- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

دلگویۀ یک خبرنگار بی رسانه دهه شصتی؛ یادداشتی از مرتضی رضایی

دلگویۀ یک خبرنگار بی رسانه دهه شصتی

تاوان یک عشق

 

مرتضی رضایی

نویسنده و روزنامه نگار

 

این لحظه که این مطلب را می نویسم تازه از بازپرسی برگشته ام. به جرم نشر اکاذیب علیه من اقامۀ دعوا شده است. پس از بازپرسی امروز با قرار کفالت آزاد شدم. کفیل من هم کسی شد که برادری را در حق من تمام کرد. کسی که بیشتر از چند ماه نیست مرا می شناسد و بی مزد و توقع در این شکایت سنگینی که علیه من شده کنارم ایستاد و در حل پرونده کمک می کند.

 

من متولد ۶۶ هستم. درست در میانۀ دهۀ پر التهاب شصت به دنیا آمده ام. از سن سی سالگی من فقط ۲ ماه باقی مانده. جوانی من طبق تعاریف متعارف تمام شده. به یک دهه زندگی خود نگاه می کنم. چه گذشت؟ چگونه گذشت؟ چرا اینقدر سخت؟ چرا این قدر تلخ؟ در این دهه یک عشق نافرجام را تجربه کردم. عشقی که سایۀ آن تا سال ها پس از این هم با من خواهد ماند و به این سادگی پایان نمی گیرد. در این دهه بارها طعم طعنه و تمسخر به جان و دلم نشست. طعم تحقیر و تبعیض و ظلم… دوستانم یک به یک رفتند. دو نفر از آنان در امریکا هستند. یکی فرانسه… یکی آلمان… بارها گفتند بیا… بارها گفتند برو… نمان… اینجا جای توی نیست… له می شوی… لِهت می کنند… نرفتم. ماندم. له شدم. لهم کردند.

 

امروز در آستانۀ سی و یک سالگی… بدون آینده. بدون امید… بدون آنکه حتی بتوانم مقدمات و اولیه های یک زندگی مستقل و مشترک را فراهم کنم. دو سال در رسانه های استان فعالیت کردم. یا حقوق نمی دادند یا کم می دادند که تکافوی زندگی نمی کرد یا رسانه باقی و پایدار نمی ماند که بتوان بر آن امید بست… دو سال به هر دری زدم… به هر دری زدم تا درستکار بمانم. تا کج نروم… کج نشوم… کج بشنوم اما کج ننشینم… دو سال به هر دری زدم… سختی کشیدم و نگاه های سنگین همه را تاب آوردم و شرمنده پدر و مادر خود بودم تا شرمنده قلم نباشم و حرمت قلم پاس داشته شود و قلم فروشی نکنم و قلم در خون حقیقت نزنم و بر جریده و ناصیۀ کاغذ، دروغ ننشانم.

 

امروز دلم شکست. دلی که همیشه قرص بود… دلی که همیشه مقاوم بود… دلی که سرای شهوت و سوداگری نشد. امروز شکست. نه به خاطر دادگاه… به خاطر لحظه ای که نمی دانم چرا همه چیز در برابرم جور دیگری شد. ۱۴ سال پیش وقتی برای بار اول آثار دکتر سروش را خواندم شوری در وجودم شعله کشید که هنوز روشن از آنم… به عشق به گود سیاست پا نهادم. به عشق علوم سیاسی خواندم. رتبه ۴۰ کنکور شدم. پایان نامه ای که به عشق نوشته شد. در سال هایی که ستاره دار بودم و از ورود به مقطع ارشد منع شده بودم تلخ ترین روزهای زندگی را  تجربه می کردم که انگار از اصل و سرشت خود به دور افتاده بودم… اما شاید آن روز هم دلم این اندازه نشکست که امروز شکست. نمی دانم چرا یک باره این سوال در ذهنم نشست که پس کی قرار است زندگی کنی؟ این سوال همه چیز را جور دیگری کرد… سوالی که امروز همۀ هم نسلان من می پرسند… زندگی برای ما چه موقع آغاز خواهد شد؟

 

نسل من بی قرار است… نسل من بی تاب است. بهترین سال های زندگی اش در بدترین شرایط سیاسی و اقتصادی گذشت. سال ۸۴  درست در آستانۀ ۱۸ سالگی ام بود که ورق در کشور برگشت. آن موقع دولتی بر سر کار بود که یکی از وزرای همان دولت که افسانه ها در خصوص انتخابات آن سالش در وِرد زبان هاست و خیالات و اوهام حیرت انگیز از حادثه هایی که در وزارت کشور گذشته است می خوانند، امروز می ایستد و می گوید دهه شصتی ها مشکل اصلی کشور هستند. درود بر او! «آن انتخابات خیالی» که هم تباران و هم قطاران او برگزار کرده اند و بازی برده را واگذار نموده اند، یقیناً مایۀ فخر و مباهات آن دولت فخیمه و کریمه است و این نسل من است که مایۀ سرافکندگی مسئولین است که باعث شده مشکلات از قدر کفایت آنان بالاتر برود و خاطرشان مکدر و اعصابشان مُخلّل شود. نفرین بر ما و وجود ما که هستیم و اجازه نمی دهیم مشکلات دقیقاً در حد کفایت مسئولین باقی بماند و بیشتر آن نشود… ما و نسل ما که بلاکِشی و بلاکُشی را هر دو به جان خریده و چشیده… ما و نسل ما که حسرت هر روزه اش، آرزوهایی است که بسان کفایت مسئولین وظیفه نشناس این سال ها هر روز فزون از دیروز آب رفته و کوچک و نحیف تر شده… ای بی نوا ما و نسل ما…

 

دلتنگم. بی تاب و مضطرب از روزهای مبهم آینده… آینده ای که دیگر دور نیست… دلتنگ بودم و نوشتم. اما شما باور نکنید. دلم می خواست همانگونه که شجاعت و صداقتی اگر داشته ام با شما خوبان شریک شده ام، غصه و درد این لحظه هایم را هم با شما شریک باشم که محرم و مرهمی جز قلم و نوشتن با من نیست. اما باور نکنید که پشیمانی در کار است. روزگاری خواهد رسید که ما باز خواهیم خندید. روزگاری خواهم آمد که باز ما شاد خواهیم بود. روزگاری خواهد آمد که بار دیگر جا برای همۀ ما در ایران بزرگ خواهد بود. آن روزها دور نیست. آن روزهایی که چشم ها روشن و دل ها فراخ و قلب ها آرام خواهد بود.

 

دلتنگم. دلتنگی که به اوج می رسد در گوشم ندایی می آید… دل تنگت را به من بسپار که این راه دشوار آزادی است…