شاخه ای از خار به موهایش چسبیده بود
تقابل و کنش در داستان کنیزو اثر منیرو روانی پور
رحیم رستمی
داستان نویس و منتقد ادبی
چه عناصری در داستان کوتاه می توان مشاهده کرد و نتیجتا پس از این مشاهدهگری ، رهیافتی جدید برای تحلیل مساله بیان کرد ؟ آیا زمان که همواره در یک داستان ، جایگاهی مداوم دارد ؟ و یا مکان که اکثرا ایستاست ؟یا شخصیتهایی ماندگار ؟ اینها همه و همه در خدمت روایتگری هستند تا ما بالاخره با آمیزش این عناصر به یک داستان با ساختی منسجم دست یابیم و در کلیت ، نوشته را دچار ادبیت کنند . پس با یک گزارشِ معمولی روزنامه یا گفتار شفاهی روزمره به طور کلی متفاوت میشود . اما این تفاوت را چگونه میتوان پیدا کرد ؟ باز هم به همان نقطهی پیشین باز میگردیم و ممکن است که گاهی یک کلاف سردرگم را برای خود درست کنیم که نهایتا به جایی نرسد .بوطیقا شناسِ شهیری همچون « شلومیت ریمون – کنان » ، از چند منظرِ گوناگون به روایت داستانی میپردازد و تا حدودی ، قصد آن دارد تا گرههایی از این مسالهی پیچیده را باز کند . او در کتاب خود به بدنههای اصلی داستان میپردازد تا ما با جهانی ناشناختهتر در داستان روبرو گردیم و جاهایی را باز یابیم که تاکنون برای خود ، ممکن است هیچگاه ترسیم نکرده باشیم . مثلا از عناوین زیر بهره میگیرد : رخدادها ، اشخاص ، زمان ، شخصیت پردازی ، کانونی شدگی ، سطوح و صداها ، بازنمایی گفتار .. اینها گرچه عنوانهایی به غایت تکراری هستند و بارها آنها را شنیدهایم ، ولی « کنان » برای تشریح هر کدام از آنها ، راهی جدیدتر و گاهی ساختارگرایانه را انتخاب کرده است که تا حدودی بسیار جالب و موشکافانه جلوه می کند .در این یادداشت سعی بر آن است تا با مصادیقی از متنِ داستان کنیزو ، انطباقی ایجاد شود با جهانی که « کنان » صرفا برای داستان نو در تئوریهای خود مد نظر دارد .
……کنیزو مرده بود . مریم از مدرسه که به خیابان رسید ، مردهای دم عرق فروشی « توکلی » را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود میکشیدند و از خنده ریسه میرفتند . عرق فروشی کنار خیابانی بود که چند صد متر آن طرفتر از مدرسهی مریم میگذشت .زنگ مدرسه که زده میشد ، بچهها به خیابان میریختند . زنهای آبادیهای نزدیک هر کدام با زنبیل پر از بازار میآمدند و به عرق فروشی که میرسیدند تف میانداختند و راهشان را کج میکردند . روبروی عرق فروشی میدان خاکی بزرگی بود که هر روز غروب ، مردها در گوشه و کنارش دور هم جمع میشدند ، سر بطریها را با کف دست میپراندند و با پاکتی پسته خستگی روزانه را از تن در میکردند .مریم حس کرد که پاهایش برای جلو رفتن جانی ندارد . انگار چیزی در دلش رمبیده بود . دستی به پهنای دست تمام آدمهای میدان گلویش را میفشرد . چشمانش میسوخت ، دلشورهای غریب آزارش میداد . جمعیت هر لحظه زیادتر میشد . مردی با صدای بلند کل میزد ، دیگری بشکن زنان قنبل میجنباند . چند تایی زن آندورتر ایستاده بودند و زیر پوزی میخندیدند. حمالهای بازار انگار جن خبردارشان کرده باشد ، با جلهای خاکی رنگ خود سر و کلهاشان پیدا شده بود . نیش همه باز بود و چشمهاشان برق میزد . گرمای آفتاب تن را میسوزاند . صدای موجهای دریا که به ساحل میخوردند از دور دست میآمد : « از مدرسه که مرخص شدی ، یه راس بیا خونه ، ور پریده کلا سرمون رفته ، اینجا جای خوبی نیس .»
