- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

آنیمیسم (animism) در آثار « احمد محمود»؛ یادداشتی از رحیم رستمی

آنیمیسم (animism)  در آثار « احمد محمود»

رحیم رستمی

منتقد ادبی

 

سرآغاز رمان داستان یک شهر، گزارش یک سقوط است از زبان راویِ رنجور و زخم خورده­ ای به نام خالد. در ابتدایی­ ترین صحنه­ های این رمان، زبان آنچنان آمیخته به استعاره است که مخاطب را مواجه با یکی از بهترین فصل این رمان می­کند. خالد، مبارز پیشین و تبعید شده ­ی اکنونی، روبروی در غسالخانه ایستاده است تا نظاره ­گر جسد ورم کرده و پلاسیده ­ی شخصی به نام علی باشد که تا همین چندی پیش، در جوار او بوده و اکنون در کام دریا فرو رفته است و آخرین حضور علی، همانا دیدن جسد اوست. اما آیا نویسنده ­ی آگاهی همچون محمود، به سادگی همه چیز را به مخاطب هشیار خویش، هدیه داده است یا راهکاری پیچیده ­تر انتخاب نموده؟ گویا به نظر می­ رسد، احمد محمود با ذکاوت تمام، خود را یک تنه به دنیایی از تشبیهات، استعارات و دیگر تکنیک ­های داستان نویسی سپرده تا لذتی را به مخاطب تقدیم کند که از مرگ، صحنه­هایی به غایت فجیع­ تر دریافت نماید. این سطرها را بنگریم:

…باد فرمان را از دهان گروهبان غانم می­ قاپد . – دسته… به جای… خود!

صدای دسته جمعی جاشوها، همراه باد، رو سطح دریا کشیده می ­شود. (مو می رم به دریا   سیت سوغات می آرم…مثه موج دریا …دایم بی قرارم…)

گروهبان غانم ریزه اندام است و استخوانی با چشمانی درشت و سیاه و دهانی گشاد و سبیلی نرم و تنک. کلاه پارچه­ ای ام را تو مشتم مچاله کرده ام. بچه ها جلو در غسالخانه صف کشیده اند… به دیوار سنگی مرده شوی خانه تکیه داده ام….پیش رویم قبرستان است با سنگ قبرهای پوسیده و چارتاقی های جا به جا نشسته. قبرستان که تمام شود، ماسه های زرد کنار دریاست و بعد، پهنای سربی رنگ دریا. ..خورشید آن چنان پر زور است که انگار در جهنم را باز کرده اند. …برق گریزان سرنیزه ها ، گه گاه چشم را می زند. چهره ی همه ی بچه ها به غم نشسته است. لب هاشان خشک و ورم کرده است. پا به پا می شوند. بی تابند. آفتاب دارد بریانشان می کند اما لام تا کام نمی گویند. من، کنار سایه ی رمنده ی دیوار غسالخانه ایستاده ام. از شکاف تخته های کهنه و موریانه خورده ی پنجره ی چوبی غسالخانه، داخل را نگاه می کنم. مرده شو، جنازه ی علی را بر می گرداند که گرده اش را کیسه بکشد. از لای دهان نیمه باز علی، زرداب بیرون می ریزد. دلم آشوب می شود…

آنیمیسمی که محمود به آن روی آورده، تنوعی بی حد و حساب دارد. او از ریزترین تصاویر، تلخ ترین وقایع را به کمک استعاره می آفریند. در چند سطری که خواندیم، او اندک اندک از نشانه هایی استفاده می کند برای القا مرگ علی به مخاطب. ولی او صراحتا هیچ کلمه ای از مرگ را در این سطور به کار نمی برد. بلکه به واسطه ی کلماتی که بتوان به شکلی خزنده وار ، خواننده را به صحنه ی تراژدی علی برساند این کار را می کند. واژگان به این شرح هستند: غسالخانه، دیوار سنگی مرده شوی خانه، قبرستان، سنگ قبرهای پوسیده و …نویسنده ی رمان، با حک کردن این کلمات، به شکلی بسیار شتاب زده و اهنگی که در سرآغاز نوشتار به گوشمان می خورد، تکنیکی خوب را به کار می برد تا غمناکی را هر چه بیشتر به ما بفهاند. محمود، نویسنده ای است که هیچ ترحمی به مخاطب خود ندارد. اما از اینها که بگذریم، این آنیمیسم بسیار جالب اوست تا همانطور که ذکر کردیم، مرگ را سلانه سلانه به تصویر بکشد:

باد فرمان را از دهان گروهبان غانم می قاپد = باد، جانداری که هر دستوری را از زبان گروهبان غانم می دزدد. برای ایجاد شتاب و ریتم تند کلمات ، باد که می وزد ، هر کلمه را به سرعت از دهان گروهبان می رهاند.

صدای دسته جمعی جاشوها، همراه باد، رو سطح دریا کشیده می شود = در جمله ی پیشین، باد کلمات دستوری خشن را از دهان گروهبان غانم به سرقت می برد، اما در اینجا باد همراه صدای جماعتی است به نام جاشوها، که همواره در خشکی و دریا، گویی در برزخی بی پایان  زندگی می کنند.

از بالای چتر سبز به گرد نشسته ی درختان خرما  = چتری که اکنون گویا گرد مرگ روی آن خانه کرده است. گر چه برگ درختان سبز است، ولی این سبزی نیست، بلکه یک آیرونی از چتری است که نفسِ خالد را هر لحظه به لحظه شماره می اندازد.

۴ ) خورشید آنچنان پر زور است که انگار در جهنم را باز کرده اند = خورشید، و درهای دوزخی که اکنون از قضا در جایی به نام غسالخانه باز می شوند. دوزخی که خالد تبعیدی را از آن گریزی نیست.

برق گریزان سر نیزه ها، گه گاه چشم را می زند = درخشش اشیایی که اکنون در دیدگان خالد، بسیار زننده است. اشیایی که نمادی از سرکوب است و در این تابلوی نقاشی احمد محمود، زنندگی خوفناکی دارد. خوفی که نتیجه اش جز ماتم و اندوه نیست.

من کنار سایه ی رمنده ی دیوار غسالخانه ایستاده ام =  کوچک ترین سر پناه که سایه ای بیش نیست، در اینجا گریزان است. گویا این سایه، مرهم اندکی است که موقتا روی زخم درون خالد مالیده باشند. اما همین مرهم، التیامی موقت دارد و باز خورشید جهنمی به جسم خسته ی خالد زهر می پاشد.