- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

«اجازه بدهید بنشینم ، خسته شدم»؛ داستانکی از رحیم رستمی

«اجازه بدهید بنشینم ، خسته شدم»

 

رحیم رستمی

داستان نویس

 

دوباره در ساعت پنج و چهل و پنج جلسه ی کذایی دادگاه شروع شد. من که یک استوار معمولی ارتش بیشتر نبودم .خب معلومه .رفتم نشستم اون انتهای سالن .خیلی دورتر از دادستان و متهمین. یکی از بهترین صحنه هایی که تو جلسه تشکیل می شد خندیدن حاضرین در همون جلسات بود. من هم به نوبه ی خودم وقتی که مصدق بد جور می زد تو ذوق دادستان ، به قول معروف حال می کردم. عالی بود. حسابی ذوق زده می شدم. جالب بود. خدای من. خلاصه. داشتم می گفتم. دادگاه هم تو سلطنت آباد بود. یک جایی که بیشتر شبیه تالار آینه می مانست تا دادگاه. بگذریم. بعدش سرتیپ آزموده، به اصطلاح دادستانی که به قول مصدق، صلاحیت نداشت و نخواهد داشت، اومد بقیه ی حرفهاش رو بزنه .گفت : این قانون مصوب ۱۳۱۸ هست .کسی نمیتونه دادستانی رو منحل کنه . کیفرخواست رو صادر می کنم . گریه ، صحنه سازی و تحریک احساسات بخاطر این است که ایشان حرف قانونی ندارند. اینجا مجلس عزا نیست . آقا، شما باید مطیع دادگاه باشید.متاسفانه متهم ردیف اول دارند به دادستانی اهانت می کنند.»

من دیدم که مصدق خیلی کم رمق ایستاد و حواسش نبود که چطور خودکارش سر خوردخورد رفت زیر میز. پیش خودم گفتم بعد از اتمام جلسه می رم اون خودکار رو یادگاری برمی دارم .خلاصه بدجوری تو فکرم بود .ناگهان صدای رییس دادگاه پیچید .

رییس : جناب مصدق ،ایا اعتراضی دارید ؟

خودکار رو دیدم .باور کنید جلو چشمام بود. بدنه ی فلزی براقی هم داشت.

مصدق: بله .خیلی صحبت دارم .باید جواب این آقا رو بدهم. من به ایشون نگفتم بی سواد. ایشون کلمه ی متهم را اشتباه تلفظ کردند .به « ه» کسره دادند.متهم با فتح « ه» صحیح است .این جهل مرکب است آقا.چون آدم اگر چیزی را  نداند و خودش هم نداند که نمی داند. من خیلی با  شما حرف دارم . بله.جناب سرتیپ زاده …ببخشید سرهنگ آزموده»

یکهو حاضرین زدند زیر خنده . من دیگه داشتم حسابی می خندیدم. عالی بود. آزموده داشت می رفت زیر زمین. اصلا آب شده بود. خودم دانه های کوچک عرق رو دیدم روی پیشانی پت و پهنش.بعد مصدق گفت: خسته شدم ، ،اجازه بدهید بنشینم . » وای خدای من. اگر می نشست حتمن خودکار را می دید .نفهمیدم چرا یکهو مث دیوونه ها شدم. یک چیزی تو سرم چرخ می خورد. بدون اینکه بفهمم کجا هستم و چیکار می کنم ، کاری رو انجام دادم که نباید انجام می دادم فریاد زدم « نه  ..نه..خسته نشوید .بایستید . بایستید مقاوم باشید جناب» نگاه ها برگشت سمت من .دوباره زدند زیر خنده.من عجب احمقی بودم .خجلت زده آمدم بیرون.و دیگر هیچ وقت نه دادگاه را دیدم و نه مصدق را .