صدای مادر بود که تازه جل و پلاسشان را جمع کرده بود و آورده بود شهر . آبادی کنار ساحل بود ، مریم هر روز صبح کلهی سحر با صدای ماهیگیرانی که از هیلو میآمدند ، بلند میشد و با بچههای دیگر آبادی به شهر میآمد . مادر از دریا و بزهای مادر بزرگ دل پر دردی داشت .
« هوا که یه فسی کنه ، دریا تو رختخوابمونه ، اگه تو جهاز زندگی کنیم کمتر موج میخوریم .»
مادر پوزهی بزهای لاغر مادربزرگ را میگرفت و میپیچاند . با تیشه به جان شاخ پازن میافتاد و آخر سر خسته موهایش را میکشید و میخواند : « وه ..وه ..مرگ بوآت وه ..»
بزها با دندههای درآمده و پاهای لاغر و مردنی ، لباسهای روی بند را میجویدند و تا مادر بخود بیاید آنها را پرپری میکردند ، آهوی مادربزرگ معصوم و بی صدا گوشهای میایستاد و مادر را نگاه میکرد .
« هره..چه دراز بکش ..بکش ای ور .»
کنیزو با پیراهن پر از گل و لجن روی زمین کشیده میشد . بوی لجن تمام میدان را پر کرده بود . شاخهای از خار به موهایش چسبیده بود .
کنیزو بالا بلند با دو تا چشم میشی و پوست شکلاتی از کوچه میگذشت . بوی خوشش همه جا میپیچید . مردهای شهر انگار که رد بویش را گرفته باشند از کوچه رد میشدند و مادر فریادش تمام روز بلند بود . دم در میایستاد جارو بدست :
« چیه ای همه از کوچه رد میشین ؟ چی میخواین اینجا ؟ » ……..
در متنی که مشاهده کردیم ، به نظر میرسد که داستان حول چه محوری میچرخد ، تا رخدادها پیاپی شکل بگیرند تا ما اندک اندک ، با جهانی که منیرو روانیپور ، قصد شناسایی آن را به مخاطب خویش دارد ، آشنا گردیم ؟ در داستان کنیزو ، جهان ، جهانِ تقابلها است . انبوهی از تصاویر در هم فشرده و عبارتهایی به جا و در خورِ معنا را مد نظر داشته است ، تا اشخاص را به ما در ابتدای کار نشان بدهد و سپس ، آن ایدهی مرکزی را بازنمایی کند . در صحنهی آغازین ، مرگ را سرلوحهی خود قرار داده است . با نشان دادن مردهای جاهل ، و لودگیهای پیاپی مردان الواط کنار خیابان ( معبری عمومی ) جزییاتی تلخ و گزنده را به ذهن متبادر میکند . « کنیزو مرده بود …» مرگ اما در اینجا ، مرگ یک زن است و نه یک مرد . استفاده از ماضی بعید ( مرده بود ) این معنای دو پهلو را در خود نهفته دارد که او سالها پیشتر از این مرده است ، منتها اینک مرگِ بیولوژیکِ کنیزو در امتدادِ مرگ درونی و روحیِ او ، ناشی از همخوابگی با مردان جاهلی است که اینک در خیابان و در جوارِ میخانه به تمسخر و مضحکهی جسد متعفنِ کنیزو ایستادهاند . پس از گزارش مرگ یک زن ( اسمِ خاص ) ، نگارنده از اسمِ خاصِ دیگری نیز بهره برده تا از زاویهی دیدِ او به جهانِ درون داستانی بنگریم . « مریم از مدرسه که به خیابان رسید ، مردهای دم عرق فروشی « توکلی » را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود میکشیدند و از خنده ریسه میرفتند …» پس در اینجا ، مریم میبیند و نه مخاطب یا ما . اما در این عبارت ، به شکلی ماهرانه ، تقابل در تصاویر را در جنبهای از جنبههای انسانی بازنمایی می کند . برتری جنسیتی و انقیاد زن در همین مجال اندکِ تصاویرِ نخستینِ داستان وجود دارد . چادر زن ، که به شکلی رقتبار و غمانگیز توسطِ چند مرد طوری کشیده میشود که بخش انتهایی بدنش ، از جوی کنار خیابان دیده میشود . بنابراین ، مردها هنوز هم روی کنیزو مسلط هستند ، البته این بار روی جسد او . لیکن مرگ ، مرگ یک تن فروش که همواره همآغوش مردانِ محله بوده است ، نه تنها اندوهی را نیافریده ، بلکه موجب ریسه رفتن مردها و حتی زنها شده و مضحکهای برای عوام است .اینجا شاهد یک آیرونی هستیم که در ذهن و پنداشت مخاطب ، خشم و عصبیتی را ریشه میزند که امکان دارد عنصری به نام تعلیق را در متن داستان آفریده باشد و دلایل این آیرونی را در سرتاسر روایت دنبال میکند . خندهها در دیدگاهِ مریم ، خندههای خوفناکی هستند و از دل این خندهها ، مریم ، وحشت زده و هراسان و غمگین به این تراژدی مینگرد :
