- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

بورژوازی ایران و گاو مش حسن | نگاهی به فیلم “فروشنده”؛ مقاله ای از علی آتشی

بورژوازی ایران و گاو مش حسن

نگاهی به فیلم «فروشنده» اثر اصغر فرهادی

علی آتشی

این دوراهی های اخلاقی و آن حس همدردی با گناهکار قصه، حالا دیگر بدل شده است به امضای اصغر فرهادی پای فیلم نامه هایش. فرهادی همچنان در روایت قصه هایش، بیننده را میان این تردید رها می کند تا از خود این پرسش را بپرسد: راستی حق با کدام سو است؟ اما آنچه فرهادی بنا دارد که بگوید صرفا یک پیام اخلاقی و نقدی روان شناسانه نیست. او خیال ندارد همه رذیلت های بشر را در پرتوی خباثت انسانها توضیح دهد آنگونه که در افسانه ها و اسطوره ها می کرده اند. از همین روست که فیلم های فرهادی با اینکه داستان های ساده ای دارند، اما تحلیلشان چندان ساده نیست. فرهادی تعمدا قصد دارد مسئله را ساده نکند تا مخاطب در هضم آن به دشواری بیافتد.

آنچه فرهادی می گوید رشته ای از “بایدها” نیست، مجموعه ای از “هست ها”ست. قصه فروشنده فرهادی را – آنگونه که خودش اصرار دارد تا بگوید- می شود روایتی موازی از نمایشنامه مرگ فروشنده آرتور میلر خواند. میلر هم از واقعیت انسان های واقعی می گوید و موضوعش، خود انسان و ساز وکار زندگی اوست.

شاید شاخص ترین وجه تشابه آن دو روایت فروپاشی رویاهای دو مرد در پی افشای یک فاحشگی باشد. ویلی، قهرمان داستان میلر و پیرمرد داستان فرهادی، هردو به شکل آنی خود را رودر روی یک واقعیت زننده می یابند. واقعیتی که آنها را به این فکر می کشاند که شاید مرگشان برای خانواده مفیدتر باشد تا زندگی شان.

عماد و رعنا یک زوج جوان و از طبقه متوسط اجتماعی هستند. نقد رفتاری این لایه های اجتماعی، انگار دیگر تبدیل به درونمایه همه فیلم های فرهادی شده است. زمانی کارل مارکس می گفت بورژوازی طبقه ایست که نه مثل اریستوکرات ها و اشراف به کام زندگی رسیده است و نه مثل اقشار فرو دست، تاب زیستن درشرایط سخت زندگی را دارد. از همین روست که همواره در شرایطی ناپایدار و شکننده به سر می برد و با آغاز هر بحران و تلاطم، رشته متانت و فرهیختگی خود را از دست می دهد و می کوشد بی اخلاقی ها و بدرفتاری هایش را برای خود و دیگران توجیه عقلانی کند. عنان گسیختگی طبقه متوسط در آثار پیشین فرهادی نیز به روشنی هویداست. در “درباره الی”، دانش آموخته حقوق، با شروع بحران همسرش “سپیده” (گلشیفته فراهانی) را به مشت و لگد می گیرد. نادر در فیلم “جدایی”، پرستار پدرش را بی رحمانه از پله ها پرت می کند و برای توجیه آن به دروغ متوسل می شود. در “چهارشنبه سوری” هم مرتضی مرتکب خیانت به همسر می شود و باز برای توضیح آن داستان می بافد.

در فروشنده هم عصبیت با آغاز بحران بر عماد چیره می شود. اگرچه بیننده انتظار ندارد که شاهد خشونت از جانب یک دبیر ادبیات باشد، اما از نگاه فرهادی، گو اینکه این اخلاق سطحیِ طبقه متوسط است که همواره می تواند شکلی سیال بگیرد. عمادِ بحران زده، بارها عنان اخلاقیات را از دست می دهد. در حین تئاتر، نقش خود را فراموش می کند و بازی اش صورت واقعی می یابد. بابک، کارگردان و بازیگر تئاتر، را به باد ناسزا می گیرد و بی پروا فاحشگی مردانه و ارتباط پنهانی او با مستاجر قبلی را به یادش می آورد. از این جالب تر اینکه بابک نیز که به همین طبقه تعلق دارد، او را به توهین متقابل تهدید می کند. و این یادآور صحنه ای از نمایشنامه مرگ فروشنده است که ویلی در آن عصبانیتِ فاش شدن رابطه اش با میس فرانسیس را بر سر همسرش فریاد می زند، و از رفو زدن جوراب ها ایراد می گیرد. عماد هم با بروز مشکل، هنجارهای رفتاریش تغییر می یابد، بر سر رعنا فریاد می کشد، آرامشش را در حین رانندگی کردن از دست می دهد و انتقام خدشه دار شدن حیثیت خانوادگی اش را با سیلی به صورت پیرمرد تلافی می کند.

این بی اخلاقی ها به عماد محدود نمی شود؛ به نظر می آید آفت فراگیر همه میانه نشینان جامعه فرهادی شده است. وقتی صنم (بازیگر نقش فرانسیس که با ویلی لومان در تئاتر مرگ فروشنده رابطه پنهانی دارد) ادای یک زن روسپی برهنه را در می آورد یکی از هنرپیشه ها ی مرد ( نقش بیف، پسر ویلی) با حالتی تمسخر آمیز به او می خندد. صنم نماینده یکی از آسیب دیده های جامعه، به حالت قهر تئاتر را ترک می کند و درحین خروج، درماندگی خود را به دیگران یادآور می شود. انسانی تر آن بود که دست کم رعنا به دلیل هم جنس بودن یا بیوه بودن صنم با او همدردی می کرد، اما این کار را که نکرد هیچ، پوزخندی هم پشت سرش زد.

