- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

صورتبندی درستِ مسالهٔ اصلی ما کدامست؟ محیط زیست، احیاء یا احتضار؟

محیط زیست، احیاء یا احتضار؟

نگاهی به پیشینهٔ بحث:
صورتبندی درستِ مسالهٔ اصلی ما کدامست؟
(گزارش جلسه سخنرانی احسان شریعتی، در نشست «موسسه رخداد تازه»، ۱۳۹۲، دهمین جلسه از مجموعه جلسات «پرسش از جامعه؛ تاملاتی در باب جامعه ایران»)

وقتی در مواجهه با این پرسش قرار گرفتم که به نظر شما پرسش اصلی در جامعه ایران چیست، فکر کردم که ما امروزه بیش از آن‌که بخواهیم به حل مسائل بپردازیم، نیازمند آن هستیم که مسائل را به درستی طرح کنیم. از این‌رو، در این‌جا از شرایطی صحبت خواهم کرد که در آن مسئله امکان درست طرح شدن را دارد. البته سعی خواهم کرد که به راه‌حل هم اشاره کنم، اما طرح درست مسئله ضرورت بیشتری دارد. مارکس جمله‌ای دارد که می‌گوید «طرح درست یک مسئله، تقریبا نیمی از راه‌حل است»، یعنی اگر مسئله را درست طرح کنیم، به عبارتی نیمی از راه‌حل را یافته‌ایم. اما اصل جمله در  «ادای سهم در نقد اقتصاد سیاسی» است که میگوید «بشریت هیچ‌گاه جز مسائلی را که بتواند حل کند، طرح نمی‌کند».
با دقت که بنگریم، خود مسئله هیچ‌گاه جز در آن‌جا که شرایط مادی حل آن پیشتر وجود داشته باشد، یا لااقل قابل حل شدن باشد، طرح نمی‌شود.» گاستون باشلار این جمله مارکس را این‌گونه ترجمه می‌کند که طرح یک پرسش حل آن است. می‌دانیم که باشلار در مقام یک معرفت‌شناس می‌فهمد که دارد چه می‌گوید و این جمله مارکس را این‌گونه فهمیده است که اصولا طرح درست یا اصلا طرح یک مسئله همان راه‌حلش است؛ یعنی اگر مسئله درست طرح بشود، شرایط و امکان حل آن نیز به درستی مهیا خواهند شد. بنابراین، مسائلی که بشر واقعا به آن‌ها می‌پردازد، مسائل حیاتی‌ای هستند که در قالب تضادها برایش طرح شده و ‌چنان که فلاسفه، فقها یا عالمان ادعا می‌کنند، مسائل حل‌ناشدنی نیستند.
مبتنی بر این گفتار مارکس، طرح مسئله در این‌جا بدان معنا است که به محض طرح آن، راه‌حلی نیز برای آن وجود دارد. اما مارکس در جایی دیگر به نکته‌ای اشاره می‌کند؛ او در «هجدهم برومر لویی بناپارت» می‌گوید وقتی که جامعه دوران بحران انقلابی را می‌گذراند و می‌خواهد بدیلی را پیدا کند شرایط خاصی را از سر می‌گذراند. او می‌گوید: «سنت بار سخت و سنگینش را بر مغز زندگان می‌نهد، حتی وقتی به‌ظاهر مشغول تغییر خود امور هستند و خلق چیزی نو؛ دقیقا در همین بحران‌های انقلابی است که با ترس و لرز بار گذشته را احضار می‌کنند، نام‌های آن‌ها، شعارهای‌شان را وام می‌گیرند تا بر صحن تاریخ تحت این آرایش و بزک محترمانه با این زبان عاریتی ظاهر شوند.»
