منابع غیرمعرفتی معرفت
مصطفی خالپور
دانشجوی دکتری اندیشه سیاسی
«هنگامی ماهیت علم را بهتر درک میکنیم که دریابیم در فعالیتهای علمی، عناصر غیر علمی نقش زیادی دارند و پیشرفت علم نیز بدون کمک این عناصر میسر نبوده و نیست. پل فایرابند- ضد روش»
این سخن که فرآیند تولید معرفت میتواند زاییدهی عوامل غیرمعرفتی باشد، اگرچه ایدهی جدیدی است و به مباحث فلسفه علم در قرن بیستم ارجاع داده میشود، اما میتوان رد آن را در فلسفه یونان باستان گرفت و حتی آن را همزاد فلسفه دانست. افلاطون با دوگانهی «اپیستمه- دوکسا»، معرفت انسان را به دو بخش معرفت معطوف به حقیقتها و معرفت معطوف به باورها طبقهبندی میکند. اپیستمه صورتی از آگاهی است که با جهان حقایق سروکار دارد و دوکسا صورتی از آگاهی که ناظر به گمانها است. البته افلاطون به صورت دوم آگاهی نظر منفی دارد و آن را مانع شناخت اصیل و راستین انسانها و دستیابی آنها به حقیقت میداند. این مقولهبندی مبتنی بر دو گزاره هست؛ نخست این گزارهی هستیشناسانه که جهان ساختار معقولی دارد و دوم این گزارهی معرفتشناسانه که این جهان معقول به مدد عقل انسانی قابل شناسایی است.
اجازه بدهید ابتدا منظور خودم از منابع غیرمعرفتی معرفت را روشن کنم. منابع غیرمعرفتی به آن بخشی از ساحت شناختی انسان اشاره دارند که تحت سیطره و کنترل عقل نیستند و بیشتر با ناخودآگاه انسان ارتباط دارند. وضعیت جسمی، روحی-روانی و وضعیت جمعی ما بر شناخت ما از جهان تأثیرگذارند؛ بلندی یا کوتاهی قد، زیبایی یا زشتی، درونگرایی یا برونگرایی، دین، جنسیت، ملیت و … شناخت ما را از خود و جهان پیرامونمان تحت تأثیر قرار میدهند. عواطف، احساسات و هیجانات نمونههای از منابع غیرمعرفتی هستند. در برابر منابع غیرمعرفتی، عوامل معرفتی قرار دارند که با استدلال و عقل و منطق سروکار دارند. عوامل معرفتی هر آن چیزی را شامل میشود که به عقل مجرد و انتزاعی انسان مربوط باشد؛ عقل مجردی که از شرایط زمانی و مکانی، القائات ایدئولوژیک و فرهنگی فارغ باشد و به تعبیر کانت «استعلا» یافته باشد.
در فلسفهی مدرن با تعریف انسان به عنوان موجودی عاقل، آگاه و جویای دانایی، ابعاد غیرمعرفتی شناخت انسان نیز نادیده گرفته شد. انسان موجودی عاقل تصور میشد که به مجرد توانایی ذهنی خود امکان شناخت راستین و اصیل از خود و جهان پیرامون خود را دارد، عقل در کانون توجه قرار گرفت و ساحتهای جسمی، روانی، عاطفی، احساسی و جمعی انسان ارزش معرفتی خود را از دست دادند؛ معرفت آن چیزی تعریف شد که مبتنی بر عقل و استدلال عقلی باشد نه چیزی که آمیخته به عواطف و احساسات و القائات ایدئولوژیک باشد. شناخت مستلزم فراروی از عواطف و احساسات و نیازها بود. البته در فلسفه مدرن عنصری وجود داشت که در فلسفهی کلاسیک غایب بود و آن، عنصر «قطعیت» بود؛ قطعیت ریاضیگونه و شناخت ریاضیوار از جهان مبنای معرفت در فلسفهی مدرن بود.
سه چرخش در ساحت تفکر بشری در قرن بیستم، این تصور از معرفت را با چالش مواجه کرد. چرخش فروید در روانشناسی از خودآگاه به سمت ناخودآگاه، چرخش نیچه در فلسفه از اراده معطوف به دانایی به سمت اراده معطوف به قدرت و چرخش مارکس در علوم اجتماعی از سوژهی جویای دانایی به سمت سوژهی نیازمند و جویای امیال، معرفتشناسی و منابع کسب معرفت را در مسیر تازهای قرار داد. دیگر سوژهها جویای شناخت و معرفت نبودند، بلکه به مثابه کپسول انرژیی در نظر گرفته میشدند که پر از شور و عواطف و احساسات و هیجانات هستند و ناخودآگاه بر خودآگاه آنها سلطه داشت. آپولونی و عقلمدارانه به زندگی نگاه ندارند بلکه دیونوزیوسی و دیوانهوار به زندگی نظر دارند، سوژهها حفرههای خالیاند که سرشار از نیاز و خواهش هستند؛ نیاز و خواهشی که برای پرکردن آن، همواره به جهان بیرون از خود چنگ میاندازند ولی همیشه ناکاماند. با تصور انسان به مثابه موجودی نیازمند، خواهشمند و جویای قدرت، عقل انسان به عنوان منبع معرفت نیز با تردید مواجه شد و ساحتهای غیرمعرفتی و غیرعقلانی انسان مانند عواطف، احساسات، نیازها و امیال در کانون توجه معرفتشناسی قرار گرفتند. شناخت انسان دیگر زاییدهی عقل و استدلالهای عقلی نبود بلکه مولود تجربهی زیستهی تکتک افراد بود، افرادی که این تجربهی زیسته آنها سرشار از وجوه غیرعقلانی و غیرمعرفتی است، معرفت انسان به کوه یخی میماند که فقط بخش کوچکی از آن در سطح آشکار و خودآگاه قرار دارد و بخش اعظم آن در سطح پنهان و ناخودآگاه قرار دارد؛ ناخودآگاه عرصهی ظهور و بروز امیال، خواهشها، نیازها و نابسندگیهای انسان است.
نگاه گسترده به منابع کسب معرفت، افق روششناختی جدیدی را پیشروی محققان و پژوهشگران حوزههای مختلف زندگی انسان باز میکند، افقی که منابع عقلانی و غیرعقلانی کسب معرفت را در کنار هم مینشاند و امکان فهمی کلگرایانه و همهجانبه از پدیدهها را فراهم میکند.