فرهادی چه در”جدایی نادر از سیمین” و چه در “فروشنده” از بی دست و پایی فرودستان در برابر بورژوازی و تحقیرشان به دست آنها انتقاد می کند و تا اندازه ای جانب آنها می ایستد حتی اگر درصورت یک گناهکار قابل همدردی باشند.

این حس همدردی به شکلی نامحسوس حتا با زن روسپی که وسایل خود را در خانه صاحبخانه رها کرده و خود در میان کوچه و خیابان شهر به دنبال سرپناه – و نیز مشتری – می گردد نیز در بیننده شکل می گیرد. زن روسپی هیچگاه در فیلم ظاهر نمی شود، اما حضور سنگین مجازی اش در همه جای داستان پیداست. او نیز از همان طبقه آسیب دیده است که فرهادی تلاش می کند از بیننده بخواهد او را به شکل اخلاقی به انتقاد نکشد. روسپی هم مانند صنم قربانی است. حس ترحم بیننده زمانی بیشتر می شود که رعنا و عمادِ به ظاهر اخلاق گرا، اسباب و وسایل او را در زیر باران رها می کنند و زمانی به خود اجازه می دهند لابه لای آن، پیِ نشانه ای از او یا شریک جنسی اش بگردند، آن هم با موسیقی متنِ ترانه ای از علی عظیمی که به وضعیت نابسامان زندگی و اخلاق مدرن اعتراض می کند. این حس بار دیگر نیز برانگیخته می شود و آن زمانیست که بابک به طور غیر منتظره ای به یک لباس نیمه برهنه زن روسپی برمی خورد، لباسی که به نظر می آید او خود برایش خریده و حالا تداعی کننده لحظه هاییست که زن روسپی برای سیر کردن شکم خود و فرزندش به بابک فروخته است. شاید فروشنده واقعی داستان، روسپی ای باشد که هرگز جلوی دید نیامده است.

در صحنه ای دیگر عماد پاسخ شیطنت دانش آموزان خود را نیز با تهدید به خشونت می دهد.عماد بی توجه به التماس های دانش آموز، برای حذف تصویر خود به جستجوی فضای خصوصی در موبایل او می پردازد، این در حالیست که در دوره پیش از بحران او دبیری جنتلمن و خوش اخلاق بود که به واسطه این حسن رفتار، محبوب دانش آموزان بود. عماد از نقض زندگی خصوصی خود توسط دیگران به شدت عصبانی می شود اما جستجوی زندگی خصوصی دیگران را برای خود مجاز می داند. گویا اینکه این طبقه متوسط، همه اصول اخلاقی خود را برای دستیابی به هدف نادیده می گیرد. این درحالی است که عماد در شرایط غیر بحرانی به اصول خود پایبند است و در مقابل زنی که در تاکسی از راننده می خواهد جایش را از کنار او تغییر دهد سکوت موقرانه و همراه با متانتی از خود نشان می دهد .

تقریبا تم های تردید، اخلاق گریزی، هم نوایی با گناهکار، وسوسه و خشونت از عناصر ثابت اثار فرهادی هستند. اما پرسش یک میلیون دلاری این است که چرا فرهادی به نقد این طبقه دست زده است؟ پاسخ این سوال را باید از یکی از جملات ژان رنوآر، فیلسوف و فیلمساز فقید فرانسوی شروع کرد؛ جایی که او می گفت جهنم آنجاست که هر کسی برای هر کاری که می کند تنها و تنها یک دلیل بیاورد. تقریبا همه بازیگران فیلم فروشنده برای رفتارها و تصمیم های خود یک دلیل قانع کننده دارند. عماد، نماینده طبقه تحصیل کرده که از ثروت یک جامعه بی بهره مانده و تنها یک کلاس و پرستیژ اجتماعی برایش باقی مانده است و بی توجه به ضربه روحی همسرش، افسار گسیخته و بی تردید به دنبال باز یافتن شرافت از دست رفته در میان همسایگان و هم صنفی هایش است. رعنا در جستجوی ترمیم ترومای روحی خود است و تلاش می کند مانع شود که با ورود پلیس به ماجرا قصه پردامنه تر شود . پیرمرد راننده وانت با ترحم به زن روسپی و کودکش آغاز می کند و دست آخر به گناه ازلی و وسوسه سرکش گرفتار می شود. بابک هم، بخش سوداگر داستان را به دوش می کشد. و اینگونه است که جهنم ساخته می شود. جایی که نه عماد، رعنا را می فهمد، نه بابک، زن روسپی را و نه پیرمرد، همسرش را. در جایی فرهادی، ایران امروز را به آمریکای سرمایه داری قرن بیست تشبیه کرده بود. فرهادی از این شیوه ی مدرنیزاسیون انتقاد می کند و گناه آن را به دوش اخلاق گریزی هواداران مدرن شدن می گذارد. فرهادی از طبقه سوادپیشگان انتقاد می کند، طبقه ای که اتفاقا مخاطبین و سمپات های او هستند. فرهادی می خواهد سوادپیشگان به زوال هویت دچار نشوند و نشوند آدم هایی که زمانی جان خود را به خاطر یک انسان معلول در ساختمان در حال فروپاشی به خطر می اندازند و حالا پیرمرد له شده که برای بقای زندگی سگ دو می زند را تا حد مرگ شکنجه کنند و اسباب یک روسپی از همه جا رانده را پلاس خیابان کنند. فرهادی می خواهد ادم های علی القاعده هنجارمند، با اندکی تلاطم مثل شیشه های ساختمان ترک برندارند، شرافتشان را از دست ندهند و «به تدریج» نشوند «گاو مش حسن».