را از پیش آماده و فراهم آورده اند، مخاطبان را از زحمت اندیشیدن معاف می کند. اصولا ایدئولوژی، شنوندگان خود را از میان مقلدان می یابد تا محققان. محقق بودن نیازمند جسارت در تفکر و تشکیک در اندیشه ها و کلیشه های میراث مانده گذشتگان است. از آنجا که عوام از شک کردن در این میراث فکری خود عاجزند، به سرعت گرد اندیشه هایی اجتماع می کنند که پرسشهایشان را از پیش حدس می زند و پاسخ آنها را در قالب یک توضیح المسائل با اصول و ارزش های تثبیت شده آماده می کند.

سوای نگاه های زشت و زیبا، باید اذعان داشت شریعتیسم خواسته یا ناخواسته در شکل گیری جریان های افراط گرایانه پس از خود نقش انکارناپذیری داشته است. عربده های رادیکالیستی و صف آرایی های مسلحانه پساانقلابی که به نهادینه شدن فرهنگ استشهاد انجامید ریشه در جزم اندیشی در امر دین بود. شریعتیسم به شکل کنترل نشده ای به تنش های جریانهای فکری دامن زده بود. این نیز از دیگر تناقضات وی بود. اگرچه وحدت جامعه اسلامی از آموزه های ستایش شده نزد وی بود اما ترویج یک قرائت ویژه و رسمی از اسلام به عنوان یک نسخه بی بدیل تا سالها بعد بستر را برای ترورهای عقیدتی فراهم آورده بود.

شریعتیسم از سویی با تقدیس غلوشده از شخصیت های مذهبی شیعی در یک فضای احساسی و عاطفی، دست به معماری یک ناسیونالیسم شیعی زده بود. محبوب ستایی های شریعتی از نخبگان دینی و صف بندی حق و باطل آنها و نگریستن به عرصه اجتماع در قالب هابیلی-هابیلی، قادر بود زمینه تنش های فرقه ای را برای سالها فراهم آورد. پرداختن به این که در صدر اسلام حق حاکمیت از آن کدامیک از صحابه پیامبر اسلام(ص) است به نظر نمی آید قرن ها بعد گره ای را از هزاران مشکل مردمان خاورمیانه باز کند، به ویژه آنکه به لحاظ تاریخی این منطقه قویا مستعد بروز اختلافات فرقه ای بوده است.

نزول امر دیانت به جایگاه یک کالت یا فرقه تقلیدی از دیگر آسیب های این طرز نگرش به دین است. شریعتیسم همواره دغدغه توانا کردن دین را داشت و درپی ایجاد کارکرد سیاسی و اجتماعی برای آن بود. از این حیث این طرز فکری قویا مورد انتقاد و ستیز روحانیت سنتی قرار می گرفت. چرا که هراس رو حانیت از آن بود که کارآمدی دین در عرصه سیاست موجب خدشه وارد شدن به خلوص و دست نخوردگی آن شود. شریعتی در صدد آن بود که از تشیع یک مکتب مبتنی بر ارزش های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بنا گذارد که توانایی رقابت با دیگر مکاتب مُد روز دنیا از جمله مارکسیسم، اومانیسم و لیبرالیسم را داشته باشد.

آنچه شریعی تحت عنوان مکتب نجات بخش اسلام و تشیع عرضه می کرد در حقیقت آمیخته ای از اسلام سنتی و مارکسیسم بود که با دکترین «پروتستانیسم اسلامی» مطرح می شد. پروتسنانیسم اسلامیِ علی شریعتی در حقیقت مارکسیسم دنیای چپ بود با رنگ و لعاب اسلام. شریعتی اصولا خود یک روشنفکر سوسیالسیت مزاج بود. او برای هر آیتم در مارکسیم همانندی را در اندیشه و مکتب اسلام جستجو کرده بود. به جای «پرولتاریا» می گفت «مستضعفین». به جای «خودکفایی»، ایده «استقلال» را مطرح می کرد. «استکبار» را جای «امپریالسم» می گذاشت و در مقابل چهره افسانه ای چپگرایان یعنی ارنستو چه گوارا، به ساختن شخصیت ابوذر غفاری می پرداخت.

در مواجهه با پدیده عقب ماندگی شرق نیز، واکنش شریعتی منطبق بر افکار مارکس بنا شده بود. او نیز مانند مارکس جهان را به دو دسته صنعتی و چپاولگر از یک سو و دنیای استعمارشده و مستضعف (یعنی ضعیف نگه داشته شده) از سوی دیگر تقسیم بندی می کرد. و در پرتوی این تقسیم بندیها، گناه عقب ماندگی مردمان شرق را به گردن غرب می گذاشت. و این در حالی بود که وضعیت دنیا قرن ها پیش از برخورد غرب و شرق مشخص شده بود. غرب رنسانس و نهضت خردگرایی را پشت سر گذاشته بود درحالیکه مشرق زمین همچنان با پدیده نوظهور علم کنار نیامده بود. شریعتی هیچ نقشی برای انفعال و کوتاهی ملل اسلامی در عقب ماندگی شان قائل نبود و این گونه ملت های شرقی را به مانند مارکس تبرئه می کرد. نسبت دادن همه عقب ماندگیهای امت اسلام به خباثت و خوی استعماری غرب برای عموم بسیار قابل فهم تر و نیز قابل پذیرش تر می آمد.

نقد دمکراسی غربی در حالی صورت می گرفت که شریعتی زندگی در جامعه «شهروند- دولت»ی دنیای غرب را تجربه کرده بود و مواهب جامعه مبتنی بر قانون، تکثر و رواداری را از نزدیک لمس کرده بود. اما شریعتی همچنان به توهم آرمانشهر دست نیافتنی در پرتوی تئوری شکست خورده مارکسیسی اصرار می ورزید.

جستجوی آرمانشهر نجات بخش در سایه مکاتب و ارزش های ثابت و فرار به گذشته ی آرمانی از مختصات روشنفکری متاخر در دنیای سوم بود که باور داشت پاسخ پرسش های عظیم را یافته است. انگار شریعتی نیز همچون توده های دنیای قرن بیستمی مغلوب واژه «انقلاب» شده بود. واژه ای که ایوان کلیما در روح پراگ اش در توصیف آن گفته بود: انقلاب آنقدر واژه پرقدرتی است که حاکمان دیگر نیاز به زندان و شکنجه ندارند. جریان دگراندیشی قرن بیستم تصور می کرد با ارائه ادیان سکولار و نوساخته راه حلی برای چالش برانگیز ترین پرسش های بشریت پیدا کرده است؛ در حالی که از تباهی خصوصی ترین حوزه های زندگی او غافل مانده بود. جنگ و انقلاب آنچنان بر زندگی ملت های سایه انداخته بود که دیگر هیچکس جایی برای «اخلاق انسانی» متصور نبود.