خر مُهره… داستانکی از میترا مویدی اسمش مِدوُ بودسالی یک بار می آمد. فصل قشلاقشان که میشد.قندوشکر و چای خشک می برد .خودش می گفت چه کم دارد مادرم توی کیسه اش می ریخت نیازمند بود اما طمع نداشت به...
«اجازه بدهید بنشینم ، خسته شدم» رحیم رستمی داستان نویس دوباره در ساعت پنج و چهل و پنج جلسه ی کذایی دادگاه شروع شد. من که یک استوار معمولی ارتش بیشتر نبودم .خب معلومه .رفتم نشستم اون انت...