- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

اینجا نخل ها، ایستاده می میرند….؛ گزارشی از خشکیدگی خوزستان

این جا نخل‌ها ایستاده مُرده‌اند…

دَم خَفه شرجی هوا، نفس کشیدن را سخت کرده است. خورشید کَم کَمَک در آسمان سَرک می‌کشد و هوا رو به گرمی می‌رود. نخل‌ها همه جا خودنمایی می‌کنند و هرجا چشم کار می‌کند، نخل است. به سمتشان می‌روم. کدام دست و کدام دسته تَبَر که نه، تشنگی سر نخل‌ها را بریده و کمرشان را خم کرده است. همه خشک و بسیاری رو سیاه و بی سر شده‌اند.

 

به گزارش ایسنا – منطقه خوزستان، آفتاب سحرگاهی داغ نیست. در مسیر خروسیه شمالی در بخش خنافره شهرستان شادگان هستم. در دو طرف جاده، تا چشم کار می‌کند نخلستان است، نخلستانی با نخل‌هایی بی سر و تشنه!. هوا شرجی است و اندک ابرهای آسمان، به خورشید اجازه تابیدن نمی‌دهند.

 

ساعت ۹ صبح. به روستای شاوردی در انتهای بخش خنافره می‌رسم. هر جا چشم کار می‌کند نخل است، نخل‌هایی که از شدت تشنگی سر بر زمین گذاشته‌اند. به پایین دست رودخانه جراحی می روم اما نه اثری از رودخانه است و نه آب. لب‌های زمین خشک و تشنگی در رخسارش جاریست. آنقدر خشکِ خشک که تَرک تَرک شده است.

دَم خَفه شرجی هوا، نفس کشیدن را سخت کرده است. خورشید کَم کَمَک در آسمان سَرک می‌کشد و هوا رو به گرمی می‌رود. نخل‌ها همه جا خودنمایی می‌کنند و هرجا چشم کار می‌کند، نخل است. به سمتشان می‌روم. کدام دست و کدام دسته تَبَر که نه، تشنگی سر نخل‌ها را بریده و کمرشان را خم کرده است. همه خشک و بسیاری رو سیاه و بی سر شده‌اند.

نم شرجی بر پیشانی‌ام نشسته است، لباس‌هایم خیس ِخیس. لای به لای نخل‌ها می‌گردم. از این درخت به آن درخت، از نهری به نهری. همه جا خشکِ خشک است مثل دهان من. نخل‌ها ایستاده مرده‌اند و آبی در نهرها نیست. صدایی از دور، نزدیک می‌شود. اهالی روستا آمده‌اند. پیرمردی سلام می‌کند که چهره‌اش ۷۰ساله می‌زند و پیشانی هاشورخورده‌اش حرف. به زبان عربی صحبت می‌کند. چروک‌ها همه چیز را نشان می‌دهد. نامش “حاج ظاهر” است و می‌گوید مالک بسیاری از نخل‌های منطقه است: “قبلا در روستا شلتوک کشت می‌کردم، نخل داشتم اما در این سال‌ها از بیآبی دیگر کشت نمی‌کنم”.

 

عطش از حرف‌های حاج ظاهر می‌چکد. “قبلا همه چیز در منطقه بود. آب داشتیم، کشت می‌کردیم و راحت زندگیمی‌گذراندیم اما الان دیگه آب نیست و همه چیز از بین رفته است. ما مردم بدبختی هستیم، باید برای ما کاری کنند. اینجا آب نیست. ما اینجا نه حقوق می‌گیریم و نه شغلی داریم. فقط نخلستان داریم و شغلمون هم کشاورزی هست اما همه نخل‌ها خشک شدند و آبی برای کشاورزی نیست.”

 

حاج ظاهر می‌گوید: “۵۰تا گاو داشتم اما الان هیچی ندارم. همه دام‌های من به خاطر این‌که آب نیست، تلف شدند. حداقل الان یکی به داد ما برسد تا همین تعداد نخل‌هایی که هنوز زنده هستند را نجات بدیم. برای خدا و برای مردم شادگان کاری کنید. ۷۰ خانواده از این روستا مهاجرت کردند و اگه شرایط اینجوری باشد، ما هم مجبوریم از روستا بریم”.

شرجی نفس‌گیر می‌شود. خورشید بالا آمده و گرما سرازیر شده است. حرف‌های حاج ظاهر تمام نشده که یکی از اهالی روستا دستم را می‌گیرد و به سمت نخل‌هایش می‌برد. نفس بلندی می‌کشد و می‌گوید: “تمام نخل‌های من به خاطر شوری آب و این‌که آبی نیست تا به آن‌ها بدهم مُرده‌اند. ۵سال است که در منطقه آب نداریم و آب کمی هم که به منطقه می‌رسد شور است”.

 

با دست به پیشانی خود می‌زند “نه شرکتی در منطقه هست که در آن کار کنیم و نه شغل دیگه‌ای داریم. پدران ما قبلا تو منطقه ماهیگیری، دامداری و کشاورزی می‌کردند اما الان اینجا هیچی نیست. چون آب نیست و آبی هم که به ما رسیده شور بوده و همه چیز را از بینبرده است. ۵۰۰ اصله نخل دارم اما اگه بخواهم رطب بخورم، مجبورم از بازار بخرم چون نخل‌های ما خشک شدند. نخل‌هایی هم که بار می‌دهند چون آبی که به آن‌ها رسیده شور بوده، محصول خوبی ندارند”.