می‌دانید که در انقلاب‌های بزرگ همیشه ارجاعی به گذشته وجود دارد. در جنگ‌ها و انقلاب‌ها عموما ارجاع به زمان‌های باستان می‌دهند یا سعی می‌کنند به هر حال از سنت و عظمت گذشته اثر بگیرند. مارکس اضافه می‌کند که «نوآموزی که زبان تازه‌ای می‌آموزد همواره آن را به زبان مادری باز می‌گرداند، اما روح این زبان تازه را درک نمی‌کند و از آن نمی‌تواند آزادانه استفاده کند مگر آن‌گاه که آن را بدون یادآوری زبان مادری و حتی با فراموش کردن کامل آن به کار ببرد.» در این‌جا می‌بینیم که از یک سو خواست نوآوری هست و از سوی دیگر سنت باری دیگر ظاهر می‌شود و گسست با گذشته به‌صورت کامل اتفاق نمی‌افتد. انیشتین نیز جمله‌ای دارد که: «یک مسئله‌ای بی‌راه حل، مسئله‌ای است که بد طرح شده است.» یعنی یک مسئله وقتی خوب طرح بشود، مسئله‌ای است که نیمه‌حل شده است.

پیشینه مسئله در ایران
اگر یادمان باشد، مبارزان سیاسی در ایران پیش از انقلاب روشی مطرح می‌کردند زیرعنوان «تضاد عمده و اصلی». آن‌ها‌ درصدد بودند که به نحوی از انحا تضادهای اصلی جامعهٔ ما را بشناسند. اغلب بر این باور بودند که امپریالیسم تضاد اصلی است. تحلیل تضادهای اصلی و عمده با امپریالیسم و دیکتاتوری به‌روش  دیالکتیک هگلی‌-مارکسی، همراه با تحلیل فرماسیون‌های احتماعی-طبقاتی و شیوه‌های زیست و تولید همراه می‌شد. برخی دیگری از روشنفکران مسئله را در انحطاط تاریخی تمدنی-فرهنگی می‌دیدند و بر آن اساس تضاد اصلی را فقر فرهنگی و عدم‌توسعه تاریخی می‌دانستند. بعد از تجربه شکست‌های ایران در جنگ‌های نظامی و خودآگاهی یافتن از این‌که ما عقب‌ مانده‌ایم و جهشی که در غرب پیش آمده در ایران رخ نداده و موجبات عقب‌ماندگی ما را فراهم آورده، مسئله اندکی پیچیده‌ و عمیق‌تر بررسی می‌شد. در این زمان هر نحله از روشنفکران ریشه‌های این عقب‌ماندگی را در جایی جست‌وجو می‌کردند؛ عده‌ای ریشه‌های این عقب‌ماندگی فرهنگی را در دین می‌دیدند، عده‌ای دیگر در زبان و گروهی هم در اجتماع، سیاست و اقتصاد. باید به این مسئله توجه کرد که یافتن چنین عللی البته مختص به کشور ما نبود و ما در همان زمان نیز می‌توانستیم کشورهایی با تجربه‌های همسان بیابیم که با این عقب‌ماندگی‌ها روبه‌رو بودند و تلاش می‌کردند راه‌حل‌هایی برای آن‌ها بیابند. اما باید پرسید چرا روشنفکران ایران، کشوری که از بسیاری جهات نسبت به کشورهای دیگر پیشرو بوده است، نتوانست علل این عقب‌ماندگی‌ها را به‌روشن تبین کنند.