…مریم حس کرد که پاهایش برای جلو رفتن جانی ندارد . انگار چیزی در دلش رمبیده بود . دستی به پهنای دست تمام آدمهای میدان گلویش را میفشرد . چشمانش میسوخت …
در همین بریدهای از متن داستان که به دقت بنگریم چه واژگانی بیشتر به چشم میآیند ؟ ابتدا پاهای مریم که رمقی ندارند برای جلو رفتن . دوم ،دل مریم که چیزی در آن فرو میریزد ، سوم گلوی مریم ، و چهارم چشمهای او که میسوزند….باز هم سویههایی از اندامِ یک انسان را در متن مورد کنکاش قرار داده تا این بار به چند لایهی دیگر برخورد کنیم . در ابتدا ، فقط پای کنیزو از جوی آب پیدا بود و این پا جزیی از یک انسان مرده بیشتر نبودند . اما در مورد مریم که اکنون زنده و نظارهگر حقیقتِ تلخی است ، گویی دردِ پاهای کنیزو نیز به پاهای او سرایت میکند . اما در همین جا ، دردی که مسری بوده ناگهان رها میشود و دستی به پهنای دستِ تمامِ آدمهای میدان ( بزرگنمایی ) ، راهِ نفس کشیدن را برای مریم میبندد تا ما به خوبی و وضوح تمام ، سلطهی مردان را بنگریم و این تصویر ، از منظری غیر ریالیستی در متن برای نشان دادنِ سقوطِ کنیزو است . پلشتی اجتماع ، آن هم اجتماعی نادان و فرومایه در همهی سطوح متنِ داستان کنیزو ادامه دارد و نویسنده در جاهایی به وفور از همین کارکردِ تقابل استفاده کرده است .
…کنیزو با پیراهن پر از گل و لجن روی زمین کشیده میشد . بوی لجن تمام میدان را پر کرده بود . شاخهای از خار به موهایش چسبیده بود ( الف )
کنیزو بالا بلند با دو تا چشم میشی و پوست شکلاتی از کوچه میگذشت . بوی خوشش همه جا میپیچید . مردهای شهر انگار که رد بویش را گرفته باشند از کوچه رد میشدند .( ب )
در عبارت الف ، یک عبارتی است برای تکمیل برای سرآغاز داستان . جایی که مردهای عرق فروشیِ چادر زنی را میکشیدند . در آنجا فقط پای کنیزو پیدا بود و این عبارت الف ، بدن لجن شدهی کنیزو را گزارش میکند . و ما همچنین این جمله را در پی داریم : ..شاخهای از خار به موهایش چسبیده بود …این خار ، یک هدیه است . هدیهای از مردانی که روزگاری به بدن شهوتناک او میچسبیدند و نالههای جنسیشان فضا را میانباشته ، اما اکنون به جای گلی زیبا ، خار را که سمبلی است از جامعهی مردسالار به کنیزو میبخشند . اما در عبارت ( ب ) ، داستان از فضایی کدر گونه گذر میکند و متن ، پنداری در یک لحظه قیچی میشود تا ما با یک کنیزویی دیگر و در زمانی روشنتر ( ؟ ) آشنا شویم . این واژهها در گزینهی ب وجود دارند :بالا بلند ، چشم میشی ، پوست شکلاتی ، بوی خوش ..در ب ، واژه نگاری تلطیف مییابد . در الف ما میبینیم که کنیزو به شکل افقی با حالتی بسیار رقت انگیز و بویی زننده روی زمین کشیده میشود و این صحنه اسباب خندهی رهگذران است . اما در عبارت ب ، همه چیز نقطهی مقابل عبارت پیشین است .او بالابلند است. در الف ، خبری از چشمها نیست . پوستی لطیف و شکلاتی وجود ندارد . اما نهایتا بوی خوشِ کنیزو برای مردان در عبارتِ ب نشانگر هوس آلودگی و زنبارگی مردان تماشاگر است .