 

خورشید دارد بالا می‌کشد. ساعت ۱۱ ظهر است. از اهالی روستای شاوردی خداحافظی می‌کنم و سوار ماشین می‌شوم و به سمت روستای “حدبه خروسی” حرکت می‌کنم. دو طرف جاده، نخل‌های بی سر، سَر به آسمان کشیده‌اند. عجیب هر جا که می‌روم خشک است. در مسیر نگاهم به پیرمردی تک افتاده با عبایی سیاه، گره می‌خورد. به سراغش می‌روم. می‌گوید نامش “حلاوی” است و قصد مهاجرت دارد “ما در شادگان هیچی نداریم. هرچی که داشتیم از بین رفته و زندگی اینجا خیلی سخت شده است. خیلی از مردم مهاجرت کردند و اگر آب نباشد ما هم از روستا می‌رویم”.

او ادامه می‌دهد: “تالاب شادگان خشک شده و دام‌های ما همه به خاطر بی‌آبی تلف شدند. دیگر حتی نمی‌توانیم ماهیگیری کنیم چون ماهی در تالاب نیست. نخلستان‌ها هم که همه هستند و هرچی نخل بوده از بین رفته است. خیلی از کشاورزایی که در روستا بودند، مهاجرت کردند چون آبی واسه کشاورزی و زندگی نیست”.

 

“حلاوی” حرف‌های زیادی برای گفتن دارد اما خورشیدِ بی رحم، مغز آسمان است و شرجی زور دارد. چشمهایم گُر گرفته‌اند. مسیر را ادامه می‌دهم تا به روستای “حدبه خروسی” می‌رسم. از ماشین که پیاده می‌شوم، وزش آرام باد، بوی شرجی را جابه‌جا می‌کند. روستا چسبیده به تالاب شادگان است اما انگار خشکی، اینجا هم دست بردار نیست.

ساعت ۱۲ ظهر. در هُرم داغ و زَهر زرد خورشید به تالاب رسیده‌ام. بوی روزِ شط می‌آید. بچه‌ها در آب تالاب، بازی می‌کنند و صدای خنده‌شان، آب را به رقص درآورده است. لجن‌های تالاب را به سر و صورت خود می‌مالند و در آب شریجه می‌زنند. یکی از اهالی روستا با پارچی پر از آب از دور، نزدیک می‌شود. آبی می‌نوشم. از او می‌خواهم تا از مشکلات زندگی در آن روستا صحبت کند. می‌گوید: “مردم این روستا قبلا در تالاب شادگان ماهیگیری می‌کردند اما الان تالاب وضعیت خوبی واسه صید ماهی ندارد. بعضی از اهالی مجبور هستند واسه اینکه زندگیشون بچرخد، پرنده شکار کنند “.

او ادامه می‌دهد: “در روستا کشاورزی نداریم چون آب نیست. همه نخل‌ها در حال مردن هستند و آب به آنها نمی‌رسد. بیشتر دام‌های روستا هم از بین رفته‌اند چون آبی در روستا نیست که به دام‌ها بدهیم. آب تالاب هم شور است و نمی‌شود از آن استفاده کرد. باید فکری به حال این وضعیت شود. ما شغلی غیر از ماهیگیری و کشاورزی و دامداری نداریم و الان با توجه این وضعیت بیشتر مردم بیکار هستند “.

 

پیرمردی با لباسی سرتا پا سپید، سر می‌رسد. می‌گوید که دوست دارد مشکلات روستا حل شود. “در گذشته ماهی صید می‌کردم اما تالاب شور شد و زندگی ما را فلج کرد. دیگه هیچ ماهی تو این آب نیست که بتوانیم ماهی صید کنیم. هرچی مشکل داریم از همین آب شور است. قبلا پرنده شکار می‌کردم اما الان حتی پرنده‌ای هم در این منطقه نیست که بشه شکار کرد “.

 

او می‌گوید: “هیچ شغلی جز کار کردن با تالاب نداریم. اگر تالاب نباشد، ما هم نیستیم. اینجا حتی آب شرب هم نیست و مجبور هستیم که آب بخریم. لوله‌کشی داریم اما همیشه آب در لوله نیست و وضعیت خیلی بدی داریم اما هیچکس ما را نمی‌بیند “.

 

حرفهایش دَم دارد. از گرمای خورشید هم داغ تر هستند، اما زمان کوتاه است. از اهالی روستا خداحافظی می‌کنم و سوار ماشین می‌شوم. در مسیر بازگشت، نخل‌های بی سر و دهان خشک زمین‌های کشاورزی شادگان در ذهنم نقش بسته‌اند. نخل‌ها در شادگان ایستاده، مرده بودند و نخلداران چیزی جز عذاب نصیبشان نشده بود. این سوال ذهنم را پر می‌کند که چرا کسی به این نخل‌ها توجه نکرد؟! چرا کسی توجه نمی‌کند؟


گزارش از: شایان حاجی نجف، خبرنگار ایسنا خوزستان