اگرچه ما ملتی بوده‌ایم که نسبت به ملل منطقه (و حتی نسبت به انقلاب اکتبر ۱۹۱۷) در فاصله سال‌های ۱۹۰۶ تا ۱۹۰۹، (انقلاب مشروطه ما پیش از انقلاب اکتبر رخ داد) پیشتر بوده‌ایم، هم‌اکنون در سال‌های اولیه قرن بیست‌ویکم، چه دستاوردی روبه‌روی ما است؟ به پیش رفته‌ایم یا به پس آمده‌ایم؟ به دلایل قابل استنادی معتقدم که ما به صورت کلی منحط نشده‌ایم، چراکه از برخی ابعاد پیشروی داشته‌ایم و از برخی ابعاد پس‌روی. بماند که پس از مطالعات پساساختارگرایانه و پسامدرن، امروزه خود معیار «ترقی» زیر سوال است. باید در خود مفاهیمی چون پیشرفت و ترقی و توسعه چالش کرد. در همان زمان روشنفکرانی مانند دکتر شریعتی علت همه ناکامی‌های ما را در دو امر جست‌وجو می‌کردند: یکی استحمار و دوم هم استحمار؛ استحمار کهنه و نو. نزد او، استحمار کهنه همان دین سنتی، ارتجاعی و قهقرایی بود: و استحمار نو هم ایدئولوژی‌های جدید. و مسئله را بنابراین در سطح خودآگاهی و استحمار می‌دید و معتقد بود که مسئله نه فقط استعمار و استبداد و استثمار، بلکه استحمار است. بنابراین، با چنین پیشینهٔ فکری، از آن‌جا که ما در یک جامعه دینی زندگی می‌کنیم به نظر می‌رسید که مسئله اصلی جامعه ما مسئله «دین» باشد. اما آیا براستی دین مسئله اصلی است؟ نقد دین همان‌طور که مارکس گفته بود «پیش‌شرط هر نقدی» است. مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» به هگلی‌های چپ می‌تازد که آن‌ها مسئله را در سطح اعتقادی می‌بینند و فکر می‌کنند که اگر اصلاح ذهنی دین بشود، مسائل احتماعی-سیاسی هم حل می‌شوند. در حالی‌که باید دید دین بازتاب کدام شرایط واقعی تاریخی، اجتماعی و اقتصادی است؟ مارکس همان‌طور که در کتاب «مسئله یهود» می‌نوشت: «نباید تنها به یهودی روز شنبه نگاه کرد، بلکه باید به یهودی هر روز هفته نگریست.» یهودی اگر رابطه خاصی با پول دارد تنها یک بحث کلامی و تئولوژیک نیست، بلکه یک شیوه زیست و واقعیت عینی اقتصادی و تاریخی است. بنابراین باید مسئله را در سطح  اجتماعی و انضمامی دید. بحث دکتر شریعتی درباره نقد دین را نیز می‌توان به بستر و نحوه زیست ایرانی و جغرافیای ایران گره زد و به پیش برد. اگر بخواهیم از جایی شروع کنیم، آن‌جا باید جغرافیا یا «همین‌جا»-و-«هماکنون» ما باشد. ما در یک‌ »جای-گاه» وجود داریم و در «دازاینی» می‌زییم که فلات ایران نام دارد. پیش از این‌که هر عقیده و اعتقادی داشته باشیم، در این‌ جایگاه زندگی می‌کنیم و ایرانی هستیم.
سرزمین البته نه به‌معنای ملی‌گرایانهٔ شووینیسیتی‌ کلمه، بلکه به معنای بوم‌زیستی افرادی که در این سرزمین زندگی می‌کنند. با دقت که نگاه کنیم می‌بینیم که این جغرافیا، تنها یک جغرافیا نیست، بلکه نوعی تاریخ است که به‌شکل جغرافیا برای ما مطرح است؛ جغرافیایی که فلاتی است و خصلت اصلی آن «کویری» بودن است. می‌دانید که کویر نزد دکتر شریعتی نیز سمبلیزه شده بود. به این معنا که همان‌طور که هگل می‌گفت، شرق تاریخی دارد که روی شن بنا شده چون کویر است. هگل می‌گوید به شرق اگر به دقت بنگرید، می‌بینید که نهادهای تمدنی نیز مثل کوه‌هایی است که شب‌هنگام به روی پای خودشان هستند و عظمتی دارند، اما صبح از میان رفته‌اند. او با این مثال می‌خواست بی‌ثباتی را در شرق نشان دهد که این تمدن‌های شرقی در قیاس با تمدن‌های غربی، ثبات نداشته‌اند. در سرزمین ما هم مشخصه اصلی این است که همه‌ٔ نهادها از میان می‌رود و ناپایدار است. بنابراین بحث تنها جغرافیا نیست، بلکه تاریخ نیز هست و باز عمیق‌ترین بخش تاریخ فرهنگ است، و بحث بر سر نوعی «نهیلیسم نوع شرقی» است. همین مضمون را در فلسفه غرب بعد از نیچه داریم. نیچه در «چنین گفت زرتشت» در مورد خطر روییدن کویر هشدار داده بود؛ و نیز فیلسوفانی مانند هایدگر و آرنت به تفصیل این مفهوم را پی گرفته‌اند. کویر که می‌روید به این معنا است که امکان آبادانی و تمدن از بین می‌رود. یعنی خشکسالی می‌شود که امکان هر چیزی از بین می‌رود. البته آن‌ها منظورشان نهیلیسم غربی بود با تعریفی که نیچه از آن داشت.

