- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

خوانشی از شاعر طبیعت و جامعه جنوب؛ منوچهر آتشی؛ یادداشتی از حسین دلشب

خطابه سر سبز چشم

خوانشی از شاعر طبیعت و جامعه جنوب؛ منوچهر آتشی

 

دکتر حسین دلشب

 

در ابتدای سالگردی دیگر از سفر منوچهر آتشی بزرگ هستیم. بجا خواهد بود اگر یادی بکنیم از وی که از گذشته های دور تا از این واپسین سفر، مرکز ثقل شعر و محافل ادبی کشور و جنوب بود. از آیینه جنوب تا جلسات هفتگی ماهانه و سالانه و آنچه مرتبط با شعر و ادبیات بود، به اعتبار نام و حضور او همیشه پررنگ بود. هرچند در اواخر این سفر به دعوت مرحوم گلشیری به تهران رفت تا در جایگاه واقعی خود بنشیند .ولی به هر پیام و خواسته ای از علاقه مندان به شعر در جنوب و خصوصا بوشهر پاسخ می داد و راه نشان بود.

آنچه شاخص همه دوران هاست اینکه شاعرانه زیست و تا لحظه بدرود از این جهان خاکی از دریچه ای  عاشقانه به جهان نگریست که پیام آور گفته ها و از زبان شعر بود.

 

بیایی و خانه بوی تو بردارد / بیایی و آیینه روی تو بردارد / بیایی و نمانی و بماند بو / بیایی و نمانی و بماند رو / و… .

 

وقتی که از رانده شدگان از بارگاه وقتی که از عشق می گوید، یا وقتی از لاله های پیش از طلوع دامنه ها یا وقتی از ماه می گوید و پا به پای گارسیا لورکا با ماه گفتگو می کند. وقتی از امید می گوید و عشق:

 

سینه سرخی می نشیند / به شاخه ی خشک خاری / می خواند / می خواند / شکوفه ای سرخ بر می آید / از چوب خشک / و برکه ی زلالی آن پایین / آراسته به بال و شکوفه

 

وقتی  آوازهای هابیل را می خوانی و می دانی که شاعر از هرچه کینه و نفرین است پالایش شده و به این دیدگاه رسیده است که ببخشد و مراقبت نماید و تاسف خورد که او صید تاریخ شده تا برادرش را سرگردان نماید:

 

برادرم / حالا چه می کنی با این روزهای / سرد و بی خورشیدت

 

 

شعر آوازهای هابیل بخشی از تذکره الاولیا را از حسین بن منصور حلاج برای ما بازگو می کند:

 

شبلی گفت: شبی او را در خواب دیدم و از او پرسیدم: که خداوند با آن قوم چه کرد؟ بفرمود: آمرزیده شدند. آنکه بر من شفقت کرد از بهر حق شفقت کرد و آنکه بر من عداوت کرد او نیز از بهر حق عداوت کرد. پس هردو قوم آمرزیده شدند.

 

البته هدف از این نوشتار کوتاه بیان یکی از شعرهای کمتر خوانده شده منوچهر آتشی است که دلیل آن نیز علاوه بر برداشت زیبایی که از این شعر نصیب می گردد، نوعی نگاه است که طبیعت، اجتماع، عدالت و… در هم تنیده و آن خطابه سر سبز چشم است که به گلسرخی تقدیم شده است.

در مدتی که منوچهر آتشی در شهرستان جم و ریز در پالایشگاه به عنوان انبارگردان انگلیسی (مترجم) به کار مشغول بود طبق عادت صبح زود به محیط اطرافش می نگریست و شعرها می جوشیدند و نوشته می شدند؛ با توجه به قرار گیری پالایشگاه در کوه های اطراف جم و ایجاد شعله های آتش و فعالیتهای صنعتی جهت احداث تاسیسات از یک طرف و از طرف دیگر مناظر بکر و طبیعی که شاعر به تماشای آن می نشست، به یکباره یاد دوست شاعرش با آن زندگی و مرگ با طلوع خورشید یگانه شده و به سمت شاعر پرتاب می شود:

 

سر بریده سبز چشم / غلتان میان بیشه شبدر / سر بریده سبز چشم  / نگران از پس شعله ها و خیال / و خندان به اندوه …

 

با چشمهای دوست شاعرش به آتش و شعله ها و پالایشگاه ها نگاه می کند و نگران است چرا؟:

 

سر بریده سبز چشم / حیران کدام آشنای گمشده ای / میان علف ها و آتش…

 

حیران آشیانه ها و بلدرچین هاست که توسط بولدرزوها ویران می شوند تا آهن و فولاد به جای آن بکارند تا نفت تولید شود و پول روانه بازار گردد. با آوار آشیانه ها، تمدنهای صنغتی سبز می گردد و این است که شاعر و رفیق شاعر نگرانند؛ نگران جوجه ها، نگران فردا، نگران…

 

بولدزرهای نابکار / آوار / بر آشیان بلدرچین ها / پایان چهار بال و شش بلدرچین فردا و… / شش پرواز پس فردا.

 

همواره در تفکر دوست شاعر که اکنون همراه او در شعر ایستاده است به عدالت که محور تمام حرکتها و فعالیتهای انسان است در نظر گرفته می شود همه چیز را برای همه می خواست اما نشد! زیرا آشیانه ها به زیر گرفته می شود. اکنون حسرت می ماند؛ حسرتی که تا آخر شعر، همراه شاعر است.

 

می خواستم تراکتورها / تنها زمین را بشکافند / می خواستم آب و سبز جهان و چشمم را / قسمت کنم میان شورستانها، اما / دریغا بلدرچین های امروز / آوازهای فردا / پروازهای پس فردا…