ما در شرق نهیلیسم خاص خود را داریم که یکی از ویژگی‌های شاخص‌اش همین بی‌ثباتی است. این بی‌ثباتی پیش از آن‌که بخواهد یک حالت روحی و ذهنیتی برآمده از آگاهی باشد، در  نوع رفتارمان متجلی است. این منتالیته در ما روحیه‌ای پدید آورده، که یا نسبت به تاریخ خود خیلی مفتخر ایم یا از آن سوی بام می‌افتیم و از خود مأیوس می‌شویم. مسئله اصلی بر سر آن است که بدانیم در چه بوم- زیستی به سر می‌بریم؟ و چگونه در این محیط‌زیست می‌زییم ؟ نسبت به یکدیگر چگونه رفتار می‌کنیم؟
آن‌چه عیان است اینست که ما در حال گذر از گذشته به نو و لذا در یک وضعیت ناپایدار به سر می‌بریم. این شرایط‌ گذار در صد و اند سال گذشته به طول انجامیده است. مدرنیته وارد ایران شده، سنت نیز از میان رفته و ما در یک حالت معلق گذران زندگی می‌کنیم. شما این مسئله را در کلانشهرهایی مانند تهران به وضوح می‌بینید. در کلانشهری مانند تهران، با عرصه عمومی مانند سطل زباله برخورد می‌شود. آنچه تعجب‌آور است آن است که حرمت محیط‌زیست اصلا وجود ندارد. انگار آشغال‌ها چیده شده‌اند در خیابان. همین‌طور در تمام محیط‌زیستمان. این مقدار از حجم تولید ضایعات در کشوری درحال توسعه واقعا شگفت‌انگیز است.
بحث را از همین تولید و توزیع و جاذبه و دافعهٔ ضایعات می‌توان شروع کرد تا به سیاست‌های کلان عمران و شهرسازی رسید: همه‌چیز به شکل دیوانه‌واری باید خراب و دوباره ساخته شود. تهرانی که نماد ایران است مبتنی است بر تخلف‌فروشی  و تراکم‌سازی بی‌رویه و خلاف قاعده بنا شده است: به روی گسل‌ها تراکم‌هایی فروخته شده است که همگی آن‌ها خلاف الگوی علمی و محیط‌زیستی هستند. در این محیط است که حقوق بشر-و-شهروند رعایت نمی‌شود. در ترافیک آن، رعایت حق عابر پیاده توسط سواره‌ها‌ «محلی از اعراب» ندارد! تقدم حق عابر پیاده برخلاف بسیاری از نقاط دنیا بی معنا است. همین عدم رعایت حقوق دیگری در سطح خرد ما را به نتایج کلان دیگر می‌رساند. این‌که در بوم- زیستی زندگی می‌کنیم که فرد انسانی کرامتی ندارد. پس طبیعی است که در سطح اقتصادی و سیاسی هم همین مشکل را داشته باشیم.
ما مسئله زیاد داریم اما این پرسش مطرح است که مسئله اصلی در این میان کدام است؟ در گذشته مسئله بیشتر در سطح فرهنگ (دین و زبان و هنر و ..) مطرح می‌شد. مثلا فکر می‌کردیم که اگر نهضت اصلاح دینی را آغاز کنیم مشکلات دیگرمان نیز حل خواهند شد. بخشی از این ارزیابی درست است؛ اصلاح دینی پیش‌شرط تمامی نقدها است. اما آیا اصلاح دینی به این معنا است که ما تنها یک کار روشنگرانه دینی و فکری را پیش بریم؟ یا قرار است به مباحث بنیادی‌تر و همه‌جانبه بنگریم و همه ابعاد وجودی را مورد مداقه قرار دهیم؟ به نظر من مشکل اساسی رفتاری، روحی، و.. امروز جامعه ایران ، «سبک زیست» ما در این محیط‌زیست معین است. اگر بخواهیم مسئله را همه‌جانبه ببینیم، باید تاکید را بر سبک‌زیست در زیست‌بوم بگذاریم.
در سطح جهانی هم امروزه یکی از مهم‌ترین جنبش‌ها، جنبش سبزها است که جدی‌ترین جنبش انتفادی سیاسی در بستر جامعه صنعتی به‌شمار می‌آید. دومین جنبش مهم هم البته جنبش‌های حقوق‌بشری است که آن‌ها هم پس از فروپاشی ایدئولوژی‌هایی که وعده رهایی‌بخشی می‌دادند، جنبش‌های مهمی تلقی می‌شوند و می‌کوشند حرمت و کرامتِ ازکف‌رفته آدمی را به آن بازگردانند. جنبش‌های حقوق‌بشری در همه جای جهان، فراسوی گرایش‌های راست و چپ، نقش مهمی ایفا می‌کنند؛ و باید از حقوق‌بشر-و-شهروند دفاع شود. از رعایت حقوق شهروند، توسط هر نظم و قدرتی که آن‌را به‌صورت منظم  نقض و  پایمال مکند، می‌بایست دفاع کنیم.

اما، اگر بخواهم بحث نهایی را به‌صورت متمرکز فرموله کنم، مهم‌ترین مسئله ما این است که ما در چه زیست‌بومی  و در این محیط‌زیست به چه سبکی می‌زییم و بسر می‌بریم؟ رویکرد اکولوژیک مسئله‌ای ژرفتری از دفاع سادهٔ بیولوژیک و هیژینیک یعنی دفاع از سلامت و زندگی حیوانی است. دفاع از محیط‌زیست نه به‌شکل سطحی، بلکه دفاع از بوم- زیست به‌شکلی که شایستهٔ زیست انسانی باشد، که در آن شایستگی ذاتی و کرامت انسان، آنچنانکه خود آن‌را تعریف می‌کند و چشم‌انداز و افق و اشرافی را که برای خود قایل است را در عمل با احترام به طبیعت و رعایت حقوق موجودات زنده، به نمایش می‌گذارد. «سبک» زیستی فردی در جمع و در جهان، همان از خویش اثری هنری ساختن است. و اگر از این زیست-بوم غفلت شده و حقوق شهروندی عموما رعایت نمی‌شود، از اینرو است که «چگونه زیستن» در جهانِ هستی، طبیعت و اجتماع، برای ما همچنان مغفول مانده است. و اگر می‌کوشیم شهروند بودن در کشور ما اهمیت یابد؛ موانع فرهنگی رفع شود و باورهای دینی پالایش یابد، دین پشتوانهٔ رشد-و-توسعه و آزادی-و-‌عدالتخواهی  شود؛  اندیشه و زبانی نو برای برطرف کردن مصائب  سرزمین ما آفریده شود؛ پیشنیاز تحقق اینهمه، کسب آن نوع از «خود»آگاهی است که ناظر به هستی، طبیعت، زندگی باشد؛ و کسب این آگاهی بینا-نفسانی و انتر-سوبژکتیو، در گرو تغییر نگاه و بینش ما نسبت به «معنا»ی عمیق جهان و بوم-زیست، در همهٔ ابعاد انتولوژیک واکولوژیک کلمه، است، تا بتوانیم به کرامت انسانی و جامعه‌ای درخور زیستن شایسته و سعادت‌مند متعالی و معنوی نایل آییم؛ در غیراین‌صورت، پیمودن هر جنبش «اصلاحی» سیاسی به بن‌بست می‌رسد و مجموعهٔ تلاش‌های خون‌بار و گران‌بهای گذشته بی‌ثمر و ناکام خواهد ماند.*